eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.1هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
1.5هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۸ حامد:با دردی که تو سرم پیچید پلک هام رو از هم جدا کردم. نگاهی با
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد:از خونه حامد که بیرون اومدم سریع سوار ماشین شدم و به طرف سایت حرکت کردم. توی مسیر خودم بودم که یه لحظه جلوی چشمام تار شد و سر دردی که سعی می‌کردم از ظهر نسبت بهش بی تفاوت باشم بیشتر شد. چشمام از درد بسته شد .با صدای بوق بلندی تنها کاری که تونستم بکنم تابوندن فرمون بود و ماشین توی خاکی رفت . با پیچیدن فرمون و ترمز کردنم صدای بلندی از چرخ بلند شد و ماشین ایستاد.اما خاک بر اثر ترمز وحشتناکم توی فضا پیچیده شده بود. نفس عمیقی کشیدم و خداروشکر کردم که بخیر گذشت.سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم. الان معلوم نیست حامد کجا هست. معلوم نیست سالم هست یا زخمی. کاش لااقل هواسش به انگشتر باشه. ............. محسن:بالاخره دکتر از اتاق نورا خانم اومد.نگران بلند شدیم که دکتر خودش گفت. دکتر: خب ببینید ایشون دچار حمله پنیک شدن.یه حمله عصبی که با استرس و تپش قلب و خستگی شروع میشه و خیلی خوش شانس بوده که شما اونجا بودید چون اگر کسی نبود و حالش بدتر شده بود موجب خطرات جبران نشدنی ای می‌شد. آقاجون:الان حالش خوبه دیگه؟ دکتر: بهتره خداروشکر اما امشب باید اینجا تحت نظر باشه.با اجازه . اقاجون:دکتر که رفت رو به همکار های حامد گفتم :خیلی زحمت کشیدید. شما بهتره برید خسته شدید. محسن :نه آخه نمیشه . آقاجون:من امشب باید پیش بچم (نورا)بمونم.شما هم لطفا رسول رو ببرید خونه و اگر میشه یه نفر پیشش باشه که حالش بدنشه . محسن :چشم با اجازه.بچه ها بریم کیان:به رسول کمک کردم اروم از جاش بلند بشه.حالش خوب نبود .هیچ کدوم حالمون خوب نبود .حامد توی این مدت برای هممون عزیز بود . توی ماشین نشستیم.کمک کردم رسول به خاطر درد پاش جلو بشینه .خودم و داوود هم عقب نشستیم .سرم رو پایین انداختم .بدجوری نگران حامدم.نامزدش حالش خیلی بد بود .همش میگفت تقصیر اونه.نمیتونست خودش رو ببخشه. با صدای داوود سرم رو بلند کردم و بهش خیره شدم. داوود: کیان چیزی شده؟چرا تو فکری؟ کیان:داوود میترسم.اگه اتفاقی برای حامد افتاده باشه چی؟حامد توی این مدت برامون خیلی عزیز شده بود . داوود :کیان چرا از فعل زمان گذشته استفاده میکنی؟حامد خوبه .من مطمئنم اون حالش خوبه.مطمئنم خیلی زود میاد پیشمون و 🥺 میاد پیشمون و دوباره باهم به قول رسول وقت دنیا رو میگیریم. .......... نورا: با درد سرم چشمام رو باز کردم.نگاهی به اطراف انداختم . اینجا چه خبره ؟من کجا هستم ؟ اصلا چیشده؟ آروم آروم به یاد آوردم چه اتفاقی افتاده. با شدت از جام بلند شدم که سرم از روی دستم کنده شد و خونی شد.نفسم بالا نمیومد وقتی دلیل نفس کشیدنم رو نمیدیدم.وقتی شوهرم به خاطر من شکست. به خاطر حرف های من احمق شکست .بمیرم برات . صدای هق هق گریه ام توی اتاق پیچید و دیگه آروم آروم صدام بلند شد و داد میزدم:حامددددد😭 کجایییییی غلط کردم تو برگرد فقط. همون موقع در باز شد و دکتر و دوتا پرستار داخل اومدن.بعد از اون هم آقاجون ایستاد و با نگرانی نگاهم میکرد اما من الان نگاه نگران آقاجون رو نمیخوام.الان نمیخوام پرستار ها بیان داخل. الان نیاز دارم حامد بیاد پیشم. فریاد میزدم.دست خودم نبود .بود؟نه نبود.شوهرم نبود .شوهرم معلوم نیست کجاس .به خاطر من نامرد اینجور شد. با داد ازش میخواستم بیاد پیشم:حامد توروخدا بیا😭حامد کجاییییی. دو تا پرستار دستام رو گرفتن.دکتر سریع سرم رو به دستم زد و یه چیزی توی سرم ریخت.اروم آروم بی حال شدم. پرستار ها کمک کردن دراز بکشم. اما با وجود بی حالی بازم زیر لب اسمش رو صدا میزدم:حامد بیا پیشم.برگرد کنارم حامدددددد ........... حامد : چشام رو باز کردم.نفس نفس میزدم.چرا ..چرا حس کردم یکی صدام میزنه. الان یعنی نورا کجا هست؟ یعنی بچه ها فهمیدن من نیستم؟ حال نورا خوبه؟ حال رسول چطوره؟ خدایا خودت کمک کن . خدایا چرا اینجور شد؟ هیچی بدتر از این نیست که نورا باورم نداشت.بدتر از این نیست که ولم کرد. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حمله پنیک ،یه حمله عصبی... پ.ن.حامددددد💔 پ.ن.باورش نداشت🥀 پ.ن.نظرات فراموش نشه https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۹ محمد:از خونه حامد که بیرون اومدم سریع سوار ماشین شدم و به طرف س
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم. به طرف اتاق آقای عبدی رفتم و در زدم.در رو باز کردم.سلام کردم و گفتم:اقا همونطور که بهتون توی راه گفتم حامد رو گرفتن.بازد چیکار کنیم؟احتمالا کسی که میخوان آزاد کنیم سما سلطانی هست. آقای عبدی :محمد تو که نمیخوای اونو آزاد کنی؟ محمد : اقا نمیخوام اما نمیتونم نسبت به جون نیروم بی تفاوت باشم.اون آدمی که بچه های کوچیک رو به دست داعشی ها میداد ازش بر میاد که نیروی منو بکشه. آقای عبدی:و این حرفت یعنی میخوای آزادش کنی.درسته ؟ محمد من نمیگم حامد رو ول کن.اتفاقا حامد يکی از بهترین نیروهای اینجا هست. محمد: آقا من یه نقشه ای دارم. آقای عبدی:چه نقشه ای؟ محمد:........ (خب اینجا محمد داره نقشه اش رو میگه اما خب ما که نباید بفهمیم) آقای عبدی:محمد مطمئنی؟ محمد : تنها راه همینه. همون موقع در به صدا در اومد و محسن داخل شد.سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم. آقای عبدی:چه خبر؟حال نامزدش چطوره؟ محسن: محمد که رفت یکم وقت بعدش حالش بد شد.رفتیم بیمارستان. حمله عصبی بود.امشب باید بیمارستان بستری میموند. پدر حامد هم موند و گفت رسول رو برسونیم و یکی پیشش بمونه . منم داوود و کیان رو گذاشتم بمونن خودم اومدم. آقای عبدی:خیلی خب.محمد برنامه ات رو برای محسن هم توضیح بده.کارا رو هماهنگ کنید .فردا بهترین موقعیت هست. محمد:چشم .با اجازه محسن:به همراه محمد از اتاق بیرون اومدیم. داخل اتاق محمد و خودم شدیم و نشستیم.محمد نقشه اش رو توضیح داد .نقشه بی نقصی بود و احتمالا درست انجام بشه. محمد : محسن یه چیزی باید بگم.بهتره تو هم باخبر باشی. محسن :چیزی شده؟ محمد:انگشتری که شب به حامد و نامزدش دادم . محسن :خب.اون انگشتر چی؟ محمد: فقط دعا کن حامد هواسش به انگشتر باشه و اونو ببینه.زیر سنگش .بین سنگ و حرز که براشون نوشته شده یه ردیاب کار گذاشتم. هم برای نامزدش و هم برای حامد .یه حسی بهم میگفت خطر در کمین همه هست .مخصوصا حامد که همسرش هم هست و احتمال داشت بخوان از طریق همسرش بهش برسن. چند روز پیش به حامد پیشنهاد دادم و یه حرفایی در مورد ردیاب زدم.امیدوارم یادش باشه. محسن:این...اینکه خیلی خوبه. محمد :فقط یه چیز دیگه ای هم هست. محسن :اخمام توی هم رفت و لب زدم:چه چیزی؟ محمد: اون ردیاب پیشرفته تر هست. اگر آتیش سوزی اتفاق بیوفته خود به خود برای سیستم مربوطه اعلان میفرسته و خبر میده. محسن :خیلی خب .بزار بچه ها رو صدا کنیم برای فردا برنامه ریزی کنیم تو هم برای همون شماره پیام بده و بگو کی رو باید آزاد کنیم. محمد: خیلی خب .بچه هارو صدا کن. ............. حامد: هوا بیش از حد سرد بود و منی که فقط یه پیراهن تنم بود و کاپشنم رو در آورده بودن داشتم یخ میزدم. سرم رو به ستون فلزی ای که پشت سرم بود گذاشتم .همون لحظه در باز شد . یه نفر داخل شد.مشخص نبود کیه .با جلوتر اومدنش فهمیدم کیه.خودش بود.ارشام کریمی. صدای قدم هاش سکوت فضا رو شکوند.به طرفم اومد.دستم از پشت به ستون بسته شد.نگاهم به کسی که این کار رو کرد افتاد.دوباره نگاهم به جلو افتاد.کریمی جلو اومد و کفش پوتینش رو درست روی استخون زانوم گذاشت و فشار آورد. صورتم از درد جمع شد و لبم رو گاز میگرفتم تا صدام در نیاد.صدایی به گوشم خورد .انگار دارن فیلم میگیرن.سرم رو به ستون فشار میدادم .با صدایی که پام داد فریادم بلند شد. لعنتی استخون پام رو شکونده😣😣 نفسم بالا نمیومد .سرما و درد باعث شده بود حالم خراب بشه.حساسیتی که به بوی الکل و داروی بیهوشی داشتم باعث شده بود که سرم درد بگیره. عرق سرد روی پیشونیم نشست.چشمام رو بستم . فقط دلم میخواست الان نورا کنارم باشه و ارومم کنه.دلم میخواد صداش رو بشنوم. کریمی جلو اومد و گوشی رو روشن کرد.کنارم زانو زد و همراه با لبخند چندشی شماره ای گرفت .صدای آقاجون که پخش شد نفسم رفت.با ترس بهش نگاه ‌کردم. لب زد. ارشام کریمی:سلام اقا.ببخشيد من رفیق حامد هستم .میخواستم با نورا خانم نامزد حامد صحبت کنم. اقاجون:سلام پسرم. نامزد حامد حالش بد شده اومدیم بیمارستان .چند لحظه صبر کن ببینم بهوش اومده. حامد:متعجب به تلفن نگاه میکردم.یعنی چی که نورا حالش بد شده؟یعنی چی که الان بیمارستان هستن. با صدای بی حال نورا به خودم اومدم. نه نه خدایا خواهش میکنم .نورا نباید بفهمه. آرشام کریمی:سلام خانم نورا: سلام ...بفرمایید ارشام کریمی:خواستم بگم یه چیزی براتون میفرستم روی همین شماره حتما ببینید . خداحافظ کریمی:فیلم رو فرستادم و سیم کارت رو در آوردم.شکوندمش و توی آب انداختم .لبخندی زدم و از اتاق اون پسره بیرون اومدم‌. برای همتون دارم. پشت میز نشستم که صدای تلفنم اومد.همون خطی که باهاش پیام داده بودم.خطی که قابل رهگیری و ردیاب نبود. گفته بود میخوام کی رو آزاد کنه.خنده ای کردم.خیلی احمق هستن .خیلی ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۰ محمد: با رسیدن به سایت سریع از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم. به ط
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفحه شدم و فیلمی که برام فرستاده بود رو باز کردم. با دیدنش نفسم رفت .فقط تونستم جیغ بزنم و اسم حامدم رو صدا بزنم . آقاجون:با چیزی که دیدم ترسیدم.نورا هم حالش بد بود .سریع گوشی رو برداشتم و شماره ی محمد رو گرفتم.سریع جواب داد .خواستم حرفی بزنم که نورا گوشی رو با خواهش ازم گرفت. نورا:گوشی رو که گرفتم با گریه گفتم:اقا محمد حامد من کجاس؟ 😭 شوهر من کجاس ؟ این چه فیلمیه که برام دادن . آقا محمد بگو حامدم وپیدا کردی. بگو شوهرم رو پیدا کردیی😭😭😭 محمد: خانم لطفا درست توضیح بدید .چه اتفاقی افتاده؟چیزی در مورد حامد دیدید؟ نورا:حالش بد بود اقا محمد😭 استخون پاش شکست.صداش رو شنیدم.داد زد .سرش رو فشار میداد تا داد نزنه اما داد زد😭 محمد :با حرفی که نورا خانم زد پام شل شد و روی صندلی فرود اومدم.برای زنش دادن که زهر چشم از هممون بگیرن. بهش گفتم فیلم رو برام بفرسته و تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم. با تعجب نگاه میکردن.دستی به موهام کشیدم و لب زدم:امشب بعد از برگشتمون یه سری اتفاقات افتاد ....... (تمام اتفاقات رو گفت) حالا یه فیلم برای نامزد حامد فرستادن.نامزد حامد هم با دیدن اون فیلم حالش بد شده. .......... رسول: توی خونه حال هیچ کدوممون خوب نبود.من یه طرف به دیوار زل زده بودم و داوود هم یه طرف. کیان هم هی به ما نگاه می‌کرد و هوفی از سر کلافگی میکشید و دوباره سرش رو پایین می انداخت. حال نداشتم .یه چیزی انگار راه تنفسم رو بسته بود.بغض بود انگار.اروم از جام بلند شدم .نگاه کیان و داوود به سمتم کشیده شد.سریع از جاشون بلند شدن.روی برگه نوشتم :میخوام برم سایت.باید خودم دنبال ردی از حامد بگردم. داوود :با نوشته ای که رسول نشون داد سری تکون دادم .نمیتونستم بزارم بره. لب زدم :نه رسول .نمیشه .تو حالت هنوز خوب نشده. رسول: با بغض نوشتم:چطور توقع داری وقتی داداشم نیست بشینم و دست روی دست بزارم. همون لحظه قطره اشکی از چشمم روی برگه افتاد .پس ریخت.بالاخره ریخت. داوود و کیان که انگار فهمیدن حالم بده و چاره ای جز قبول کردن ندارن راضی شدن.به زور بلند شدیم و همگی حاضر شدیم.ایندفعه این فضارو هم دوست نداشتم. خونه خودمون یادآور خاطر خانوادگی هست و اینجا هم یادآور خاطرات حامد و کارامون . توی ماشین که نشستیم داوود عقب نشست. کیان حرکت کرد و به طرف سایت رفتیم. با صدای سرفه سرمون رو به عقب چرخوندیم.داوود پیرهنش رو چنگ زده بود و سرفه میکرد .ترسیده نگاهی به کیان انداختم.سریع ماشین رو نگه داشت . کیان:سریع در رو باز کردم و دکمه اول پیراهن داوود رو باز کردم تا بتونه نفس بکشه.بطری آب رو برداشتم و سرش رو نزدیک دهنش کردم تا بخوره.یه قلوب بیشتر نخورد و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و دستش رو روی قلبش گذاشت.نگاه ترسیده من و رسول روی داوود بود .این مدت اصلا هواسمون به داوود نبود.همش یا درگیر پرونده بودیم یا اتفاقاتی که داره پشت سر هم برامون اتفاق میوفته .این وسط اقا محمد و داوود اصلا به حالشون توجه نکردن و داروهاشون رو نخوردن.سریع قرص داوود رو از توی جیب کاپشنش در آوردن و یدونه گذاشتم توی دهنش.حال تکون خوردن نداشت.دستم رو پشت کمرش گذاشتم ک یکم آب بهش دادم و دوباره سرش رو به صندلی گذاشتم. منتظر موندم تا یکم حالش بهتر بشه و نفسش جا بیاد.چند دقیقه نگذشته بود که لای پلکاش رو باز کرد و به ما خیره شد. داوود: نگاه نگران رسول و کیان رو حس،میکردم.درد قلبم خیلی بیشتر شده بود و این احتمالا برای فشار و استرس امروزه.با دردی که این روزا بابت قلبم دارم تازه رسول رو درک میکنم که قبل از عمل قلبش چه درد وحشتناکی رو تحمل میکرده و تا حد امکان بروز نمیداده. رو به رسول لب زدم:وای تو چطور میتونستی درد قلبت رو تحمل کنی🤦‍♀واقعا کار خیلی سختیه. رسول:لبخند محوی زدم و سرم رو پایین انداختم.شایدم هنوز دارم تحمل میکنم .از بعد عمل قلبم دردش آرومتر شده اما هنوز درد پیوند رو باید تحمل کنم و این خودش یه مشکل بزرگ میون تموم دردام هست. کیان:از حال داوود که اطمینان پیدا کردم حرکت کردم.از توی آیینه میدیدم که همش دستش روی قلبش هست .پس هنوز درد داره.نچی ‌گفتم که نگاه هر دوتاشون به روم اومد. سری تکون دادم و چیه ای گفتم که بی خیالم شدن . اونا بی خیال شدن اما من نمیتونم بی خیال حالشون بشم.فعلا که رسول بهتره اما داوود داغونه .فرمون رو چرخوندم و به طرف بیمارستان حرکت کردم‌.نگاه کنجکاوشون رو حس کردم اما حرفی نزدم و اوناهم چیزی نگفتن. جلوی بیمارستان ترمز کردم که نگاهشون به سر در ورودی افتاد و تازه فهمیدن کجا اومدیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامدم کجاست💔 پ.ن.و رسولی که میخواد دنبال داداشش بگرده🥲 پ.ن.درد داوود ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۱ نورا: بعد از تماس اون مرد که به گفته خودش دوست حامد بود وارد صفح
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم باهامون همراه شد .نوبت دکتر گرفتم و روی صندلی نشستیم .نگاهی به چهره رنگ پریده اش انداختم .خیلی به خودش فشار آورده. با خوندن اسممون سریع بهش کمک کردم بلند بشه .رسول همونجا نشست و من داوود رو داخل بردم . دکتر مشغول معاینه اش شد .نسخه ای نوشت و دستم داد و لب زد. دکتر:همین الان ببرینش یه نوار قلب بگیره .جوابش رو برام بیارید. کیان:چشمی گفتم و داوود رو به طرفی که گفته بودن بردم .... چند دقیقه ای طول کشید تا کارای نوار قلب تموم بشه.با تموم شدنش داوود با درد از جاش بلند شد و با صورتی در هم نگاهم کرد.سریع دستش رو گرفتم و خواستم بلندش کنم که یکدفعه دستش رو جلوی دهنش گذاشت و به طرف سرویس بهداشتی دوید.سریع پشتش وارد شدم که دیدم حالش بهم خورده.رنگش بدجوری پریده بود. به طرفش رفتم کمک کردم اروم بیاد بیرون.جواب نوار قلب رو گرفتم و باهم به اتاق دکتررفتیم. درزدم وداخل شدیم.دکتر به طرفمون اومدوجواب رو گرفت‌ومشغول دیدنش شد. باحس ضعیف شدن داوود و سنگینیش سریع بهش کمک کردم روی صندلی بشینه.حالش اصلا خوب نبود.دکتر به طرفش اومد و دوباره ضربان قلبش رو چک کرد .عینکش رو در آورد و رو به من گفت . دکتر: اینجورکه گفتید تازه‌چند روز پیش سکته قلبی داشته و یکم قلبش رو ضعیف کرده.نخوردن سر وقت داروهاش هم باعث درد شده.حالش هم برای اینکه سکته کرده بهم خورده و طبیعیه .خیلی مشکل جدی ای نیست .الان یه سرم باید بزنه .چند تا تقویتی هم توش میزنم تا یکم تقویت بشه و حالش بهتر بشه. کیان:خیلی ممنون. داوود بلند شو بریم سرم بزنی حالت خوب میشه. داوود:درکی از اطرافم نداشتم.حالم اصلا قابل توصیف نبود و به زور سر پا بودم.با کمک کیان روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم.با سوزشی روی دستم متوجه شدم که سرم رو زدن. آروم آروم پلکام سنگین شد و حس میکردم یه وزنه صد کیلویی به چشمام زدن.تا اینکه صدای دکتر و کیان محو شد و به خواب رفتم. کیان: داوود بر اثر سرم خوابش برد .از اتاق بیرون اومدم و به سمت رسول رفتم.با دیدنم به زور از جاش بلند شد و نگاهی به پشت سرم انداخت تا شاید داوود رو ببینه.لبخند محوی از شدت نگرانیش برای حال داوود زدم و گفتم: نگران نباش.دکتر گفت یه سرم بزنه حالش خوب میشه. رسول: گردنم از شدت حرکاتی که انجام داده بودم درد گرفته بود.به زور نشستم و سرم رو به دیوار پشتی تکیه دادم تا یکم دردش آروم بشه.نگاهم به کیان افتاد که با ناراحتی روی صندلی نشست.اروم به پاش زدم .نگاهش که به طرفم کشیده شد با اشاره به اتاق ازش خواستم کمک کنه برم پیش داوود . کیان : دیدن رسول توی اون حال داغونم میکنه.نه تنها منو بلکه همه ی بچه ها دیدنش توی این وضعیت حالمون رو بد میکنه.اینکه نمیتونه حرف بزنه و باید با اشاره بهمون بفهمونه چی میخواد بدترین چیزه.بهش کمک کردم و به سمت اتاقی که داوود توش بود رفتیم.با وارد شدنمون رسول دستش رو از توی دستم بیرون آورد و همونطور که به کمک دیوار حرکت میکرد به طرف تخت داوود رفت. .... حامد : درد هر لحظه بیشتر امونم رو می‌برید و وادارم میکرد لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به طوری که طعم گس خون رو توی دهنم حس میکردم.پام باد کرده بود و نمیتونستم حتی یه تکون روز به خودم بدم.نفسم داشت بندمیومد. اتاقی که من توش بودم یه اتاق کوچیک بود .بوی نم بارون رو میتونستم حس کنم .سرمای هوا و نداشتن کاپشن نابودم میکنه و درد پام که دیگه نمیتونم چیزی ازش بگم. سرم رو به ستون پشتم تکیه دادم و سعی کردم میون تموم دردایی که دارم به این فکر کنم که زود میتونم یه راه فراری پیدا کنم و خودم و از دست اینا راحت کنم.با صدای در سرم رو چرخوندم تا ببینم کی داخل میشه.نمیدونم ساعت چنده اما تاریکی هوا و مدتی که از تماس کریمی به آقاجون و نورا میگذره حس میکنم ساعت باید دو یا سه شب باشه. آرشام داخل اومد و دوباره به سمتم قدم برداشت.خواست حرفی بزنه که نگاهش به انگشتر توی دستم افتاد.همون انگشتری که آقا محمد شب به من و نورا هدیه داد .با عصبانیت رو به یکی از آدماش فریاد زد . کریمی: مگه نگفتم هر چی داره و نداره رو باید ازش دور کنید .این انگشتر چیه؟ ناشناس:ببخشید آقا. فکر کردیم این مهم نباشه کریمی : خفه شو لعنتی .زود بیا درش بیار.میبریش یه جایی گم و گورش میکنی ناشناس:چشم اقا . حامد: به طرفم اومد و انگشتر رو از توی دستم بیرون کشید. کاش لااقل تنها یادگاری اقا محمد که با دیدنش به یاد نورا هم میوفتادم پیشم میموند. ناشناس:به دستور اقا انگشتر رو از دست اون پسره در آوردم.وضعیت جسمانی خوبی نداشت.این رو هم من فهمیدم و هم خود اقا.اما اون هیچی براش مهم نیست .انگشتر رو توی دستم گرفتم.انگشتر قشنگی بود .کلمه ای که روش حکاکی شده بود زیباترش کرده بود. ♡♡♡♡ پ.ن.داوود و رسول💔 پ.ن‌انگشتر رو در اوردن😑 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۲ کیان:با اصرار فراوان تونستم داوود رو ببرم داخل بیمارستان.رسول هم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خاک بود و کسی هم نمیدید.اینطور بهتر بود .هر چقدر هم با آرشام کار کنم اما حاضر نیستم اون انگشتر رو هرجایی بندازم . ......... نورا: بی حال نگاهی به ساعت انداختم.ساعت ۳ونیم بود .اذان رو تازه گفتن.به کمک پرستار بلند شدم و وضو گرفتم .نماز صبحم رو خوندم .پرستار اومد و سرم رو عوض کرد و رفت .اقاجون رفته بود توی نمازخونه نمازش رو بخونه و حالا من تنها توی اتاق بودم. آروم آروم اشکم روی صورتم ریخت.خدایا غلط کردم اونجور گفتم.خدایا حامد و بهم برگردون.دستم به روی سنگ عقیق سبز انگشترم رفت .آروم از توی دستم درش آوردم و بوسه ای به سنگش زدم .اشکم روی انگشتر ریخت .دلتنگش بودم.دلتنگ خاطراتمون بودم.اون روزی که اومد پیشم و هی صدام میزد.میگفت دلم میخواد صدات بزنم و نگاهت کنم. بمیرم براش که من گفتم و اون فقط شکست.بمیرم براش که نزاشتم توضیح بده و قضاوتش کردم.من که میدونستم شغلش جوری هست که حتی میتونن براش پاپوش درست کنن چرا اون لحظه اینقدر دلم از سنگ شد و هر حرفی که نباید میزدم.پشیمونم اما انگار پشیمونی فایده نداره. انگار قراره سرنوشت من و حامد اینجور رقم خورده باشه . اما پس قلب من چی؟ پس دل شکسته شوهرم چی ؟دلی که توسط من شکسته شد. حرفی نزد تا ناراحت نشم اما خودش شکست .بدم شکست 😭💔 ...... (سه ساعت بعد) محمد : بچه هارو توی اتاق جمع کردم.محسن هم کنارم ایستاد .خواستم شروع کنم که صدای در اومد.بفرماییدی گفتم که داوود و بعد از اون کیان داخل اومدن.متعجب نگاهشون کردم که سلام کردن.جوابشون رو دادم که محسن پرسید. محسن:پس رسول رو کجا گذاشتید ؟؟ مگه پدر و نامزد حامد از بیمارستان اومدن؟؟ کیان : با ترس نگاهی به داوود انداختم که اونم آب دهنش رو قورت داد و لبش رو به دندون گرفت.مطمئنم اگه می‌گفتیم رسول رو آوردیم توبیخ بدی در انتظارمون بود. داوود:لبم رو تر کردم و آهسته گفتم:میدونید چیه اقا محمد را..راستش رسول توی خونه حالش خیلی بد بود .بعد دیگه یهو بلند شد و برامون رو برگه نوشت میخواد بیاد سایت دنبال ردی از حامد بگرده.ماهم دیگه مجبور شدیم باهم اومدیم. محمد: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی الان اومده سایت؟؟ کیان: ب...بله. محمد:از کنارشون رد شدم و خواستم در رو باز کنم که کیان دستم رو گفت و با صدایی که التماس توش موج میزد گفت. کیان: اقا محمد خواهشا نگید چرا اومده. ما سه ساعت پیش حرکت کردیم تو راه داوود حالش بد شد رفتیم بیمارستان.اونحا کلی استرس کشید .خونه هم به خاطر حال حامد سختی کشید .امیدش فقط به سایت بود که بیاد و دنبال ردی از حامد بگرده .پس لطفا نگید چرا اومده محمد : خیلی خب .داوود تو خوبی؟ داوود: بله اقا محمد : امیرعلی لطفا برو کمک کن رسول هم بیاد .بهتره در مورد نقشمون اطلاع داشته باشه. امیرعلی : چشم اقا. با اجازه از اتاق کنفرانس بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم.به طرف میز رسول حرکت کردم .با صحنه ای که دیدم لبخند محوی روی صورتم نشست.علی و رسول هم دیگه رو در آغوش گرفته بودن.از قیافه علی مشخص بود انگار منتظر یه اشاره هست که از شدت خوشحالی اشکش بریزه. به طرفشون رفتم .صدام رو صاف کردم که نگاهشون به طرفم کشیده شد .رسول با دیدنم لبخندی زد و من سریع به طرفش رفتم و بغلش کردم. اروم کنار گوشش زمزمه کردم:خوش اومدی استاد رسول.سایت و میزت مشتاق دیدنت بودن. رسول :لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم .بد صدای امیرعلی سرم رو بلند کردم. امیرعلی :بیا بریم بالا که اقا محمد دلش میخواد توبیخت کنه . رسول: لبخند محوی زدم .به کمک امیرعلی از پله ها بالا رفتم.درد پام با پله ها بیشتر شد اما می ارزید به اینکه الان میتونم بعد از مدت ها دوباره توی سایت قدم بردارم.با صدای تقه هایی که امیرعلی به در میزد سرم رو بلند کردم و دستم رو از بین دستش بیرون آوردم.با صدای بفرمایید در رو باز کرد و من هم آروم همونطور که به کمک دیوار حرکت میکردم به طرف اقا محمد رفتم.انگار باورش نمیشد که من تونستم بعد از این مدت برگردم به سایت .لبخندی زد و در آغوشم گرفت.از بغلش که بیرون اومدم نگاهی گذرا به همه انداختم.چشمم اما از میون همه بچه ها و صندلی های پر مات موند روی صندلی و جای خالی حامد . حامد!) رفیق روزای تلخ و شیرینم:) رفیقی که توی تموم سختی هام پشتم بود و یک لحظه هم تنهام نزاشت ... رفیقی که وقتی محکوم به جاسوسی شدم محکم جلوی همه ایستاد و بهم اعتماد داشت :) اما الان این رفیق روزای سختم معلوم نیست کجا هست... معلوم نیست نفس میکشه یا نه 💔 و وای بر من که اسم خودم رو گذاشتم رفیق و برادرش و الان نمیدونم کجا هست و دنبالش نمیگردم🖤🥀 ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال بد نورا و حرف هاش💔 پ.ن.رسول و دلتنگیش برای رفیق روزهای سختش🥀🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۳ ناشناس:انگشتر رو گوشه در جاساز کردم.به طوری که ایه انگشتر روی خا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم به لبخندی کوتاه اکتفا کنم همگی نشستیم.اقا محمد مشغول توضیح نقشه ای شد که قرار بود اجرا بشه و شاید بتونیم حامد رو از دست اونا نجات بدیم.نگاهی به ساعت توی دستم انداختم .حدودا ساعت ۷ بود . بعد از توضیح نقشه اقا محمد رو به من گفت. محمد : رسول تو مسئول پشتیبانی هستی .به توانایی تو نیاز داریم .برای همین یه نفر رو میزارم کنارت تا اگر نیاز شد چیزی بهمون بگی اون فرد بهمون بگه. رسول:سری تکون دادم که رو به بقیه ادامه داد. محمد : داوود میمونی سایت و به رسول کمک میکنی . سعید و امیرعلی و کیان و با من بیاید . محسن و معین و فرشید متهم دوم رو شما می‌برید دادگاه . ماهم سما سلطانی رو می‌بریم تا بتونیم نقشه رو اجرا کنیم. داوود: اقا میشه منم بیام؟؟ محمد : خیر .سوال بعد؟ داوود: سوالی نیست😔 محمد : بفرمایید همگی مرخصید.بچه های عملیات آماده بشید ما زودتر باید حرکت کنیم. محسن جان شما هم باید ساعت ۸ حرکت کنید .سر ساعت ۹ دادگاه شروع میشه. محسن : باشه .خدا به همراهت . ... حامد :‌ درد هر لحظه بیشتر امونم رو می برید. حالم بد بود و سرمای هوای باهام کاری کرده بود که از شدت یخ بودن نتونم حتی دستم رو هم تکون بدم.نگاهی به پام انداختم . درد وحشتناکی که داشت به کنار و کبودی و باد کردنش هم جدا. نمیتونستم حتی یه میلی متر تکونش بدم و اگر تکون میدادم مطمئنا فریادم از شدت درد به گوش همشون می‌رسید. نفس عمیقی کشیدم که از دردی که توی پام پیچید نفسم رفت و برگشت. .... نورا: با بابا و مامان حرف زدم و با اصرار تونستم راضیشون کنم بزارن امروز و فردا روهم بمونم .به کمک اقاجون از بیمارستان خارج شدم.اقاجون یه تاکسی گرفت و خودش جلو نشست و منم عقب.سرم رو به شیشه تکیه دادم و خیره شدم به خیابون .یعنی حامد الان کجا هست؟؟ یعنی حالش چطوره ؟؟ چشمام رو بستم که قطره اشک سمجی از گوشه چشمم فرود اومد. با صدای تق تق های ریز چشمام رو باز کردم.قطره های بارون روی شیشه و سقف فرود میومدن.پس ابر هاهم نتونستن جلوی فرود اومدن اشک هاشون رو بگیرن.پرت شدم به خاطرات گذشته . به روزی که با حامد رفتیم پارک . (فلش بک به گذشته) حامد:نورا کجا رو داری نگاه میکنی؟ نورا :چی؟هیچی.نورا یه چیزی بگم؟؟ حامد: تو دوتا چیز بگو.کیه که جواب بده😁 نورا : خیلی مسخره ای .اصلا نمیگم. حامد: ناراحت نشو .بگو عزیزم نورا:باشه.چیشد که عاشق من شدی؟ حامد: اوه سوال سختی بود . نورا:سوال سخت🤨 حامد: من اون اوایل چند باری داشتم میرفتم بیرون که همون موقع هم تو در رو باز میکردی و میرفتی بیرون.چند بار دیدمت و حیایی که داشتی به چشمم اومد .تا به خودم بیام دیدم عاشق شدم و دل دادم به کسی که نمیدونم جواب مثبت میده یا نه.شبای زیادی تو خلوت با خودم سر و کله زدم و نمیدونستم بیام جلو یا نه .راستش میترسیدم .شاید اگر مامانم زنده بود خیلی زودتر از زیر زبونم بیرون میکشید که عاشق شدم و زودتر از اینا خاستگاری میکردم.اما ... به هر حال همین که الان بهت رسیدم و اسمت توی شناسنامه ام هست بارها و بارها خداروشکر کردم و میکنم . نورا : لبخندی روی صورتم نشست.مرد زندگیم ناراحت بود .دستش رو گرفتم و لب زدم:حامد برام بستنی میخری؟؟ حامد:تک خنده ای کردم و گفتم :بستنی تو این هوای سرد؟؟ نورا: آره دیگه اصلش توی هوای سرده .زیر گرمای بخاری😁 حامد : برو بشین تو ماشین.بخاری رو روشن کن تا بخرم بیارم. نورا : ممنون . حامد : لبخندی زدم و خیره شدم به مسیری که نورا رفت .خداروشکر میکنم که خدا نورا رو سر راهم قرار داد. نورا : سوار ماشین شدم و روشنش کردم.بخاری رو زدم و خیره شدم به جایی که حامد ایستاده بود . چند دقیقه بیشتر نشده بود که در باز شد و حامد داخل اومد . سینی بستنی هارو روی داشبورد ماشین گذاشت و داهل نشست و بعد از خوردن بستنی هامون راه افتادیم. چند دقیقه ای بود که حرکت کرده بودیم .سکوت توی فضای ماشین حاکم بود .پشت چراغ قرمز ایستادیم .گوشی رو در آوردم و مشغول شدم که همون لحظه صدای تقه ای به شیشه خورد . سرم رو بلند کردم که دیدم یه دختر بچه کوچيک باچندتا شاخه گل رزایستاده.رو به حامدگفت. دختربچه:عمو برای خانمت گل میخری؟ حامد:نگاهی به نورا انداختم.باخجالت سرش رو پایین انداخت.لبخندی زدم و رو به دختر گفتم:عمو جان همشو بده بهم. دختربچه:واقعا؟همش رو میخواید؟ حامد:سرم رو تکون دادم و دوتا ۱۰۰ تومنی بهش دادم و گل هارو گرفتم.زود رفت.منم شیشه رو بالا کشیدم و گل رو جلوی نورا گرفتم و گفتم:بفرمایید خانمم. نورا:حامدگل رزهارو روجلوم گرفت بالبخندازش گرفتم.تشکری کردم و خیره شدم بهش.راستش از حرفی که اون دختر زد هم خجالت کشیدم و هم خوشحال شدم.برای خانمت .من همسر حامدهستم🥲 ♡♡♡♡♡ پ.ن.گذشته و حامد💔🥀 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۴ رسول:بعد از اینکه همه بهم خوش آمد گفتن و من مثل همیشه فقط تونستم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: نگاه بی‌حالم رو به خیابون دوختم. شاید که برگرده .بارون روی زمین فرود میومد و این بغض که توی گلوم بود ولم نمیکرد .چرا ؟؟چرا اون اتفاقات افتاد . گفتم خداحافظ عشق گناهکار من اما حامد عشق گناهکارم نبود.اون عشقم‌بود اما گناهکار نبود🥺 حامدم !)دنیا پر از درده اما بین این همه درد تو شدی مرهم دردام. پس الان کجایی ؟؟ پس چرا الان مرهم دردام نیست💔 با رسیدن به خونه اقاجون سریع پیاده شد و بهم کمک کرد پیاده بشم. داخل ‌که شدیم کنار در سر خوردم .دستم روی صورتم رفت و حصار جلوگیری از فرود اشک هام پاره شد. .......... محمد : اطراف رو چک‌کردم.همه چی درست بود .با اشاره به کیان و امیرعلی از دیوار بالا رفتن و روی پشت بوم مستقر شدن.سعید هم دورتر مستقر شد. ماشین رو پارک کردم و کنارش ایستادم. تلفن رو در آوردم و شماره رو گرفتم. صداش که به گوشم خورد لب زدم: پس کجایی؟ کریمی:صبر کن. محمد : حامد هم باهاشون هست دیگه ؟ کریمی: صبر کن میفهمی. محمد : کلافه نگاهی به اطراف انداختم.با صدای ماشین سرم رو به طرفش چرخوندم.اخمام توی هم رفت .ماشین رو گوشه دیوار پارک کردن. دونفر از ماشین پیاده شدن و به طرفم اومدن.قدمی به عقب گذاشتم و با خشم غریدم: پس حامد کجاس؟ما قرارمون این بود که حامد رو تحویل بدید . ناشناس : متاسفم . کیان: از بالای سقف خیره شدم به اونا .کسی توی ماشین نبود و خودشون هم دورتر بودن.دستم رو به یه تیکه فلز گرفتم و آروم پريدم پایین.خم شدم و اهسته به طرف ماشین رفتم.ردیاب رو در آوردم و زیر ماشین جاساز کردم.دوباره سریع مخفی شدم. محمد : تا به خودم بیام ضربه ای به سرم زد .پاهام شل شد و افتادم. چشمام تار شد اما از هوش نرفتم .چشمام رو بستم .اوناهم که فکر کردن از حال رفتم یکیشون مشغول چک کردن دور اطرافش شد و بالای سرم ایستاد و یکیشون هم به سمت ماشین رفت و دست سلطانی رو باز کرد و باهم به طرف ماشینشون رفتن.فقط تونستم به زور دستم رو به طرف کفش اونی که بالای سرم بود ببرم.هواسش به من نبود .فقط وصلش کردم و خیسی خون رو روی شقیقه ام حس کردم. صدای ماشین اومد و آروم آروم محو شدن صدا نشون از دور شدن اونا داد . بچه ها سریع به طرفم اومدن که با درد از جام بلند شدم.ترسیده نگاهم کردن .با صدای سعید نگاهم رو بهش دادم. سعید : اقا محمد چیشده؟خوبید؟ محمد : خوبم سعید جان .چیزیم‌نشد. کیان: اقا بریم بیمارستان .سرتون شاید شکسته باشه. محمد : نترس کیان جان.نشکسته .فقط باید سرم رو بشورم که خون ها پاک بشه. امیرعلی : توی ماشین آب گرم بود .صبر کنید الان میارم. محمد : ممنون . امیرعلی : سریع به طرف ماشین رفتم و بطری آب رو آوردم.اقا محمد لب ماشین نشست و آب رو روی سرش ریختم .خون ها پاک شد . محمد : آروم از جام بلند شدم.سر دردم زیاد تر شده بود و معلوم نبود این ضربه لخته خون رو بدتر نکنه .اما سعی کردم بهش بی تفاوت باشم. با بچه ها سریع به طرف سایت رفتیم. ........ محسن : حکمش رو دادن و به زندان منتقل شد . به همراه بچه ها حرکت کردیم و به طرف سایت رفتیم.با رسیدنمون همون موقع محمد و بچه ها از ماشین پیاده شدن. به طرفشون رفتم و لب زدم: خسته نباشید.چیشد؟ محمد : سلامت باشید .شماهم خسته نباشید .فعلا که هیچ.بردنش. محسن : بردنش؟؟همین؟؟😐پس حامد چی؟ محمد : ما از اولش هم میدونستیم اونا حامد رو به همین راحتی به ما نمیدن. ردیاب رو به ماشینشون وصل کردیم. محسن : خیلی خب .خوبه. محمد: شما چیکار کردید ؟ محسن: فعلا که به چندین سال زندان و جزای نقدی محکوم شده. اما گفتن احتمال تغییر حکم هست. محمد : خیلی خب بریم. محسن: صبر کن محمد محمد : خواستم حرکت کنم که محسن صدام زد .سرجام ایستادم.بچه ها با کنجکاوی نگاهمون میکردن .لب زدم:بله چیزی شده ؟ محسن : این چیه؟ محند :رد نگاه محسن رو گرفتم که به یقه پیراهنم که یکم خونی شده بود رسیدم. همینو کم داشتم. سری تکون دادم و بی خیالی گفتم و قبل از اینکه محسن به خودش بیاد سریع از کنارشون رفتم و وارد سایت شدم. بدون حرفی به اتاقم رفتم و پیراهنم رو که بر اثر قطرات خونی که از سرم چکه کرده بود کثیف شده بود با یه پیراهن تمیز عوض ‌کردم‌.همون موقع در باز شد و محسن با اخم به طرفم اومد .دستشو روی میز گذاشت و به طرفم خم شد و با عصبانیت غرید. محسن:محمد با زبون خوش بگو چیشده بود ؟؟درگیر شدید اونجا؟؟؟ محمد : نه .خواستن سلطانی رو ببرن منو بیهوش کردن.البته من از هوش نرفتم و فقط یکم چشمام سیاهی رفت .ولی خب با اسلحه که زدن سرم یکم خون اومد . محسن : الان خوبی؟ محمد : بله خوبم .بازجویی تموم شد ؟ محسن : هر کاریت کنم مسخره ای. محمد داروهات رو کی خوردی ؟؟ محمد : هوفی کشیدم و یه قرص از ورقه اش در آوردم و با یکم آب خوردم .رو بهش گفتم:حالا خوبه؟ محسن: خوبه. بیا بریم پیش رسول و داوود .ببینیم چیشد آخرش. ♡♡♡ پ.