eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۶ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میند
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه. رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟ داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟ رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟ داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن. رسول:هوفففف نمیدونم. داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود. رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده. داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی. رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم. داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟ رسول: بگو. داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی. رسول : قاطی چی؟؟ داوود: قاطی مرغا😬 رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته. داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن. رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی. ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بی‌حال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره. آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه. اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی. داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم. آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟ داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود. نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم. داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم. رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داسولی😉 پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۷ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟ حامد: من خوبم.اما تو... داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی. رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟ الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه. میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟ خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد. اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن. رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی. حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟ عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه. ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید. حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید . رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری . نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده. رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم‌.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم‌.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش می‌رسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت‌.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم. کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟ محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟ رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش. محمد: کیه رسول؟ رسول: دختر خاله نورا خانم. محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟ رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد عاشق شد🥺 پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۸ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه. رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره کہ لب زدم: نورا خانم نورا: بله آقا رسول. رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام. نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت.. رسول: ببخشید یه سوال داشتم نورا: بفرمایید رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون نورا: لطف دارید رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟ نورا: بله رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه... رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟ نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟ رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت... نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم‌. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟ رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم. نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید. رسول : قول میدم (یه هفته بعد) رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد. دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن. با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه. امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂 رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟ امیرعلی: اوه اوه.نمی‌دونستم بی اعصاب هم میکنه کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂 رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫 فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁 رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم. کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون. رسول: کیان بچه هارو فرستاد برن‌خودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد. کیان: خب بگو . رسول: چی بگم؟ کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟ رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره. هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه. ♡♡♡ پ.ن.پسر بی خانواده💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۹ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان: نه رسول اینجوری نگو. رسول: با بغض و خشم رو میکنم سمت صورت کیان و لب میزنم: چرا نگم؟مگه اینجور نیست؟مگه دروغه؟من یه پسری هستم که پدرم رو توی بچگی از دست دادم.مادرم رو حدود ده سال پیش از دست دادم.برادرم رو یک سال و نیمه از دست دادم.من پسری هستم که الان به جز خدا و رفیقاش هیچ کسی رو نداره. نفس نفس میزدم.دستم به سمت قلبم رفت.دکتر گفته بود نباید به خودم فشار زیادی وارد کنم و ممکنه قلبم وایسته.همونطور که سرم پایین بود و دستم روی قلبم مشت شده بود ادامه دادم: من هیچ کسی رو ندارم که بهش بگم بره برام خاستگاری.مادرم آرزوی این لحظه رو داشت اما نموند که الان پسرش اینجا تک و تنها نمونه .نموند. من کسی هستم که با شغلی که دارم کمتر کسی پیدا میشه که حاضر بشه دخترش باهام ازدواج کنه.چون هر لحظه ممکنه برنگردم.پشیمون نیستم از شغلم.هیچ وقت پشیمون نمیشم.چون رسیدم به علاقه ام.چون راه پدرم رو ادامه دادم.چون از مردم سرزمینم مراقبت کردم.هیچوقت به خاطر شغلم سرافکنده نمیشم.بر عکس همیشه سرم رو بلند میکنم و با افتخار میگم پلیس هستم‌.اما کاش لااقل مادرم بود.کاش لااقل داداشم بود. کیان !) اگه داداشم بود به نظرت وقتی بهش میگفتم عاشق شدم چیکار میکرد؟؟🙂 حتما خوشحال می‌شد و آماده می‌شد که بره برام خاستگاری.اما حالا هیچ کدومشون نیستن.تو بگو .تو بگو چیکار کنم ؟ کیان: رسول. ما هم داداشت هستیم.همه ما مثل مهدی پشتتیم و هوات رو داریم. اصلا حالا که اینجوره خودم میام به عنوان داداشت برات خاستگاری.خوبه؟؟ یه وقت دوباره نبینم داداشم غم داره. نمیخوام هیچ وقت غم داشته باشی. هر وقت دیدی دلت گرفته بیا پیش خودم حرف بزن. رسول: کیان من روم نمیشه برم از محمد مرخصی بگیرم. این چند روز خیلی مرخصی گرفتم.میشه تو بری و ازش اجازه بگیری من یه سر برم بهشت زهرا؟؟ کیان: لبخند تلخی روی صورتم نشست.سری تکون دادم و از جام بلند شدم‌.رسول بر خلاف چهره اش درد زیادی تحمل کرده بود و بدجوری شکسته بود. هیچوقت نمیتونستم درداش رو خوب کنم اما باید تا حد امکان مرحم درداش بشم . ....... با برگه مرخصی از اتاق آقامحمد بیرون اومدم و به طرف میز مرکزی رفتم.رسول با دیدنم از جاش بلند شد.برگه رو جلوش گرفتم که ازم گرفت و نگاهش کرد.لبخندی زد و با گفتن کلمه(خیلی مردی) از کنارم رد شد و سریع از سایت بیرون زد. رسول: سوار موتور شدم و به طرف مقصد همیشگیم حرکت کردم.خنکی باد که به صورتم می‌خورد روحم رو آروم میکرد و کمی از آتیش درونم کم میکرد.با رسیدن به بهشت زهرا موتور رو پارک کردم.به طرف مزار بابا و مامان حرکت کردم‌.ترجیح میدم اول به اونا بگم که پسرشون عاشق شده. کنار سنگ زانو میزنم و دست میکشم روی سنگ مزار. انگار اینجا که میام هیچ تمرکزی برای حرف زدن ندارم و اشکام بدون اراده میریزن. اینجا دیگه کسی نیست.میتونم راحت بشم همون پسر کوچولوی مامان و بابام.همون پسر شیطونی که همه چیز رو میریخت تو خودش اما یه روزی میدید نمیتونه تحمل کنه و هر جی بود و نبود برای مامانش میگفت تا اروم بشه.حالا اومدم هر چی هست و نیست رو برای مامان و بابام بگم . پس خجالت نداره.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:سلام به مامان و بابای گلم.خوبید ؟خوش میگذره؟؟ خوب منو اینجا گذاشتید و با اون پسرتون دارید کیف میکنید. از همون اولم میدونستم داداش رو بیشتر از من دوست دارید. مامان یه چیزی بگم؟؟ چجور بگم بهتون.خجالت میکشم آخه.ولی خب بالاخره باید بگم🙂 مامان ،بابا ... (لبخندی میزنم و میگم)پسرتون عاشق شده.رسول کوچولوتون عاشق شده و میخواد ازدواج کنه. (لبخندم اروم جمع میشه و حالا با بغض و اشک ادامه میدم) ولی حیف .کاش پیشم بودید .مامان ،بابا هنوز نگفتن میتونم برم خاستگاری یا نه.بابا کاش پیشم بودی و بازم میگفتی درست میشه مرد خونه.بابا چرا از همون اول به من میگفتی مرد خونه؟؟ داداش که بزرگتر از من بود چرا اونو اینجور صدا نمیزدی؟؟نکنه میدونستی هیچ کدوم نمیمونید؟؟ بابا چرا الان نیستییییی😭 تا کی بگم مرد گریه نمیکنه.تا کی بگم میگذره.اره میگذره ولی ردش میمونه. آقا من خستم.از زندگی و آدماش.نمیتونم تحمل کنم وقتی هیچ کدومتون پیشم نیستید.بابا من امیدم به خدا هست اما چرا شماها نموندید.به خدا منم آدم بودم.خیلی بد کردید.همتون ترکم کردید و من موندم.بابا دلم شکسته.کاش بودی پیشم.مامان کاش بودی تا باهم بریم کت و شلوار بخریم.تا باهم بریم گل بخریم و بریم خاستگاری💔 کاش بودید. آروم از جام بلند شدم.همونطور که لباسم رو می تکوندم زمزمه کردم:خب من دیگه برم.یه سر به داداش بزنم برم.فرمانده ام ناراحت میشه دیر برم. خداحافظ 🙂🌱 به طرف مزار مهدی حرکت کردم .چند دقیقه ای پیشش نشستم و کمی صحبت کردم.از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که... ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفاش درد داشت🥺💔 پ.ن.چیشد؟؟ https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم‌.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش. نورا: سلام آقا رسول . رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟ نورا: ممنونم شما خوبی ؟ رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟ نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم. رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید. نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم. رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ نورا: خدانگهدار رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم. اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم. به طرف خونه اقاجون حرکت کردم . ....... موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش. به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁 حامد:میدونی که بزنی میخوری؟ رسول:اوهوم میدونم‌اما می ارزه😎 حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین . رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟ حامد:اره خداروشکرخوبم. رسول:خداروشکردرد که نداری؟ حامد:نه نگران نباش. رسول:خوبه. صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی. نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول. سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت. رسول:دستتون دردنکنه. آخه استرس گرفتم.لطفآبگید. نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت می‌کردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری. حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن. امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂 رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟ نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️ رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟ نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن. رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺 نورا: من کاری نکردم‌.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخرید‌که فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰 رسول:چی؟ حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟ اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری. رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم. ... خواستم پاشم که حامد لب زد. حامد:رسول وایسا باهم بریم. رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته. حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم. رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید. حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉 رسول:چشم .با اجازه ما بریم. نورا:به سلامت اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه. رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم‌.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفت‌خودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم. ♡♡♡ پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۱ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خونشون ایستادیم.اقاجون زنگ رو زد که در باز شد.اول آقاجون و بعد نورا خانم و پشت سرش حامد و در آخر من وارد شدم.نفسم از شدت استرس بالا نمیومد و مطمئنم الان رنگم بشدت پریده. در ورودی خونه باز شد و یه مرد که بهش میومد حدودا همسن آقاجون باشه جلوی در ایستاد.سر به زیر سلام کردم.یه خانم هم جلو اومدن و سلام کردیم.گل رو دستشون دادم که تشکر کردن و روی میز گذاشتن‌. ......... دستم لرزش وحشتناکی داشت و به راحتی قابل دیدن بود.دست گرمی روی دستم نشست.نگاه که کردم دیدم دست حامد هست.لبخند دلگرم کننده ای زد.به زور آب دهنم رو قورت دادم.با صدای پدر نازگل خانم سرم رو بلند کردم و با لکنت بله ای گفتم.پدر نازگل خانم که انگار متعجب شده بود و تا الان به لکنت زبونم دقت نکرده بود نگاهی به آقاجون انداخت که حامد زودتر به حرف اومد. حامد: راستش همونطور که میدونید رسول هم مثل من پلیس هست . توی یه عملیاتی رسول مجروح شد و اتفاقاتی براش افتاد که لکنت گرفت. البته دکتر گفته خیلی زود خوب میشه. پدر نازگل: لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: دخترم چایی رو بیار لطفا . نازگل: با ترس و خجالت چایی رو ریختم.چادرم رو درست کردم و نفس عمیقی کشیدم.زیر لب صلواتی فرستادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامی اروم گفتم که همه جوابم رو دادن.اول به پدر شوهر نورا و بعد هم به بابا چایی رو تعارف کردم.بعد از اون به مامان و نورا و اقا حامد‌.سینی رو جلوی اقا رسول گرفتم .لرزش دست هر دومون کاملا مشخص بود.چایی رو برداشت که سیتی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا چند تا سوال پرسید که اقا رسول و اقا حامد جواب میدادن.می‌تونستم بفهمم اقا حامد نمیخواد اقا رسول خیلی حرف بزنه تا باعث ناراحتیش نشه که لکنت داره. با صدای بابا که گفت با اقارسول بریم حرف بزنیم خجالت زده بلند شدم و چشم گفتم.اولین باری نبود که خاستگار اومده بود خونمون اما اینبار خیلی استرس دارم‌ و نمیدونم دلیلش چیه.وارد اتاق شدم و پشت سرم اقا رسول داخل شد.روی صندلی میز نشستم و اقا رسول هم روی تخت .سر به زیری ای که داشت منو جذب میکرد. ... حرفای زیادی بینمون ردوبدل شد.اقا رسول باصدای آرومی زمزمه کرد. رسول:نازگل خانم.احتمالا از شغل من خبر داریدوازخطراتی که داره باخبر هستید. نازگل:بله .نورا همرو برام گفته. رسول:راستش نمیدونم چطور بگم. شغل من شغلی هست که بهش افتخار میکنم.خوشحالم که در این راه قدم برداشتم.اما من قبل از پا گذاشتن توی این راه ازتمام خطراتش آگاه بودم.دلم‌میخواد شماهم از خاطراتش باخبر باشید و آگاهانه تصمیم بگیرید.شما هرتصمیمی بگیرید من بهش احترام میزارم چون میدونم کمتر کسی هست که حاضرباشه با مردی مثل من که معلوم نیست حتی کی بتونم برگردم خونه زندگی کنه. توی شغل من هرلحظه امکان داره همه چی تموم بشه.