eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
خاطراتم را کمی بالا و پایین می‌کنم تا به مشهد میرسد حالم دگرگون میشود(:🩺'💛؛
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
- میگفت؛ -زنـــدگے زخــم بود،"رضا" مرهم(: ✨️' -
«دلیلش را نمی‌دانم ‏امّا هر چه هست ‏فکر کردن به تو ‏حال مرا خوب می‌کند» ✍🏻 ‏
امروزمون اینجوری گذشت🥲
سلام. شرمنده دیروز نتونستم بیام بریم سراغ پارت دیروز و امروز🥲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۴ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز ماد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخوند.لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم. ‌قطره اشکی از چشمم فرود اومد.باورم نمیشه.چند روز پیش نزدیک بود از دستش بدم.نزدیک بود حامدم رو از دست بدم.سلام نمازش رو که داد نگاهش به طرف من کشیده شد.لبخند محوی زد.جا نماز رو جمع کرد و کنارم نشست.دستش رو بلند کرد و اشک روی گونه ام رو پاک کرد.اروم زمزمه کرد. حامد: نمیخوام هیچ وقت اشکت رو ببینم. نورا: من بهش نگفتم بیاد.خودش اومد. حامد:به هرحال .بهش بگو حق نداره جلوی چشم من بریزه. نورا: لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.اروم از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم. باد خنک به صورتم می‌خورد و آتیش درونم رو که بر اثر برخورد دست حامد به صورتم بود رو خاموش میکرد.با ایستادن حامد کنارم نگاهی از فضای باز و خیابون گرفتم و به چهره اش نگاه کردم.اروم لب زدم: هوا خیلی خوبه.چقدر کیف میده بریم حرم. حامد: اوهوم خوبه.بریم؟؟ نورا: لبخندی زدم و گفتم: خسته نیستی؟؟ حامد: خسته هم باشم برا شما وقت زیادی دارم😉برو چادرت رو سرت کن بریم زیارت. نورا: ممنونم حامد .به خاطر همه چی ممنونم. خواستم حرکت کنم که با یادآوری چیزی که میخواستم بگم ایستادم و رو به چهره حامد با سر به زیری لب زدم:حامد راستش من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. حامد: عذر خواهی برای چی؟ نورا: بابت اون روزی که زود قضاوتت کردم حامد: فدای سرت عزیزم.خداروشکر همه چی بخیر و خوشی تموم شد.الانم کنار همیم 😉 نورا :صبر کن برم‌چادرم رو سر کنم بریم. حامد: باشه عزیزم.منتظرم نورا: سریع چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتیم.به طرف ماشین ها حرکت کردیم.دست حامد رو گرفتم و لبخندی زدم.شونه به شونه هم قدم برداشتیم و نزدیک تاکسی شدیم. ..... رسول: به همراه نازگل به طرف حرم رفتیم تا زیارت کنیم.وارد حرم شدیم.دست نازگل رو گرفتم و سلام دادیم.قدم گذاشتیم و وارد شدیم.نازگل رفت طرف زنونه و من هم رفتم مردونه. نازگل: داخل شدم و بعد از زیارت دو رکعت هم نماز زیارت خوندم و خارج شدم.با نگاهم دنبال رسول میگشتم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیده برگشتم که با نورا برخورد کردم.خنده ای کرد که با تعجب لب زدم: تو اینجا چیکار میکنی؟ نورا: با حامد اومدیم زیارت. تو چرا اومدی. نازگل: منم با رسول اومدم زیارت. نورا: اِ زیارتت قبول. نازگل: ممنون .زیارت تو هم قبول. نورا: ممنون.پس کجا موندن اینا؟ آقا رسولم نیومده؟ نازگل: همونطور که مشاهده میکنی نه. خوبه به من گفت سریع زیارت کن و بیا.حالا معلوم نیست خودش کجاس. نورا: دقیقا. نازگل: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به رسول افتاد که داشت به طرفم میدوید. انگار با دیدن نورا متعجب شد .سرعتش کم شد و روبروم ایستاد.سلام کرد و گفت. رسول: شرمنده دیر شد. نازگل: دشمنت شرمنده.طوری نیست . رسول: زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟ نورا: با حامد اومدیم حرم.حالا نمیدونم کجا مونده. رسول: اِ پس چرا من ندیدمش. بیاید بریم جلوتر شاید ببینیمش. به همراه نازگل و نورا خانم یکم جلوتر رفتیم. با دیدن حامد که به طرفمون میومد لبخندی زدم و ایستادم.روبرومون ایستاد و سلام کردم که جوابش رو دادیم. ..... حالا توی راه برگشت و نزديک هتل بودیم همراه حامد و نورا خانم به طرف بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی گرفتم. به همه دادم و کنارشون روی صندلی نشستم.لبخندی زدم .خواستم حرفی بزنم که با احساس درد توی ناحیه قلبم نفس رفت.صورتم توی هم جمع شد و دستم روی قلبم‌رفت. نازگل که متوجه شد سریع به طرفم برگشت و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم تکونم داد و در همون حالت هم گفت. نازگل: رسول خوبی؟؟چت شده رسول؟ حامد: ترسیده به رسول نگاه کردم.