ن‌حرفی ندارم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۵ نورا: نگاه بی‌حالم رو به خیابون دوختم. شاید که برگرده .بارون روی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره پشت میزش نشست.داوود هم کنارش به لبه میز تکیه داده بود .هر دو مشغول دیدن مانیتور بزرگی بودن که روش مختصاتی نشون داده می‌شد . بقیه بچه ها هم هر کدوم طرفی مشغول به کاراشون بودن.اول کنار میز امیرعلی ایستادم و لب زدم: امیرعلی امیرعلی: جانم اقا محمد: بازم بگرد و ببین میتونی دنبال ردی از کریمی بگردی یا نه.کریمی جایی هست که حامد زندانی هست.اون دیگه از اونحا بیرون نمیاد چون میدونه احتمال شناساییش هست .پس بگرد دنبال ردی از خودش یا اطرافیانش. امیرعلی : چشم اقا . محمد : سری تکون دادم و همراه محسن به طرف میز مرکزی رفتیم. داوود با دیدنمون سریع از لبه میز جدا شد و سلام کرد .رسول هم نگاهی بهمون کرد و به نشانه احترام بلند شد و سری به نشونه سلام تکون داد. جوابشون رو دادیم : خب چه خبر؟چیشد؟ داوود: فعلا که هیچ.ردیابی که به ماشینشون وصل کردید خارج از شهر رو نشون میده و فعلا معلوم نیست اونا دارن کجا میرن. محمد : هوفف خیلی خب . رسول : نگاهم به مانیتور و گوشم به صحبت های داوود و بقیه بود .با چیزی که دیدم اخمام توی هم رفت .دستم رو بلند کردن و به دست داوود زدم.سریع به طرفم برگشت .با اخم بهش گفتم مانیتور رو ببینه. داوود:پس چرا وایساده؟؟؟ محمد: چیشده ؟؟ داوود : ردیاب ثابت موند . محسن : خب اون محلی که ثابت شد کجا هست؟یعنی رسیدن جایی که ما دنبالش هستیم ؟؟ رسول : بدون مکث روی صندلی نشستم و مشغول پیدا کردن مختصات ردیاب شدم. دکمه رو زدم و منتظر موندم. فقط امیدوارم جایی که ردیاب ثابت مونده مکان حامد باشه. از شدت استرس ضربان قلبم بالا رفته بود و نفس تنگی داشتم . از کشوی میزم یه قرص خوردم و زیر نگاه نگران بقیه دنبال ردی از ردیاب گشتم. بالاخره اومد اما... اخمام توی هم رفت و توی دلم لعنتی ای گفتم.داوود متعجب بهم نگاه کرد و بعد هم به مانیتور خیره شد . داوود : ی...یعنی چی؟؟مگه میشه😥 محمد : داوود چیشده؟ داوود: جایی که ماشین رو پارک کردن و ردیاب نشون میده زیر یه پل هست .دوربین اون تیکه رو نشون نمیده اما اینجور که مشخصه ماشینشون رو عوض کردن . محمد : لعنتی رسول : اقا محمد و بقیه رفتن .نمیتونم بزارم به همین راحتی ازدستم فرار کنن.من باید هر کاری که میتونم بکنم تا حامد نجات پیدا کنه. این مدت اجازه استفاده از دوربین های راهنمایی رانندگی رو داشتیم. سریع رفتم سراغ دوربین ها. اون نزدیکی ها دوربینی نبود که درست نشون بده. جلوتر رفتم و اولین دوربین رو چک کردم.تک تک ماشین هایی که از زیر دوربین رد شدن. اسم ماشین و پلاک و رنگ هاشون رو نوشتم.رفتم عقب تر.اولين دوربین از اون طرف رو چک کردم. ماشین هایی که از همون طرف رفتن همگی همونا بودن . اما این وسط یه ماشین از طرف دیگه ای رفته و هر چی چک میکنم از زیر دوربین اول رد نشده .وسط راه هم هیچ راهی نبوده که بشه از اونجا بیاد . دنبالش کردم .رسید به یه خیابون که اونجا هم دوباره دوربین نداشت اَه .همینو کم داشتم. محمد : با سیستم خودم شروع به ردیاب اون یکی جی پی اس شدم. ردیاب نشون میده یه کارخونه بیرون از شهره .مختصاتش رو پیدا کردم.خواستم بلند بشم که در به صدا در اومد و داوود و رسول اومدن.منتظر نگاهشون کردم که داوود نیم نگاهی به رسول کرد و رو به من لب زد . داوود: اقا محل حدودی اونجا رو پیدا کردیم.یعنی در اصل رسول پیدا کرد. محمد:خب بگید . داوود:رسول دوربین هارو چک کرده.ماشینشون رو عوض کردن و به طرف مکانی رفتن.رسول تا آخرین جایی که دوربین بوده دنبالشون کرده تارسیده به یه خیابون.ازاونجا به بعد متاسفانه دوربینی نبوده. محمد:لبخندی زدم و گفتم:خیلی خوبه.حالامنم یه خبر بهتون میدم.ادرس دقیقش رو پیدا کردم. داوود:نه😧 محمد:اره😁 داوود:وای اقا محمد ایوللل. چطورپیداش کردی 😮‍💨 محمد:بااستفاده از ردیاب دوم . داوود: ردیاب دوم؟؟ محمد : بله ردیاب دوم.ردیابی که وقتی روی زمین افتادم به کف کفش یکیشون چسبوندم.فکرش رو میکردم که ماشین رو عوض کنن.برای همین ردیاب دوم روهم زدم. رسول:با لبخند و بغض خیره شدم به چشمای اقامحمد.محکم واستوار ایستاده بود وداشت برای ماهم توضیح می‌داد. محمد:باسرگيجه ای که بهم دست داد، دستم رو به صندلی گرفتم تانیوفتم.صدای قدم های کسی رو شنیدم و بعدازاون صدای ترسیده داوود .لای پلکام رو رو باز کردم و نگاهی به چهره ترسیده داوود و رسول انداختم.اروم روی صندلی نشستم و لب زدم:چیزی نیست.به خاطر ضربه ای هست که به سرم زدن داوود:مطمئنید خوبید؟ محمد:بله خوبم.شماهم برید .باید مطمئن بشیم اونجایی که ردیاب دوم نشون داده مکانی هست که حامدهم هست. داوود:چشم.با اجازه رسول: به کمک داوود از اتاق بیرون اومدیم.با اصرار زیاد داوود مجبور شدم برم نمازخونه تا یکم استراحت کنم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول در جست و جوی حامد😁 پ.ن.ردیاب دوم👊 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۶ محمد :به طرف میز رسول حرکت کردیم.بعد از مدت ها استاد خودش دوباره
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد) محمد : بسم الله الرحمن الرحیم با کمک خدا و پشتکار همه ی شما ، تونستیم محلی که حامد در اونجا هست رو پیدا کنیم .جهت نجات حامد باید هر چه زودتر آماده بشیم. کیان،داوود،امیرعلی،سعید،فرشید و معین . شما توی این عملیات شرکت میکنید . داوود از همین الان میگم به خودت فشار نمیاری. رسول: اخمام توی هم رفت. به محمد نگاه کردم که خودش فهمید دلیل ناراحتیم چیه . محمد : رسول تو بازد پشتیبانی کنی. رسول: روی برگه جلوی دستم نوشتم:(پشتیبانی کسی که نمیتونه حتی یه کلمه حرف بزنه به هیچ درد نمیخوره.بزار بیام لااقل از دور نگاه کنم.میخوام مطمئن بشم حال حامد خوبه) برگه رو به طرف محمد گرفتم.با خوندنش سرش رو پایین انداخت و لب زد. محمد :خیلی خب .ولی به هیچ وجه حق ورود به عملیات رو نداری.نمی‌خوام دوباره اتفاقی برات بیوفته. رسول : سری تکون دادم . راوی: همه به ترتیب وارد اتاق شدند و تجهیزات خود را دریافت کردند.رسول و داوود سوار ون شدند و بچه های تیم و دو فرمانده نیز سوار ماشین هایشان به طرف محلی که معلوم نبود رفیقشان در آن چه بلایی سرش آمده حرکت کردند. رسول: پای سیستم هایی که توی ون بود نشستم.استرس داشتم و نمیدونم قراره رفیق وبرادرم رو در چه وضعیتی ببینم. خواستم کاری کنم که صدایی از سیستم اومد.سریع به طرفش رفتم و نگاه کردم.یه مختصات .دقیقا همون مختصاتی که قراره بریم و این یعنی یه نفر یا حامد بهمون اطلاع داده. نگاهی به داوود انداختم که خودش متوجه شد .سریع تلفن رو برداشت و به محمد زنگ زد. محمد: جانم داوود . داوود: اقا محمد مختصات برامون ارسال شده.اقا دقیقا همون مختصاتی که داریم میریم.یعتی حامد داده. محمد:چیی . محمد: رو به محسن گفتم : صبر کن .نگه دار . با ایستادن ماشین ما،ون و ماشین دوم هم ایستادن.سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف ون دویدم. در رو باز کردم و داخل شدم.نگاهی به مختصات انداختم. رو به محسنی که حالا جلوی در ون ایستاده بود گفتم: محسن دعا کن چیزی که فکر میکنم نباشه. سریع باید بریم. از ون پیاده شدم و سریع سوار ماشین شدیم. با سرعت به طرف محل میرفتیم‌ دعا دعا میکردم چیزی که فکر میکنم نباشه. محسن: نگاهی به محمد انداختم وگفتم:محمد منظورت رو نفهمیدم. حس میکنی چیه؟ محمد: گفتم اون ردیاب پیشرفته تر هست .اگر ...اگر ول کن .انشاالله نیست.فقط زودتر برو . محسن: تا پنج دقیقه دیگه می‌رسیم. ........ حامد: درد و سرما باعث شده دیگه نتونم تکون بخورم.تشنگی امونم رو بریده و لبم خشک خشک شده.بیحال چشمام رو بستم و سرم رو به ستون تکیه دادم.صدای باز شدن در مثل مته روی مغزم کشیده شد.صدای قدم هاش به گوشم رسید و بعد سیلی ای که توی گوشم خورد و سوزش صورتم باعث شد نگاهم به نگاه خشمگینش گره بخوره. نمیدونم چیشد .خیلی طول نکشید که کریمی با خشم از اتاق خارج شد و در رو بست. سرم رو دوباره به ستون پشت سرم تکیه دادم و توی دلم چهره زیبای نورا رو تصور کردم. آروم آروم چشمام بسته شد و خوابم برد . .................. حامد: باسردرد و بوی بدی چشمام رو باز کردم. صدایی به گوشم خورد.صدای سوختن و آتیش بود.بوی دود آتیش توی اتاقک پیچیده بود و باعث سرفه های پی در پی شده بود.به زور با کلی بدبختی دستام رو باز کردم.خودم رو به طرف در کشوندم و سعی کردم بدون توجه زیادی به درد وحشتناک پام از اتاقک بیرون برم.در رو فشار دادم تا باز بشه اما بسته بود آروم آروم در فلزی اتاقک داغ شد.دود توی فضای اتاق پیچیده بود و چشمام رو میسوزوند.نفسام به شماره افتاده بود .عرق روی صورتم نشسته بود. دستم به طرف صورتم رفت و سرفه های دردناک میکردم.به زور خودم رو به ته اتاقک کشوندم تا بتونم تا حد امکان از آتیش دور باشم.خیلی زود در افتاد و آتیش گُر گرفت و به داخل اتاق اومد. سرفه هام تبدیل به سرفه های خونی شد .نفسم بالا نمیومد و از بس فضای اتاق پر از دود شده بود نمیتونستم نفس بکشم و برای ذره ای اکسیژن التماس میکردم. نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین درازکش شدم.دستم به طرف گلوم رفت و تقاضا برای دریافت اکسیژن هنوزم ادامه دار بود. کم کم تصاویر برام محو شد .صداها کم رنگ شد .خاطرات اما پدیدار شد.لبخند های نورا.صدای رسول.شوخی های بچه ها.حرفای آقاجون.روز خاستگاری .شب بیداری ها توی خونه و حرف زدن با رسول. دفعه قبل که سهیل مارو گرفت.درد کشیدنامون.اما اون موقع نورایی نبود که نگرانش باشم.اما الان بود .بود و من نتونستم کاری کنم. سرم افتاد و حلقه دستم به دور گلوم باز شد.چشمام بسته شد و خاموشی مطلقی که بعید میدونم روشنایی رو به چشمم بیاره. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفای رسول 🥲 پ.ن.اتیش سوزی و ارسال مختصات توسط همون انگشتر هدیه💔 پ.ن. اخرین خاطرات و خاموشی🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۷ (مکان:اتاق کنفرانس جهت اقدامات نجات حامد) محمد : بسم الله الر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی عجیب بود.سریع هر کدوم به طرفی رفتیم و به جلو قدم گذاشتیم.اروم آروم جلو رفتم.با دیدن نور قرمز نگاهم‌به طرفش کشیده شد. سوله ای کوچیک که شبیه اتاق بود آتیش گرفته بود.ترسيده عقب گرد کردم. به طرف بچه ها و محمد دویدم .رو به محمد لب زدم:محمد اون سوله؟؟ محمد : نگاهم به طرف سوله کشیده شد.نه نه امکان نداره.نباید چیزی که فکر میکنم باشه. یاخدایی گفتم و به طرف سوله دویدم. امیرعلی: به همراه سعید و معین و فرشید وارد کارخونه شدیم و هر کدوم به طرفی رفتیم. اسلحه رو مسلح جلوی صورتم گرفتم و آروم آروم قدم برداشتم .به اتاقی که رسیدم نفس عمیقی کشیدم و آروم در رو باز کردم و یهو وارد شدم.هیچ کس نبود .به طرف پنجره رفتم.کسی بیرون نبود .خواستم برگردم که نگاهم گره خورد به آرشام کریمی که با سرعت میدوید و سلطانی هم پشت سرش با عجله حرکت میکرد.در رو باز کردم و اسلحه رو به طرف کریمی گرفتم و شلیک کردم. با صدای شلیک صدای آه دردمندش هم بلند شد و روی زمین افتاد و باعث شد سلطانی جیغ بزنه. از پنجره نگاهی به پایین انداختم.ارتفاع زیادی نبود و باید زودتر بهشون می‌رسیدم چون سعی داشتن فرار کنن.از پنجره پایین پریدم و به طرفشون دویدم.در همون حالم دستم به روی گوشم رفت و به سعید و بچه ها گفتم سریع بیان پشت کارخونه. رسول: نمیدونم چطور اما با وجود درد هایی که داشتم از ون پیاده شدم و به طرف اتاقک کوچیکی که در حال سوختن بود دویدم. کامل آتیش نگرفته بود و انگار تازه این اتفاق افتاده باشه.نگاهی ترسیده به محمد و داوود انداختم.به خودم که اومدم داوود بهم برخورد کرد و از کنارم رد شد و به طرف اتاقک در حال سوختن دوید. داوود : نمیتونستم بزارم رفیقم اون تو بمونه .نمیتونستم بی خیال حال برادرم بشم.نمیتونستم صدای گریه های درد آور نامزد برادرم رو به یاد بیارم و کاری برای نجاتش نکنم. قدم هام بی اراده به طرف اتاق در حال سوختن هدایت می‌شد و میدویدم.هر لحظه ممکن بود به خاطر هول بودن و سرعتم با کله بخورم زمین. به خودم که اومدم فقط تونستم از کنار اتاق در حال سوختن یه سطل آب روی بدنم بریزم و خودم رو توی آتیش پیدا کردم‌. با وجود دود واتیش اسم حامد رو فریاد میزدم.ترسیده و هیجان زده اسمش رو صدا میزدم و به اطراف نگاه میکردم تا شاید بتونم پیداش کنم. صورتم از شدت گرما خیس عرق شده بود و نفس تنگی داشت به سراغم میومد. با نگاه لرزونم برای آخرین بار فریاد زدم: حامددددد حامد: با صدای محو کسی پلکام از هم جدا شد.اتیش در و اطراف رو فرا گرفته بود و هر لحظه شعله ور تر میشد. صدای کسی که اسمم رو صدا میزد به گوشم خورد.صدای آشنا و ارامبخشش باعث شد بلافاصله متوجه بشم داوود هست. دهنم رو باز کردم تا حرفی بزنم ولی نمیشد.با ورود حجم زیادی دود و غبار به ریه ام ، سرفه ام گرفت . راوی: حامد روی زمین افتاده بود .به حالت دراز کشیده بود و سرفه هایش حالش را خراب تر میکرد. دستش رو بلند کرد و خواست خود را به اجبار روی زمین بکشد و حرکت دهد اما با برخورد دستش به ستون فلزی داغ با درد و آه دستش رو عقب کشید .اما در کمی آن طرف تر داوود با شنیدن صدای سرفه های دردناک حامد به زور از میان آتش خود را به حامد رساند.با دیدنش در آن حال اول ترسیده نگاهش را به حامد دوخت اما با یادآوری موقعیتی که در آن حضور دارد فورا حرکت کرد.با سختی فراوان حامد را بلند کرد .حامد نیز با وجود درد فراوانی که با پای شکسته داشت اما سعی میکرد هر چه زودتر از آن اتاقک در حال سوختن نجات پیدا کند .داوود با انکه خود بر اثر دود زیاد و گرما بی حال شده بود و درد قلبش نیز فشار زیادی به بدنش می آورد اما می‌دانست یک لحظه غفلت و عقب افتادن در آن اتاق می‌تواند باعث اتمام زندگیشان بشود. حدودا نزدیک در اتاق بودند که صدای توجه داوود را به خود جلب کرد .سرش را بلند کرد .تا به خود بیاید صدای افتادن چیزی شنید و تنها کاری که از دستش بر می امد پرت کردن حامد به جلو بود و خود طعمه آن میله فلزی داغ شد .خیلی سریع خود را کنار کشید اما باعث شد بازویش به میله داغ برخورد کند و صدای فریاد دردمندش بلند شد .حامد با ترس و وحشت با وجود درد فراوانی که داشت تکان خورد و داوود را نگاه کرد اما داوود از درد دستش و خونریزی شدیدی که دستش داشت حال بدی داشت و نمی‌توانست حرکت کند. حس میکرد دیگر جانی برای حرکت کردن ندارد. اما در آن طرف تر ... بیرون از آن اتاقک رسولی حضور داشت که بی قرار تر از هر وقتی اشک میریخت و سعی داشت وارد اتاقک بشود تا برادرانش را نجات دهد اما رفقایش اجازه ورود به او نمیدادند. رسول: نمیتونستم تحمل کنم.وقتی که داداشم توی اون اتاق داره میسوزه.وقتی رفیقم داره از دستم میره.وقتی نمیدونم برادرام الان حالشون بده یا دارن میان پیشم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.نجات حامد توسط داوود 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۸ داوود: بالاخره با کلی استرس رسیدیم. نگاهی به اطراف انداختم. خیلی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما بچه ها اجازه نمیدادن.جلوم رو گرفته بودن و اجازه نمیدادن حتی یه قدم به برادرام که توی اون اتاق داشتن میسوختن نزدیک بشم. خواستم حرکتی کنم و دوباره سعی کنم که با چیزی که دیدم نفسم رفت و برگشت.داوود و حامد با حالی بشدت خراب از بین آتیش بیرون اومدن.صورت هاشون سیاه بود و بدجوری سرفه میکردن. بچه ها سریع حامد رو گرفتن ‌. داوود عقب تر از حامد بود .از ظاهر خراب و داغونش خیلی راحت می‌شد فهمید حالش بده.سریع به طرفش رفتم. با صدایی که اومد بدون اینکه تسلطی به خودم و رفتارام داشته باشم فریاد زدم : داووددددد دستش رو گرفتم و به طرف خودم کشیدم که هر دو به عقب افتادیم.خودم رو روی داوود انداختم تا بیشتر از این آسیبی نبینه و در عرض یک صدم ثانیه دقیقا جایی که داوود بود پر شد از میله ها و اتاق داغونی که ریزش کرده بود و سرجای داوود ریخته بود.سریع بلند شدم و داوود رو نگاه کردم. با بی حالی و لبخند محوی آهسته لب زد. داوود: ب...بالا..خره...ص..صدات و ...شن..شنیدم. رسول : تازه متوجه شدم که من اسم داوود رو صدا زده بودم.یعنی...یعنی تونستم بالاخره حرف بزنم؟؟ نگاهم به داوود خورد که با لبخند آروم آروم چشماش رو بست و سرش کج شد. رسول: داوود رو تکون دادم. اشکام روی صورتم فرود اومد.با بغض و اشک نالیدم: د..داو.ود...بی..بیدا..ر ....شو (رفقا رسول تونست حرف بزنه ولی لکنت زبون داره و به خاطر عملی که برای هنجره اش انجام داده نمیتونه بلند حرف بزنه و با فریادی که زد گلوش درد گرفته ولی من برای راحت خونده شدن ساده مینویسم اما شما حالتش رو با لکنت بخونید) رسول: بچه ها با بغض نگاهمون میکردن.حامد کمی اون طرف تر روی زمین بود .به زور خودم رو به طرفش کشوندم.صورتش سیاه شده بود و خیس از عرق بود .خواستم دستش رو بگیرم که نگاهم به سوختگی وحشتناک روی دستش افتاد.نگاهی گذرا به پاش انداختم. پاش شکسته .معلوم نیست برای خروج از اتاق چقدر درد تحمل کرده . سرش رو توی بغلم گرفتم.