هدایت شده از ²حامین"¹Hamin:)🤌🏼❤️🩹
واییخدا؛:")))))))))))🥺🫂🤌🏽✨🤍
اینآرو°>>>>>>>>>👨🏿🦯🙌🏽🫀🖇
خدآییهرجآایندوتآتنهآکنآرِهمبآشن
درِگوشیحرفمیزنن:")😔😂💔
#حامین
#عکس
#پولار
#محصولخودمونِ🤞🏽
https://eitaa.com/haminemahfell
هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
23.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرق بین یک ملیون و بین ۳۰ملیون🥺❤️
میگن دنیا دو روزه،
ولی من میگم اگه دلتنگ کسی باشی دنیا ابد و یک روزه...💔
#صاحب_زمان
پشت دلبازترین پنجره تنگ است دلم...!
تا تو بیایی...:)
#صاحب_زمان
هر کسی را
سَرِ چیزی و تمنای کسیست ...
ما به غیر از تو
نداریم تمنای دگر :)♡
#صاحب_زمان
تو همونی که میتونم تا ابد باهاش حرف بزنم و خسته نشم.
#صاحب_زمان
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۲ محمد: بعد از ظهر شد و رسول حالا نیم ساعتی هست که توی اتاق عمل ه
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۳
سعید:به آقا محمد زنگ زدم اما جواب نداد.احتمالا درگیر کارا هست.شماره ی حامد رو گرفتم که جواب داد.سدیع سلامی کردم که جوابم رو متقابل داد و گفتم:حامد از رسول چه خبر ؟عملش تموم نشده؟
حامد : فعلا هیچی. نه من که پیش داوودم و نرفتم پیش اقا محمد اما با کیان حرف زدم گفت دکتر گفته تا سه ساعت هم عادی هست. فعلا امیدمون باید به خدا باشه .انشاالله که چیزی نمیشه
سعید:درسته.باشه ممنون.اگر خبری شد حتما به منم بگو.هممون اینجا نگرانیم .
حامد: باشه سعید جان.من فعلا برم .کاری نداری؟
سعید:نه داداش.خداحافظ
حامد: خدانگهدار
سعید:با صدای علی سرم رو بلند کردم.سریع رفتم کنارش که مدارکرو بهم داد .تشکر کردم و سریع رفتم طرف اتاق اقای شهیدی .در زدم و دال شدم و گفتم:سلام اقا .
شهیدی:سلام آقا سعید
محسن:سلام سعید جان.
سعید:آقا محسن مدارکی که گفتیم رو آوردم.بفرمایید.
محسن:دستت درد نکنه.خسته نباشی .فقط میتونی خودتم بیای که اخر بازجویی گزارش هارو خودت بنویسی؟الان که رسول نیست بهتره تو که کامل تر مینویسی انجام بدی.
سعید: چشم آقا.هر چی شما بگید.
آقای شهیدی: خب پس بریم دیگه.
(اتاق بازجویی)
آقای شهیدی:سینا رو آوردن داخل .روی صندلی نشست و بی تفاوت نگاهم کرد.دوربین رو روشن کردم و دستگاه کوچیک ضبط صدا رو هم زدم و شروع کردم.
آقای شهیدی:خب اقای سینا فاتحی توجه داشته باشید تمام حرکات و حرف های ما ضبط و در صورت نیاز مورد استناد مقام قضایی قرار میگیره.متوجه شدید؟
سینا:....
آقای شهیدی: اقای فاتحی متوجه شدید؟
سینا:بله
آقای شهیدی:بسیار خب.اقای سینا فاتحی شما به جرم همکاری با داعش ،دزدیدن کودکان و زن و مرد های بیگناه و فروش اون ها به داعش محکوم هستید.
جرایمی که گفتم رو قبول دارید؟
سینا:....
آقای شهیدی:قبول دارید؟
سینا:من کاری نکردم
آقای شهیدی:عکس هارو که در حال انتقال بچه ها به داخل کامیون بود رو گذاشتم جلوش.با دیدنش تعجب کرد اما حفظ ظاهر کرد.