دکتر گفته بود چند ماه اول نباید به خودش و قلبش فشار بیاره و حالا رسول هنوز یه ماه هم نشده از عمل قلبش که اینجور شده. سریع از جام بلند شدم و به طرف مغازه دویدم.یه بطری آب گرفتم و به طرف رسول که حالا روی صندلی توی خودش جمع شده بود و نورا و نازگل خانم نگران کنارش ایستاده بودن دویدم. از توی جیبم قرص قلبش که همیشه یکی همراهم میزاشتم رو در آوردم و توی دهنش گذاشتم و آب رو بهش دادم. رسول: عرق روی پیشونیم و رنگ پریده ام رو میتونستم به خوبی حس کنم. دست یخی که روی دستم قرار گرفت بهم فهموند که انگار دارم تب میکنم و خیلی داغم.چشمم رو باز کردم.نازگل دستم رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد.اروم و با بی حالی لب زدم: خو..خوبم. هوا هنوز سرد بود و منم با لباسایی که پوشیده بودم و تبی که داشت خودش رو نشون میداد،فهمیدم سرما خوردم. لحظه به لحظه بی‌حال تر میشدم و اینو همشون فهمیده بودن. نازگل: سریع دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.داغ بود. ترسیده به اقا حامد و نورا نگاه کردم و گفتم: داره تو تب میسوزه 🥺 ♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۵ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد. حامد: داوود داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟ حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش داوود: یاخدا.با..باش. حامد: تلفن رو قطع کردم. سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد. بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت. نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺 حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه. با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم. آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه. دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه. دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم. برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم. رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود . لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت. نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره. نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم. حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم. خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم‌.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت. داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی. رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنم‌لبخندی زدم و چشمام روبستم. حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن. خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺 رسول:تو پیشم باشی خوبم. نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم. رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم. داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم. آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم. ♡♡♡ پ.ن.تب شدید 🥺 پ.ن.حال بد رسول💔 پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
خب جهت اطلاع بایدبهتون بگم دو پارت دیگه مونده تا رمانمون تموم بشه🥲
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
فقط انسانی ها و معارفی ها میتونن درک کنن🥲💔 دقیقا معلم ماهم همین سوال هارو ازمون امتحان گرفت تا بفهمه چقدر منطق داریم 😂💔
خدایاااا این دوتا گنجیشک عاشق توی کربلا باهم آشنا شدن =)))🥹🫧💙 اونجا همو دیدن و یهویی ماجرای خواستگاری پیش اومده و توی حرم عقد کردن >>>>> عشقی که امام حسینی شروع شد🫂✨ ماجرای اینکه همو توی حرم دیدن و اونجا عاشق هم شدن خیلی قشنگو گوگولیه🥲😂 کفترای عاشقی که توی بین‌الحرمین باهم عکس میگیرن . .(: https://eitaa.com/Girldecadehashtadi
نفری چند تا إلهی به رقیه میگید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای من و یه بنده خدایی🤦‍♀🤣 بدون هیچ حرفی بهم نگاه میکنیم ازخنده کبود میشیم🤓🤣
به یاد کسی که دیگر نیست🥺💔. ۱:۲٠❤️‍🩹
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
وای من و یه بنده خدایی🤦‍♀🤣 بدون هیچ حرفی بهم نگاه میکنیم ازخنده کبود میشیم🤓🤣
وایی یعنی من این پتانسیل رو دارم که به هر کدوم از دوستام نگاه کنم باهم بخندیم حالا فک کن این صحنه جلوی معلم اتفاق بیوفته 😂دست خودمم نیست تو شرایط بحرانی خندم میگیره
https://harfeto.timefriend.net/17274206157482 حرفی سخنی انتقادی پیشنهادی هست در خدمتم❤️