eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
در حال بسته بندی عروسک و هدیه برای دختر خانم های هیئت به نیت خانم حضرت رقیه 🙃❤️
زیارت ناحیه مقدسه 🥲
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
زیارت ناحیه مقدسه 🥲
وایی واقعا بعد از خوندنش باید بهت یه خسته نباشید بگم ما یه بار رفتیم روضه حاج آقا زیارت ناحیه مقدسه خوند بینشم روضه دوساعت و نیم طول کشید 😐
ای وای رقیه 💔
اومدیم گلستان شهدا🥲این سر کلیدی رو خریدم🙂
این سرکلیدی هم بهم هدیه دادن🥲
بفرمایید چایی نبات🥲❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۰۹ محمد: توی ماشین منتظر محسن نشسته بودم.چشمام رو بستم و سرم رو ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ❤️نکته:خانواده معراج فارسی بلد هستن و میتونن به خوبی صحبت کنن❤️ محمد: بعد از سلام و احوالپرسی مختصر و کوتاهی داخل رفتیم‌.مادر معراج هم روی مبل نشست و نامزدش و یه دختر دیگه کنارش. آروم نیم نگاهی به محسن انداختم .نفس عمیقی کشیدم و رو به مادر معراج گفتم:معذرت میخوام که این موقع مزاحم شدیم.راستش....راستش یه خبری بود که باید بهتون می گفتم . مادر معراج :اتفاقی افتاده؟ محمد: دسته گلی که محسن خریده بود رو برداشتم و جعبه ای که پلاک توش بود و نامه رو روش گذاشتم و روی میز جلوی مادر معراج گذاشتم.نگاه متعجبش روی گل و جعبه و نامه بود.خم شد و جعبه رو برداشت.با دستایی که لرزشش رو میتونستم ببینم درش رو باز کرد.با دیدن پلاک که انگار خودش خوب میدونست مال معراج هست فریاد با فاطمه زهرا سر داد. مادر معراج:یا فاطمه زهرا .یا ابوالفضل. خاک بر سرم شد.بچم 😭پسرممممم نامزد معراج: جعبه از دست مامان افتاد.با شک روی زمین نشستم و جعبه رو برداشتم.ا..او..اون پلاکی بود که با معراج خریدیم.منم دقیقا یکی مثل همون رو توی اتاق داشتم. محسن:اشک روی صورتشون رو فرا گرفته بود.نامزد معراج هم یکدفعه با دیدن پلاک بلند گریه کرد و شروع به زدن توی صورتش کرد.اون دختر هم سعی داشت با وجود گریه خودش مادر و نامزد معراج رو اروم کنه. راوی:مادر معراج نامه رو برداشت و ان را به سینه اش چسباند و همراه با اشک قربان صدقه تک پسرش رفت.و آن طرف نامزد معراج با دست به روی صورتش میکوبید و با گریه معراج را صدا میزد.موقعیت خوبی نبود و محمد و محسن نیز سرشان را پایین انداخته بودند و سعی داشتند اشک هایشان فرود نیاید. (فردای آن روز) راوی:در باز شد.مادر معراج و نامزدش رو به روی در ایستادند.باورشان نمیشد باید پیکر او را ببینند.مادر معراج با پاهایی لرزان خواست قدمی بردارد اما سرش گیج رفا و به دیوار تکیه داد.نامزد معراج با آنکه خود داغدار شوهرش بود اما مراقب مادر شوهرش نیز بود.اشک هایش را پاک کرد و به مادر معراج کمک کرد تا داخل بروند.به گفته مسئول آنجا تابوتی که رویش قرآن گذاشته شده بود و پرچم ایران دورش پیچیده شده بود برای معراج بود. مادر معراج:کنار تابوت زانو زدم .باورم نمیشه پسرم رفت. دیگه نمیبینمش😭شروع به حرف زدن کردم و در همون حال دستی به تابوتش زدم. مادر معراج: قربونت بشه مادر چرا رفتی پسرم.مگه نمیدونستی آرزوم بود دیدن تو توی رخت دامادی😭مگه نمیدونستی مادرت بدون تو میمیره.الان زنت چطور زندگی کنه.سایه سرش نیست باید چیکار کنه؟من الان چطور باید زندگی کنم؟؟؟پسر یکی یدونه ام رفته.مگه قرار نبود زود برگردی پس چیشد که رفتی و آرزوی دیدن چشمات به دلم موند؟؟؟😭😭معراجم پسرم یکی یدونه مادر کجا رفتی عزیز دل مادر .کجا رفتی 😭 راوی:مادر معراج را آرام بیرون بردند و حال نوبت نامزد معراج زود تا آخرین دیدار را با شوهرش داشته باشد. نامزد معراج:پس قول هایی که دادی چیشد؟؟پس مگه قرار نبود باهم بریم لباس عروسم رو بخریم؟؟مگه نگفتی دوست داری برات قرمه سبزی درست کنم؟؟خب منم این مدت کلی تمرین کردم تا بتونم همچین غذایی درست کنم پس چرا نیستی؟؟چرا هیچکی منو درک نمیکنه؟؟چرا هیچکس نمیاد بگه تو چه مرگته.چرا کسی نیست بیاد آرومم کنه تا بهش بگم دلتنگ شوهرم هستم.تا بگم این چند ماه اخر به امید اینکه قراره برگردی تحمل کردم.