آقای شهیدی:حالا چی؟آقای فاتحی ما به اندازه کافی از شما مدارکی داریم که بتونیم به قاضی ارائه بدیم.بهتره خودتون به جرمتون اعتراف کنید.
سینا:من فقط دستور هایی که می گفتن رو انجام دادم.
آقای شهیدی:دستور ها از طرف کی بود؟هاتف اکبری؟
سینا:نه بابا اونم خودش مثل من از دستور پیروی میکرد.نفر اصلی یه نفر دیگه هست.
آقای شهیدی:کی ؟اسمش چیه؟
سینا:نمیدونم.اسمش رو به ما نگفته
آقای شهیدی: تا حالا دیدیش؟
سینا:آره. موقع گرفتن دستمزد هامون میومد.
اقای شهیدی: همین الان میبریمت برای چهره نگاری.با نیروهای ما همکاری کن .
سینا:باش.
آقای شهیدی: مدارک رو جمع کردم .دوربین رو خاموش کردم و ضبط صدا هم قطع. از جام بلند شدم و پشت در ایستادم که در باز شد.از اتاق اومدم بیرون و دو به سعید گفتم: بگو دو تا بچه ها بیان ببرنش اتاق چهره نگاری.
سعید:چشم.فقط آقا مطمئن هستید راست گفته؟آخه چرا ما نباید فهمیده باشیم نفر اصلی تری وجود داره؟
آقای شهیدی:نمیدونم.فعلا ببریدش تا ببینیم کی رو شناسایی میکنیم.
سعید: چشم آقا .با اجازه
سریع رفتم پیش فرشید و معین.رو بهشون گفتم:بچه ها بیاید سریع باید بریم سینا رو ببریم اتاق چهره نگاری.
فرشید:برای چی؟
سعید:فعلا بیاید بعد میگم چرا.
محسن:بچه ها سینا رو بردن اتاق چهره نگاری.من و اقای شهیدی باهم رفتیم سراغ هاتف.هاتف نسبت به سینا مقاومت بیشتری میکرد و برای همین نگفت که نفر اصلی تری وجود داره.
به طرف اتاق چهره نگاری رفتم.سعید از اتاق خارج شد.دستش یه برگه بود. به طرفم گرفت.از دستش گرفتمش و نگاهی بهش انداختم.نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سعید ببر اینو بده علی تا شناساییش کنه.باید بفهمیم این مرد کیه و کجا هست.
سعید:چشم آقا.فقط شما به نظرتون این آدم آشنا نیست؟
محسن:به نظر من که نه. ولی شاید آشنا در بیاد .سریع یه فایل از همین رو بده بفرست برای من.
سعید من باید سریع برم بیمارستان زود برام بفرستش.
سعید:چشم اقا
محسن: سریع سوار ماشین شدم و از سازمان خارج شدم.به طرف بیمارستان حرکت کردم و حدودا ده دقیقه بعد جلوی در بیمارستان ترمز گرفتم.سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل .به طرف اتاق داوود دویدم و داخل شدم.با دیدن من حامد و داوود متعجب نگاهم کردن.سریع گوشی رو در آوردم.
داوود:داشتم با حامد حرف میزدم که همون موقع در باز شد و اقا محسن در حالی که نفس نفس میزد اومد داخل.سلامی کردیم که جوابمون زو داد.توی گوشی دنبال چیزی بود انگار.نگاهی به حامد انداختم.اونم متعجب بود.اقا محسن گوشی رو به طرف من گرفت و رو بهم گفت.
محسن:داوود این مرد به نظرت آشنا نمیاد؟؟
داوود: نه آقا. این کیه؟
محسن:هوفف .هیچی چیز خاصی نیست.من میرم پیش محمد ببینم چه خبره.
داوود :آقا محسن خواست بره بیرون که متوجه چیزی شدم . سریع گفتم:آقا محسن یه لحظه صبر کنید .
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.نفر اصلی هنوز هست...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
-من یملأ الفراغ الذین یغیبون؟'
چهکسیجایِخالیِآنهاکهنیستندراپرمیکند؟❤️🩹🔐!'
#شهدا
سلام رفقا.امیدوارم که خوب باشید
ببخشید بنده درگیر بودم و نتونستم بیام .