قطره اشکی که از چشمم فرود اومد به مقصد صورت حامد افتاد. با گریه اسمشو صدا میزدم. حالش خیلی بد بود. حال هر دوتاشون خیلی بد بود. گریه ام دست خودم نبود که اگر بود اینجور نمیشد. تکونش دادم و با گریه اما درد لب زدم: داداشی؟ جوابم رو نمیدی . پاشو بلند شو ببین نورا خانم چقدر تو این ساعت ها نگرانت شد. پاشو ببین بنده خدا یه چشمش اشکه و یه چشمش خون. حامد جان من پاشو .(با لکنت گفته شده) کیان: هیچ کدوم نمیدونستیم باید چیکار کنیم.از یه طرف معجزه ای که نصیب رسول شد و از یه طرف حال بد حامد و داوود. با صدای آمبولانس نگاهمون به طرفشون کشیده شد. سریع اومدن و اول حامد رو روی تخت گذاشتن. ماسک اکسیژن و سرم رو بهش وصل کردن و تخت دوم داوود رو در آغوش کشید. برای داوود هم ماسک وسرم گذاشته سد و سریع به طرف بیمارستان حرکت کردن‌‌. این وسط هم رسول با نگرانی سوار آمبولانسی که حامد توش بودشد و فرشید هم سریع سوار آمبولانس داوود شد و باهاشون رفتن. محمد : بچه ها که رفتن سریع کریمی و سلطانی رو به طرف سایت منتقل کردیم و سعید و معین هم با وجود نگرانی هاشون با اونا رفتن. نمیتونستم بزارم نامزد حامد بیشتر از این نگرانی و ترس داشته باشه‌.تلفنم رو در آوردم و شماره پدر حامد رو گرفتم. (محتوای تماس) با پیچیده شدن صدای پدر حامد لب زدم: سلام عرض شد اقاجون: سلام پسرم. خوبی؟ محمد:خداروشکر.شماخوب هستید؟خانم طاهری خوب هستن؟ اقاجون:چی بگم.بچم حالش اینقدر بده فقط داره گریه میکنه . محمد:میشه تلفن روبهشون بدید؟ اقاجون:بله حتما نورا:بله محمد:سلام خانم نورا:سلام.بفرمایید محمد:محمد هستم. مافوق حامد نورا:آهان بله.بفرماییدچیزی شده؟خبری ازحامد شده؟؟ محمد:خانم طاهری حامدرو پیدا کردیم. یه اسیب کوچیکی دیده که بردنش بیمارستان.ماهم داریم میریم بیمارستان. نورا:یا فاطمه زهرا.آقا محمدتوروخدا راستشو بگید.حالش خوبه؟🥺 محمد:لطفا تشریف بیارید بیمارستان.آدرس رو براتون پیام میدم. نورا:چشم ممنونم.خداحافظ محمد:خدانگهدار نورا:باگریه روبه آقاجون گفتم: آقاجون دیدیدخداهوامون روداشت🥲 آقاجون حامدروپیداکردن😭 اقاجون:خداروشکر.چرا گریه میکنی دخترم نورا:آقاجون من چطور تو چشماش نگاه کنم ؟ اقاجون:باشناختی که از پسرم دارم به این زودی دلخورنمیشه.فقط ممکنه فکر کنه توازش ناراحتی‌.مثل قبل باهاش باش که اونم خوب بشه . نورا: چشم .آقاجون باید بریم بیمارستان . اقاجون: من که حاضرم دخترم.توهم سریع چادرت رو سر کن بریم. نورا : چادرم رو سر کردم و از خونه خارج شدیم.سوار تاکسی شدیم و آدرس بیمارستان رو دادیم . .... با رسیدن به بیمارستان فورا از تاکسی پیاده شدم و به طرف بیمارستان قدم هایی سریع گذاشتم تا زودتر از حال حامد باخبر بشم. ♡♡♡♡ پ.ن.رسول حرف زد🥲 پ.ن‌حال بدشون💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۴۹ رسول: چطور میتونستم ببینم و کاری نکنم؟؟ میخواستم وارد بشم اما ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار برم و بپرسم حامد کجا هست که نگاهم به همکار های حامد افتاد.سریع به طرفشون رفتم که نگاهشون بهم افتاد .سلام کردم که جوابم رو دادن.رو به آقامحمد لب زدم: حامد کجاست؟مگه فقط پاش آسیب ندیده بود؟؟ محمد : خواستم حرفی بزنم که پدر حامد هم سریع اومد .سلام کردیم. خواستم حرفی بزنم که نورا خانم با ترس به طرف رسول رفت. نورا: با تعجب و ترس به طرف اقا رسول رفتم.لباسش خونی بود و صورتش خیس از عرق .با نگرانی رو به اقا رسول گفتم: اقا رسول حالتون خوبه؟چرا ...چرا لباستون خونی شده؟؟ رسول: بله من خوبم (با لکنت گفته شده) نورا: با ترس سرم رو بلند کردم.حرف زد.اقا رسول داشت با لکنت حرف می‌زد.لبخندم زیر اشک مخفی بود اما باز هم مشخص بود .با گریه لب زدم: ولی خدایاشکرت 🥺اقا رسول حالتون خوب شده.ولی اگه حامد بفهمه عکس العملش دیدنیه🥺 اقاجون: با تعجب به رسول نگاه کردم.به طرفش رفتم و بغلش کردم. سعی کردم لرزش صدام رو مخفی کنم.تا حدودی هم موفق بودم: خداروشکر .خداروشکر حالت خوبه پسرم.نمیدونی چقدر نگران بودم که نتونی دیگه حرف بزنی.خیلی خوشحالم که بازم صدات رو شنیدم. رسول: نیمچه لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. نورا: رو به اقا محمد کردم و گفتم: میشه بگید حامد کجاس؟؟چه اتفاقی براش افتاده؟؟ محمد : نورا خانم اروم باشید . نورا: یعنی چی آروم باشم؟؟🥺 راستشو بگید توروخدا. حامد کجاس؟؟چه بلایی سرش اومده😭 محمد : راستش اتاقی که حامد توش بوده آتیش گرفته.ما که رسیدیم داوود سریع رفت تا حامد رو نجات بده.حالا هر دو توی اتاق عمل هستن. نورا: چ...چی؟؟ تازه نگاهم خورد به جایی که ایستادم و ودی که کنارم هست.علامت قرمز اتاق عمل روی در خودنمایی میکرد و من تازه فهمیدم این مدت کجا ایستاده بودم.زیر لب زمزمه کردم: ام...امکان نداره.یا فاطمه زهرا .یا امام حسین. محمد : نورا خانم توروخدا آروم باشید ‌ اقاجون: دخترم آروم باش .انشاءالله چیزی نشده. نورا: چجور توقع دارید آروم باشم وقتی حامد حالش بده😭وقتی داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه. رسول: نگاهی به پیراهنم انداختم.رد خون خشک شده ظاهر بدی داشت.این خون متعلق به برادرام بود.به دیوار تکیه دادم و سرم رو پایین انداختم.اقا محمد به طرف فرشید رفت و باهاش حرف زد.به زور تونست فرشید و امیرعلی رو راضی کنه که همراه اقا محسن برگردن سایت و کارای سلطانی و کریمی رو انجام بدن.اوناهم با اینکه مشخص بود ناراضی هستن اما قرار شد آقامحمد از حال داوود و حامد باخبرشون کنه.اوناهم خداحافظی کردن و رفتن. با بی‌حالی نگاهی به نورا خانم انداختم.داشت اشک میریخت و دستش رو روی صورتش گذاشته بود.سرم رو پایین انداختم.حامد خواهش میکنم سالم بیا بیرون.همسرت منتظرته. با حس اینکه کسی کنارم نشست نگاهش کردم.کیان بود .دستش رو روی دستم گذاشت و لب زد. کیان: یه بار یکی میگفت وقتی کسی چشم انتظار داره نمیتونه ترکشون کنه. داوود و حامد چشم انتظار دارن. ما همه چشم انتظار برگشت اونا هستیم. داوود پدر و مادر و خواهرش هستن و حامد پدر و همسرش و برادری که تو باشی. اونا هیچ کدوم نمیتونن به راحتی مارو ترک کنن.پس نگران نباش. خدا هوامون رو داره. رسول: سری تکون دادم و خیره شدم به سرامیک های بیمارستان.با صدایی سرم رو بلند کردم.دکتر که به طرفمون اومد سریع بلند شدم.بقیه هم ایستادن.دکتر لب زد. دکتر: من پزشک بیماری هستم که پاشون شکسته بود(حامد رو میگه) پاشون رو گچ گرفتیم. روی دست راستشون سوختگی بود که با سرم شست و شو دادیم و باند پیچی کردم.خداروشکر مشکل حادی ندارن و خطر از بیخ گوششون رد شده. نورا: لبخندی زدم و اشک از چشمم ریخت .روی زمین زانو زدم و زیر لب خداروشکر کردم از اینکه حامد رو بهم برگردوند . محمد: ببخشید دکتر بیمار دوممون چی؟؟ دکتر: من پزشک اون آقا نیستم.کارشون احتمالا چند دقیقه دیگه تموم بشه. محمد: ممنونم. دکتر که رفت چند دقیقه بعد حامد رو بیرون آوردن.پاش توی گپ بود و دستش رو باند پیچی کرده بودن.نورا خانم که دید حامد بیرون اومد سریع به طرف تخت دوید و گریه میکرد . پرستار ها حامد رو بردن .به پدر حامد گفتم به همراه نامزد حامد برن توی اتاق حامد.کیان رو هم فرستادم بره براشون یه چیزی بخره که حالشون بهتر بشه . حالا من و رسول مونده بودیم پشت در های بسته اتاق عمل منتظر خبری از داوود .خدایا کمکمون کن.نزار شرمنده خانواده داوود بشم.نزار گریه های مادر وخواهرش رو ببینم. خودت هوامون رو داشته باش🌱 کیان: به گفته اقا محمد چند تا آبمیوه گرفتم و وارد بیمارستان شدم.اول به طرف اقاق عنل رفتم و دوتا آبمیوه به رسول و اقا محمد دادم و بعد هم پیش خانواده حامد رفتم. ♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا و نگرانی هاش🥺❤️‍🩹 پ.ن.رسول جلوشون حرف زد🥲 پ.ن.خطر از بیخ گوش حامد رد شده.... پ.ن.و در انتظار بیرون اومدن داوود 😑 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۰ نورا: با عجله دویدم و وارد بیمارستان شدم.خواستم به طرف پرستار ب
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بعد رفتن همه حالا فقط من و اقا محمد موندیم.دوباره مثل چند دقیقه پیش کنار دیوار راهرو زانوی غم بغل میگیرم و منتظر خبری از سلامتی داوود میشینم.با صدای محمد که ازم میپرسه چرا حالم اینجوره نگاهش میکنم.صدام رو صاف میکنم ودوباره سکوت میکنم.کلمات روگم کردم. خودش به حرف میاد و میگه. محمد: امروز اتفاقای مختلفی افتاد.نحات حامد و حرف زدن تو اتفاقای خوب امروز بود.اما اتفاقی که برای داوود و حامد افتاد هم باعث میشه نتونم بگم امروز ،روز خوبی بوده. رسول : باز هم گلوم رو صاف میکنم .اینبار محمد نگاهش بهم میخوره و لب میزنه. محمد: این چند روزه که چیزی نخوردی.الانم از رنگ پریده ات مشخصه فشارت افتاده.لااقل این آبمیوه رو بخور از حال نری بیوفتی رو دستم . رسول : بعد حرفش لبخندی میزنه و آبمیوه رو به طرفم میگیره. پیشنهاد خوبی بود . با قوطی مقوایی آبمیوه خودم رو سرگرم میکنم.دست محمد میشینه زیر چونه ام و سرم رو بلند میکنه. نگاهش که در نگاهم گره میخوره قطره اشکی ازچشمم میریزه. محمد:رسول؟ رسول:چیزی نیست :) محمد:من رفیق و آشنای چند روزه ات نیستم که بتونی سرم رو شیره بمالی. از حرفات ورفتارات میفهمم چه اتفاقی افتاده .خودت بگو. رسول: لبخند میزنم تا فراموش کنه .هیچ عکس العملی انجام نمیده جز اخم میون دوتا ابروهاش. دیگه طاقت ندارم.اشتباهه حرفی رو که در دل دارم بزنم اما این اشتباه رو میکنم و میپرسم : محمد اگه داوودبلایی سرش بیادچی؟چطوربایدجواب خانواده اش روبدیم؟چطورجواب دل خودمون رو بدیم؟ هیچی نمیگه اما رنگ پریده اش به وضوح مشخص میشه.دستش چانه ام رو فشار میده.دوباره میگم:محمد باید چیکار کنیم؟؟نکنه اتفاقی براش بیوفته؟دستش خیلی خونریزی داشت. دستش از زیر چانه ام پایین میاد و میگه. محمد: نترس.امید دارم به خدا که خودش بی دلیل امید به دلمون وارد نمیکنه. یه جایی دیدم نوشته بود: زماني كه به خداوند و حضورش ايمان داري ، خداوند در كنار ِباورت نقطه مي گذارد و ياورت مي شود:) بیا به خدا باور داشته باشیم تا یاورمون بشه. رسول : حرفی نمیزنم و نگاه از چشماش میگیرم.درست میگه.محمد همیشه حرفاش درسته.اون باور داره .منم باور دارم.خدا حامد رو بهم برگردوند.حالا باز هم باور دارم که داوود رو برگردونه. صدای قدم هایی که به گوشم میخوره باعث میشه سرم بلند بشه و ببینم کی بهمون نزدیک میشه.با دیدن دکتر داوود سریع از جام بلند میشم .محمد هم کنارم می ایسته .دکتر حالا درست رو به روی ما ایستاده.از زیر عینکش نگاهی بهمون میندازه.توی تخته شاسی ای که دستش هست چیزی مینویسه و دست پرستاری که کنارش ایستاده میده و رو به ما لب میزنه. دکتر: وضعیت بازوش خیلی خوب نیست.سوختگی بدی بوده .سوختگی ها بر اساس میزان بافت اسیب دیده به سه دسته تقسیم میشن.درجه یک و دو و سه.سوختگی ایشون سطح دو هست. نمیشه گفت وضعیت خوبی داره اما وضعیت خیلی بدی هم نداره.البته باید حتمااززخم مراقبت کنه تابدترنشه و عفونت نکنه. بایدحتما برای بهترشدن درد و زخم آنتی بیوتیک استفاده کنه. از پماد هایی مثل پماد آلفا ،پماد نئوسپورین،کرم مفناید استات و کرم سیلوادن یاسولفادیازین نقره استفاده کنه خیلی زود دردش آروم وزخم به مرور زمان خوب میشه. برای تمیز کردن زخمش هم هر سه الی یه هفته یک بار باید پانسمان رو عوض کنید.زخمش رو اول با آب سرد شست و شو بدید.بعد به طور کامل خشک کنید.بعد هم با استفاده از پانسمان نقره که خاصیت آنتی باکتریال داره زخم را پانسمان کنید. اگرمراقب باشیدتازخمش عفونت نکنه و داروهاروسروقت بخوره زخمش سریع تر خوب میشه . اگردیدیدزخمش داره بدتر میشه سریع بیاریدش بیمارستان . الان هم حالش مساعد هست.و اینکه به دلیل اینکه دود زیادی وارد ریه اش شده تا مدتی سرفه همراهش هست اما خوب میشه. رسول:سرم رو پایین میندازم تا لااقل دکتر اشکی که از سر خوشحالی از چشمم پایین میاد رو نبینه.محمد تشکری میکنه و دکتر از کنارمون رد میشه و میره.حالا محمد دوباره کنارم ایستاده.با لبخند دستش روروی‌شونه ام میزاره.سرم رو بلندمیکنم وبازهم نگاهم توی نگاه پر ابهت امامهربونش گره میخوره. لب میزنه محمد:دیدی خداروباور داشتی که شد یاورت؟همیشه همینجوری باش رسول. رسول:چیزی نمیگم.فقط الان دلم یه چیزمیخواد.اینکه توی اغوش امنی که داره باشم.انگارکه ذهنم روخونده باشه دستش رو پشت کمرم میزاره و آروم به جلو هولم میده ومیون دستای مردانه اش مخفی میشم.انگار که فقط این آغوش مثل مسکن برای دردهام بود که آروم شدم.خالی شدم.خالی از تموم حس های پوچ و افسردگی. حالالبخندروی صورتم جا خشک کرد.خیالم ازبابت حال داوود وحامد که راحت شدانگاربارسنگینی از روی دوشم برداشته شد. ♡♡♡ پ.ن.وَاعتماد‌برخدا‌   مُحکَم‌ترین‌امید‌مَن‌است...🌱📸✨ پ.ن. ‌ ‌ ‌- ꯭تـ꯭َنـہ꯭ا ꯭ک꯭َس‍ۍ ꯭کِ ھ꯭َم‍꯭ی‍꯭ش‍ہ‌ِ ꯭ب‍꯭ا꯭ه‍꯭ا꯭ت‍ہِ‌؛ ꯭خ‍ُـ꯭د꯭ا꯭ت‍ہِ⍨☝️🏻🕋 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۱ رسول: بعد رفتن همه حالا فقط من و اقا محمد موندیم.دوباره مثل چند
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون میام و به طرف تخت داوود حرکت میکنم.کنار تخت می ایستم و دست زخمی داوود رو میون دستام میگیرم.صدام بشدت گرفته اما با این حال میخوام صدام رو بشنوه تا زودتر چشماش رو به روم باز کنه.دستم رو به طرف موهاش که حالا به هم ریخته و خاکی هست میبرم و تا میخوام دستی به موهاش بکشم پرستار با گفتن اینکه باید به اتاق ببرنش تخت رو هول میده و از کنارم رد میشه.خیره میشم بهش تا اینکه از جلوی چشمم دور میشن و آروم آروم محو. سرم رو پایین میندازم. گلوم بشدت درد میکنه و فکر کنم الانا باشه که از شدت دردش ناله کنم. به کمک محمد میرم توی فضای آزاد بیمارستان تا یکم هوا به سرم بخوره. محمد کنارم روی صندلی میشینه و با چشماش سر تا پام رو چک میکنه تا مطمئن بشه خوبم. لبخند محوی به نگرانی برادرانه اش میزنم که یه لحظه متعجب نگاهم میکنه.با تعجب لب میزنه. محمد : رسول تو که هنجره ات مشکل داشت.چرا الان لکنت داری؟؟ رسول : راستش من بچه که بودم سر یه اتفاقی که برام افتاد شک بهم وارد شد و لکنت گرفتم. بعد از کلی دوا درمون آخرش رفتیم مشهد و من اونجا زبونم باز شد .امام رضا خواست بهتر بشم البته هنوز یکم گیر داشت اما بهتر از قبل شدم.دیگه با کمک دکتر گفتار درمانی تونستم دوباره به راحتی حرف بزنم. امروز وقتی اون صحنه رو دیدم یه لحظه کل وجودم پر از ترس شد.ترس از دست دادن داوود و حامد داشت از درون نابودم میکرد.نمیدونم چطور اما تونستم فریاد بزنم.اما به خاطر شکی که از دیدن حال داوود و حامد و اتفاقات بهم دست داد دوباره لکنت سراغم اومد😔 محمد : از کنارش بلند شدم تا براش یکم آب بیارم.از کنارش رد شدم.سنگینی نگاهش رو تا جایی که توی دیدش بودم حس میکردم.حرفی نزدم بهش.نگفتم چرا قبلا بهمون نگفته که چه اتفاقاتی براش افتاده.شاید دلش نمی‌خواسته کسی بدونه شایدم... شایدم فکر میکنه شاید با به یاد اوردنش هم خودش اذیت بشه و هم بقیه به روش بیارن که قبلا چه اتفاقی براش افتاده.اما من به بچه های تیمم اطمینان دارم.مطمئنم اونا حاضرن سرشون بره ،حاضرن جونشون رو بدن اما ثانیه ای رفیقشون سختی و ناراحتی نداشته باشه رسول : محمد که از دیدم خارج شد سرم رو پایین انداختم و به انگشتام خیره شدم.به حس گرفتگی گلوم سرفه ام گرفت .دستم رو جلوی دهنم گرفتم و سرفه های خشکی کردم.با حس مرطوب شدن دستم ،نگاهی به دستم انداختم .با دیدن لخته های خون روی دوستم فهمیدم دوباره به خودم و گلوم فشار آوردم.اروم آروم حس دست و پام رو از دست میدم .روی چمن های کنار صندلی میشینم و دست راستم رو به عنوان تکیه گاه بدنم قرار میدم.دست چپم هم روی دهنم قرار داره و جلوگیری میکنه که کسی زیاد متوجه خون ها نشه. سر بلند میکنم بلکه بتونم یه روزنه امیدی پیدا کنم که صدای محمد رو می‌شنوم و البته قد و قامتش هم نمایان میشه. با دیدنم توی اون حال، خودش خیلی سریع متوجه وضعیتم میشه و به طرفم میدوه.لیوان اب رو لب صندلی میزاره و دستش رو به حالت دورانی پشت کمرم و شونه ام میکشه.اروم آروم حالم بهتر میشه اما نفسم هنوز مقطع و قطعه قطعه بیرون میاد.لیوان آب رو جلوی صورتم میگیره و ازم میخواد یکم ازش بخورم.نگاهم به چهره نگرانش که میخوره جرئت رد کردن دستش رو ندارم و کمی از آب رو به خوردم میده. محمد : با دیدن رنگ پریده و لخته های خون برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم که چرا هواسم به حال بد و بدن ضعیفش نبود .آروم دست گذاشتم زیر کتفش و کمک کردم از جاش بلند بشه . وارد بیمارستان که شدیم هر چقدر اصرار کردم بریم تا دکتر معاینه اش کنه راضی نشد و در آخر بردمش سرویس بهداشتی تا یکم آب به صورت رنگ پریده اش بزنه . رسول:جلوی آیینه سرویس بهداشتی ایستادم.یکم آب به صورتم پاشیدم و از توی آیینه به صورت خیسم نگاه کردم. هیچوقت،هیچکس نمیفهمه من چه دردایی روتحمل کردم و قراره چه دردایی رو باز هم بچشم .من یه جهان پر از رازم اما بقیه فقط کمی از من رو میشناسن. هیچکس به جزخانواده و برادرم از لکنت بچگی من باخبر نبودن.حتی حامد هم نمیدونست. ازنظرم لازم نبودبعدازسال هاخاطرات قدیمی رودوباره جدیدکنم وبه همه بگم.