من گاهی اوقات باید به جاهایی برم که معلوم نیست چند روز حتی برنگردم خونه. دیر اومدن شب هام و زود رفتن صبح ها هم که به کنار.اما با این وجود من واقعا شمارو دوست دارم و دلم نمیخواد از دستتون بدم. از وقتی که خانواده ام رو از دست دادم هیچ کسی رو نداشتم به جز خدا و بعد از خدا حامد و آقاجون.همیشه دلم میخواست مادر و پدرم منو توی این لباس ببینن اما خب صلاح نبوده.حالا دلم میخواد اگه شما جوابتون مثبت بود ،باهم بریم سر مزار خانواده ام و بهشون بگم که پسرشون بالاخره ازدواج کرد. نازگل:اقا رسول .من از تمام سختی های شغلتون باخبر هستم و خوشحالم که کسی که میخوام به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، به مردم و نظام خدمت میکنه .من هیچ مشکلی با این موضوع و شغل شما ندارم و حتی بهتون افتخار میکنم . رسول:نازگل خانم با من ازدواج میکنید؟؟ نازگل: نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:بله🙂 رسول: لبخندی زدم .سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.به همراه نازگل خانم از اتاق بیرون رفتیم. آقاجون با دیدنمون رو به نازگل خانم گفت. اقاجون: خب جوابت چیه دخترم؟مبارکه؟؟ نازگل: نگاهی به همه انداختم.میتونستم توی نگاه بابا و مامان هم حس کنم که انگار موافق هستن.لبخندی زدم و سر به زیر با صدای بشدت آرومی لب زدم:ب..بله نورا: مبارکه.از جام بلند شدم و نازگل رو در آغوش کشیدم.حامد هم با وجود گچ پاش اما بلند شد و اقارسول رو در آغوش گرفت. همه تبریک گفتن.نازگل رو کنار خودم نشوندم.بقیه هم دوباره مشغول صحبت شدن .با صدای اقا رضا(پدر نازگل)که اقا رسول رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهشون کردم.اقا رسول بفرماییدی گفت .آقا رضا گفت. رضا:اقا رسول.من در مورد شما خیلی تحقیق کردم و از هر کس پرسیدم جز خوبی در موردت چیزی نگفت.دخترم رو خوشبخت کن . رسول: لبخندی زدم : تا وقتی که زندم نمیزارم خم به ابروشون بیاد.مراقبشون هستم🙂 ♡♡♡ پ.ن.بله رو گرفت🥺 پ.ن‌.تا جون دارم مراقبشم🙂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۲ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (دو هفته بعد) رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید .آرشام کریمی توی زندان خودکشی کرد ک ما هر کاری کردیم‌ زنده نموند.هاتف و سینا و سلطانی هم مجازات شدن. خانم سیما صادقی هم چون تهدید شده بود از کارش برکنار شد و اخراج شد و به چند ماه زندان رفتن محکوم شد. بچه های تیم اقا محسن چند دقیقه پیش به سازمان خودشون برگشتن. داوود و حامد هم دوروز میش برگشتن.حامد هم قرار شده سه روز دیگه گچ پاش رو باز کنه .بلیط هواپیما هم گرفتیم و قراره حامد و نورا خانم توی حرم اقا امام حسین مراسم عروسیشون رو بگیرن و به نوعی ماه عسلشون هم کربلا میشه. با پیگیری هایی که کردم تونستم یه کاری کنم که من و نازگل هم توی بین الحرمین خطبه عقدمون خونده بشه . تمام بچه ها هم گفتن میان .بچه های تیم خودمون و بچه های تیم اقا محسن. و همچنین اقا محسن و اقا محمد . از جام بلند شدم و از اقا محمد خواستم یه مرخصی چند ساعته بهم بده. به همراه حامد رفتیم سمت خونه نورا خانم.نازگل هم اونجا بود.سوارشون کردیم و به طرف مرکز خرید رفتیم تا لباس عروس و لباس برای عقدمون بخرن. نورا: وارد مغازه شدیم.پر بود از لباس های مختلف و قشنگ.دنبال مدلی بودم که توی ذهنم تصورش میکردم. با ایستادن کسی کنارم نگاهی بهش انداختم.حامد بود.لبخندی زدم و هر دو مشغول دیدن لباس ها بودیم.با دیدن یه لباس عروس بلند و قشنگ که چادر مخصوصش هم داشت لبخندی زدم و رو به حامد لب زدم: وای حامد اینو ببین. حامد: خیلی قشنگه.میخوای برو بپوشش . نورا: وارد اتاق شدم و سریع لباس رو پوشیدم.بيرون اومدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.خیلی خیلی قشنگ بود.حامد هم نگاهم کرد.لبخندی زد. با گفتن (همین رو میخوام)سریع داخل شدم و لباسم رو عوض کردم. بیرون اومدم و دادم به فروشنده تا حسابش کنه. به طرف نازگل و اقا رسول رفتم.با دیدن مدلی که شبیه چیزی بود که من پسندیدم لبخندی زدم و نازگل رو مجبور کردم همون رو بپوشه. با بیرون اومدنش لبخند عمیقی زدم .واقعا قشنگ شده بود.خودشم که انگار خوشش اومده لبخندی زد . ...... لباس هامون رو حساب کردیم و رفتیم بیرون.اقا رسول به طرف یه رستوران حرکت کرد . رسول: خانم ها خریدشون رو کردن.من و حامد هم که قرار شد همون کت مراسم خاستگاری رو بپوشیم تا به لباس خانما بیاد.بعد لز خوردن غذا به طرف پارک رفتیم. ....... ماشین رو جلوی در خونه نگه داشتم .پیاده شدیم .سریع لباس هارو در آوردم .داخل خونه گذاشتم و با گفتن من باید برم دیر کردم سریع به طرف سایت حرکت کردم.سر راه هم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم داخل.به همه تعارف کردم‌. ........ (یه هفته بعد) رسول: قدم گذاشتیم توی بین الحرمین. پا به پای هم. کنار هم داخل شدیم.اول سلام دادیم و بعد هم داخل قسمتی شدیم که قرار بود خطبه عقدمون رو بخونن.اول من و نازگل سرجامون نشستیم‌. ..... حالا وقت جواب نازگل بود.نگاهش کردم.با لبخند نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.با صدای آرومی لب زد. نازگل: با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ رسول: لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. رسول: با اجازه اقا امام حسین و اقا صاحب الزمان و بزرگترای جمع بله. حامد: از جام بلند شدم و رسول رو در آغوش کشیدم.بالاخره‌ داداشم داره ازدواج میکنه.خوشحالم که به کسی که می‌خواست رسید. نوبت من و نورا بود. نشستیم. ...... انگشتر رو توی دستش کردم.لبخندی زدم و زمزمه کردم: با بله ای که گفتی،زندگی خودم شدی🙂 نورا: اووو تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نکردی؟ حامد: معلومه اگه قبلا رو کرده بودم ،الان خب تکراری میشد😁 نورا: حامد تو درست نمیشی. حامد:هر چی تو بگی خانمم. ...... رسول: نازگل جان. نازگل: جانم. رسول: هیچی نازگل: چیزی شده؟ رسول: نه چیزی نیست. نازگل:خب بگو .چرا نمیگی .طوری شده؟ رسول: نه فقط خیلی مراقب خودت باش. نازگل: برای چی؟ رسول: چون خیلی خوشگل شدی و میترسم چشم بخوری:) نازگل: تک خنده ای کردم و گفتم: مسخره رسول: به قول مولانا که میگه تو مرا جان و جهانی ؛ چه کنم جان و جهان را ؟ تو مرا گنج روانی ؛ چه کنم سود و زیان را..:')🌱🩵 نازگل: اووووو.کی میره این همه راهو.نه بابا اقا رسول و این حرفا. باورم نمیشه😁😂 رسول: باورت بشه.اقا رسولت بیشتر از اینارو هم بلده. نازگل: ماشالا اقا رسولم.حالا اقا رسول الان از نظرتون باید چیکار کرد؟؟ رسول: لبخندی زدم و زمزمه کردم: باید یه زیارت دونفره رفت اونم توی حرم اقا امام حسین . نازگل: بریم؟؟ رسول: بزن بریم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ پ.ن.ماشالا اقا رسولم🥲 پ.ن.حامد و رسول ❤️‍🩹 پ.ن.ازدواج کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۳ (دو هفته بعد) رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز مادرم رو گرفته بودم.برای هر دومون حس خاصی داشت و خجالت می‌کشیدیم. بعد از زیارت روی سنگ فرش های گوشه حرم نشستیم‌.نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زده بود و به گنبد طلایی نگاه می‌کرد. نگاه خیره ام رو حس کرد که به طرفم برگشت.لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد. آروم و با خجالت گفت. نازگل:چیزی شده؟؟چیزی روی صورتمه؟؟ رسول: نه .جایی ندیدم بگن مرد حق نداره به همسرش نگاه کنه. نازگل: رسول یه چیزی بهت بگم ؟؟ رسول: بگو عزیزم نازگل: خیلی خوشحالم. رسول: ابروم بالا پرید .با خنده نگاهش کردم و لب زدم: برای چی؟ نازگل: خوشحالم از بودنت.خوشحالم که پیشمی.رسول من بهت گفتم با شغلت مشکلی ندارم اما دلم نمیخواد زود از دستت بدم.پس مراقب زندگی من باش. باشه زندگیم؟؟ رسول: لبخندی زدم.دستش رو گرفتم و بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم:قول میدم تا وقتی زندم مراقبت باشم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . نازگل: رسول باید هر روز خداروشکر کنم بابت اینکه هستی.چقدر خوبه که پیش همیم. رسول: درسته.و چقدر خوبه که عقدمون توی بین الحرمین خونده شد.امیدوارم خود اقا امام حسین و اقاابوالفضل مراقب زندگیمون باشن. نازگل: اوهوم.خواستم حرفی بزنم که نگاهم به روبه رو خورد.چند نفر داشتن به طرفمون میومدن.رو به رسول گفتم: رسول اونا رفیقات نیستن؟؟ رسول: چی؟؟ نگاهم رو چرخوندم که با دیدن بچه های تیم اقا محسن و خودمون و اقا محمد و اقا محسن لبخندی زد و متعجب بلند شدم.با لبخند سلام کردیم که متقابلا جوابمون رو دادن.رو به اقا محمد لب زدم: کی رسیدید؟؟مگه نگفتید پرواز شما دو ساعت دیگه میشینه. محمد: چی بگم برادر من.از دست این رفیقات مجبور شدم اینجور بگم.البته قرار بود یه ساعت دیگه برسیم اینجا اما ما زودتر اومدیم تا زودتر برسیم و به نوعی به قول بچه ها سوپرایزتون کنیم😁 رسول: خیلیم عالی داوود: تو حرف نزن فعلا.رو به نازگل خانم گفتم: زن داداش مبارکه.ان‌شاءالله خوشبخت بشید . نازگل: ممنونم ازتون.انشاءالله قسمت خودتون. داوود: سلامت باشید . رسول: همه بهمون تبریک گفتن .آقا محمد جلو اومد و لب زد. محمد: مبارکتون باشه . ان‌شاءالله زیر سایه اقا امام حسین زندگی خوبی داشته باشید. رسول و نازگل: ممنونم . محمد: حامد کجاس؟ رسول: حامد و نورا خانم رفتن زیارت.الانه که برگردن. خواستم ادامه بدم که نگاهم به حامد خورد که داشت به همراه نورا خانم به طرفمون میومد. لبخندی زدم و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم و لب زدم: دارن میان. داوود : به طرفشون چرخیدیم.با دیدنمون اونا هم متعجب نگاهمون کردن.لبخندی زدم و به طرفش رفتم.در آغوشش گرفتم.کنار گوشش لب زدم: مبارکت باشه داداش.خوشبخت بشید انشاءالله حامد: ممنونم. نازگل: به طرف نورا رفتم.همدیگرو بغل کردیم .با صدای آرومی لب زدم: مثل ماه شدی.مبارکت باشه آبجی خانم. نورا: قربونت بشم عزیزم.توهم خیلی خوشگل شدی .خوشبخت بشید. رسول: همگی به حامد هم تبریک گفتیم . ........ رسول: شب شده بود.همه توی اتاق های هتل بودن.از جام بلند شدم .به درخواست نازگل که هنوز ازم خجالت میکشید اون توی اتاق خودشون به همراه مادر و پدرش بود. منم پیش آقاجون موندم. گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم بیاد بریم بیرون.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که جواب باشه اش رو داد. از جام بلند شدم و پیرهنم رو روی تیشرت پوشیدم. خواستم در رو باز کنم که آقاجون از تو اتاق کوچیک بیرون اومد و گفت... اقاجون:رسول جان کجا میری ؟ رسول: با نازگل قراره بریم یکم بیرون. اقاجون: برو پسرم.به عروس گلمم سلام برسون. رسول: لبخندی به مهربونی آقاجون زدم و گفتم: بزرگیتون رو میرسونم.خداحافظ اقاجون: به سلامت.مراقب باشید. رسول: سریع رفتم دم اتاق نازگل وایسادم.با باز شدت در نگاهی انداختم. یه روسری کالباسی سرش بود و چادر عباش رو هم سرش کرده بود.لبخندی زدم : سلام بانو . نازگل: سلام.خوبی؟ رسول: شما خوب باشی منم خوبم🙂 نازگل: خداروشکر. کجا قراره بریم؟؟ رسول: هرجا شما بگی. نازگل: اوممم بریم یکم بگردیم توی بازار؟؟شنیدم انگشتر های کربلا خیلی قشنگن.میخوام مدلاش رو ببینم🥲 رسول: هرچی شما بگی عزیزم.بریم. نازگل :لبخندی زدم.خواستم حرکت کنم که دستم گرفته شد.نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم.رسول بود.نفس عمیقی کشیدم.خجالت رو باید کنار بزارم.حالا ما نامزد هستیم.