الانم با زور اومدم فقط پارت رو بدم و برم🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۳ سعید:به آقا محمد زنگ زدم اما جواب نداد.احتمالا درگیر کارا هست.ش
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۴
محسن:خواستم برم بیرون که داوود صدام زد .برگشتم سمتش .رو بهش گفتم: بله ؟
داوود: آقا میشه دوباره عکس رو ببینم؟
محسن:سری تکون دادم و گوشی رو باز کردم .عکس رو جلوش گرفتم .با چشمای ریز شده نگاهش کرد و یکدفعه تعجب کرد و با چشمای گرد شده نگاهم کرد .
داوود:با یادآوری اون صحنه فهمیدم این فرد کیه.خودشه.خود نامردشه.
اون لحظه ای که تیر درست به قلب محبی خورد.درست موقعی که شلیک دوم انجام شد و تیر به من خورد .موقع سقوطم روی زمین نگاهم به یه نفر خورد.یه نفری که فکر میکردیم هاتف با سینا باشن اما نبودن.درست یادمه.لحظه ای با دو زانو روی زمین سقوط کردم نگاه آشنای غریبه ای به چشمم خورد.نگاه غریبه ای که از اون فاصله هم انگار میشد خشم رو از توی حرکات و چشماش خوند.
نیم نگاهی به چشمای کنجکاو و جست و جوگر آقا محسن انداختم و با صدای آرومی زمزمه کردم:خودشه.
محسن:داوود کیه؟شناختیش؟بگو کیه؟
داوود: همون کسی که محبی رو زد.اونی که به من تیر زد.موقع دستگیری محبی و سلطانی اون کسی که حمید محبی رو کشت همین بود.اخرین لحظه دیدمش اما فکر میکردم از افراد هاتف یا سینا باشه.اما انگار بحث پیچیده تر از اینا بوده.درسته؟
محسن:درسته.سینا توی بازجوییش اعتراف کرده مهره اصلی این بازی این مرده.
حامد:خب الان این مرد شناسایی شده؟
محسن:به علی گفتم پیداش کنه.خبر ندارم که چیشده.حالا فعلا داوود استراحت کن .من میرم ببینم رسول چیشد.
حامد:آقا منم باهاتون میام.
محسن: باشه بیا بریم سریع
از اتاق خارج شدیم و به طرف اتاق عمل رفتیم.محمد و کیان پشت در نشسته بودن.با دیدن ما بلند شدن.
سلام و احوالپرسی کردیم و نشستیم.شروع به توضیحات پرونده کردم و برای محمد گفتم مهره اصلی هنوز پیدا نشده.
محمد:ای بابا.پس چرا ما این همه مدت پیداش نکردیم؟
محسن:نمیدونم اما خب اون خیلی توی دید نبوده.به جز یه جا که ما اونجا هم نفهمیدیم و حالا تازه متوجه غفلتمون شدیم.
محمد: و اونجا کی بوده؟
محسن :کسی که به سمت محبی تیراندازی کرد ،کسی که داوود رو زخمی کرد،کسی که محبی رو کشت این مهره اصلی بوده که خیلی قشنگ و تر و تمیز اومده کشته و رفته .بدون یه نشونه. بدون ردی توی دوربین های اون اطراف و بدون اینکه ما بفهمیم اصلا مهره اصلی ای وجود داشته.
محمد: بازم غفلت...محسن از تو توقع نداشتم که به این راحتی رو دست بخوری .
محسن:محمد ما رودست خوردیم چون اون لحظه داوود حالش بد بود.وقتی که نیروت توی آمبولانس ایست قلبی کرد و ندیدی محمد جان.حالش بدجوری خراب بود.اصلحه ژ۳ بوده محمد .بچه بازی نبوده که بگیم هواس پرتی کردیم.
محمد: باشه درست میگی .اتفاقات زیادی افتاد و همه چی در هم شده بود.اما ای کاش یکم دقت میکردید.