تا امروزکه محمدازم پرسیدومن نتونستم به چشماش نگاه کنم ودروغ بگم. آخه پدر و مادرم بهم یاد دادن هیچوقت دروغ نگم.حتی اگر واقعیت به ضررم بود امادروغ هیچوقت نباید گفته بشه.دوباره به صورتم آب پاشیدم و از سرویس خارج شدم.محمدجلوی در منتظرم بود.برای اینکه کمی از نگرانیش رو کم کنم لبخندی خسته روی صورتم نشوندم و تا حدودی هم موفق به حفظ ظاهر بودم. محمد:به رسول گفتم اول بریم پیش حامد که احتمالا تا الان بیدار شده و بعدش بریم پیش داوود .باشه ای گفت و بی حرف سرش رو پایین انداخت . ♡♡♡ پ.ن. حرف زدن خوبه، اما سکوت......بهتره...🦋 پ.ن. من یک جهان پر از رازم،تو فقط قدری از من را میشناسی🙂💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۲ رسول: با بیرون آوردن داوود از اتاق عمل سریع از آغوش محمد بیرون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بودم. آقاجون رفته بود نمازخونه تا دو رکعت نماز بخونه .با صدای در بفرماییدی گفتم که در باز شد و اقا کیان داخل شد.با دیدن من سرش رو پایین انداخت و گفت. کیان: ببخشید خانم طاهری .میخواید شما برید یکم استراحت کنید من پیش حامد میمونم.هر وقت بهوش اومد خبرتون میکنم. نورا : سرم رو به طرف حامد چرخوندم و نگاهی به نیم رخ مردونه اش انداختم.توی خواب هم مهربون و با ابهت بود.لبخند تلخی روی صورتم نشست.با بغض لب زدم: نه ممنونم.ترجیح میدم پیشش بمونم تا چشماش رو باز کنه. کیان: باشه هر طور مایلید.پس من بیرون میشینم.اگر کاری داشتید خبرم کنید. نورا: نگاهم رو از حامد گرفتم و به زمین دوختم .با صدای آرومی زمزمه کردم: چشم.دستتون درد نکنه. کیان: خواهش میکنم.با اجازه نورا:اقا کیان که رفت سرم رو به طرف حامد چرخوندم.دستم رو زیر سرم گذاشتم و همونطور هم نگاهم به روی حامد بود.من میمردم اگر الان اینجا نبود.من نمیتونستم زندگی کنم اگر الان صدای نفس هاش به گوشم نمی‌خورد. آروم دستی به موهاش کشیدم و لب زدم: نمیدونی چقدر نگرانم کردی. حامد من میمردم اگر تو الان اینجا نبودی . چرا به فکر من نبودی. قطره اشکی از چشمم فرود اومد .نتونستم تحمل کنم و سرم‌رو روی تخت گذاشتم و به اشکام مجوز خروج از چشمم رو دادم. با حس سنگینی ای روی سرم در یک صدم ثانیه از جام پریدم و تازه چشمای باز حامد رو دیدم که دستش رو روی سرم گذاشته بود .بغض و خنده ام باهم مخلوط شده بود و قدرت تکلم نداشتم. به زور به خودم اومدم .دستش رو توی دستم گرفتم و لب زدم: حامدم پس کجا بودی این مدت؟؟ نمیگی من اینجا منتظر دیدن چشمای تو هستم و راحت خوابیدی؟؟😭 حامد:با درد بدنم پلک هام رو از هم جدا کردم.نفس کشیدن برام سخت بود .بوی الکل پیچیده در فضا حالم رو بد میکرد.خواستم دستم رو تکون بدم که نگاهم خیره موند روی نورا .لبخندی روی لبم نشست .دستم رو روی سرش گذاشتم که یکدفعه از جاش پرید.با دیدنم لبخندی زد و اشکاش ریخت.من نمیدونم این دخترا واقعا چقدر اشک دارن که همش در حال گریه کردن هستن و آخرشم اشکاشون تموم نمیشه. نورا : خواستم حرفی بزنم که یادم افتاد دکتر گفت هر وقت حامد بهوش اومد خبر بدم. سریع از روی صندلی بلند شدم و در رو باز کردم.اقا کیان روی صندلی نشسته بود .با دیدن من که هول شده بودم سریع بلند شد و گفت. کیان: خانم طاهری چیزی شده؟؟؟ نورا: حامد بهوش اومد .میشه بگید دکتر بیاد؟ کیان: لبخندی زدم و همونطور که به سمت ایستگاه پرستاری میرفتم طوری که صدام به نامزد حامد برسه چشمی گفتم. سریع به پرستار گفتم و خواستم برگردم که نگاهم به رسول و اقا محمد افتاد . لبخندی زدم و به طرفشون رفتم.اقا محمد که دیده بود من کنتر ایستگاه پرستاری بودم متعجب پرسید. محمد : کیان اینجا چیکار میکردی؟چیزی شده؟ کیان: بله اقا. حامد بهوش اومد. رسول: با حرف کیان سرم رو بلند کردم و لبخندی زدم.رو به محمد لب زدم: میشه زودتر بریم پیشش؟ محمد: سری تکون دادم و به همراه کیان و رسول به طرف اتاق حامد رفتیم. با ورودمون نگاهم به سمت خانم طاهری که با اشک و لبخند با حامد حرف می‌زد افتاد.لبخندی زدم و خداروشکر کردم که حال حامد خوبه .به طرف حامد رفتیم و با لبخند سلام کردیم که لبخند محوی زد .لب زدم: به به اقا حامد چه عجب ما لبخند شمارو دیدیم. حامد: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا هر چی شما بگید . خواستم حرفی بزنم که سرفه ام گرفت .نورا ترسیده نگاهم کرد .اقا محمد سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتم گذاشت .اروم آروم نفسم سر جاش اومد. رسول: آروم به طرف تخت رفتم و دستم رو روی دستش گذاشتم.اون هنوز نمیدونست من تونستم حرف بزنم.نگاهش که به چشمام خورد لبخندی زد و سرش رو پایین انداخت.خیره شدم به چهره اش و همونطور که دستم لای موهاش رفته بود و مرتبشون میکردم لب زدم: حالت خوبه؟؟ حامد: با صدایی که شنیدم به معنای واقعی زبونم بند اومد.با شک نگاهم رو از زمین گرفتم و خیره شدم به چشماش .به زور به خودم مسلط شدم و با شک لب زدم:چ..چی گفتی؟؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم:همین که شنیدی. حامد: تو ..تو حرف زدی؟؟ نگاهم رو به طرف بقیه چرخوندم و با شک گفتم: دیدید داره حرف میزنه . امکان نداره .چطوری؟ رسول: تونستم .سخت بود اما شد. حالا دیگه میتونم مثل قبل باهات حرف بزنم. (نیم ساعت بعد) رسول: نگاهی به محمد انداختم و با کمی خجالت لب زدم: میشه بریم اتاق داوود؟ محمد: نگاهی به حامد که آروم آروم داشت بر اثر مسکن ها بی حال می‌شد انداختم.سری تکون دادم و با گفتن (میریم به داوود سر بزنیم)از بقیه خداحافظی کردیم و از اتاق بیرون اومدیم. نگاهی به رسول انداختم و لب زدم: چیه خوشحالی اقا رسول؟ رسول: لبخندی زدم و گفتم: خیلی تابلوعه؟😅 محمد: نه ولی من فهمیدم:) ♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفی ندارم🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۳ نورا: روی صندلی کنار تخت حامد نشسته بودم و در حال خوندن قرآن بود
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارستان چشم میدوزم.چشم میبندم تا نبینم چهره ی محمد رو و راحت بتونم حرف بزنم . انگار خجالت میکشم به چشم های محمد نگاه کنم و بگم خوشحالیم به خاطر حال خوب کسایی هست که اگر نبودن زندگی برام بدجوری گرون و سخت تموم می‌شد. لبم رو تر میکنم و میگم : احتمالا شما خودت بهتر از هر کسی خبر داری و میدونی و لازم به گفتن من نباشه. چشم بسته ام رو باز میکنم و نگاهی به چهره خندان محمد میندازم‌.با حالتی پوکر نگاهش میکنم که با دیدن نگاهم زبون باز میکنه و میگه... محمد: دلیل شادی ای که داری رو میدونم.اما دلم میخواد از زبون خودت بشنوم. رسول: حرفی نمیزنم که دست میگذاره روی سینه ام و میگه: محمد: رسول بگو رسول: وقتی میبینه هنوز بی حرف نگاهش میکنم دست میگذاره روی شانه ام و فشار میده.هر چند که فشار نگاهش حتی با سر به زیری ام هم ،آشکار هست که حرف‌ها داره. بیشتر از این منتظرش نمیزارم و لب باز میکنم و میگم دلیل خوشحالیم رو. با پایان حرفم خنده ای میکنه و رو به من بر میگرده و من،می ایستم تا حرفش رو بزنه. محمد: جوی با خجالت سرت رو پایین انداختی و با مِن و مِن حرف زدی فکر کردم تو هم رفتی قاطی مرغا😅 رسول: با حرفی که محمد میزنه هول شده نگاه ازش میگیرم و با شک میگم: نه کی همچین چیزی گفته؟من قصد ازدواج ندارم. محمد : لبخندی میزنم و چشم ریز میکنم و میگم: نکنه قصد ادامه تحصیل داری؟؟ رسول: روی صندلی کنار راهرو میشینیم .با مشت میکوبم روی پاش (آروم زده)و با حالتی شاکی و ناله وار میگم: محمد چرا شوخیت گرفته؟مثلا فرمانده ای .یکم جدی باش . محمد: دستی زیر چونه اش میزارم و سری که از روی خجالت پایین انداخته رو بالا میارم و میگم:بده مثل بقیه فرمانده ها توبیخت نمیکنم؟؟ رسول: هول کرده از حرفی که محمد از صحبتم برداشت کرده سر بلند میکنم و میگم: نه نه .منظورم این نیست.یعنی چیزه... محمد : باشه استاد فهمیدم منظورم چیه. رسول : ناراحت سرم رو پایین میندازم و میگم: ببخشید قصد توهین نداشتم. محمد : سرم رو بلند میکنم و با بهت اسمش رو زمزمه میکنم .نگاهش رو که به چشمام میدوزه لب میزنم: رسول اینا همش شوخیه.منم اصلا ناراحت نشدم.تو هم ناراحت نباش اگر خاستگار اومد بهش میگیم قصد ادامه تحصیل داری. رسول: لبخندی روی صورتم میشینه .محمد با وجود ناراحتی هایی که داره و فشاری که تحمل میکنه اما هنوزم مثل یه برادر پشتمون میمونه و راهنمایی میکنه.با یادآوری اینکه احتمالا داوود تا الان بیدار شده باشه با عجله از روی صندلی بلند میشم .با این کارم فشاری به پام میاد و درد میگیره اما بی توجه به درد پام با سرعت به محمد میگم باید بریم پیش داوود . محمد : با رسول به طرف اتاق داوود حرکت می‌کنیم.پرستار ها تا مارو دیدن رو بهمون گفتن: ( شما اقا رسول هستید؟) رسول سری تکون میده که پرستار میگه:بیمارتون تا الان دو سه بار اسمتون رو صدا زده .میخواستم تماس بگیرم باهاتون که خودتون اومدید. رسول با بهت برگشت سمت من و با بغض لب زد. رسول : داوود منو صدا زده 🥺 محمد : چشم بستم و باز کردم و دستش رو گرفتم.باهم تا دم چهارچوب اتاق که رفتیم ،رسولی که با فشار دست های من راه اومده بود،در زد و پا تند کرد و داخل اتاق رفت. رسول: داخل که میشم با دیدن چشمای بسته اش و ماسک اکسیژن روی صورتش دیگه تحمل نمیکنم و کنار تختش می ایستم.بغضم رو قورت نمیدم و میزارم اشک بشه و از گوشه چشمم راه بگیره.رو میکنم و سمت محمد و مینالم : پس چرا خوابیده؟؟چرا منتظر نموند که من بیام.دلتنگ صداش بودم. محمد : با وجود لکنت زبانی که داره ،صداش بیشتر هم میلرزه و اشگ باز هم در چشماش مثل چشمای من موج بر میداره.حفظ ظاهر میکنم و لب میزنم: بیا بریم بیرون تا استراحت کنه بیدار که شد میایم پیشش‌. رسول:با بغض سرم رو تکون دادم و نگاهی به چهره رنگ پریده داوود انداختم. منتظر بودم که زودتر چشمای بازش رو ببینم و اما انگار باید باز هم تحمل کنم تا بیدار بشه.میخوام برگردم و از اتاق خارج بشم که مچ دستم توسط دستی گرفتار میشه.نگاهم از روی مچ دستم بالا کشیده میشه و مصادف میشه با چشمای داوود که با بغض خیره نگاهم میکنه. نگاهش رو که میبینم بدون توجه به اطرافم بغلش میکنم. صدای آخ آرومی که سعی داشت به گوشم نرسه و از زیر ماسک هم به سختی شنیده می‌شد، به گوشم رسید و سریع از آغوشش بیرون اومدم. دستای بی جون و زخمیش رو بالا میاره و ماسک اکسیژن رو از صورتش پایین میکشه .با درد و بی حالی لب های خشکش رو از هم جدا میکنه و لب میزنه... داوود : با..بالاخره‌...ص..صدات..رو..شنی..شنیدم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.🌱ᥫ᭡بیخیال از هر خیال🌱ᥫ᭡ ‌ https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۴ رسول: نگاهم رو از چهره محمد میگیرم و به سرامیک های سفید بیمارس
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تونستم صداش رو بشنوم.با وجود بغضی که در گلوم هست،سعی میکنم به خودم مسلط بشم.نگاهی به محمد که با لبخند به در تکیه زده و مارو تماشا میکنه میندازم. با فشرده شدن دستم هواسم سمت داوود برمیگرده .نیمچه لبخندی میزنم و با وجود لکنت میگم: حالت خوبه؟؟ داوود: سری تکون میدم .شنیدن صداش بعد این مدت آرامش از دست رفته ام رو برمیگردونه.نه رسول حرفی برای گفتن داره و نه من.دست می‌گذارم روی شونه خم شده رسول و سرش رو بالا میارم.نگاهمون به هم تلاقی میکنه اما هیچ کدوم حرفی نمی‌زنیم.ایندفعه انگار رسول قصد صحبت کردن داره که نم اشک گوشه چشمش رو میگیره و میگه... رسول: نمیدونی چقدر ترسوندیم.نه تنها منو بلکه همه بچه ها و حتی اقا محمدرو.خواهشا دیگه اینجوری کله شق بازی در نیار. داوود: تازه هواسم داره سرجاش جمع میشه و یادم به حال بد حامد میوفته.هول کرده و ترسیده از حالت دراز کش بلند میشم که دستم چنان تیری میکشه که نفسم قطع میشه و آخی از بین دندونای چفت شده ام بیرون میاد. رسول که از حال من ترسیده و مشخصه نگرانه سریع کمک میکنه و دوباره به حالت دراز کش در میام.دستی که آسیب ندیده رو روی دست زخمیم میزارم.رسول سریع دستم رو کنار میزنه و همون موقع دکتر داخل میشه و اقا محمد هم پشت سرش وارد اتاق میشه.نمیدونم کی اما اینجور که مشخصه اقا محمد دکتر رو خبر کرده و من متوجه خروج اقا محمد نشدم. دکتر معاینه ای کوتاه میکنه و بعد از تزریق دارویی داخل سرم از اتاق خارج میشه.با خروج دکتر سرم رو به طرف رسول برمیگردوندم و با عجله اما آروم و بی‌حال لب میزنم: حال حامد خوبه؟؟؟صدمه ندیده؟؟ رسول: آروم باش داوود.به لطف فداکاری تو بهتره فقط دستش یکم سوخته و پاش آسیب دیده. داوود: خداروشکری میگم .آقا محمد جلو میاد و طرف دیگه تخت می ایسته. رو به من و رسول میگه... محمد: اگر حرفاتون باهم تموم شد منم یه حالی از دهقان فداکارمون بپرسم. زسول: لبخند شرمنده ای میزنم و با خجالت و شرمساری سرم رو پایین میندازم و بله آرومی میگم.با صدای خنده محمد سرم رو بلند میکنم و متعجب نگاهش میکنم که خودش به حرف میاد و میگه... محمد:رسول امروز دارم بهت شک میکنم.جوری حرف میزنی و با خجالت سر میندازی پایین و بله میگی که حس میکنم دوماد کنارته و دارن خطبه عقد میخونن😁 رسول: با پایان حرف اقا محمد داوود هم خنده اش میگیره و با وجود دردی که از صورتش هم تابلوعه اما، باهامون می‌خنده.منم که از حرفای اقا محمد خنده ام گرفته تحمل نمیکنم و ریز ریز میخندم. محمد: لبخندی میزنم و رو به داوود لب میزنم: خب دهقان فداکار ما خوبه؟ داوود: سرم رو پایین میندازم و با لبخند محوی میگم:بله اقا.خداروشکر بهترم. محمد: سری تکون میدم و میگم: داوود،درد هم داری؟ داوود: سرم رو با خجالت پایین میندازم و همونطور که نگاهم به ملافه روم هست لب میزنم: یکم اره اما خیلی نیست. محمد: پس درد هم داری.به هر حال به نفعته زودتر سرپا بشی وگرنه به جای هر سه تاتون نیرو میارم😌 داوود: سه تامون؟؟ محمد: بله دیگه.تو و استاد و حامد . داوود: واقعا نیرو میزارید جامون؟؟ محمد: بله .توقع که نداری بزارم تیمم هر کدوم یه گوشه بیمارستان باشن و کارا عقب بمونه. داوود:چشمکی مخفیانه به رسول میزنم که اونم لبخند خبیثی میزنه و چشماش رو به معنای فهمیدن روی هم میزاره. ملافه رو کنار میزنم و همونطور که سعی میکنم بلند بشم لب میزنم: اِ پس بهتره هر چه زودتر برگردیم سر کارمون☺️ ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.شیرین تر از همیشه بخند. این زندگی چای تلخی‌ست که کنارش قند نگذاشتند...🌱💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۵ رسول: لبخندی روی صورتم نقش میبنده و توی دلم خداروشکر میکنم که تو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میندازم که با خنده بهم نگاه میکنه.خنده های اقا محمد برامون مثل مسکنه.این که بدونی يکی هست که هر وقت حالت بده پیشته و هر وقت نیاز به کمک داری کنارته،باعث حال خوب هممون شده‌ محمد: خب حالا استراحت کن چند روز دیگه بیا. داوود: با شیطنت ابروهام رو بالا میندازم و میگم: نچ نمیشه.باید الان بریم. محمد: دستم رو روی شونه اش میزارم و با صدایی که خنده توش موج میزنه میگم: باشه پسر.حالا یکم استراحت کن بعد بیا. داوود: بیشتر از این ادامه نمیدم و بی حرف سرجام دراز میکشم.دلم میخواد برم پیش حامد اما مطمئنم اقا محمد اجازه همچین کاری رو نمیده. رو به رسول میخوام حرفی بزنم که صدای تلفن آقا محمد بلند میشه و به اجبار از اتاق بیرون میره.رو به رسول که سرش پایینه میکنم و با حالتی مظلومانه میگم: داداش رسول یه کمکی بهم میکنی؟؟ رسول: چه کمکی؟ داوود: میشه منو ببری پیش حامد؟ رسول: ابرویی بالا میندازم و میگم: نه نمیشه باید استراحت کنی. داوود: با اخم بهش نگاه میکنم و لب میزنم: واقعا که.من این همه بهت کمک کردم تو حالا یه کمک نمیکنی؟اصلا دفعه بعد که کارت به بیمارستان کشید دیگه کمکت نمیکنم. رسول: حالا کی گفته من قراره دوباره کارم به بیمارستان بکشه؟ داوود : من میگم😌 رسول: اونوقت از کجا به این نتیجه رسیدی؟؟ داوود: از اونجایی که جنابعالی از ۳۶۵ روز سال ۳۶۰ روزش تو بیمارستان بستری هستی.اون ۵ روز دیگه هم توی اتاق دکتر سایت هستی. رسول: لبخندی میزنم و سرم رو پایین میندازم.خب اینجور که مشخصه داوود خوب منو شناخته و البته مشخصه این مدت بدجوری مهمون بیمارستان بودم که داوود هم به چنین نتیجه ای رسیده.حرفی ندارم.یعنی نمیتونم حرفی بزنم چون حرف حق جواب نداره.داوود با انگشت میزنه به پیشونیم و میگه... داوود: حالا بگو کمک میکنی؟ رسول: نگاهم رو از زمین جدا میکنم و میدوزم به چشمای خیره و منتظر داوود.میدونم با انجام دادن این کتر توبیخ بدی در پیش دارم اما ترجیح میدم الان که برادرام حال خوبی دارن و خودمم هنوز سرپا هستم و میتونم پا به ماشین کار ها رو انجام بدم، از انجام دادنشون دریغ نکنم.مصمم نگاهی به چشم هاش میندازم و لب میزنم: باید چیکار کنم؟ داوود: آفرین داداش شجاعم.میدونستم تو پشتم و خالی نمیکنی. رسول: لبخندی همراه با اخم روی صورتم میشینه و لب باز میکنم و میگم: بسه.چرب زبونی نکن.زودتر بگو میخوای چیکار کنی تا محمد نیومده. داوود: سرم رو کمی بلند میکنم تا مطمئن بشم کسی قرار نیست وارد بشه‌.با فهمیدن امن بودن اطرافمون،نگاهی به رسول که منتظر نگاهم میکنه میندازم‌ و میگم: باید برم میش حامد و ببینمش.سرم درد میکنه و نمیتونم راه برم برای همین یه ویل... همون لحظه نگاهم میخوره به ویلچری که توی اتاق هست.لبخندی روی صورتم میشینه .سرم رو بلند میکنم و خیره به سقف میگم:خدایا دمت گرم.حیف سقف جلوی دیدم رو گرفته وگرنه خیره میشدم به اسمون🥲 رو به رسول میکنم و ادامه میدم: همین الان این ویلچر رو بیار. رسول: ویلچر رو میارم و جلوی تخت میزارم.بهش کمک میکنم و در حالی که مراقبم آسیبی به دستش وارد نشه،روی ویلچر میشینه.پشت ویلچر می ایستم و تا پشت در هول میدم.آهسته در رو باز میکنم.با اطمینان از امن بودن منطقه بیمارستان، سریع داخل اتاق میشم و ویلچر رو از اتاق خارج و به طرف اتاق حامد هول میدم. داوود: با دور شدن از اتاق نفس عمیقی میکشم که سرفه ام میگیره.رسول که از این اتفاق یهویی ترسیده ،سریع از آب سردکن کنار راهرو لیوان آبی میاره و جلوی دهنم میگیره.یه قلپ بیشتر نمیخورم و سرم رو به معنای نخواستن کج میکنم.سرفه ام بهتر شده.رسول لیوان رو توی سطل میزاره و کنار ویلچر می ایسته.میخواد حرفی بزنه که... ♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فرار از اتاق 😂🌱 پ.ن.از ۳۶۵روز ۳۶۰ روز تو بیمارستانه 😂👻 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۶ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میند