پس حالا به چه امیدی تحمل کنم این دوری رو؟؟😭💔معراج تو که رفیق نیمه راه نبودی.پس چرا بین راه جا زدی؟پس چرا رفتی ک منو تنها گذاشتی؟اصلا من مهم نیستم باشه.پس مادرت چی؟مادرت چی که این مدت همش چشمش به در بود تا تو بیای داخل و بگی تموم شد و برگشتی پیشمون.پس مادرت چی؟؟😭 راوی:مراسم تشییع پیکر معراج برگزار شد و طبق خواسته مادر و نامزد او در گلزار شهدا در ایران به خاک سپرده شد.به دلیل امنیتی بودن کار آنها کسی به جز خودشان نمیتوانست در مراسم حضور داشته باشد.محمد و محسن به همراه کیان ،معین ،سعید، فرشید،امیرعلی و...به گلزار شهدا رفتند.بعد از خاکسپاری که با بغض تمام بچه های تیم به پایان رسید مادر معراج به طرف محمد آمد.محمد سریع به طرفش رفت و لبه ی چادر مادر معراج رو در دستانش گرفت و چادر رو بوسید .مادر معراج پلاک را به طرف محمد گرفت و گفت. مادر معراج:شنیدم یکی از نیروهاتون با پسرم صمیمی تر بوده.گفتن بیمارستان هست و چون حالش بد بوده نتونسته بیاد.این پلاک رو از طرف من بهش بدید و بگید همیشه به یاد پسرم بمونه 💔 محمد: پلاک رو گرفتم و بوسه ای روش زدم.تشکر کردم و توی جیبم گذاشتمش تا بعدا به رسول بدمش. مادر و نامزد معراج رو بچه ها رسوندن خونشون و با کلی اصرار قبول کردن به سایت برن.منم به همراه محسن و فرشید سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان رفتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن‌آخرین دیدار💔 پ.ن.پلاک رو دادن برای رسول🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا این لینک زاپاس کانالمون هست . حتما عضو باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیتمون توی این کانال باشه تمام پارت های رمان فصل اول و فصل دوم تا جایی که پارت گذاری شده در کانال به صورت پشت سر هم ارسال شده و میتونید خیلی راحت بخونید 🙂❤️ رفقا کانال هایی میشناسم که با اینکه فعالیت های مذهبی داشتن اما گزارش زدن براشون و فیلتر شدن.لطفا همه حتما توی زاپاس عضو باشن تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت ها توی زاپاس باشه
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود یه دختری بود که منتظر بابا بود دختر هر روز در حیاط لب حوض منتظر پدر می‌نشست تا غروب آفتاب ، شب که می‌شد یه نگاه می‌کرد به قمر و می‌گفت یعنی می شود یه روز پدر بیاید من دیگر خسته شده ام اما بازم به انتظار می‌نشینم تا پدرم بیاید مادر دخترکش را که پر غصه میدید یک چشمش اشک از درد فراق یار می جوشید و چشم دیگرش اشک از غصه دخترکش دخترک در خواب دید که پدرش به او قول داده است بیاید صبح شد،زنگ خانه به صدا در آمد دخترک با ذوق و شوق چادر گل گلی اش را به سر می‌کند و با صدای بلندی نجوا میکند:مادر پدر آمده است آری پدر آمده بود اما از پدر فقط یک ساک کوچک و یک پلاک آمده بود دخترک بعد از آن روز خدا داشت اما پدر نداشت مادر داشت اما پدر نداشت بعد از آن روز دخترک از پدر یک سنگ قبر داشت که بر روی او نوشته بودند شهید گمنام بعد از آن روز دخترک از پدر فقط یک قاب عکس داشت و یک دفترچه ای که تبدیل شده بود به دفترچه درد و دل هایش بعد از آن روز دخترک هر شب به آسمان نگاه می‌کند و اشک می‌ریزد و می‌گوید ای قمر من پدرم را خواسته بودم اما تو حتی حاضر نشدی جنازه پدرم را به من برگردانی خدایا خداوندا تو خود بر من شاهدی که گله ای نمیکنم فقط دلم تنگ پدر است و امان از دل دختری که هوای پدر را بکند پ.ن : کاش روزی بیاید که همه ما قدر چنین قهرمانانی را بدانیم قهرمانانی که دل از فرزندان و همسر و خانواده می‌کنند تا خاک این میهن حفظ شود تا زنانی مثل امثال من و شما به دست یک عده نامرد نیوفتن یادی کنیم از شهدا با یک صلوات🥀
این متن دلنوشته ای هست که یکی از رفقا نوشتن و از بنده خواستن در کانال هم قرار بدم.
Reza Narimani - Eshgh Gheimat Nadare (320).mp3
22.11M
آخه مامانیم گفته بدتر از حال من حال یه دختر سه ساله ات دامنشو سوزوندن بدون باباییش توی بیابونا آوارست