محسن:نمی گم دقت نکردیم.کم کاریمون رو نمیخوام با حرف زدن جمع و جور کنم.نه .اشتباه کردیم اما خودت هواست باشه .هیچ کدوم از بچه ها حال خوبی نداشتن.مشکلاتی که داشت برای تو و رسول بین اون همه داعشی اتفاق میوفتاد یه طرف و حال بد داوود وقتی که تیر خورده بود هم یه طرف. حالا هم داوود فهمید اونه.علی هم داره شناساییش میکنه.
محمد: باشه .حالا برو ببین چه خبره.حالا که خداروشکر هممون هستیم و تا حدی مشکلات کمتر شده بهتره لااقل تو بالای سرشون باشی.منم احتمالا امشب یا فردا صبح بیام سایت.
محسن: باشه. من دیگه میرم فقط از حال رسول باخبرم کن. خداحافظ
محمد: باشه.به سلامت .
محسن حرکت کرد تا بره یهو صداش زدم: محسن
محسن:برگشتم طرف محمد .با لبخند محوی لب زد.
محمد:ببخش تند رفتم.حلال کن داداش
محسن:لبخندی زدم و گفتم:من مشکلی ندارم.تو حالت خوب باشه هر چقدر میخوای تند برو من هیچ مشکلی ندارم.
محمد: با چشم و ابرو اشاره ای به در ورودی بیمارستان کردم و گفتم:به سلامت🙂
محسن:ای بابا کاش آخرش دیگه اینجوری نمیکردی🥲
محمد:برو محسن جان.منم از ماجراش بی خبر نزار
محسن:چشمخداحافظ
محمد:چشمت بی بلابه سلامت.
.......
با خروج دکتر از اتاق سریع از جام بلند شدم.به طرفش رفتیم با دیدنمون دستکش توی دستش رو در اورد و توی سطل زباله کنار راهرو انداخت و در همون حالت شروع به توضیح داد.
دکتر:خب خداروشکرعمل خوبی داشت و مشکلی براش پیش نیومد.باید تا چندوقت قرص و داروهایی که بهش میدم رو بخوره و مراقبت کنه تامبادا قلبش پیوند رو پس بزنه ومشکلی براش پیش بیاد.حتما مراقبت های لازم روازش بکنید که مشکلی براش پیش نیاد.الانم میبرنش ریکاروری.هروقت بهوش اومدوبه محض مساعد بودن حالش به اتاق خوردش منتقل میشه.
با اجازه من باید برم.
محمد: ممنونم ازتون.
دکتر:من کار خاصی نکردم.اول از همه خدا خودش هواسش به بنده اش بود و دوم هم خودش خوب تونست مشکلات رو تحمل کنه.خداحافظ
محمد: خدانگهدار.
دکتر رفت اما من جمله ی آخرش رو توی ذهنم هجی کردم .خدا خودش هوای بنده اش رو داشت:)
♡♡♡♡♡
پ.ن.مهره اصلی اشنا در اومد 🥲قبلا دیدنش🤦♀
پ.ن.خدا هواش رو داشته:)
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۴ محسن:خواستم برم بیرون که داوود صدام زد .برگشتم سمتش .رو بهش گفت
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۵
علی سایبری:با تصویری که سعید نشون داد به طرف میز مرکزی رفتم و پشت صندلی نشستم.جای رسول واقعا خالی بود که بیاد بگه این میزا به کسی وفا نمیکنه🥲سریع سیستم رو باز کردم و رفتم سراغ شناسایی مهره اصلی پرونده که ما تا الان از وجودش بی خبر بودیم.
......