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه. رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟ داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟ رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟ داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن. رسول:هوفففف نمیدونم. داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود. رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده. داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی. رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم. داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟ رسول: بگو. داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی. رسول : قاطی چی؟؟ داوود: قاطی مرغا😬 رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته. داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن. رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی. ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بی‌حال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره. آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه. اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی. داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم. آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟ داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود. نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم. داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم. رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.داسولی😉 پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۷ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟ حامد: من خوبم.اما تو... داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی. رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟ الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه. میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟ خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد. اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن. رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی. حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟ عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه. ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید. حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید . رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری . نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده. رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم‌.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم‌.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش می‌رسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت‌.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم. کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟ محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟ رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش. محمد: کیه رسول؟ رسول: دختر خاله نورا خانم. محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟ رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.استاد عاشق شد🥺 پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۸ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه. رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره کہ لب زدم: نورا خانم نورا: بله آقا رسول. رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام. نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت.. رسول: ببخشید یه سوال داشتم نورا: بفرمایید رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون نورا: لطف دارید رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟ نورا: بله رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه... رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟ نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟ رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت... نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم‌. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟ رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم. نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید. رسول : قول میدم (یه هفته بعد) رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد. دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن. با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه. امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂 رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟ امیرعلی: اوه اوه.نمی‌دونستم بی اعصاب هم میکنه کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂 رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫 فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁 رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم. کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون. رسول: کیان بچه هارو فرستاد برن‌خودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد. کیان: خب بگو . رسول: چی بگم؟ کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟ رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره. هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه. ♡♡♡ پ.ن.پسر بی خانواده💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۹ رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان: نه رسول اینجوری نگو. رسول: با بغض و خشم رو میکنم سمت صورت کیان و لب میزنم: چرا نگم؟مگه اینجور نیست؟مگه دروغه؟من یه پسری هستم که پدرم رو توی بچگی از دست دادم.مادرم رو حدود ده سال پیش از دست دادم.برادرم رو یک سال و نیمه از دست دادم.من پسری هستم که الان به جز خدا و رفیقاش هیچ کسی رو نداره. نفس نفس میزدم.دستم به سمت قلبم رفت.دکتر گفته بود نباید به خودم فشار زیادی وارد کنم و ممکنه قلبم وایسته.همونطور که سرم پایین بود و دستم روی قلبم مشت شده بود ادامه دادم: من هیچ کسی رو ندارم که بهش بگم بره برام خاستگاری.مادرم آرزوی این لحظه رو داشت اما نموند که الان پسرش اینجا تک و تنها نمونه .نموند. من کسی هستم که با شغلی که دارم کمتر کسی پیدا میشه که حاضر بشه دخترش باهام ازدواج کنه.چون هر لحظه ممکنه برنگردم.پشیمون نیستم از شغلم.هیچ وقت پشیمون نمیشم.چون رسیدم به علاقه ام.چون راه پدرم رو ادامه دادم.چون از مردم سرزمینم مراقبت کردم.هیچوقت به خاطر شغلم سرافکنده نمیشم.بر عکس همیشه سرم رو بلند میکنم و با افتخار میگم پلیس هستم‌.اما کاش لااقل مادرم بود.کاش لااقل داداشم بود. کیان !) اگه داداشم بود به نظرت وقتی بهش میگفتم عاشق شدم چیکار میکرد؟؟🙂 حتما خوشحال می‌شد و آماده می‌شد که بره برام خاستگاری.اما حالا هیچ کدومشون نیستن.تو بگو .تو بگو چیکار کنم ؟ کیان: رسول. ما هم داداشت هستیم.همه ما مثل مهدی پشتتیم و هوات رو داریم. اصلا حالا که اینجوره خودم میام به عنوان داداشت برات خاستگاری.خوبه؟؟ یه وقت دوباره نبینم داداشم غم داره. نمیخوام هیچ وقت غم داشته باشی. هر وقت دیدی دلت گرفته بیا پیش خودم حرف بزن. رسول: کیان من روم نمیشه برم از محمد مرخصی بگیرم. این چند روز خیلی مرخصی گرفتم.میشه تو بری و ازش اجازه بگیری من یه سر برم بهشت زهرا؟؟ کیان: لبخند تلخی روی صورتم نشست.سری تکون دادم و از جام بلند شدم‌.رسول بر خلاف چهره اش درد زیادی تحمل کرده بود و بدجوری شکسته بود. هیچوقت نمیتونستم درداش رو خوب کنم اما باید تا حد امکان مرحم درداش بشم . ....... با برگه مرخصی از اتاق آقامحمد بیرون اومدم و به طرف میز مرکزی رفتم.رسول با دیدنم از جاش بلند شد.برگه رو جلوش گرفتم که ازم گرفت و نگاهش کرد.لبخندی زد و با گفتن کلمه(خیلی مردی) از کنارم رد شد و سریع از سایت بیرون زد. رسول: سوار موتور شدم و به طرف مقصد همیشگیم حرکت کردم.خنکی باد که به صورتم می‌خورد روحم رو آروم میکرد و کمی از آتیش درونم کم میکرد.با رسیدن به بهشت زهرا موتور رو پارک کردم.به طرف مزار بابا و مامان حرکت کردم‌.ترجیح میدم اول به اونا بگم که پسرشون عاشق شده. کنار سنگ زانو میزنم و دست میکشم روی سنگ مزار. انگار اینجا که میام هیچ تمرکزی برای حرف زدن ندارم و اشکام بدون اراده میریزن. اینجا دیگه کسی نیست.میتونم راحت بشم همون پسر کوچولوی مامان و بابام.همون پسر شیطونی که همه چیز رو میریخت تو خودش اما یه روزی میدید نمیتونه تحمل کنه و هر جی بود و نبود برای مامانش میگفت تا اروم بشه.حالا اومدم هر چی هست و نیست رو برای مامان و بابام بگم . پس خجالت نداره.نفس عمیقی کشیدم و لب زدم:سلام به مامان و بابای گلم.خوبید ؟خوش میگذره؟؟ خوب منو اینجا گذاشتید و با اون پسرتون دارید کیف میکنید. از همون اولم میدونستم داداش رو بیشتر از من دوست دارید. مامان یه چیزی بگم؟؟ چجور بگم بهتون.خجالت میکشم آخه.ولی خب بالاخره باید بگم🙂 مامان ،بابا ... (لبخندی میزنم و میگم)پسرتون عاشق شده.رسول کوچولوتون عاشق شده و میخواد ازدواج کنه. (لبخندم اروم جمع میشه و حالا با بغض و اشک ادامه میدم) ولی حیف .کاش پیشم بودید .مامان ،بابا هنوز نگفتن میتونم برم خاستگاری یا نه.بابا کاش پیشم بودی و بازم میگفتی درست میشه مرد خونه.بابا چرا از همون اول به من میگفتی مرد خونه؟؟ داداش که بزرگتر از من بود چرا اونو اینجور صدا نمیزدی؟؟نکنه میدونستی هیچ کدوم نمیمونید؟؟ بابا چرا الان نیستییییی😭 تا کی بگم مرد گریه نمیکنه.تا کی بگم میگذره.اره میگذره ولی ردش میمونه. آقا من خستم.از زندگی و آدماش.نمیتونم تحمل کنم وقتی هیچ کدومتون پیشم نیستید.بابا من امیدم به خدا هست اما چرا شماها نموندید.به خدا منم آدم بودم.خیلی بد کردید.همتون ترکم کردید و من موندم.بابا دلم شکسته.کاش بودی پیشم.مامان کاش بودی تا باهم بریم کت و شلوار بخریم.تا باهم بریم گل بخریم و بریم خاستگاری💔 کاش بودید. آروم از جام بلند شدم.همونطور که لباسم رو می تکوندم زمزمه کردم:خب من دیگه برم.یه سر به داداش بزنم برم.فرمانده ام ناراحت میشه دیر برم. خداحافظ 🙂🌱 به طرف مزار مهدی حرکت کردم .چند دقیقه ای پیشش نشستم و کمی صحبت کردم.از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که... ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حرفاش درد داشت🥺💔 پ.ن.چیشد؟؟ https://eitaa.com/romanFms
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.دستم رو توی جیبم کردم و گوشی رو بیرون اوردم‌.شماره حامد بود.نفس عمیقی کشیدم و صدام رو صاف کردم که متوجه گریه ام نشه.تماس رو وصل کردم و لب زدم: جانم داداش. نورا: سلام آقا رسول . رسول: هول شده لب زدم: اِ سلام زن داداش.خوبید؟ نورا: ممنونم شما خوبی ؟ رسول: خداروشکر.اتفاقی افتاده؟چرا با گوشی حامد زنگ زدید؟ نورا:اومدم پیش حامد.خواستم بهتون بگم بیاید اینجا کارتون دارم. رسول: چیزی شده؟؟دارید نگرانم میکنید. نورا: نه نگران نشید.تشریف بیارید اینجا بهتون میگم. رسول: چشم الان راه میوفتم.خداحافظ نورا: خدانگهدار رسول: تماس رو قطع کردم و سریع سمت موتور قدم برداشتم.نگرانی داشتم و باعث شده بود موقع صحبت کردنم لکنت بدتر بشه.موتور رو روشن کردم و حرکت کردم. اول کنار یه سوپری نگه داشتم و یه بطری آب خریدم.یکم ازش خوردم و یه مشت هم به صورتم پاشیدم. به طرف خونه اقاجون حرکت کردم . ....... موتور رو جلوی در گذاشتم و سریع زنگ رو زدم.در باز شد و من سریع داخل رفتم.در رو باز کردم و داخل شدم .آقاجون به طرفم اومد و سلام کردیم و در آغوشم گرفت.حامد هم کنار سالن نشسته بود و پاش رو دراز کرده بود.نوراخانم از آشپزخونه بیرون اومد و سلام کرد که لب زدم: سلام زن داداش. به طرف حامد رفتم و با لبخند شیطنت آمیزی پام رو کنار گچ پاش گذاشتم و لب زدم:نظرت چیه یه ضربه به پات بخوره؟😁 حامد:میدونی که بزنی میخوری؟ رسول:اوهوم میدونم‌اما می ارزه😎 حامد:اینقدر حرف نزن .بیا بشین . رسول:لبخندم جمع شد.کنارش نشستم و دستش رو گرفتم .آروم زمزمه کردم: بهتری؟ حامد:اره خداروشکرخوبم. رسول:خداروشکردرد که نداری؟ حامد:نه نگران نباش. رسول:خوبه. صدام رو کمی بلندترکردم و گفتم:زن داداش میشه بیاید بگید چیکار داشتید؟دارم سکته میکنم از نگرانی. نورا:سینی چایی رو توی دستم گرفتم و از آشپزخونه بیرون رفتم.بالبخندلب زدم: یکم تحمل داشته باشید اقارسول. سینی روجلوشون گرفتم و تعارف کردم.یه چایی برداشت وهمونطورهم گفت. رسول:دستتون دردنکنه. آخه استرس گرفتم.لطفآبگید. نورا: نگاهی به حامد انداختم که لبخندی زد.چادرم رودرست کردم و گفتم: خب راستش من این چندروزه داشتم باخاله ام و شوهرخاله ام صحبت می‌کردم.حامد عکس شمارونشونشون داد و در موردتون بهشون گفتیم.اوناهم اول خواستن در موردتون تحقیق کنن تا بدونن چجور ادمی رو راه میدن برای خاستگاری. حدودااین چندروزدرگیر تحقیق بودن. امروزصبح خاله ام زنگ زد و گفت برای فردامیتونید تشریف ببرید برای خاستگاری 🙂 رسول:چ..چی؟یعنی قبول کردن؟؟ نورا: فعلا که اجازه خاستگاری دادن☺️ رسول: خانوادشون خبر دارن که من کسی رو ندارم؟؟ نورا: اونا اطلاع دارن که پدر شما توی بچگیتون شهید شدن و مادرتون هم چند سال پیش.حامد بهشون گفت که برادرتون هم حدودا یک سال و نیم شهید شدن.میدونن که پلیس هستید و نه نازگل و نه خاله و شهر خاله ام هیچ کدوم براشون مهم نبود و مشکلی با این قضایا نداشتن. رسول:ممنونم ازتون.نمیدونم چجور لطفتون رو جبران کنم🥺 نورا: من کاری نکردم‌.شما هم بهتره برید امروزکت وشلوار بخرید‌که فردابایدبراتون بریم خاستگاری🥰 رسول:چی؟ حامد:چیه نکنه توقع داری برات خاستگاری نیایم؟ اقاجون:پسرم پاشو برو خرید بکن .امشب بیاهمینجا که فردا انشاءالله عصر بریم خاستگاری و به امید خدا جواب مثبت رو بگیری. رسول:ممنونم ازتون.خیلی ممنونم. ... خواستم پاشم که حامد لب زد. حامد:رسول وایسا باهم بریم. رسول:تو که نمیتونی با این پات بیای.سختته. حامد:مهم نیست.این اتفاقات یه بار بیشتررخ نمیده.میخوام بیام خودم برای داداشم کت و شلوار انتخاب کنم. رسول:دیگه نتونستم تحمل کنم و پریدم بغلش.با بغض لب زدم: حامد ممنونم ممنونم که تو موندی پیشم.خوشحالم که شماها هستید و تنهام نزاشتید. حامد:رسول جان.داداش آبغوره گیری بسه.بیا بریم😉 رسول:چشم .با اجازه ما بریم. نورا:به سلامت اقاجون:خدا پشت و پناهتون باشه. رسول: ماشین حامد رو برداشتم و موتور رو توی حیاط گذاشتم.برای حامد راحت تر بود که با ماشین بریم‌.اول رفتم یه مرکز خرید و داخل مغازه شدیم.نگاهم دورتا دور مغازه چرخید.نگاهی به حامد انداختم.با ذوق دنبال یه کت و شلوار قشنگ برای من بود.چقدر خوبه که لااقل حامد رو دارم.با صدا زدن اسمم توسط حامد نگاهش کردم که کت و شلوار مشکی ای رو جلوم گرفت.توی اون يکی دستش هم کت و شلوار سرمه ای بود. ازش گرفتم و داخل پرو شدم.پوشیدم و بیرون اومدم.نگاهش که به طرفم کشیده شد نچی گفت.از توی آیینه نگاهی به خودم انداختم .کت سرمه ای به خوبی توی تنم بود.پس چرا میگه نه.بی خرف وارد اتاق پرو شدم و بعدی رو پوشیدم.بیرون اومدم که دوباره نگاهم کرد.سری تکون داد و خوبه ای گفت‌خودشم یه کت طوسی پوشید و هر دو از مغازه بیرون اومدیم. ♡♡♡ پ.ن.خرید برای خاستگاری🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۱ رسول:از جام بلند شدم و خواستم حرکت کنم که صدای تلفنم بلند شد‌.د
