eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۲۹ رسول:به کمک اقاجون که دستم رو گرفته بود و امیرعلی که طرف دیگه ام
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگاه. پوزخندی روی صورتم نشست و توی دلم گفتم:میدونم چیکارتون کنم. در باز شد و سیما وارد شد.با دیدنم اخمی کرد و ظرف غذا رو روی میز گذاشت.خواست بیرون بره که گفتم:خانم یه لحظه صبر ‌کن. سیما :با شنیدن صدای سما ایستادم.نگاهی بهش انداختم که لب زد. سما:شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟؟؟ سیما :نه دیگه نه .ای خدا چرا باید این اتفاقات بیوفته .سری تکون دادم که اهانی گفت و پشت میز نشست.بدون اینکه دیگه نگاهش کنم از سلولش بیرون اومدم.رفتم بالا و بعد از اینکه مرخصی دوساعته گرفتم از سازمان بیرون اومدم. ........... (محل :برج میلاد) سیما:طبق گفته اونا توی برج میلاد یه رستوران هست .سیم کارتی دست مسئول اونجا هست که باید ازش بگیرمش.داخل رفتم و بعد از اینکه سیم کارت رو گرفتم سریع از اونجا بیرون اومدم.سیم کارت رو توی گوشیم گذاشتم و منتظر موندم تا خودش زنگ بزنه .با صدای گوشی نگاهم بهش گره خورد.تلفن رو جواب دادم که صدای یه مرد به گوشم خورد.چشمام رو بستم .دندونام از حرص روی هم سابیده می‌شد. (محتوای تماس) سیما:بله ناشناس:چه خبرا؟چیشده؟ سیما:سما گفت شنیدم فردا قراره برم دادگاه درسته؟ ناشناس:خیلی خب. اوکیه.مراقب باش کسی نفهمه با ما حرف زدی. سیما:خیلی خب.بچم کجاست؟ ناشناس:جاش امنه. البته تا موقعی امنه که مادرش مارو دور نزنه. سیما:نامرد بیشرف بگو بچم کجاس؟؟😭 ناشناس:گفتم که جاش امنه سیما:خواستم حرفی بزنم که صدای بوق توی گوشم پیچید و تماس قطع شد.روی چمن های محوطه سقوط کردم.اشک هام دوباره شروع به ریختن کرده بود .اون نامردا معلوم نیست با بچم چیکار کردن که حتی نمیزارن صداش رو بشنوم😭 دلم برای مامان گفتنش تنگ شده.دلم برای خنده های قشنگش یه ذره شده.به چه جرمی باید از بچم دور باشم.به جرم خواهر بودن با مجرم.به جرم اینکه اگر خواهرم رو آزاد نکنم بچم رو از دست میدم؟؟؟این بدترین ترین دو راهیه.این سخت ترین انتخابه زندگیمه. .......... علی سایبری:داشتم شنود سلول سلطانی رو چک میکردم.حرفایی که با خانم صادقی میزد تعجب بر انگیز بود.از جام بلند شدم به سمت میز خانم قطبی رفتم.رو بهشون گفتم:خانم صادقی کجا هستن؟؟ قطبی:نمیدونم.حدودا یه ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت. علی سایبری:اخمام توی هم رفت.این خیلی عجیبه.سریع به طرف میز رفتم و مشغول بررسی دوربین ها شدم.خانم صادقی حدودا یک ساعت پیش از سایت خارج شده.انگار عجله داشته و دست و پاش رو گم کرده.یه خیابون پایین تر تاکسی میگیره.دوربین ها نشون میداد دم مترو پیاده شده.دوربین های مترو رو دنبال کردم .حدودا ده دقیقه بعد از مترو خارج شد و نگاهی به اطرافش انداخت.سوار تاکسی شده و رفته .دوربین های کنترل ترافیک رو چک کردم. خانم صادقی رفته برج میلاد.داخل شده .دوربین رو جلو تر زدم .حدودا یک ربع بعد از برج میلاد خارج شد و به طرف محوطه ای چمنی رفت.