دکمه اصلی رو زدم و منتظر جست و جوی سیستم شدم تا فرد اصلی رو نشون بده.بالاخره اومد.خودشه .آرشام کریمی.سوژه اصلی و مهره اصلی پرونده .کسی که این همه مدت ما رو سرگرم افرادش کرده بود و خودش داشت زیر زیرکی پیش میرفت.نمیتونم واقعا درکشون کنم.یعنی واقعا به خاطر پول فقط این کار هارو میکردن؟به خاطر چی ؟به چه قیمتی حاضر شدن هموطن های خودشون رو اینطوری ببرن.به قیمت ویزا و اقامت توی کشور های خارجی؟به قیمت چمدون های پر از دلار ؟به چه قیمتی ؟به قیمت توی آسایش زندگی کردن بچه هاشون ،بچه های کوچیک و هموطن کشورشون رو میدزدیدن؟به قیمت آسایش و راحتی توی زندگی خودشون زندگی بقیه رو خراب میکردن؟به قیمت لبخند بچشون، لبخند و نگاه شیطنت بار بچه های هموطنشون رو گرفتن. اما اینا چطور الان میتونن اینقدر راحت راست راست توی این مملکت قدم بزارن و انگار نه انگار با کار هایی که انجام دادن پدر و مادر های زیادی رو داغدار کردن و بچه های زیادی رو یتیم.پس جواب اینارو چجور میخوان بدن؟
تمام مشخصاتش رو پرینت گرفتم و فایلش رو برای سیستم آقامحسن هم فرستادم.سعید رو صدا زدم .به طرفم اومد که برگه رو به طرفش گرفتم و همون طور که مشغول ردیابی شماره ای که به اسمش بود میشدم گفتم:اینم کسی که دنبالش بودید.مهره اصلی پروندتون.که این مدت مخفی بود.
سعید:آرشام کریمی.خوبه .دمت گرم سایبری جان.الحق که تو هم واسه خودت یه پا استادی.
علی:اون که بله اما به نظرم لقب استاد برای رسول مناسب تر باشه.من همون سایبری برام کافیه.
سعید:باشه پس .دستت درد نکنه سایبری جان 😉
علی:مخلصیم.خب آقا داماد کار دیگه ؟اگر کاری داری خجالت نکش بگو.
سعید:به قول رسول وقت دنیا رو میگی با این کارات.
علی: برو اقا محسن اومده.برو سریع بهش اطلاعات رو نشون بده.
سعید:سرم رو برگردوندم که دیدم اقا محسن رفت به طرف اتاقش.از علی تشکر کردم و از پله ها بالا رفام و پشت در ایستادم.برگه هارو صاف کردم و تقه ای به در زدم.با بفرمائید آقا محسن داخل شدم و سلام کردم. برگه رو به طرفش گرفتم .
بدون حرف برگه رو ازم گرفت و با دقت مشغول خوندنش شد.بعد مدت کوتاهی سرش رو بلند کرد و رو بهم گفت.
محسن:بچه ها رو خبر کن جلسه فوری داریم.
سعید:چشم آقا.
سریع رفتم و بچه هارو خبر کردم و دوباره توی اتاق جمع شدیمآقا محسن شروع کرد به تعریف ماجرا برای هممون.از شناسایی مهره اصلی تا فهمیدن ماجرا که این کسی بوده که به داوود تیر زده و محبی رو کشته.صدای در اومد .نگاهمون به طرفش کشیده شد .علی داخل اومد و برگه ای به طرف آقا محسن گرفت .اقا محسن با تعجب ازش گرفت و مشغول خوندنش شد. با تموم شدنش رو به علی گفت.
محسن:آفرین علی جان.خیلی خوب بود. آدرس دقیق خونه اش رو میخوام.باید براش ت میم بزاریم.
علی:چشم اقا حله
محسن:حله؟🤨
علی:به قول داوود شما انجام شده بدونید
محسن:ای بابا .میگن کمال همنشین در من اثر کرد دقیقا همینه.تو دیگه چرا از داوود یاد گرفتی؟
علی:لبخند خجالت زده ای روی لبم نشست و گفتم : ببخشید آقا تکرار نمیشه🙂😬
محسن:برو علی جان.برو دیگه هم این کلمه رو تکرار نکن.یکمم به داوود بگو این کلمه رو دیگه نگه بنده خدا محمد که با شما سر و کله میزنه😂
علی:چشم اقا .با اجازه.
سریع رفتم پایین و پشت میز نشستم.سیستم رو باز کردم و شروع کردم به گشتن و پیدا کردن محل زندگی ارشام کریمی با همون مهره اصلی پرونده.
............