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خونشون ایستادیم.اقاجون زنگ رو زد که در باز شد.اول آقاجون و بعد نورا خانم و پشت سرش حامد و در آخر من وارد شدم.نفسم از شدت استرس بالا نمیومد و مطمئنم الان رنگم بشدت پریده. در ورودی خونه باز شد و یه مرد که بهش میومد حدودا همسن آقاجون باشه جلوی در ایستاد.سر به زیر سلام کردم.یه خانم هم جلو اومدن و سلام کردیم.گل رو دستشون دادم که تشکر کردن و روی میز گذاشتن‌. ......... دستم لرزش وحشتناکی داشت و به راحتی قابل دیدن بود.دست گرمی روی دستم نشست.نگاه که کردم دیدم دست حامد هست.لبخند دلگرم کننده ای زد.به زور آب دهنم رو قورت دادم.با صدای پدر نازگل خانم سرم رو بلند کردم و با لکنت بله ای گفتم.پدر نازگل خانم که انگار متعجب شده بود و تا الان به لکنت زبونم دقت نکرده بود نگاهی به آقاجون انداخت که حامد زودتر به حرف اومد. حامد: راستش همونطور که میدونید رسول هم مثل من پلیس هست . توی یه عملیاتی رسول مجروح شد و اتفاقاتی براش افتاد که لکنت گرفت. البته دکتر گفته خیلی زود خوب میشه. پدر نازگل: لبخندی زدم و با صدای بلندی گفتم: دخترم چایی رو بیار لطفا . نازگل: با ترس و خجالت چایی رو ریختم.چادرم رو درست کردم و نفس عمیقی کشیدم.زیر لب صلواتی فرستادم و از آشپزخونه خارج شدم. سلامی اروم گفتم که همه جوابم رو دادن.اول به پدر شوهر نورا و بعد هم به بابا چایی رو تعارف کردم.بعد از اون به مامان و نورا و اقا حامد‌.سینی رو جلوی اقا رسول گرفتم .لرزش دست هر دومون کاملا مشخص بود.چایی رو برداشت که سیتی رو عقب کشیدم و کنار بابا نشستم و سرم رو پایین انداختم. بابا چند تا سوال پرسید که اقا رسول و اقا حامد جواب میدادن.می‌تونستم بفهمم اقا حامد نمیخواد اقا رسول خیلی حرف بزنه تا باعث ناراحتیش نشه که لکنت داره. با صدای بابا که گفت با اقارسول بریم حرف بزنیم خجالت زده بلند شدم و چشم گفتم.اولین باری نبود که خاستگار اومده بود خونمون اما اینبار خیلی استرس دارم‌ و نمیدونم دلیلش چیه.وارد اتاق شدم و پشت سرم اقا رسول داخل شد.روی صندلی میز نشستم و اقا رسول هم روی تخت .سر به زیری ای که داشت منو جذب میکرد. ... حرفای زیادی بینمون ردوبدل شد.اقا رسول باصدای آرومی زمزمه کرد. رسول:نازگل خانم.احتمالا از شغل من خبر داریدوازخطراتی که داره باخبر هستید. نازگل:بله .نورا همرو برام گفته. رسول:راستش نمیدونم چطور بگم. شغل من شغلی هست که بهش افتخار میکنم.خوشحالم که در این راه قدم برداشتم.اما من قبل از پا گذاشتن توی این راه ازتمام خطراتش آگاه بودم.دلم‌میخواد شماهم از خاطراتش باخبر باشید و آگاهانه تصمیم بگیرید.شما هرتصمیمی بگیرید من بهش احترام میزارم چون میدونم کمتر کسی هست که حاضرباشه با مردی مثل من که معلوم نیست حتی کی بتونم برگردم خونه زندگی کنه. توی شغل من هرلحظه امکان داره همه چی تموم بشه.من گاهی اوقات باید به جاهایی برم که معلوم نیست چند روز حتی برنگردم خونه. دیر اومدن شب هام و زود رفتن صبح ها هم که به کنار.اما با این وجود من واقعا شمارو دوست دارم و دلم نمیخواد از دستتون بدم. از وقتی که خانواده ام رو از دست دادم هیچ کسی رو نداشتم به جز خدا و بعد از خدا حامد و آقاجون.همیشه دلم میخواست مادر و پدرم منو توی این لباس ببینن اما خب صلاح نبوده.حالا دلم میخواد اگه شما جوابتون مثبت بود ،باهم بریم سر مزار خانواده ام و بهشون بگم که پسرشون بالاخره ازدواج کرد. نازگل:اقا رسول .من از تمام سختی های شغلتون باخبر هستم و خوشحالم که کسی که میخوام به عنوان شریک زندگیم انتخاب کنم ، به مردم و نظام خدمت میکنه .من هیچ مشکلی با این موضوع و شغل شما ندارم و حتی بهتون افتخار میکنم . رسول:نازگل خانم با من ازدواج میکنید؟؟ نازگل: نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم:بله🙂 رسول: لبخندی زدم .سرم رو بالا گرفتم و خداروشکر کردم.به همراه نازگل خانم از اتاق بیرون رفتیم. آقاجون با دیدنمون رو به نازگل خانم گفت. اقاجون: خب جوابت چیه دخترم؟مبارکه؟؟ نازگل: نگاهی به همه انداختم.میتونستم توی نگاه بابا و مامان هم حس کنم که انگار موافق هستن.لبخندی زدم و سر به زیر با صدای بشدت آرومی لب زدم:ب..بله نورا: مبارکه.از جام بلند شدم و نازگل رو در آغوش کشیدم.حامد هم با وجود گچ پاش اما بلند شد و اقارسول رو در آغوش گرفت. همه تبریک گفتن.نازگل رو کنار خودم نشوندم.بقیه هم دوباره مشغول صحبت شدن .با صدای اقا رضا(پدر نازگل)که اقا رسول رو مورد خطاب قرار داده بود نگاهشون کردم.اقا رسول بفرماییدی گفت .آقا رضا گفت. رضا:اقا رسول.من در مورد شما خیلی تحقیق کردم و از هر کس پرسیدم جز خوبی در موردت چیزی نگفت.دخترم رو خوشبخت کن . رسول: لبخندی زدم : تا وقتی که زندم نمیزارم خم به ابروشون بیاد.مراقبشون هستم🙂 ♡♡♡ پ.ن.بله رو گرفت🥺 پ.ن‌.تا جون دارم مراقبشم🙂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۲ رسول: به یه چشم بر هم زدن روز خاستگاری رسیدو حالا ما جلوی در خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ (دو هفته بعد) رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید .آرشام کریمی توی زندان خودکشی کرد ک ما هر کاری کردیم‌ زنده نموند.هاتف و سینا و سلطانی هم مجازات شدن. خانم سیما صادقی هم چون تهدید شده بود از کارش برکنار شد و اخراج شد و به چند ماه زندان رفتن محکوم شد. بچه های تیم اقا محسن چند دقیقه پیش به سازمان خودشون برگشتن. داوود و حامد هم دوروز میش برگشتن.حامد هم قرار شده سه روز دیگه گچ پاش رو باز کنه .بلیط هواپیما هم گرفتیم و قراره حامد و نورا خانم توی حرم اقا امام حسین مراسم عروسیشون رو بگیرن و به نوعی ماه عسلشون هم کربلا میشه. با پیگیری هایی که کردم تونستم یه کاری کنم که من و نازگل هم توی بین الحرمین خطبه عقدمون خونده بشه . تمام بچه ها هم گفتن میان .بچه های تیم خودمون و بچه های تیم اقا محسن. و همچنین اقا محسن و اقا محمد . از جام بلند شدم و از اقا محمد خواستم یه مرخصی چند ساعته بهم بده. به همراه حامد رفتیم سمت خونه نورا خانم.نازگل هم اونجا بود.سوارشون کردیم و به طرف مرکز خرید رفتیم تا لباس عروس و لباس برای عقدمون بخرن. نورا: وارد مغازه شدیم.پر بود از لباس های مختلف و قشنگ.دنبال مدلی بودم که توی ذهنم تصورش میکردم. با ایستادن کسی کنارم نگاهی بهش انداختم.حامد بود.لبخندی زدم و هر دو مشغول دیدن لباس ها بودیم.با دیدن یه لباس عروس بلند و قشنگ که چادر مخصوصش هم داشت لبخندی زدم و رو به حامد لب زدم: وای حامد اینو ببین. حامد: خیلی قشنگه.میخوای برو بپوشش . نورا: وارد اتاق شدم و سریع لباس رو پوشیدم.بيرون اومدم و نگاهی به خودم توی آیینه انداختم.خیلی خیلی قشنگ بود.حامد هم نگاهم کرد.لبخندی زد. با گفتن (همین رو میخوام)سریع داخل شدم و لباسم رو عوض کردم. بیرون اومدم و دادم به فروشنده تا حسابش کنه. به طرف نازگل و اقا رسول رفتم.با دیدن مدلی که شبیه چیزی بود که من پسندیدم لبخندی زدم و نازگل رو مجبور کردم همون رو بپوشه. با بیرون اومدنش لبخند عمیقی زدم .واقعا قشنگ شده بود.خودشم که انگار خوشش اومده لبخندی زد . ...... لباس هامون رو حساب کردیم و رفتیم بیرون.اقا رسول به طرف یه رستوران حرکت کرد . رسول: خانم ها خریدشون رو کردن.من و حامد هم که قرار شد همون کت مراسم خاستگاری رو بپوشیم تا به لباس خانما بیاد.بعد لز خوردن غذا به طرف پارک رفتیم. ....... ماشین رو جلوی در خونه نگه داشتم .پیاده شدیم .سریع لباس هارو در آوردم .داخل خونه گذاشتم و با گفتن من باید برم دیر کردم سریع به طرف سایت حرکت کردم.سر راه هم یه جعبه شیرینی خریدم و رفتم داخل.به همه تعارف کردم‌. ........ (یه هفته بعد) رسول: قدم گذاشتیم توی بین الحرمین. پا به پای هم. کنار هم داخل شدیم.اول سلام دادیم و بعد هم داخل قسمتی شدیم که قرار بود خطبه عقدمون رو بخونن.اول من و نازگل سرجامون نشستیم‌. ..... حالا وقت جواب نازگل بود.نگاهش کردم.با لبخند نگاهم کرد و سرش رو پایین انداخت.با صدای آرومی لب زد. نازگل: با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ رسول: لبخندی زدم و سرم رو پایین انداختم. رسول: با اجازه اقا امام حسین و اقا صاحب الزمان و بزرگترای جمع بله. حامد: از جام بلند شدم و رسول رو در آغوش کشیدم.بالاخره‌ داداشم داره ازدواج میکنه.خوشحالم که به کسی که می‌خواست رسید. نوبت من و نورا بود. نشستیم. ...... انگشتر رو توی دستش کردم.لبخندی زدم و زمزمه کردم: با بله ای که گفتی،زندگی خودم شدی🙂 نورا: اووو تو هم از این حرفا بلد بودی و رو نکردی؟ حامد: معلومه اگه قبلا رو کرده بودم ،الان خب تکراری میشد😁 نورا: حامد تو درست نمیشی. حامد:هر چی تو بگی خانمم. ...... رسول: نازگل جان. نازگل: جانم. رسول: هیچی نازگل: چیزی شده؟ رسول: نه چیزی نیست. نازگل:خب بگو .چرا نمیگی .طوری شده؟ رسول: نه فقط خیلی مراقب خودت باش. نازگل: برای چی؟ رسول: چون خیلی خوشگل شدی و میترسم چشم بخوری:) نازگل: تک خنده ای کردم و گفتم: مسخره رسول: به قول مولانا که میگه تو مرا جان و جهانی ؛ چه کنم جان و جهان را ؟ تو مرا گنج روانی ؛ چه کنم سود و زیان را..:')🌱🩵 نازگل: اووووو.کی میره این همه راهو.نه بابا اقا رسول و این حرفا. باورم نمیشه😁😂 رسول: باورت بشه.اقا رسولت بیشتر از اینارو هم بلده. نازگل: ماشالا اقا رسولم.حالا اقا رسول الان از نظرتون باید چیکار کرد؟؟ رسول: لبخندی زدم و زمزمه کردم: باید یه زیارت دونفره رفت اونم توی حرم اقا امام حسین . نازگل: بریم؟؟ رسول: بزن بریم🙂 ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با اجازه اقا امام زمان و پدر و مادرم از الان تا ابد انشاءالله بله🙂❤️ پ.ن.ماشالا اقا رسولم🥲 پ.ن.حامد و رسول ❤️‍🩹 پ.ن.ازدواج کردن🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۳ (دو هفته بعد) رسول:حدودا همه چی تموم شده.پرونده به پایان رسید
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز مادرم رو گرفته بودم.برای هر دومون حس خاصی داشت و خجالت می‌کشیدیم. بعد از زیارت روی سنگ فرش های گوشه حرم نشستیم‌.نگاهی به چهره اش انداختم.لبخند زده بود و به گنبد طلایی نگاه می‌کرد. نگاه خیره ام رو حس کرد که به طرفم برگشت.لبخندی زد که چال گونه اش نمایان شد. آروم و با خجالت گفت. نازگل:چیزی شده؟؟چیزی روی صورتمه؟؟ رسول: نه .جایی ندیدم بگن مرد حق نداره به همسرش نگاه کنه. نازگل: رسول یه چیزی بهت بگم ؟؟ رسول: بگو عزیزم نازگل: خیلی خوشحالم. رسول: ابروم بالا پرید .با خنده نگاهش کردم و لب زدم: برای چی؟ نازگل: خوشحالم از بودنت.خوشحالم که پیشمی.رسول من بهت گفتم با شغلت مشکلی ندارم اما دلم نمیخواد زود از دستت بدم.پس مراقب زندگی من باش. باشه زندگیم؟؟ رسول: لبخندی زدم.دستش رو گرفتم و بالا آوردم و بوسه ای روی دستاش کاشتم:قول میدم تا وقتی زندم مراقبت باشم.نمیزارم آب تو دلت تکون بخوره . نازگل: رسول باید هر روز خداروشکر کنم بابت اینکه هستی.چقدر خوبه که پیش همیم. رسول: درسته.و چقدر خوبه که عقدمون توی بین الحرمین خونده شد.امیدوارم خود اقا امام حسین و اقاابوالفضل مراقب زندگیمون باشن. نازگل: اوهوم.خواستم حرفی بزنم که نگاهم به روبه رو خورد.چند نفر داشتن به طرفمون میومدن.رو به رسول گفتم: رسول اونا رفیقات نیستن؟؟ رسول: چی؟؟ نگاهم رو چرخوندم که با دیدن بچه های تیم اقا محسن و خودمون و اقا محمد و اقا محسن لبخندی زد و متعجب بلند شدم.با لبخند سلام کردیم که متقابلا جوابمون رو دادن.رو به اقا محمد لب زدم: کی رسیدید؟؟مگه نگفتید پرواز شما دو ساعت دیگه میشینه. محمد: چی بگم برادر من.از دست این رفیقات مجبور شدم اینجور بگم.البته قرار بود یه ساعت دیگه برسیم اینجا اما ما زودتر اومدیم تا زودتر برسیم و به نوعی به قول بچه ها سوپرایزتون کنیم😁 رسول: خیلیم عالی داوود: تو حرف نزن فعلا.رو به نازگل خانم گفتم: زن داداش مبارکه.ان‌شاءالله خوشبخت بشید . نازگل: ممنونم ازتون.انشاءالله قسمت خودتون. داوود: سلامت باشید . رسول: همه بهمون تبریک گفتن .آقا محمد جلو اومد و لب زد. محمد: مبارکتون باشه . ان‌شاءالله زیر سایه اقا امام حسین زندگی خوبی داشته باشید. رسول و نازگل: ممنونم . محمد: حامد کجاس؟ رسول: حامد و نورا خانم رفتن زیارت.الانه که برگردن. خواستم ادامه بدم که نگاهم به حامد خورد که داشت به همراه نورا خانم به طرفمون میومد. لبخندی زدم و با چشم و ابرو بهشون اشاره کردم و لب زدم: دارن میان. داوود : به طرفشون چرخیدیم.با دیدنمون اونا هم متعجب نگاهمون کردن.لبخندی زدم و به طرفش رفتم.در آغوشش گرفتم.کنار گوشش لب زدم: مبارکت باشه داداش.خوشبخت بشید انشاءالله حامد: ممنونم. نازگل: به طرف نورا رفتم.همدیگرو بغل کردیم .با صدای آرومی لب زدم: مثل ماه شدی.مبارکت باشه آبجی خانم. نورا: قربونت بشم عزیزم.توهم خیلی خوشگل شدی .خوشبخت بشید. رسول: همگی به حامد هم تبریک گفتیم . ........ رسول: شب شده بود.همه توی اتاق های هتل بودن.از جام بلند شدم .به درخواست نازگل که هنوز ازم خجالت میکشید اون توی اتاق خودشون به همراه مادر و پدرش بود. منم پیش آقاجون موندم. گوشیم رو برداشتم و بهش پیام دادم بیاد بریم بیرون.چند ثانیه بیشتر نگذشته بود که جواب باشه اش رو داد. از جام بلند شدم و پیرهنم رو روی تیشرت پوشیدم. خواستم در رو باز کنم که آقاجون از تو اتاق کوچیک بیرون اومد و گفت... اقاجون:رسول جان کجا میری ؟ رسول: با نازگل قراره بریم یکم بیرون. اقاجون: برو پسرم.به عروس گلمم سلام برسون. رسول: لبخندی به مهربونی آقاجون زدم و گفتم: بزرگیتون رو میرسونم.خداحافظ اقاجون: به سلامت.مراقب باشید. رسول: سریع رفتم دم اتاق نازگل وایسادم.با باز شدت در نگاهی انداختم. یه روسری کالباسی سرش بود و چادر عباش رو هم سرش کرده بود.لبخندی زدم : سلام بانو . نازگل: سلام.خوبی؟ رسول: شما خوب باشی منم خوبم🙂 نازگل: خداروشکر. کجا قراره بریم؟؟ رسول: هرجا شما بگی. نازگل: اوممم بریم یکم بگردیم توی بازار؟؟شنیدم انگشتر های کربلا خیلی قشنگن.میخوام مدلاش رو ببینم🥲 رسول: هرچی شما بگی عزیزم.بریم. نازگل :لبخندی زدم.خواستم حرکت کنم که دستم گرفته شد.نگاهی به کسی که دستم رو گرفته بود انداختم.رسول بود.نفس عمیقی کشیدم.خجالت رو باید کنار بزارم.حالا ما نامزد هستیم.پس خجالت نداره.لبخندی روی صورتم نشوندم و قدم برداشتیم. ...... به مغازه دار اشاره کردم یکی از انگشتر هارو بیاره.روی میز گذاشت.لبخندی زدم و توی دستم کردم.رسول هم ستش رو توی دستش کرد.خیلی قشنگ بود.رو به رسول گفتم: همینو بخریم؟؟خیلی قشنگه رسول. رسول: آره خیلی خوبه.همینو میخریم😉 نازگل: ممنونم. رسول: قابل خانمم رو نداره. ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مراقب زندگی من باش.باشه زندگیم؟🥺 پ.ن.انگشتر ست💍❤️‍🩹💍 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۴ رسول: دستش رو توی دستم گرفتم.اولین بار بود که دست زنی به جز ماد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخوند.لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست.دستم رو زیر چونه ام گذاشتم و نگاهش کردم. ‌قطره اشکی از چشمم فرود اومد.باورم نمیشه.چند روز پیش نزدیک بود از دستش بدم.نزدیک بود حامدم رو از دست بدم.سلام نمازش رو که داد نگاهش به طرف من کشیده شد.لبخند محوی زد.جا نماز رو جمع کرد و کنارم نشست.دستش رو بلند کرد و اشک روی گونه ام رو پاک کرد.اروم زمزمه کرد. حامد: نمیخوام هیچ وقت اشکت رو ببینم. نورا: من بهش نگفتم بیاد.خودش اومد. حامد:به هرحال .بهش بگو حق نداره جلوی چشم من بریزه. نورا: لبخندی زدم و نفس عمیقی کشیدم.اروم از جام بلند شدم و پنجره رو باز کردم. باد خنک به صورتم می‌خورد و آتیش درونم رو که بر اثر برخورد دست حامد به صورتم بود رو خاموش میکرد.با ایستادن حامد کنارم نگاهی از فضای باز و خیابون گرفتم و به چهره اش نگاه کردم.اروم لب زدم: هوا خیلی خوبه.چقدر کیف میده بریم حرم. حامد: اوهوم خوبه.بریم؟؟ نورا: لبخندی زدم و گفتم: خسته نیستی؟؟ حامد: خسته هم باشم برا شما وقت زیادی دارم😉برو چادرت رو سرت کن بریم زیارت. نورا: ممنونم حامد .به خاطر همه چی ممنونم. خواستم حرکت کنم که با یادآوری چیزی که میخواستم بگم ایستادم و رو به چهره حامد با سر به زیری لب زدم:حامد راستش من یه عذر خواهی بهت بدهکارم. حامد: عذر خواهی برای چی؟ نورا: بابت اون روزی که زود قضاوتت کردم حامد: فدای سرت عزیزم.خداروشکر همه چی بخیر و خوشی تموم شد.الانم کنار همیم 😉 نورا :صبر کن برم‌چادرم رو سر کنم بریم. حامد: باشه عزیزم.منتظرم نورا: سریع چادرم رو سرم کردم و از اتاق بیرون رفتیم.به طرف ماشین ها حرکت کردیم.دست حامد رو گرفتم و لبخندی زدم.شونه به شونه هم قدم برداشتیم و نزدیک تاکسی شدیم. ..... رسول: به همراه نازگل به طرف حرم رفتیم تا زیارت کنیم.وارد حرم شدیم.دست نازگل رو گرفتم و سلام دادیم.قدم گذاشتیم و وارد شدیم.نازگل رفت طرف زنونه و من هم رفتم مردونه. نازگل: داخل شدم و بعد از زیارت دو رکعت هم نماز زیارت خوندم و خارج شدم.با نگاهم دنبال رسول میگشتم که دستی روی شونه ام نشست.