از توی تمام حرکاتش میشه فهمید که هول شده و ترسیده.انگار تلفنش زنگ خورد که شروع به صحبت کرد و بعد از چند دقیقه روی زمین افتاد و داشت گریه میکرد. همه ی این اتفاقات نمیتونه به صورت تصادفی اتفاق افتاده باشه. تمام شواهد و فیلم هارو برای سیستم اقا محمد ارسال کردم و سریع به طرف اتاق اقا محمد رفتم.در زدم و داخل شدم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پرونده بدجور داره قاطی میشه😬 پ.ن.اخ اخ نفوذی اونم خواهر مجرم🤦‍♀ https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس ج
https://eitaa.com/romanmfm رفقا حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای این کانال پیش اومد فعالیتمون توی زاپاس ادامه پیدا کنه تمام پارت های فصل اول تا اینجای رمان به صورت پشت سر هم بدون تبلیغ اضافه ای در کانال زاپاس ارسال شده
در حرم آقا اباعبدالله به یاد تک‌تک ممبرهای آقای اباعبدالله ،و چنل های طلبه۱۲۸:)،ثائب،معقل قلب،ماه نویس،شاید شهید بشیم،ایالت متعهد هشتادی جماعت،شاه نجف،سعیدنا،صاحبنا،مجنون الحسین ،مداحیام،یه دهه هشتادی،ره رو عشق، تسنیم،میعاد،بچه شیعه۳۸۵،بوی حرم،اسدالله نجف،چریک رمان و تمام کسایی که ناخواسته از قلم افتادن:) فور کنید برسه به دستشون؛))
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
ممنونم ازتون که به یادمون بودید انشاالله جبران کنیم🌱❤️‍🩹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱:۲۰ به وقت دلتنگی💔❤️‍🩹
036.mp3
15.83M
سوره یاسین 🌱پیشنهاد دانلود🌱
سلام.ظهرتون بخیر رفقای جدید خیلی خیلی خوش آمدید قدیمی ها بمونید برامون . انشاالله که همگی از کانال و فعالیت ها و رمان خوشتون بیاد☺️ بریم سراغ پارت امروز 😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۰ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم صحبت میکردن.روبه اقا محمد گفتم:اقا یه چیزی هست که به نظرم بهتره شما هم اطلاع داشته باشید .ممکنه مشکلی پیش بیاد . محمد: ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی به محسن انداختم.مجدد مقصد نگاهم روی صورت علی رفت و منتظر بهش خیره شدم . علی سایبری:خانم صادقی ،خانم سیما صادقی به نظر من ایشون نفوذیه. محمد: اخمم بیشتر توی هم رفت و لب زدم:از کجا میدونی ؟علی خودت خوب میدونی ما نمیتونیم بدون مدرک کاری کنیم.الآن داریم بدون مدرک به اون خانم تهمت میزنیم. علی سایبری:آقا بدون مدرک نیست. محمد:چی؟مدرکت کجاس؟ علی سایبری:به طرف سیستم اقا محمد رفتم.کنار رفت .با اجازه ای گفتم و چیزی که فرستاده بودم باز کردم. اقا محسن هم به طرفمون اومد و کنار میز ایستاد. شروع به صحبت کردم و تمام چیزایی که دیده بودم رو توضیح دادم. راوی: محمد با نگاهی خیره که تا عمق جان نفوذ میکرد به علی نگاه می‌کرد و در مغزش حرف های علی را تکرار میکرد. با اتمام صحبت های علی دستی به محاسنش که رنگش آرام آرام کاملا سفید می‌شد کشید و چشم هایش را بست.حال خوبی نداشت.سرش از شدت اتفاقاتی که افتاده بود تیر میکشید و چشمانش گاهی تار می‌شد.ناگهانی چشم هایش را باز کرد.از جایش بلند شد که باعث شد محسن و علی با تعجب نگاهش کنند. رو به علی شروع به صحبت کرد. محمد :علی گوشی خانم صادقی رو هک کن. ببین میتونی چیزی از توی گوشیش پیدا کنی یا نه. علی سایبری:چشم .با اجازه محمد :علی خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم .به طرفم برگشت که لب زدم:دمت گرم.کارت عالی بود. علی سایبری:شرمنده نکنید اقا.وظیفه ام بود. محمد: لبخندی بهش زدم که از اتاق خارج شد. ......... (مکان:منزل خانوادگی نورا) نورا:حوصلم سر رفته بود.این چند روز درگیر کارای اسباب کشی بودیم و وقت نشد با حامد حرف بزنم. حامد هم که دیگه پیام نمی‌داد.ازمامان اجازه گرفتم تا برم خونه آقاجون.خوشبختانه اجازه داد و منم سریع حاضر شدم و از خونه خارج شدم.از مغازه نزدیک خونه یکم میوه خریدم و تاکسی گرفتم. ........ ماشین جلوی در خونه ترمز کرد .کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. در زدم که چند دقیقه بعد در باز شد و آقاجون از خونه بیرون اومد.با دیدنم لبخندی زد .سلام کردم که با مهربونی بهم جواب داد.لبخندی زدم و گفتم :آقاجون پسرت دیگه یه زنگم نمیزنه به من. آقاجون:آقاجون قربونت بشه دخترم.ببخش حامد هم درگیر کاراش هست . نورا:درکش میکنم. آقاجون:بیا بالا دخترم.چرا زحمت کشیدی؟ نورا:خواهش میکنم کاری نکردم. به طرف در ورودی رفتم که با دیدن یه جفت کفش مردونه لب زدم :آقاجون مهمون دارید؟ اقاجون:نه دخترم.رسول اومده حالش خوب نبود فعلا خوابه. نورا:اِ اقا رسول مرخص شدن؟انشاالله بهتر بشن اقاجون:امیدوارم.بچم نمیتونه حرف بزنه .حالش خیلی بده. نورا:حامد بهم گفت چه اتفاقی برای اقا رسول افتاده.شما هم نگران نباشید .حامد گفت دکتر گفته میتونن خیلی زود دوباره حرف بزنن. اقاجون:خدا از دهنت بشنوه دخترم.حالا سر پا نمون بیا داخل نورا:چشم شما بفرمایید داخل. ......... داوود:با کلی اصرار تونستم اقا محمد رو راضی کنم که اجازه بده بمونم و کارام رو انجام بدم.از جام بلند شدم و به طرف میز فرشید رفتم.یکی از یکی لجباز تر بودیم .فرشید که دید اقا محمد اجازه داد من بمونم و کارام رو بکنم اونم با اجبار موند و هر دو مشغول کار هامون شدیم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با تعجب برگشت .نگاهش که بهم افتاد لبخندی زد.رو بهش گفتم:چه خبر آقای داغون؟ فرشید:سلامتی آقای پوکیده. داوود:پوکیده؟؟اسم قحطی بود مگه؟ فرشید :خب دروغ نگفتم.اخه کی به خاطر رفیق سکته میکنه که تو کردی؟ داوود: هر هر هر خوبه دیدم خودت داشتی توی اون مدت از ترس پس میوفتادی.یه نگاه به خودت میکردی میدیدی بدتر از منی . فرشید :حرف حق جواب نداره.بی حساب شدیم با هم .پس برو مزاحمم نشو. داوود: بی ادب.واقعا متاسفم برات.البته برای خودم بیشتر متاسفم که وقت گرانبهام رو با تو تلف کردم. فرشید:به من ربطی نداره.مگه من وقتت رو تلف کردم؟ داوود: بحث با تو به هیچ جایی نمیرسه.خواستم بگم رسول مرخص شده و امیرعلی بردتش خونه پدر حامد.قراره شب بریم اونجا یکم پیشش باشیم . فرشید :اِ به سلامتی .باشه ممنونم که گفتی دهقان جان. داوود: دهقان و😤 فرشید:ببخشید ممنونم ازت داوود جان. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا🥰 پ.ن.دهقان و😂 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