ایوللل.پیداش کردمخودشه .محل دقیقش رو روی سیستم آقا محسن ارسال کردم .سریع بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم .در زدم و داخل شدم. با دیدنم سرش رو از توی برگه هایی که در حال خوندنش بود بلند کرد و نگاهی بهم انداخت.گفتم:آقا محسن محل زندگیش و محل کارش رو پیدا کردم. البته میشه گفت محل کارش به پوشش هست احتمالا.یه فست فودی که مشتری های زیادی هم داره و با وجود اینکه توی همون خیابون چهار تا فست فودی هست و یکیش دقیقا کنار فست فود ی کریمی هست اما همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن.اینحور که دیدم حتی قیمت های اون فست فودی و جنس غذاهاش خیلی بهتره اما باعث تعجب هست که چرا همه مشتری ها به مغازه کریمی میرن .
محسن:آفرین کارت عالی بود.صبر کن یه لحظه .
سریع تلفن رو برداشتم و فرشید رو خبر کردم تا بیاد .حدودا ده ثانیه بعد صدای در اومد و فرشید داخل شد
رو بهش گفتم:علی محل زندگی و محل کار کریمی رو پیدا کرده.امروز برو محل کارش.یه فست فودی هست. برو ازش یه غذا بخر و همون طور که داری هرید میکنی ببین اونجا چند تا دوربین داره.
♡♡♡♡
پ.ن.به چه قیمتی؟💔
پ.ن.شروع دردسر...
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm
رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت هامون در زاپاس باشه 🌱❤️🩹
واییییییی ذوقققققققققققققق🥺😍😍😍
هوراااااااا
ایوللللللللل
آقا خیلی خوش آمدید
صفا آوردید
کانالمون با وجودتون زیباتر شد
مبارک باشه ۹۰۰ تایی شدنمون🥺🥳🥺🥳
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۵ علی سایبری:با تصویری که سعید نشون داد به طرف میز مرکزی رفتم و پ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۶
فرشید: چشم اقا فقط منو میبینه مشکلی نیست؟
محسن:نه اشکال نداره.سعی کن اگر خودش اون اطراف نبود سریع ببینی و بیای بیرون که متوجه تو نشه و باهات چشم تو چشم نشه.
فرشید:چشم آقا.ادرس رو بدید لطفا
علی:آدرس رو که روی برگه نوشته بودم به طرف فرشید گرفتم و گفتم:بیا اینم آدرس.
فرشید:ادرس رو از علی گرفتم نگاهی به آدرس کردم. رو کردم سمتشون و گفتم:حله آقا.با اجازه
محسن:صبر کن فرشید .
فرشید:داشتم میرفتم که آقا محسن یهو گفت صبر کن .با تعجب برگشتم سمتش که به طرفم اومد و گفت.
محسن:چی شده که همتون از داوود یاد گرفتید بگید حله؟ علی هواسم به تو هم بودا.ایولی که پایین گفتی رو شنیدم.چرا همتون از رسول و داوود یاد گرفتید؟ بابا مثلا شما ها باید بهشون بگید ادامه ندن و این کلمه از سرشون بیوفته پس جرا خودتون بدتر شدید؟
فرشید: خنده ام گرفته بود.معلوم نبود علی چند بار جلوی اقا محسن اینجوری گفته که دیگه بنده خدا تاقت نیاورده و گفت😂 با سر پایین نگاهی به علی انداختم که انگار اونم خنده اش گرفته بود.با صدای اقا محسن که گفت مرخصید سریع از اتاق خارج شدیم.با خروجمون نگاهمون به هم گره افتاد که باعث شد هر دو از شدت در معرض انفجار بودن لب هامون رو بهم بچسبونیم و انگشت اشاره و شستمون رو دو طرف لپمون فشار بدیم تا خندمون جمع بشه.
..........
از سایت خارج شدم و به طرف آدرسی که قرار بود برم حرکت کردم.توی راه شماره ی آقا محمد رو گرفتم تا از حال رسول و داوود باخبر بشم.
محمد:بالاخره دکتر از اتاق خارج شد.سریع به طرفش رفتیم که خودش شروع به حرف زدن کرد.
دکتر:خوشبختانه عمل موفقیت آمیز بود.چند تا قرص و دارو هست که مینویسم براش حتما بخوره تا قلب پیوند رو رد نکنه .یه قرص هم هست براش میدم که هر وقت درد داشت و حس کرد نمیتونه دردش رو تحمل کنه بخوره تا انشاالله زودتر خوب بشه
محمد: لبخندی زدم و تشکر کردم .دکتر از کنارم عبور کرد و من با خیال راحت روی صندلی نشستم.همون موقع تلفنم زنگ خورد.با دیدن شماره ی فرشید جواب دادم و شروع به صحبت کردیم.