پس خجالت نداره.لبخندی روی صورتم نشوندم و قدم برداشتیم. ...... به مغازه دار اشاره کردم یکی از انگشتر هارو بیاره.روی میز گذاشت.لبخندی زدم و توی دستم کردم.رسول هم ستش رو توی دستش کرد.خیلی قشنگ بود.رو به رسول گفتم: همینو بخریم؟؟خیلی قشنگه رسول. رسول: آره خیلی خوبه.همینو میخریم😉 نازگل: ممنونم. رسول: قابل خانمم رو نداره. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مراقب زندگی من باش.باشه زندگیم؟🥺 پ.ن.انگشتر ست💍❤️‍🩹💍 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۴ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز ماد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخوند.لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم. ‌قطره اشکی از چشمم فرود اومد.باورم نمیشه.چند روز پیش نزدیک بود از دستش بدم.نزدیک بود حامدم رو از دست بدم.سلام نمازش رو که داد نگاهش به طرف من کشیده شد.لبخند محوی زد.جا نماز رو جمع کرد و کنارم نشست.دستش رو بلند کرد و اشک روی گونه ام رو پاک کرد.اروم زمزمه کرد. حامد: نمیخوام هیچ وقت اشکت رو ببینم. نورا: من بهش نگفتم بیاد.خودش اومد. حامد:به هرحال .بهش بگو حق نداره جلوی چشم من بریزه. نورا: لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.اروم از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم. باد خنک به صورتم می‌خورد و آتیش درونم رو که بر اثر برخورد دست حامد به صورتم بود رو خاموش میکرد.با ایستادن حامد کنارم نگاهی از فضای باز و خیابون گرفتم و به چهره اش نگاه کردم.اروم لب زدم: هوا خیلی خوبه.چقدر کیف میده بریم حرم. حامد: اوهوم خوبه.بریم؟؟ نورا: لبخندی زدم و گفتم: خسته نیستی؟؟ حامد: خسته هم باشم برا شما وقت زیادی دارم😉برو چادرت رو سرت کن بریم زیارت. نورا: ممنونم حامد .به خاطر همه چی ممنونم. خواستم حرکت کنم که با یادآوری چیزی که میخواستم بگم ایستادم و رو به چهره حامد با سر به زیری لب زدم:حامد راستش من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. حامد: عذر خواهی برای چی؟ نورا: بابت اون روزی که زود قضاوتت کردم حامد: فدای سرت عزیزم.خداروشکر همه چی بخیر و خوشی تموم شد.الانم کنار همیم 😉 نورا :صبر کن برم‌چادرم رو سر کنم بریم. حامد: باشه عزیزم.منتظرم نورا: سریع چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتیم.به طرف ماشین ها حرکت کردیم.دست حامد رو گرفتم و لبخندی زدم.شونه به شونه هم قدم برداشتیم و نزدیک تاکسی شدیم. ..... رسول: به همراه نازگل به طرف حرم رفتیم تا زیارت کنیم.وارد حرم شدیم.دست نازگل رو گرفتم و سلام دادیم.قدم گذاشتیم و وارد شدیم.نازگل رفت طرف زنونه و من هم رفتم مردونه. نازگل: داخل شدم و بعد از زیارت دو رکعت هم نماز زیارت خوندم و خارج شدم.با نگاهم دنبال رسول میگشتم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیده برگشتم که با نورا برخورد کردم.خنده ای کرد که با تعجب لب زدم: تو اینجا چیکار میکنی؟ نورا: با حامد اومدیم زیارت. تو چرا اومدی. نازگل: منم با رسول اومدم زیارت. نورا: اِ زیارتت قبول. نازگل: ممنون .زیارت تو هم قبول. نورا: ممنون.پس کجا موندن اینا؟ آقا رسولم نیومده؟ نازگل: همونطور که مشاهده میکنی نه. خوبه به من گفت سریع زیارت کن و بیا.حالا معلوم نیست خودش کجاس. نورا: دقیقا. نازگل: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به رسول افتاد که داشت به طرفم میدوید. انگار با دیدن نورا متعجب شد .سرعتش کم شد و روبروم ایستاد.سلام کرد و گفت. رسول: شرمنده دیر شد. نازگل: دشمنت شرمنده.طوری نیست . رسول: زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟ نورا: با حامد اومدیم حرم.حالا نمیدونم کجا مونده. رسول: اِ پس چرا من ندیدمش. بیاید بریم جلوتر شاید ببینیمش. به همراه نازگل و نورا خانم یکم جلوتر رفتیم. با دیدن حامد که به طرفمون میومد لبخندی زدم و ایستادم.روبرومون ایستاد و سلام کردم که جوابش رو دادیم. ..... حالا توی راه برگشت و نزديک هتل بودیم همراه حامد و نورا خانم به طرف بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی گرفتم. به همه دادم و کنارشون روی صندلی نشستم.لبخندی زدم .خواستم حرفی بزنم که با احساس درد توی ناحیه قلبم نفس رفت.صورتم توی هم جمع شد و دستم روی قلبم‌رفت. نازگل که متوجه شد سریع به طرفم برگشت و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم تکونم داد و در همون حالت هم گفت. نازگل: رسول خوبی؟؟چت شده رسول؟ حامد: ترسیده به رسول نگاه کردم.دکتر گفته بود چند ماه اول نباید به خودش و قلبش فشار بیاره و حالا رسول هنوز یه ماه هم نشده از عمل قلبش که اینجور شده. سریع از جام بلند شدم و به طرف مغازه دویدم.یه بطری آب گرفتم و به طرف رسول که حالا روی صندلی توی خودش جمع شده بود و نورا و نازگل خانم نگران کنارش ایستاده بودن دویدم. از توی جیبم قرص قلبش که همیشه یکی همراهم میزاشتم رو در آوردم و توی دهنش گذاشتم و آب رو بهش دادم. رسول: عرق روی پیشونیم و رنگ پریده ام رو میتونستم به خوبی حس کنم. دست یخی که روی دستم قرار گرفت بهم فهموند که انگار دارم تب میکنم و خیلی داغم.چشمم رو باز کردم.نازگل دستم رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد.اروم و با بی حالی لب زدم: خو..خوبم. هوا هنوز سرد بود و منم با لباسایی که پوشیده بودم و تبی که داشت خودش رو نشون میداد،فهمیدم سرما خوردم. لحظه به لحظه بی‌حال تر میشدم و اینو همشون فهمیده بودن. نازگل: سریع دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.