eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام . ببخشید رفقا من دیر اومدم. حالم خوب نیست و جدا از همه ی حال بدی هام سرما هم خوردم 🤕🤒 الانم اومدم پارت بزارم و برم🥲
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۷ فرشید:داخل شدم و سلامی کردم.همشون بودن به جز رسول.با لبخند جوابم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: با تعجب نگاهی به کیان انداختم.اونم انگار نمیخواست این حقیقت تلخ رو باور کنه.اره خیلی تلخه .خیلی خیلی تلخه که بخوای به جای غذا سوپ بخوری .ماهم نمیتونستیم باور کنیم که باید غذامون سوپ باشه .اگه به سوپ بگی تو غذایی خودش تعجب میکنه و میگه کی ؟من؟؟ اصلا انگار به شخصه خودم خصومت شخصی با سوپ داشتم که هر جا میدیدمش راهم رو کج میکردم.فرشید و آقا محمد دیگه نتونستن با دیدن قیافه زار ما جلوی خودشون رو بگیرن و خندیدن.من و کیان هم که طبق معمول خیلی خجالتی بودیم و سرمون رو با خجالت پایین انداخته بودیم(خیلی اعتماد به سقف دارن😂😂خجالتی هستن و اینن اگه نبودن چی میشد)فرشید با خنده از کنارمون رد شد و کیسه رو برداشت. فرشید:دو تا از غذا هارو برداشتم و جلوی چشم داوود روی میز گذاشتم.بمیرم الهی با چشمش دنبال غذا بود .مشخص بود گرسنه هست و البته اینطور که از بچه ها شنیدم دیشب فقط چند تا قاشق غذا خورده و نتونسته دیگه بخوره.امروزم که گفتن از شدت استرس هیچ کدوم نتونستن چیزی بخورن و به نوعی میشه گفت چیزی از گلوشون پایین نرفته. یکی از ظرف های سوپ رو باز کردم و یکم توی ظرف ریختم و به دست داوود دادم.بی حرف ازم گرفت .یکی از غذا هارو برداشتم و روی میز کنار تختش گذاشتم .با نگاه تعجبی که بهم انداخت لب زدم:توقع که نداری بزارم داداشم فقط سوپ بخوره؟اون یه پیش غذا هست که به دستور دکتر باید بخوری.اینم یه غذا هست که به دستور من باید بخوری😉 داوود: لبخندی زدم و تشکر کردم.فرشید به سمت غذای بعدی رفت و همراه با غذا جعبه پیتزا رو هم برداشت. فرشید:جعبه رو جلوی آقا محمد گذاشتم و غذا رو هم بهش دآدم. محمد:دستت درد نکنه فرشید جان. فرشید:خواهش میکنم آقا. دو تا غذای دیگه هم از توی کیسه در آوردم و با لبخند دندون نمایی جلوی حامد و کیان گرفتم.با خنده بهم خیره شدن و از دستم گرفتن. ............... با خنده و تعریف تمام اتفاقات توی سایت از پیش بچه ها برگشتم.البته قبلش دکتر خبر داد که رسول بهوش اومده و ماهم رفتیم پیشش و اونم فقط بهمون نگاه میکرد و ما از پشت شیشه بهش لبخند میزدیم. توی ماشین بودم و همون طور که یه دستم به فرمون بود یه دستم هم لب پنجره بود.با صدای تلفن برداشتمش و جواب دادم.سعید بود. (مکالمه بین فرشید و سعید) فرشید: سلام آقا سعید.چه عجب شما یه خبری هم از من گرفتی)) سعید:سلام آقا فرشید .تو چرا هر وقت من زنگت میزنم اینجوری میگی؟ میخوای دیگه زنگ نزنم ؟ فرشید :خنده ای کردم و گفتم: باشه بابا همین دو باری هم که تو سال به من زنگ میزنی نزن.البته همینم مدیون شغلم هستم که باعث میشه بعضی موقع ها راهت به من بخوره. فکر کنم الان گوشیت تعجب کرده و با خودش میگه سعید چش شده که زنگ زده به این بنده خدا. سعید:باشه بنده خدا 😂کجایی الان؟ فرشید: توراهم دارم میام.تازه از بیمارستان دارم برمیگردم. سعید :اِ ؟چه خبر بود؟حالشون چطور بود؟ فرشید: خداروشکر بهتر بودن.رسولم اونجا بودم بهوش اومد. داوود هم خوب بود . سعید :خداروشکر. باشه زود بیا که کار داریم .مثلا رفتی یه پیتزا بخری. فرشید :زود که میام اما فکر پیتزا رو از سرت بیرون کن.پیتزا رو دادم بچه ها و اقا محمد تو بیمارستان بخورن. سعید: اِ برای چییی؟فرشید من امیدم به همون پیتزا بود.بابا اصلا زنگ زدم ببینم کجایی و پیتزا کی به دستم میرسه. خودت مهم نبودی بابا. فرشید:متاسفم .نمیتونم کاری کنم دیگه دیر گفتی. سعید:هوففف.باشه زود بیا. فرشید:چشم امر دیگه ای؟ سعید:عرضی نیست 😁خداحافظ فرشید :خدانگهدار فرشید: صدای بوق از ماشین پشتی میومد.ماشین هی داشت برام بوق میزد و چراغ بالا میزد. متعجب نگاهی انداختم.پنجره ها باز بود .ماشین از سمت راست سبقت گرفت و تا به خودم بیام متوجه شدم چیزی توی ماشین انداخت.دود توی فضای ماشین پیچید و قبل از اینکه بتونم کاری کنم و ماشین رو نگه دارم با دید تاری که داشتم نوری رو که از جلو میومد دیدم و صدای بوق بلندی و در آخر هم صدای وحشتناک برخورد ماشینم به کامیون .سرم به فرمون برخورد و بعد از اون هم به شیشه خورد.حس خورد شدن تک تک استخوان هام داشت حالم رو خراب میکرد.خیسی خون روی شقیقه ام و همچنین دردی که توی بدنم پیچیده بود باعث شد فقط بتونم دستم رو به طرف دستگیره برسونم و در رو باز کنم.اما هر کاری کردم در باز نمیشد .کم کم چشمام سیاهی رفت و آخرین صدا ها ،صدای مردمی بود که برای کمک بهم اومده بودن و سعی داشتن در رو باز کنن و سیاهی مطلق... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.با سوپ خصومت شخصی دارن😂 پ.ن.شوخی هاشون:) پ.ن.حرف های سعید و فرشید 🫂 پ.ن.تصادف وحشتناک و فرشیدی که داغون شد🖤 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
https://eitaa.com/romanmfm رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر خدای نکرده فیلتر شدیم ادامه فعالیت هامون در زاپاس باشه 🌱❤️‍🩹
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 نمایی از پرتابه بازوکا در سریال گاندو و شباهتش به یکی گمانی‌زنی‌ها در ترور شهید هنیه https://eitaa.com/romanFms
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یمنی و عهدنا🇾🇪 غزه اوی صبرنا🇵🇸 عراقی فخرنا🇮🇶 لبنانی قوتنا🇱🇧 ایرانی جیشنا🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا