هدایت شده از •°از تـبـار فـاطـܩــہ۳۱۳°•
21.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یمنی و عهدنا🇾🇪
غزه اوی صبرنا🇵🇸
عراقی فخرنا🇮🇶
لبنانی قوتنا🇱🇧
ایرانی جیشنا🇮🇷
16.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیبر خیبر یا صهیون ... 🚩
https://eitaa.com/romanFms
رفقا یه پارت دلی نوشتم از اونایی اشک آدم رو در میاره🥲
میفرستم براتون اما حتما حتما نظر بدید🥺
این پارت جبرانی روزی هست که شهید هنیه به شهادت رسیدن.
راستی باید بگم که این پارت دلی گاندویی نیست و شخصیت های گاندو در اون نیستن
❤️🩹{دلتنگی ابدی}❤️🩹
خیسی خونی که روی دستام حس میکنم.. این واقعی نیست توهمه درست میگم؟ من من... من کشتمش؟ ن نکردم تقصیر خودش بود خودش ماشه رو کشید من ، میتونستم نجاتش بدم؟ نگاه میکنم به جنازه ی روبه روم به صحرای دور و ورم اصن چرا اینجا؟
من کی اومدم اینجا؟من با اون اومدم؟اون چیکار کرد؟اشک پهنای صورتم رو در بر گرفته بود .
صدای فریادم توی فضا پیچید.همون فریاد و جمله همیشگی:(خدایااااااااا چراااااااااا؟؟)
صدای نفس نفس زدنم توی گوشم پیچ و تاب میخورد.
نباید اینطور میشد.اون نمیتونست منو تنها بزاره.با قدم های سست و لرزون کنار پاش افتادم.دستم رو روی دستش گذاشتم و تکون دادم.
زیر لب به همراه گریه زمزمه میکردم: داداش. توروخدا بیدار شو.جون حامد بیدار شو. رادین جون خودم رو قسم خوردم.داداش من و راضیه بعد مامان و بابا هیچ کس رو به غیر همدیگه نداریم.تو چرا اینطوری کردی؟ داداشی کجا رفتی 😭بابا لامصب مگه اون شهرام عوضی چی گفت بهت که اینجوری کردی؟مگه قرار نبود تا ابد پیش هم بمونیم؟داداش من که گفتم شهرام حق نزدیک شدن به راضیه رو نداره.چرا این کار رو کردی؟
چرا اونو کشتی؟چرا کشتیش که بعدش عذاب وجدان بگیری و این کار رو بکنی؟؟؟
صدای گریه بلندم توی اون صحرای بزرگ پیچیده میشد.
کنارش روی زمین دراز کشیدم.دستم رو روی زخمی که حالا بر اثر تیری که توی سینه اش بود خیس شده بود گذاشتم.خیسی خون بهم نشون داد این یه خواب نیست .یه حقیقته.یه حقیقت تلخ و زجر اور که من باید باور کنم حالا دیگه داداش بزرگم زنده نیست.صدای هرم نفس هاش به گوشم نمیخوره.و دیگه این زندگی برای من چه ارزشی داره؟؟چشمام رو بستم.عرق روی صورتم نشسته بود.نفس نفس میزدم.صورتم خیس از اشک بود.اروم زمزمه کردم:خوب منو تنها گذاشتی رفتی .ممنونم داداش بزرگه.دمت گرم که من و خواهرت رو ول کردی و رفتی.
با صدای تلفن نگاهی بهش انداختم.راضیه بود .جواب دادم.صدای جیغ و التماس هاش به گوشم رسید.فورا ترسیده نشستم .بلند صداش میزدم اما اون انگار نمیفهمید من دارم صداش رو میشنوم و التماس میکرد و به جایی میکوبید.صدایی به گوشم رسید که گفت (دیگه تموم شد. خداحافظ تا ابد)تلفن رو قطع کرد. اما من بی مهابا سرم رو تکون میدادم.نه امکان نداره.غیر ممکنه. نباید اینجوری بشه.نباید اینطوری تموم بشه. نباید تنها بازمانده خانواده ام اینجوری از پیشم بره.من دارم کی رو گول میزنم؟ صدای راضیه قطع شد.این یعنی..یعنی😥
نه نباید اینجوری فکر کنم.ابجی من زندست.اون داره نفس میکشه .اون توی همین شهر یه جایی داره نفس میکشه.صدای پیامک اومد.بازش کردم.فیلم بود.با دیدنش حس کردم ضربان قلبم قطع شد.اره راضیه ضربان قلب من بود که با رفتنش اینم قطع شد.سر گیجه و سر درد بهم فشار می آورد.به خودم که اومدم کنار جسم بی جون و خونی داداشم افتادم وپرده تاریکی روی چشمام کشیده شد
با صدای محو کسی چشمام رو باز کردم.بوی گند الکل توی فضا بود و حالم رو بد میکرد.با یادآوری خاطرات و اتفاقاتی که توی یک روز زندگیم رو نابود کرد دوباره اشکم فرود اومد.
پلیس داخل اومد و با دیدن چشمای بازم شروع به صحبت کرد و گفت باید بریم جایی. سری تکون دادم و با حالی خراب همراهشون حرکت کردم.
...............
رسیدیم اما ای کاش هیچ وقت نمیرسیدیم.ای کاش نمیرسیدیم تا من نبینم اون صحنه رو.تا نبینم ماشینی که جمع شده بود و پارچه چادر آبجی راضیه ام لای ماشین بود.سرم گیج رفت.روی زمین افتادم.اما نه باید برم سمتش.بلند شدم اما نمیتونستم.پام حرکت نمی کرد.فقط تونستم فریاد بزنم :راضیههههههههههههههه😭💔🖤
(پایانی متفاوت اما تلخ)
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17225496866499
منتظر نظرات و انرژی هاتون هستم🥲❤️🩹
57.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت دلی💔
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۱۸ حامد: با تعجب نگاهی به کیان انداختم.اونم انگار نمیخواست این حقیق
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۱۹
راوی:مردم سعی داشتند در ماشین را باز کنند تا هر چه زودتر و قبل از آنکه مبادا ماشین بر اثر بنزین هایی که در حال خالی شدن بود منفجر شود فرشید را نجات بدهند.بالاخره با سعی و تلاش فراوان توانستند جسم بیجان و خون آلود فرشید را از ماشین خارج کنند.چند دقیقه بعد آمبولانسی که مردم خبر کرده بودند سر رسید و فرشید را به بیمارستان منتقل کردند.
و در آن طرف شهر در سایت...
سعید: از جام بلند شدم و به همراه مدارک به طرف اتاق اقا محسن رفتم.
در زدم و داخل شدم.مدارک رو روی میز گذاشتم که سوالی نگاهم کردن و منتظر توضیح شدن.لب زدم: آقا این گزارش کار فرشید هست که بهم گفته بود. طبق گفته فرشید مغازه کریمی ۳ تا دوربین داره که هر کدوم نقطه ای رو پوشش میده.دلیل اینکه چرا همه ی مشتری ها به سراغ اون میرن رو نمیدونیم اما میشه گفت شاید اونا مشتری هایی باشن که برای کار های اصلیشون باهم همکاری میکنن.فرشید می گفت توی مغازه با ارشام کریمی چشم تو چشم شدن و انگار اون از دیدن فرشید تعجب کرده و این میشه یه دلیل که بگیم چون فرشید رو نمیشناخته و برای کار ها با اون نبوده این اتفاق افتاده .
محسن:الان فرشید کجا هست؟اومده؟
سعید:نه اقا بهش زنگ زدم گفت بیمارستان بوده و داره میاد.
محسن :باشه ممنونم سعید جان.میتونی بری.
سعید: خواهش میکنم با اجازه
سعید:از اتاق خارج شدم و شماره ی فرشید رو گرفتم.چند تا بوق خورد که بالاخره حواب داد .قبل اینکه بخواد حرفی بزنه با توپ پر شروع به حرف زدن کردم.
سعید:معلومه تو کجایی فرشید؟خوبه گفتی سریع میرسی.
ناشناس:آقا شما با صاحب گوشی نسبتی دارید؟
سعید:اِ ببخشید گوشی برادر من دست شما چیکار میکنه؟
ناشناس:برادر شما تصادف کردن.حالش انگار خیلی بد بود.کامیون از جلو بهش زده بود.
سعید: یا ابوالفضل .یع یعنی چی؟ آقا داداشم رو کجا بردن؟
ناشناس: گفتن میبرنش بیمارستان...
سعید:ممنونم .
سعید:تلفن رو قطع کردم و فقط سریع دویدم توی اتاق آقا محسنبا دیدن من که اینجوری و بدون اجازه داخل شدم متعجب نگاهم کرد.با ترس و نفس نفس زدن لب زدم:آقا فرشید تصادف کرده.به خدا عمدی بوده.گفتن کامیون از جلو زده بهش.
محسن:یا امام حسین.الان کجا هست؟
سعید:گفتن رفتن بیمارستان.همونجایی که آقا محمد و بچه ها هستن.
محسن:من میرم بیمارستان.سریع بگو علی دوربین اون مناطق رو چک کنه.باید بفهمیم کجا دوباره گاف دادیم که اینجور شده.
سعید :چشم آقا.فقط توروخدا من رو هم خبر کنید.
محسن:باشه نگران نباش انشاالله چیزی نیست.
محسن:سریع رفتم و سوار ماشین شدم.با سرعتی که دیگه نمیدونستم چند هست حرکت کردم و فقط امیدم این بود که فرشید چیزیش نشده.
محمد: از اتاق داوود خارج شدم.خواستم برم سمت بخشی که رسول هست که نگاهم خورد به بیماری گه تازه آوردن.انگار وضعیتی خوبی نداشت که پرستار ها هم خیلی عجله داشتن.بنده خدا .امیدوارم حالش خوب باشه.خواستم برم که یه لحظه نگاهم به دستش که از تخت خارج شده بود افتاد.همون انگشتر. این انگشتر فرشید هست.همونی که بارها و بارها موقع تحویل گزارشات توی دستش میدیدم.(خب ببینید پرستار ها جلوی صورت فرشید بودن و محمد نتونسته متوجه بشه که اون فرد فرشید هست اما وقتی خواسته بره دست فرشید رو که از تخت خارج شده رو میبینه و با دیدن انگشتر فرشید میفهمه اون فرد تصادفی با حال خراب فرشید هست )
محمد:به طرف تخت بیمار رفتم.خودش بود .صورتش خونی بود وچشماش بسته.باترس صداش زدم اماجواب نمی داد.دکتربا دیدن من فهمیدکه میشناسمش .آروم کشیدم کنارونزاشت به راهم با فرشید و پرستارهاادامه بدم.
دکتر:رفیقتونه درسته؟
محمد: سری به نشانه تایید تکون دادم .
دکتر:نگران نباشید.فعلابایدیه چکاپ کامل داشته باشه تا بفهمیم اگر شکستگی داره کجا هست.انشاالله که چیزی نیست و حالش خوب میشه.
محمد:چرا اینجور شده؟از کجا اوردنش؟
دکتر:می گفتن تصادف کرده و کامیون از جلو بهش زده.
محمد: اما اون همیشه آروم رانندگی میکرد و خیلی مواظب بود.
دکتر: چی بگم .فعلا اروم باشید اقا محمد (از بس رفتن اونجا دیگه همه محمد رو میشناسن😂)
محمد: خواستم حرفی بزنم که محسن با عجله و هراسون داخل شد.با دیدنش بلند شدم که منو دید و به طرفم اومد.سلام آرومی گفتم که آروم تر جواب داد.با نگاهش انگار منتظر بود کسی رو ببینه و خیلی راحت میشد فهمید محسن از تصادف فرشید با خبر شده. رو بهش گفتم:فرشید رو بردن چکاپ کنن.دکتر گفت باید اول چکاپ بشه تا متوجه بشن جایی شکستگی داره یا نه.محسن چه خبر شده؟این بچه سالم و سر حال از اینجا رفت تو راه جیشده؟چرا تصادف کرده؟
محسن:نمیدونم محمد . نمیدونم چرا اما حس میکنم این یه تصادف غیر عمد نمیتونه باشه.
خواستم ادامه بدم که تلفنم زنگ خورد.سعید بود .سریع جواب دادم که با چیزی که شنیدم با تعجب نگاهم به محمد خورد.
♡♡♡♡♡
پ.ن.چیزی ندارم بگم💔
https://eitaa.com/romanFms