eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
036.mp3
15.83M
سوره یاسین 🌱پیشنهاد دانلود🌱
سلام.ظهرتون بخیر رفقای جدید خیلی خیلی خوش آمدید قدیمی ها بمونید برامون . انشاالله که همگی از کانال و فعالیت ها و رمان خوشتون بیاد☺️ بریم سراغ پارت امروز 😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۳۰ سما سلطانی:این مدت توی بازداشتگاه بودم.شنیدم فردا قراره برم دادگ
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ علی سایبری:داخل رفتم.اقا محسن هم پیش اقا محمد بود و داشتن باهم صحبت میکردن.روبه اقا محمد گفتم:اقا یه چیزی هست که به نظرم بهتره شما هم اطلاع داشته باشید .ممکنه مشکلی پیش بیاد . محمد: ابروهام رو توی هم کشیدم و نگاهی به محسن انداختم.مجدد مقصد نگاهم روی صورت علی رفت و منتظر بهش خیره شدم . علی سایبری:خانم صادقی ،خانم سیما صادقی به نظر من ایشون نفوذیه. محمد: اخمم بیشتر توی هم رفت و لب زدم:از کجا میدونی ؟علی خودت خوب میدونی ما نمیتونیم بدون مدرک کاری کنیم.الآن داریم بدون مدرک به اون خانم تهمت میزنیم. علی سایبری:آقا بدون مدرک نیست. محمد:چی؟مدرکت کجاس؟ علی سایبری:به طرف سیستم اقا محمد رفتم.کنار رفت .با اجازه ای گفتم و چیزی که فرستاده بودم باز کردم. اقا محسن هم به طرفمون اومد و کنار میز ایستاد. شروع به صحبت کردم و تمام چیزایی که دیده بودم رو توضیح دادم. راوی: محمد با نگاهی خیره که تا عمق جان نفوذ میکرد به علی نگاه می‌کرد و در مغزش حرف های علی را تکرار میکرد. با اتمام صحبت های علی دستی به محاسنش که رنگش آرام آرام کاملا سفید می‌شد کشید و چشم هایش را بست.حال خوبی نداشت.سرش از شدت اتفاقاتی که افتاده بود تیر میکشید و چشمانش گاهی تار می‌شد.ناگهانی چشم هایش را باز کرد.از جایش بلند شد که باعث شد محسن و علی با تعجب نگاهش کنند. رو به علی شروع به صحبت کرد. محمد :علی گوشی خانم صادقی رو هک کن. ببین میتونی چیزی از توی گوشیش پیدا کنی یا نه. علی سایبری:چشم .با اجازه محمد :علی خواست از اتاق بیرون بره که صداش زدم .به طرفم برگشت که لب زدم:دمت گرم.کارت عالی بود. علی سایبری:شرمنده نکنید اقا.وظیفه ام بود. محمد: لبخندی بهش زدم که از اتاق خارج شد. ......... (مکان:منزل خانوادگی نورا) نورا:حوصلم سر رفته بود.این چند روز درگیر کارای اسباب کشی بودیم و وقت نشد با حامد حرف بزنم. حامد هم که دیگه پیام نمی‌داد.ازمامان اجازه گرفتم تا برم خونه آقاجون.خوشبختانه اجازه داد و منم سریع حاضر شدم و از خونه خارج شدم.از مغازه نزدیک خونه یکم میوه خریدم و تاکسی گرفتم. ........ ماشین جلوی در خونه ترمز کرد .کرایه رو حساب کردم و از ماشین پیاده شدم. در زدم که چند دقیقه بعد در باز شد و آقاجون از خونه بیرون اومد.با دیدنم لبخندی زد .سلام کردم که با مهربونی بهم جواب داد.لبخندی زدم و گفتم :آقاجون پسرت دیگه یه زنگم نمیزنه به من. آقاجون:آقاجون قربونت بشه دخترم.ببخش حامد هم درگیر کاراش هست . نورا:درکش میکنم. آقاجون:بیا بالا دخترم.چرا زحمت کشیدی؟ نورا:خواهش میکنم کاری نکردم. به طرف در ورودی رفتم که با دیدن یه جفت کفش مردونه لب زدم :آقاجون مهمون دارید؟ اقاجون:نه دخترم.رسول اومده حالش خوب نبود فعلا خوابه. نورا:اِ اقا رسول مرخص شدن؟انشاالله بهتر بشن اقاجون:امیدوارم.بچم نمیتونه حرف بزنه .حالش خیلی بده. نورا:حامد بهم گفت چه اتفاقی برای اقا رسول افتاده.شما هم نگران نباشید .حامد گفت دکتر گفته میتونن خیلی زود دوباره حرف بزنن. اقاجون:خدا از دهنت بشنوه دخترم.حالا سر پا نمون بیا داخل نورا:چشم شما بفرمایید داخل. ......... داوود:با کلی اصرار تونستم اقا محمد رو راضی کنم که اجازه بده بمونم و کارام رو انجام بدم.از جام بلند شدم و به طرف میز فرشید رفتم.یکی از یکی لجباز تر بودیم .فرشید که دید اقا محمد اجازه داد من بمونم و کارام رو بکنم اونم با اجبار موند و هر دو مشغول کار هامون شدیم. دستم رو روی شونه اش گذاشتم. با تعجب برگشت .نگاهش که بهم افتاد لبخندی زد.رو بهش گفتم:چه خبر آقای داغون؟ فرشید:سلامتی آقای پوکیده. داوود:پوکیده؟؟اسم قحطی بود مگه؟ فرشید :خب دروغ نگفتم.اخه کی به خاطر رفیق سکته میکنه که تو کردی؟ داوود: هر هر هر خوبه دیدم خودت داشتی توی اون مدت از ترس پس میوفتادی.یه نگاه به خودت میکردی میدیدی بدتر از منی . فرشید :حرف حق جواب نداره.بی حساب شدیم با هم .پس برو مزاحمم نشو. داوود: بی ادب.واقعا متاسفم برات.البته برای خودم بیشتر متاسفم که وقت گرانبهام رو با تو تلف کردم. فرشید:به من ربطی نداره.مگه من وقتت رو تلف کردم؟ داوود: بحث با تو به هیچ جایی نمیرسه.خواستم بگم رسول مرخص شده و امیرعلی بردتش خونه پدر حامد.قراره شب بریم اونجا یکم پیشش باشیم . فرشید :اِ به سلامتی .باشه ممنونم که گفتی دهقان جان. داوود: دهقان و😤 فرشید:ببخشید ممنونم ازت داوود جان. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.نورا🥰 پ.ن.دهقان و😂 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲 https://eitaa.com/romanmfm بفرمایید اینم لینک زاپاس پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
رفقا یه خبر بدم؟ امروز روز دست چپی ها هست روزتون مبارک 🥲🌱
آقاجان روز شما هم مبارک 🥲❤️‍🩹 روز دست چپی های دیگه هم مبارک:)
میشه اما نمیشه به روایت تصویر😂😂😂
خب سلام سلام بریم یکم فعالیت گاندویی داشته باشیم😉🥰