داغ بود. ترسیده به اقا حامد و نورا نگاه کردم و گفتم: داره تو تب میسوزه 🥺 ♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۵ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد. حامد: داوود داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟ حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش داوود: یاخدا.با..باش. حامد: تلفن رو قطع کردم. سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد. بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت. نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺 حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه. با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم. آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه. دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه. دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم. برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم. رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود . لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت. نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره. نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم. حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم. خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم‌.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت. داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی. رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنم‌لبخندی زدم و چشمام روبستم. حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن. خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺 رسول:تو پیشم باشی خوبم. نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم. رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم. داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم. آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم. ♡♡♡ پ.ن.تب شدید 🥺 پ.ن.حال بد رسول💔 پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۶ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چون ممکن بود دچار هیجان و ترس بشه و با وجود لخته توی سرش امکان داشت حالش بد بشه. فقط بهش گفتم بیاد اتاق حامد و تلفن رو قطع کردم.بهتر بود بیاد و خودش ببینه حال رسول بهتره. سمت بقیه رفتم .نازگل خانم کنار رسول نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود و اشک میریخت. نورا خانم هم داشت آروم با حامد صحبت می‌کرد. بدون هیچ حرفی کنار سالن نشستم .چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد. حامد که فهمیده بود محمد هست از جاش بلند شد و در رو باز کرد.محمد که داخل شد و یاالله گفت حامد اول به گوشه ای هدایتش کرد و اروم باهاش صحبت کرد.حدس زدن موضوع صحبتشون کار سختی نبود و به خوبی از روی تغییر حرکات و چهره محمد می‌شد فهمید حامد داره ماجرا رو براش توضیح میده.با پایان حرف حامد،محمد دستش رو به طرف سرش برد.سکوت و گوشه موندن رو بیشتر از این صلاح ندونستم و سریع به طرف محمد و حامد رفتم. حامد دست محمد رو گرفته بود و ازش حالش رو میپرسید.سریع کمک کردیم بشینه .کنارش زانو زدم و گفتم: اقا محمد حالت خوبه؟؟ محمد:همونطور که دستم به سرم بود و سعی داشتم با کمی فشار دادن بتونم دردی که تویرسرم پیچ و تاب میخوره رو آروم کنم لب زدم: چیزی نیست. حامد: داروهاتون رو خوردید؟؟ محمد: نه .تموم شدن. داوود: سریع از جام بلند شدم.از قبل میدونستم قرصی که محمد میخوره چی هست. با گفتن جمله(من میرم از داروخونه بخرم)سریع از اتاق بیرون زدم. ...... دارو رو گرفتم و از مرکز داروخونه بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم تا نفسم که بر اثر تند اومدنم تکه تکه بود به حالت اولیه بشه.خواستم قدمی بردارم که با برخورد یه نفر دقیقا به دستم و همونجایی که سوختگی بود به عقب افتادم.دستم رو به میله کوچیک کنار مغازه ها گرفتم تا نیوفتم.اما درد وحشتناک دستم که کمی آروم شده بود،بر اثر ضربه بدجوری درد گرفت . همون مردی که بهم خورده بود با کلی عذرخواهی کمک کرد به ایستم. ...... وارد هتل شدم و سریع به طرف اتاق حامد رفتم.در رو زدم که چند ثانیه بعد نورا خانم در رو باز کرد.سر به زیر سلامی کردم که جواب داد و بفرماییدی گفت. وارد شدم .به طرف اقا محمد و حامد که باهم صحبت میکردن رفتم.نورا خانم که میدونست باید داروهارو به اقا محمد بدم یه لیوان آب آورد.قرص رو از توی پوسته اش در آوردم و دست اقا محمد دادم.حامد آب رو از نورا خانم گرفت و دست اقا محمد داد. ..... رسول: به آرومی پلکام رو از هم جدا کردم.صدای حرف زدن ها به گوشم میرسید.سعی کردم از حالت دراز کش بیرون بیام .داوود که متوجه بیدار شدنم شد سریع به طرفم اومد و کمک کرد بشینم.نگاهش کردم و لبخندی هر چند کمرنگ‌ روی صورتم نشوندم و تشکری کردم.متقابلا جوابم رو داد . با حرفایی که زده شد فهمیدم همه متوجه شدن حال من بد بوده و خواستن بیان تا مطمئن بشن خوبم اما بچه ها نزاشتن و فقط اقا محمد و داوود و خانما و حامد موندن. ...... بالاخره روز برگشتمون رسید.برای آخرین بار همگی به طرف حرم رفتیم و بعد از زیارت حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل، به طرف فرودگاه رفتیم. ازراه دور سلامی برای آخرین بار دادیم اما خداحافظی نکردیم. از قدیم مادرم میگفت هیچ وقت خداحافظی نکن .چون شاید دیگه نتونی اونجا رو ببینی.من هم هیچ وقت از امام رضا و امام حسین خداحافظی نمیکردم تا باری دیگر بتونم بیام. سوار هواپیما که شدیم آخرین نفسم رو توی خاک عراق کشیدم تا فراموش نکنم زیبایی اینجارو و فراموش نکنم مهمون نوازی اقا امام حسین رو. کنار نازگل نشستم .