رفقا یه خبر بدم؟ امروز روز دست چپی ها هست روزتون مبارک 🥲🌱
آقاجان روز شما هم مبارک 🥲❤️‍🩹 روز دست چپی های دیگه هم مبارک:)
میشه اما نمیشه به روایت تصویر😂😂😂
خب سلام سلام بریم یکم فعالیت گاندویی داشته باشیم😉🥰
پایان فعالیت امیدوارم راضی باشید🥰
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۱ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم ص
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا:اینجور که فهمیدم آقا رسول به خاطر داروهاش خواب بود و طبیعی بود که هنوز بعد از دوساعتی که من اومدم بازم بیدار نشده باشه.منم توی این مدت درگیر پخت غذا و شستن میوه ها بودم.اقاجون گفت امشب قراره همکار های حامد بیان برای همین منم گفتم غذا می پزم تا آقاجون سختش نباشه.در قابلمه رو باز کردم و یکم از خورشت توی کاسه ریختم.اروم با قاشق یکم ازش خوردم.خیلی خوشمزه شده بود.لبخند غرور آمیزی رو لبم نشست. با صدای سرفه کسی نگاهم به سمت سالن افتاد.ترسیده دویدم که با صحنه ای که دیدم ترسیده جیغی کشیدم و دستم رو روی دهنم گذاشتم.با صدای جیغم آقاجون از اتاق خارج شد و اونم با دیدن اون صحنه مثل من ترسید اما خیلی سریع به خودش اومد و به طرف اقا رسول که حالا داشت سرفه میکرد و خون بالا می‌آورد دوید. اقاجون:طبق گفته دوست رسول باید هر وقت اینجوری می‌شد روی کمرش دست می‌کشیدم تا دردش آروم بشه و سریع ماسک اکسیژن رو روی صورتش بزارم. سریع انجام دادم و شیر کپسول اکسیژن رو هم که دوست رسول و حامد آورده بود باز کردم و ماسکش رو روی صورت رسول گذاشتم.آروم آروم سرفه اش کم شد و حدودا دو دقیقه بعد انگار از حال رفته باشه که چشماش بسته شد و به خواب رفت.از جام بلند شدم که نگاهم به نگاه ترسیده نورا افتاد.به سمتش قدم برداشتم و آروم کنارش ایستادم.ترسیده بود و این رو می‌شد از رنگ پریده اش فهمید. نورا:با صدای آقاجون نگاهم به سمت صورت خسته و پیرش کشیده شد.اروم همونجایی که ایستاده بودم نشستم و به دیوار تکیه دادم.با صدای لرزونی لب زدم:ب...برای چی اقا رسول اینجوری شد؟ اقاجون:طبیعیه دخترم.دکتر گفته تا چند ماه اول این اتفاق طبیعیه .نترس دخترم. نورا:بهتر نیست به حامد خبر بدید؟شاید باید به دکتر بگن. اقاجون:باشه دخترم .شب که اومدن میگم.وو هم بلند شو یه آبی به دست و صورتت بزن یهو ترسیدی رنگت پریده. نورا:چشم با اجازه ......... محمد:نگاهی به ساعت انداختم.۹ونیم شب شده بود.از جام بلند شدم و به طرف میز بچه ها رفتم و دونه دونه بهشون گفتم بیان پایین تا دوتا ماشین بشیم و بریم.با اومدنشون سوار ماشین شدیم و به طرف خونه پدر حامد حرکت کردیم.سر راه هم با وجود مخالفت حامد اما ،ما یه جعبه شیرینی گرفتیم و ادامه راه رو رفتیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم که بگم🥲💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