ترسیده برگشتم که با نورا برخورد کردم.خنده ای کرد که با تعجب لب زدم: تو اینجا چیکار میکنی؟ نورا: با حامد اومدیم زیارت. تو چرا اومدی. نازگل: منم با رسول اومدم زیارت. نورا: اِ زیارتت قبول. نازگل: ممنون .زیارت تو هم قبول. نورا: ممنون.پس کجا موندن اینا؟ آقا رسولم نیومده؟ نازگل: همونطور که مشاهده میکنی نه. خوبه به من گفت سریع زیارت کن و بیا.حالا معلوم نیست خودش کجاس. نورا: دقیقا. نازگل: خواستم حرفی بزنم که نگاهم به رسول افتاد که داشت به طرفم میدوید. انگار با دیدن نورا متعجب شد .سرعتش کم شد و روبروم ایستاد.سلام کرد و گفت. رسول: شرمنده دیر شد. نازگل: دشمنت شرمنده.طوری نیست . رسول: زن داداش شما اینجا چیکار میکنید؟ نورا: با حامد اومدیم حرم.حالا نمیدونم کجا مونده. رسول: اِ پس چرا من ندیدمش. بیاید بریم جلوتر شاید ببینیمش. به همراه نازگل و نورا خانم یکم جلوتر رفتیم. با دیدن حامد که به طرفمون میومد لبخندی زدم و ایستادم.روبرومون ایستاد و سلام کردم که جوابش رو دادیم. ..... حالا توی راه برگشت و نزديک هتل بودیم همراه حامد و نورا خانم به طرف بستنی فروشی رفتیم و چهار تا بستنی گرفتم. به همه دادم و کنارشون روی صندلی نشستم.لبخندی زدم .خواستم حرفی بزنم که با احساس درد توی ناحیه قلبم نفس رفت.صورتم توی هم جمع شد و دستم روی قلبم‌رفت. نازگل که متوجه شد سریع به طرفم برگشت و دستش رو روی دستم گذاشت و آروم تکونم داد و در همون حالت هم گفت. نازگل: رسول خوبی؟؟چت شده رسول؟ حامد: ترسیده به رسول نگاه کردم.دکتر گفته بود چند ماه اول نباید به خودش و قلبش فشار بیاره و حالا رسول هنوز یه ماه هم نشده از عمل قلبش که اینجور شده. سریع از جام بلند شدم و به طرف مغازه دویدم.یه بطری آب گرفتم و به طرف رسول که حالا روی صندلی توی خودش جمع شده بود و نورا و نازگل خانم نگران کنارش ایستاده بودن دویدم. از توی جیبم قرص قلبش که همیشه یکی همراهم میزاشتم رو در آوردم و توی دهنش گذاشتم و آب رو بهش دادم. رسول: عرق روی پیشونیم و رنگ پریده ام رو میتونستم به خوبی حس کنم. دست یخی که روی دستم قرار گرفت بهم فهموند که انگار دارم تب میکنم و خیلی داغم.چشمم رو باز کردم.نازگل دستم رو گرفته بود و با نگرانی نگاهم میکرد.اروم و با بی حالی لب زدم: خو..خوبم. هوا هنوز سرد بود و منم با لباسایی که پوشیده بودم و تبی که داشت خودش رو نشون میداد،فهمیدم سرما خوردم. لحظه به لحظه بی‌حال تر میشدم و اینو همشون فهمیده بودن. نازگل: سریع دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.داغ بود. ترسیده به اقا حامد و نورا نگاه کردم و گفتم: داره تو تب میسوزه 🥺 ♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم 💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۵ نورا: روی تخت نشستم و خیره شدم به چهره حامد که داشت نماز میخون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم.درست میگفت.هر لحظه داغ تر و بیحالتر از قبل میشد. به طرف یکی رفتم و آدرس بیمارستان رو پرسیدم.اون مرد گفت بیمارستان از جایی که ما هستیم خیلی فاصله داره.باید زودتر تبش پایین بیاد وگرنه خطرناک میشه.گوشی رو برداشتم و شماره داوود رو گرفتم.چند ثانیه بعد جواب داد. حامد: داوود داوود: جانم.چیزی شده؟چرا نفس نفس میزنی؟ حامد: داوود رسول حالش بد شده.تب داره.ما نزدیک هتل هستیم.سریع برو از داروخانه کنار هتل یه سرم و تب بُر بخر برو دم اتاق ما .الان میام.زود باش داوود: یاخدا.با..باش. حامد: تلفن رو قطع کردم. سریع رسول رو بلند کردم و دویدم.صدای قدم های خانما هم پشت سرم میومد. بالاخره رسیدم.سریع داخل هتل شدم و دویدم تا وارد آسانسور بشم.با ورود من نورا و نازگل خانم هم که نفس نفس میزدن داخل شدن.نازگل خانم نزدیک رسول شد و دستش رو روی پیشونی رسول گذاشت.با بغض گفت. نازگل: اقا حامد بدنش داره آتیش میگیره.چرا اینحور شده🥺 حامد:نگران نباشید.حتما سرما خورده.رسول بدنش ضعیف هست به خاطر عمل هایی هم که داشته ضعیف شده برا همین زود مریض شده.گفتم داوود بره سرم و دارو بگیره .الان براش میزنم خوب میشه. با ایستادن آسانسور سریع پیاده شدم.داوود دم اتاق ایستاده بود و ترسیده و نگران جلوی در رژه میرفت.با دیدن ما سریع دوید و به طرفمون اومد.سلامی هول هولی به خانما داد و نگران رسول رو نگاه کرد.نورا سریع در رو باز کرد.داخل رفتیم .رسول رو روی تخت گذاشتم و کیسه دارو رو از دست داوود گرفتم. آستین پیراهن رسول رو بالا زدم و بعد از اینکه سرم رو وصل کردم ،تب بُر رو هم توی سرم خالی کردم داوود: نگران کنار رسول روی تخت نشستم.نازگل خانم گریه اش گرفته بود و نورا خانم سعی داشت آرومش کنه. دست رسول رو میون دستم گرفتم.خیلی داغ بود. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم. حامد که دست و صورتش رو شست ،کنارم نشست و سعی کرد با حرفاش خانما رو آروم کنه. دستم رو روی پیشونی رسول گذاشتم. برام خیلی تعجب آوره که چرا یهو مریض شده و اینجوری تب کرده.با صدای رسول که انگار هزیون میگفت نگاهم به طرفش کشیده شد.اسم مهدی شده بود ورد زبون رسول و حالا که هزیون میگفت هم اسم مهدی نوک زبونش بود.حامد از جاش بلند شد و سریع یه تشت آب آورد و چند تا حوله هم آورد.خواست رسول رو پاشویه کنه که سریع بلند شدم و از دستش گرفتم.خودم کنارش نشستم و حوله رو توی آب گذاشتم و بعد از اینکه آبش رو گرفتم روی پیشونیش گذاشتم. رسول: داشتم از درون آتیش میگرفتم.گرمای بدی توی بدنم رخنه کرده بود و الان تنها چیزی که دلم میخواست ،کمی هوای سرد و خنک بود . لای پلک های بی جونم رو باز کردم.حس خستگی شدیدی توی بدنم جریان داشت. نفسم بالا نمیومد و انگار کسی دستش دور گردنم بود.ناخودآگاه و بدون اراده دستم به طرف گلوم رفت .التماس میکردم برای ذره ای اکسیژن .از لای پلک های نیمه بازم داوود رو دیرم که ترسیده به طرفم حمله ور شد.صدای جیغ نازگل که به گوشم خورد ،مصادف شد با ورود چیزی توی دهنم و بعد هم خنکایی که عجیب به دلم نشست.اما این بین سوزشی که توی گلوم بود وادارم کرد عق بزنم و دستم رو روی دهنم نشست.خیسی دستم بهم نشون داد که دوباره خون بالا آوردم.چند روزی بود که دیگه چیزی نبود اما انگاربدنم فعلا قصد خوب شدن نداره. نازگل که اون صحنه رو دید ترسیده یاخدایی گفت و اشک میریخت.داوود سریع بلند شد و چند ثانیه بعد با لیوان آبی به طرفم اومد.کمی از آب رو بهم داد و کمک کرد دستم که کثیف شده بود رو بشورم و دراز بکشم. حامد هم سعی داشت نازگل رو متقاعد کنه که خطری تهدیدم نمیکنه و خوبم. خستگی ای که توی بدنم بود باعث شده بود هی چشمام روی هم بره. سرم سنگین شده بود و حال حرف زدن نداشتم‌.داوود که حالم رو پرسید به زور برای اینکه کمی از نگرانیشون رو کم کنم چند کلمه حرف بزنم. داوود خواست حرف بزنه که متعجب نگاهم کرد وبا بغض گفت. داوود:رسول تو ..تو بدون لکنت حرف زدی. رسول:تازه متوجه شدم.انگار این حالم و تب باعث شده بود بدنم به کل دچار اختلالات بشه که یکیش خوب بوده و میتونم درست حرف بزنم‌لبخندی زدم و چشمام روبستم. حامدوخانما که فهمیدن خوشحال شدم امامن الان نیازداشتم به خوابیدن. خواستم بخوابم که دستی روی پیشونیم نشست.لای پلکام رو باز کردم و با وجود تاری دید اما چهره زیبای نازگل رو دیدم.با لبخند واشک نگاهم میکرد.بی حال نالیدم:گ..گریه نکن نازگل:خوبی؟؟چت شده آخه 🥺 رسول:تو پیشم باشی خوبم. نازگل:یکم استراحت کن تبت پایین بیاد.من همینجا پیشت میمونم. رسول:چشمام روبستم وزمزمه کردم: ممنونم. داوود:با زنگ خوردن گوشیم از بقیه دور شدم وجواب دادم. آقامحمدبود.گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و گفتم. ♡♡♡ پ.ن.تب شدید 🥺 پ.ن.حال بد رسول💔 پ.ن.لکنت زبونش خوب شد🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۶ حامد: با حرفی که نازگل خانم زد سریع بلند شدم و دستم رو روی پیشون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چون ممکن بود دچار هیجان و ترس بشه و با وجود لخته توی سرش امکان داشت حالش بد بشه. فقط بهش گفتم بیاد اتاق حامد و تلفن رو قطع کردم.بهتر بود بیاد و خودش ببینه حال رسول بهتره. سمت بقیه رفتم .نازگل خانم کنار رسول نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود و اشک میریخت. نورا خانم هم داشت آروم با حامد صحبت می‌کرد. بدون هیچ حرفی کنار سالن نشستم .چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که زنگ در به صدا در اومد. حامد که فهمیده بود محمد هست از جاش بلند شد و در رو باز کرد.محمد که داخل شد و یاالله گفت حامد اول به گوشه ای هدایتش کرد و اروم باهاش صحبت کرد.حدس زدن موضوع صحبتشون کار سختی نبود و به خوبی از روی تغییر حرکات و چهره محمد می‌شد فهمید حامد داره ماجرا رو براش توضیح میده.با پایان حرف حامد،محمد دستش رو به طرف سرش برد.سکوت و گوشه موندن رو بیشتر از این صلاح ندونستم و سریع به طرف محمد و حامد رفتم. حامد دست محمد رو گرفته بود و ازش حالش رو میپرسید.سریع کمک کردیم بشینه .کنارش زانو زدم و گفتم: اقا محمد حالت خوبه؟؟ محمد:همونطور که دستم به سرم بود و سعی داشتم با کمی فشار دادن بتونم دردی که تویرسرم پیچ و تاب میخوره رو آروم کنم لب زدم: چیزی نیست. حامد: داروهاتون رو خوردید؟؟ محمد: نه .تموم شدن. داوود: سریع از جام بلند شدم.از قبل میدونستم قرصی که محمد میخوره چی هست. با گفتن جمله(من میرم از داروخونه بخرم)سریع از اتاق بیرون زدم. ...... دارو رو گرفتم و از مرکز داروخونه بیرون اومدم.نفس عمیقی کشیدم تا نفسم که بر اثر تند اومدنم تکه تکه بود به حالت اولیه بشه.خواستم قدمی بردارم که با برخورد یه نفر دقیقا به دستم و همونجایی که سوختگی بود به عقب افتادم.دستم رو به میله کوچیک کنار مغازه ها گرفتم تا نیوفتم.اما درد وحشتناک دستم که کمی آروم شده بود،بر اثر ضربه بدجوری درد گرفت . همون مردی که بهم خورده بود با کلی عذرخواهی کمک کرد به ایستم. ...... وارد هتل شدم و سریع به طرف اتاق حامد رفتم.در رو زدم که چند ثانیه بعد نورا خانم در رو باز کرد.سر به زیر سلامی کردم که جواب داد و بفرماییدی گفت. وارد شدم .به طرف اقا محمد و حامد که باهم صحبت میکردن رفتم.نورا خانم که میدونست باید داروهارو به اقا محمد بدم یه لیوان آب آورد.قرص رو از توی پوسته اش در آوردم و دست اقا محمد دادم.حامد آب رو از نورا خانم گرفت و دست اقا محمد داد. ..... رسول: به آرومی پلکام رو از هم جدا کردم.صدای حرف زدن ها به گوشم میرسید.سعی کردم از حالت دراز کش بیرون بیام .داوود که متوجه بیدار شدنم شد سریع به طرفم اومد و کمک کرد بشینم.نگاهش کردم و لبخندی هر چند کمرنگ‌ روی صورتم نشوندم و تشکری کردم.متقابلا جوابم رو داد . با حرفایی که زده شد فهمیدم همه متوجه شدن حال من بد بوده و خواستن بیان تا مطمئن بشن خوبم اما بچه ها نزاشتن و فقط اقا محمد و داوود و خانما و حامد موندن. ...... بالاخره روز برگشتمون رسید.برای آخرین بار همگی به طرف حرم رفتیم و بعد از زیارت حرم امام حسین و حضرت ابوالفضل، به طرف فرودگاه رفتیم. ازراه دور سلامی برای آخرین بار دادیم اما خداحافظی نکردیم. از قدیم مادرم میگفت هیچ وقت خداحافظی نکن .چون شاید دیگه نتونی اونجا رو ببینی.من هم هیچ وقت از امام رضا و امام حسین خداحافظی نمیکردم تا باری دیگر بتونم بیام. سوار هواپیما که شدیم آخرین نفسم رو توی خاک عراق کشیدم تا فراموش نکنم زیبایی اینجارو و فراموش نکنم مهمون نوازی اقا امام حسین رو. کنار نازگل نشستم .حامد و نورا خانم هم صندلی جلویی ما بودن اما بقیه هر کدوم یه طرف بودن و صندلی هاشون کنار هم نبود.لبخندی زدم و به نازگل که بغض کرده سرش رو پایین انداخته بود و دستش رو نوازش وار روی انگشترش میکشید لب زدم: چیزی شده ؟چرا ناراحتی؟ نازگل: سرم رو بلند کردم و رو به چهره کنجکاو و سوالی رسول گفتم: میشه بازم همچین سفر هایی بیایم؟ دلم تنگ میشه برای اینجا. رسول: این بار هم قسمت بود و خود اقا دعوتمون کرده بود.انشاءالله دفعه بعد برای پیاده روی اربعین بیایم زیارت. نازگل: انشاءالله ♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چی بگم 🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۶۷ داوود : تلفن رو جواب دادم.نميتونستم خیلی به اقا محمد توضیح بدم چ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ آخر (یک ماه بعد) رسول: یک ماه از تمام اتفاقات مختلفی که افتاد گذشت.توی این مدت همه‌جوره مراقب بودیم که محمد داروهاش رو سر موقع بخوره. دیروز هم من و داوود باهاش رفتیم پیش دکترش و از سرش سی تی اسکن گرفتن. به گفته دکتر لخته خون توی سرش خوب شده بود و ما این رو مدیون خدا بودیم که محمد سالم کنارمون بود. از جام بلند شدم و به طرف میز داوود و حامد رفتم.میزشون نزدیک هم بود.صداشون زدم و کنارشون ایستادم.نگاهشون رو از توی مانیتور بیرون آوردن و به من نگاه کردن. با گفتن اینکه (بلند بشید حالا که فعلا کارامون سبک تره ،بریم بیرون)از کنارشون رد شدم. از محمد اجازه گرفتم و به طرف پارکینگ رفتم که با حامد و داوود که کنار ماشین ایستاده بودن روبرو شدم. سریع به طرفشون رفتم و سوار شدیم. نمیدونم چرا اما دلم میخواست برم پیش مهدی.زیر لب زمزمه کردم : میشه بریم بهشت زهرا؟ داوود: نگاهی به حامد انداختم.هر دو میدونستیم دلیل رفتنمون به خاطر چیه و رسول قصدش از رفتن به بهشت زهرا چیه.حامد که اشاره کرد و چشماش رو روی هم گذاشت،فرمون رو چرخوندم و به طرف بهشت زهرا حرکت کردیم. حامد: خیره شدم به جاده.میدونستم اگه بریم سر خاک مهدی ،رسول دوباره حالش بد میشه.اما چیکار میتونستم بکنم.برادرمه .نمیتونم دست رو دست بزارم تا جلوی چشمم آب بشه. تنها خوشی ای که داره وجود نازگل خانم توی زندگیشه و من نمیدونم اگه نازگل خانم نبود ،زندگی رسول چطور پیش میرفت.بالاخره رسیدیم.پیاده شدم و در رو براش باز کردم. رسول: طبق معمول با رسیدن به نزدیکی مزار مهدی،پاهام سست شد و انگار یه وزنه صد کیلویی بهش وصل باشه. به زور قدم برداشتم. قدم اول... قدم دوم... قدم سوم.... اصلا چند تا قدم گذاشتم ؟نمیدونم !) اما یه چیزی رو خوب میدونم . خوب میدونم که وقتی روی زمین سقوط کردم که کنار مزار داداشم بودم. طبق معمول تموم حرفام از ذهنم پاک شد.نمیدونستم باید چی بگم.اصلا باید چیکار میکردم. نگاه لرزونم رو سرگردون به اطراف چرخوندم.حامدو داوود به ماشین تکیه داده بودن و سرشون پایین بود. نگاهی به اطراف انداختم .کسی به جز دو سه نفر بیشتر نبودن. سرم رو روی مزارش گذاشتم .نمیخواستم ايندفعه ضعیف باشم. خواستم ایندفعه به داداشم بگم. در همون حالت گفتم: سلام داداش خوشتیپم. چطوری ؟؟خوش میگذره؟معلومه دیگه. داداش از اون بالا هوام رو داشته باش. ولی من هنوزم میگم کاش بودی...🙂 کاش بودی تا توی مراسم عقد داداشت باشی و بهش تبریک بگی. هعی .حالا که نیستی .لااقل بگو چطور هدیه عقدم رو ازت بگیرم؟؟ اوممم نظرت چیه مثل همیشه لباسات بشه مال من؟؟ یادمه همیشه با وجود لباس های خودم،اما حس خاصی داشتم و همیشه دوست داشتم لباسای تو رو بپوشم. پس لباساتو من برمیدارم. ...... وارد اتاق داداش مهدی شدم.نگاهی به دیوار اتاقش انداختم.بغض توی گلوم جمع شده بود .حالا که کسی نیست.به طرف کمدش رفتم. دستم دو طرف در کمد رفت.در یه حرکت هر دو در رو باهم باز کردم. چشمام دو دو میزد.خیره موندم روی لباس هایی که مرتب توی کمدش بود. نفسم دوباره داشت می‌گرفت. یکی از پیراهن هاش رو از توی کمد بیرون آوردم. بوییدم.بوی زندگی میداد.بوی برادرانه هاش به مشامم می‌رسید. از کی توی اتاقش نیومده بودم؟؟ فکر میکنم از وقتی که نیومدم تا با دیدن اتاقش خاطرات توی ذهنم تداعی نشه. اما حالا دیگه توی اتاقش زانو زدم و پیراهن مردونه قشنگش رو توی آغوشم گرفتم و به خودم چسبوندم. اشکام رو با پیراهنش پاک میکنم و میزارم قلبم حس کنه برادرم در آغوشم هست. اما قلبم مدت هاست فهمیده و باور کرده مهدی رفته.اما روحم نمیخواد هنوز هم این حقیقت تلخ رو باور کنه. ....... (هفت ماه بعد) حامد: نورا جان عزیزم توروخدا مراقب خودت باش.چرا اینقدر سر به هوا شدی ت.الان دیگه یه نفر که نیستی باید مراقب فنچ منم باشی🥲 نورا: چشم اقا حامد.مراقبت فنچ شماهم هستم.اما ناراحت شدم🥺 حامد: چرا عزیز دلم؟ نورا: دخترت هنوز نیومده منو فراموش کردی همش مراقب اونی. حامد: از این به بعد مراقب مادر فنچ کوچولوم هم هستم😉 صدای زنگ به گوشم خورد.سرم رو به طرف نورا چرخوندم و لب زدم: برو لباسات رو عوض کن.عمو رسول فنچم با زنش اومده پیش مامان فنچ کوچولوم😁 🌱🌱🌱🌱🌱 کلامی از نویسنده : زندگی ما دقیقا مثل سریاله ، فقط داستان ها و پایان هاشون متفاوته ! اما یه فرق دیگه هم هست : توی سریال ها بازیگر ها احساساتشون واقعی نیست اما توی زندگی تمام احساسات ، درد ها ، رنج ها ، شادی ها و غم ها واقعیه و ما از ته دل زجر میکشیم :) این داستان زندگی نیز با تمام درد و غم هایی که داشت،با تمام آه و گریه ها و به وقتش شادی و لبخند های عمیق اما با خوشی به پایان رسید. [پایان داستان آغوش امن برادر] ♡♡♡♡ پ.ن.لخته خون توی سر محمد خوب شده🥲 پ.ن.رسول وارد اتاق مهدی شد🥺 پ.ن.حامد پدر شد😍 پ.ن.پایان داستان آغوش امن برادر 🙂 https://eitaa.com/romanFms