(تماس فرشید و محمد)
فرشید:سلام اقا محمد .خوبید؟
محمد:سلام فرشید جان.خداروشکر .جانم.چیزی شده؟
فرشید: نه فقط خواستم بدونم عمل رسول تموم نشده؟
محمد:چرا همین الان دکتر اومد و گفت تموم شده.خداروشکر خوب بوده و دکتر گفت مشکلی نیست.
فرشید:هوففف خداروشکر .انشاالله همیشه خوش خبر باشید .بااجازه من برم دیگه
محمد: فرشید چه خبر شده دیگه؟به جز چیزایی که محسن گفت خبر جدیدی دارید یا چیزی پیدا کردید؟
فرشید :آدرس محل کار و محل زندگی و مشخصات مهره اصلی رو پیدا کردیم.منم دارم میرم برای تعیین موقعیت محل کارش .
محند: باشه برو پس . خیلی مراقب باش. خداحافظ
فرشید:چشم .خداحافظ
فرشید: دنده رو عوض کردم و به مسیرم ادامه دادم.خداروشکر رسول هم عملش خوب بود و خیالمون راحت شد.
........
جلوی مغازه ترمز کردم و ماشین رو پارک کردم.از توی ماشین نگاهی به موقعیت اطراف انداختم.خبری نبود به جز اینکه چند نفر داخل مغازه اش بودن.چه عجیب.مغازه کناری حتی یه مشتری هم نداره و مغازه کریمی شلوغه.از ماشین پیاده شدم و داخل رفتم.نگاهی به دور و اطراف انداختم.به نظر نمیومد کریمی باشه. سریع یه پیتزا سفارش دادم و نگاهی به اطراف مغازه انداختم.توی ار نقطه کوری یه دوربین کار گذاشته بودن.جمعا میشه ۳ تا دوربین.یه جای کوچیک هم بود که شبیه سرویس بهداشتی بود.داخل رفتم و نگاهی انداختم.چیز خاصی نبود.دستم رو شستم و به طرف در رفتم.تا در رو باز کردم کریمی جلوم سبز شد.خیلی یهویی استرس گرفتم که نکنه منو بشناسه برای همین سرم رو پایین انداختم و زیر نگاه کنجکاو کریمی به طرف صندوق رفتم.
فقط تونستم با سرعت حساب کنم و پیتزا رو بردارم .خواستم برم بیرون اما قبلش نیم نگاهی از زیر چشم به کریمی کردم. داشت منو نگاه میکرد .ای بابا خب اصلا به من چیکار داری هی نگاه میکنی؟🤦
سریع سوار شدم و تلفن رو برداشتم و شماره ی علی رو گرفتم.حرکت کردم و در همون حالت هم علی تلفن رو جواب داد که سریع گفتم :علی سه تا دوربین داره.برات پیام میدم هر کدوم از دوربین چه طرفی رو فیلم میگیره.الان سریع میام سایت.البته قبلش میرم بیمارستان پیش آقا محمد
علی:باشه دستت درد نکنه.
فرشید:خداحافظ
علی:خدانگهدار.
فرشید:ماشین رو به طرف بیمارستان به حرکت در آوردم و رفتم تا یه سر به رسول و داوود بزنم.توی راه هم از یه رستوران سوپ خریدم تا داوود و رسول که حالشون خوب نیست بخورن.غذا هم خریدم برای کیان و حامد و آقا محمد.از ماشین پیاده شدم و غذا و پیتزا و سوپ رو توی یه کیسه که مشخص نباشه گذاشتم تا توی راه بچه ای نبینه و دلش نخواد.
داخل راهرو اتاق داوود و رسول شدم.در زدم و داخل شدم. آقا محمد و کیان و داوود و حامد نشسته بودن پیش هم اما رسول نبود.
♡♡♡♡♡
پ.ن.چشم تو چشم شدن😬
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