حامد و نورا خانم هم صندلی جلویی ما بودن اما بقیه هر کدوم یه طرف بودن و صندلی هاشون کنار هم نبود.لبخندی زدم و به نازگل که بغض کرده سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو نوازش وار روی انگشترش میکشید لب زدم: چیزی شده ؟چرا ناراحتی؟ نازگل: سرم رو بلند کردم و رو به چهره کنجکاو و سوالی رسول گفتم: میشه بازم همچین سفر هایی بیایم؟ دلم تنگ میشه برای اینجا. رسول: این بار هم قسمت بود و خود اقا دعوتمون کرده بود.انشاءالله دفعه بعد برای پیاده روی اربعین بیایم زیارت. نازگل: انشاءالله ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم 🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۷ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ آخر (یک ماه بعد) رسول: یک ماه از تمام اتفاقات مختلفی که افتاد گذشت.توی این مدت همه‌جوره مراقب بودیم که محمد داروهاش رو سر موقع بخوره. دیروز هم من و داوود باهاش رفتیم پیش دکترش و از سرش سی تی اسکن گرفتن. به گفته دکتر لخته خون توی سرش خوب شده بود و ما این رو مدیون خدا بودیم که محمد سالم کنارمون بود. از جام بلند شدم و به طرف میز داوود و حامد رفتم.میزشون نزدیک هم بود.صداشون زدم و کنارشون ایستادم.نگاهشون رو از توی مانیتور بیرون آوردن و به من نگاه کردن. با گفتن اینکه (بلند بشید حالا که فعلا کارامون سبک تره ،بریم بیرون)از کنارشون رد شدم. از محمد اجازه گرفتم و به طرف پارکینگ رفتم که با حامد و داوود که کنار ماشین ایستاده بودن روبرو شدم. سریع به طرفشون رفتم و سوار شدیم. نمیدونم چرا اما دلم میخواست برم پیش مهدی.زیر لب زمزمه کردم : میشه بریم بهشت زهرا؟ داوود: نگاهی به حامد انداختم.هر دو میدونستیم دلیل رفتنمون به خاطر چیه و رسول قصدش از رفتن به بهشت زهرا چیه.حامد که اشاره کرد و چشماش رو روی هم گذاشت،فرمون رو چرخوندم و به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم. حامد: خیره شدم به جاده.میدونستم اگه بریم سر خاک مهدی ،رسول دوباره حالش بد میشه.اما چیکار میتونستم بکنم.برادرمه .نمیتونم دست رو دست بزارم تا جلوی چشمم آب بشه. تنها خوشی ای که داره وجود نازگل خانم توی زندگیشه و من نمیدونم اگه نازگل خانم نبود ،زندگی رسول چطور پیش میرفت.بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و در رو براش باز کردم. رسول: طبق معمول با رسیدن به نزدیکی مزار مهدی،پاهام سست شد و انگار یه وزنه صد کیلویی بهش وصل باشه. به زور قدم برداشتم. قدم اول... قدم دوم... قدم سوم.... اصلا چند تا قدم گذاشتم ؟نمیدونم !) اما یه چیزی رو خوب میدونم . خوب میدونم که وقتی روی زمین سقوط کردم که کنار مزار داداشم بودم. طبق معمول تموم حرفام از ذهنم پاک شد.نمیدونستم باید چی بگم.اصلا باید چیکار میکردم. نگاه لرزونم رو سرگردون به اطراف چرخوندم.حامدو داوود به ماشین تکیه داده بودن و سرشون پایین بود. نگاهی به اطراف انداختم .کسی به جز دو سه نفر بیشتر نبودن. سرم رو روی مزارش گذاشتم .نمیخواستم ايندفعه ضعیف باشم. خواستم ایندفعه به داداشم بگم. در همون حالت گفتم: سلام داداش خوشتیپم. چطوری ؟؟خوش میگذره؟معلومه دیگه. داداش از اون بالا هوام رو داشته باش. ولی من هنوزم میگم کاش بودی...🙂 کاش بودی تا توی مراسم عقد داداشت باشی و بهش تبریک بگی. هعی .حالا که نیستی .لااقل بگو چطور هدیه عقدم رو ازت بگیرم؟؟ اوممم نظرت چیه مثل همیشه لباسات بشه مال من؟؟ یادمه همیشه با وجود لباس های خودم،اما حس خاصی داشتم و همیشه دوست داشتم لباسای تو رو بپوشم. پس لباساتو من برمیدارم. ...... وارد اتاق داداش مهدی شدم.نگاهی به دیوار اتاقش انداختم.بغض توی گلوم جمع شده بود .حالا که کسی نیست.به طرف کمدش رفتم. دستم دو طرف در کمد رفت.در یه حرکت هر دو در رو باهم باز کردم. چشمام دو دو میزد.خیره موندم روی لباس هایی که مرتب توی کمدش بود. نفسم دوباره داشت می‌گرفت. یکی از پیراهن هاش رو از توی کمد بیرون آوردم. بوییدم.بوی زندگی میداد.بوی برادرانه هاش به مشامم می‌رسید. از کی توی اتاقش نیومده بودم؟؟ فکر میکنم از وقتی که نیومدم تا با دیدن اتاقش خاطرات توی ذهنم تداعی نشه. اما حالا دیگه توی اتاقش زانو زدم و پیراهن مردونه قشنگش رو توی آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم. اشکام رو با پیراهنش پاک میکنم و میزارم قلبم حس کنه برادرم در آغوشم هست. اما قلبم مدت هاست فهمیده و باور کرده مهدی رفته.اما روحم نمیخواد هنوز هم این حقیقت تلخ رو باور کنه. ....... (هفت ماه بعد) حامد: نورا جان عزیزم توروخدا مراقب خودت باش.چرا اینقدر سر به هوا شدی ت.الان دیگه یه نفر که نیستی باید مراقب فنچ منم باشی🥲 نورا: چشم اقا حامد.مراقبت فنچ شماهم هستم.اما ناراحت شدم🥺 حامد: چرا عزیز دلم؟ نورا: دخترت هنوز نیومده منو فراموش کردی همش مراقب اونی. حامد: از این به بعد مراقب مادر فنچ کوچولوم هم هستم😉 صدای زنگ به گوشم خورد.سرم رو به طرف نورا چرخوندم و لب زدم: برو لباسات رو عوض کن.عمو رسول فنچم با زنش اومده پیش مامان فنچ کوچولوم😁 🌱🌱🌱🌱🌱 کلامی از نویسنده : زندگی ما دقیقا مثل سریاله ، فقط داستان ها و پایان هاشون متفاوته ! اما یه فرق دیگه هم هست : توی سریال ها بازیگر ها احساساتشون واقعی نیست اما توی زندگی تمام احساسات ، درد ها ، رنج ها ، شادی ها و غم ها واقعیه و ما از ته دل زجر میکشیم :) این داستان زندگی نیز با تمام درد و غم هایی که داشت،با تمام آه و گریه ها و به وقتش شادی و لبخند های عمیق اما با خوشی به پایان رسید. [پایان داستان آغوش امن برادر] ♡♡♡♡ پ.ن.لخته خون توی سر محمد خوب شده🥲 پ.ن.رسول وارد اتاق مهدی شد🥺 پ.ن.حامد پدر شد😍 پ.ن.پایان داستان آغوش امن برادر 🙂 https://eitaa.com/romanFms