eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
اینا رو میبینی اقای رنگو اینا قرار بود کل تابستونو برن بگردن و برن کلاس ولی تابستون تموم شد و اینا فقط خواب بودن 😂 از دو هفته دیگم باید ۶ صبح پاشن برن مدرسه😐
سلام بریم فعالیت کنیم بعدش ناشناس بذارم اگه مثل دیروز کویرنمیکنید 😐 ازتبارپاییز 🍂
اگه‌شَهادت‌‌میخوای؛ یادبگیرفقط‌‌برای‌ِ‌خدا‌زندگی‌کنی❤️‍🩹. 🍂
مۍگفت: من‌دوست‌دارم‌ وقتۍشهادت‌بیاد‌دنبالم کہ‌شهادتم‌بیشترازموندنم‌ برابقیہ‌اثر داشتہ‌باشہ . . اونجابودکہ‌فهمیدم‌بعضیا تومرگ‌وزندگیشون‌دنبال‌ عاقبت‌بہ‌خیرۍ‌بقیہ‌هستن... حتۍوقتۍکہ‌دیگہ‌تو این‌دنیاۍِ‌فانۍ‌نیستن . . ! 🥲🥀 ازتبارپاییز 🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همیشه قبل هر حرفی برایت شعر می‌‌خوانم قبولم کن من آداب زیارت را نمی‌‌دانم ازتبارپاییز🍂
قسم به قافِ مقاومت، قدس و قاسم..
بله آقای ریس جمهور شهید💔😢 ازتبارپاییز🍂
خوب پایان فعالیت دختری ازتبار 🍂
سلام.الان دیگه دوست ندارید؟؟ من حلال و حروم تعیین نمیکنم میل خودتون هست اما الان شرایط نوشتن ندارم تا چند روز دیگه روند پارت گذاری به روال عادی برمیگرده . باهامون باشید چون قراره اتفاقات هیجان انگیزی بیوفته☺️
نمیگم حرام اما دوست ندارم پس حتی با ذکر منبع هم انجام نشه
چشمتون منور به ضریح امام حسین☺️
چه جالب دوباره برامون پیام اومد از ساعت ۷تا ۹ شب برقامون میره😎😂
اینم سوغاتی کربلامون🥲
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
اینم سوغاتی کربلامون🥲
اون که عکس رهبر هست یه مدل پیکسل هست 🥲 تا حالا تو ایران پیکسل مستطیلی ندیده بودم😅
تبریک به من تبریک به شما تبریک به همه برقمون نرفت😍😂
آبمیوه عربی😁😋
یک کوسه درنده پیدا شده. وای نکنه مارو بخوره😬 https://eitaa.com/romanFms
@oshagh_reza12 عاشقان امام رضا بفرمایید توی این کانال رفیقم کانالش رند نشه؟؟🥺
سلام رفقا بریم سراغ ارسال پارت های چالش😉
فدایی) این دل نوشته هدیه میشه ب روح بالای حضرت زهرا (س)و مدافعان حرم بسم رب الشهدا✨ زینب خواهر تک اقا رسول هستم😌🌿۱۸ساله،ولیا بنده ب فشار نویسنده عزیز/: گفتم مگرنه سن خانومارو نمیگن🗿هیچی فعلا بیکار منتظر نتیجه ی کنکور😔😂🤝 استاد رسولم ک معرف حضورتون هست🧑🏼‍🦯ولی خب ۲۴ساله برادر گرام زینب خانوم✨توی تیم اقا محمد 🤓 اقای پدر طاها: بابا این دوتا گل ناشکفته🤍۵۵ ساله، بازنشسته ی سپاه پاسداران مامان خانه ریحانه خانوم: مامان این تا وروجک تو مخخ😂💔۵۰ ساله از تهران😃امم و اینکه بازنشته، استاد دانشگاه بودن🙃 بریم سراغ اصل قصه: زینب: وایی از استرس نتایج کنکور داشتم تلف میشدممم منو خیال دانشگاه افسریه🙂ب سمت اتاق رسول رفتم رسول:زینب بازم بدون در، وارد شد با طلبکاری گفتم: زینب درررر🙄 زینب: عه توعم باشه بابا🗿 زینب:رسول... رسول: زینب میگم سایت هنوز وا نشده عع پیله کردیا وا شد میگم بهت🔪 زینب: با شکلی مسخره بهش گفت: گگگگ😒😁 رسول: سرمو تکون دادم و گفتم: تاسف برانگیز🗿برو دیه مزاحم نشو ی روزم مرخصی دارم عههه😐🔪 زینب: ایشش باشه بابا، شبت به خوبیم من🤝😎نذاشتم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم خودم👩‍🦯 چن ساعت بعد: زینب: از استرس داشتم کن فیکون میشدم🥴ولیکن با فشار فیلم ترسناک خودمو نگه داشتم البته دور از چشم مادر گرامیم 🙂💔فی الحال فیلم داشت ب جاهای ویژه حساس می رسید😬 رسول: سایت وا شد، دنبال اسم زینب طاهری بودم زینب.. عع نه زینب طاهری بلههه زینب قبول شدد😜🤩، عیی خدا کرمتو شکر🥳 ب سوی اتاق زینب با هر چه هیجان بیشتر دویدم و درو باز کردم بیدار بود، ولی با دیدم من جیغ بنفشی کشید ک فک کنم مخلوطش مشکی عم بود😑😅 زینب:فیلم ب جاییش رسید ک ی چیزی پرید ی دفعه از توش رسول بی... همون موقع هم درو مثل داعشی ها باز کرد🤓😐نگاهی پر از حرفای معنا دار بهش انداختم رسول: باشه، باشه هر چی میخوای بگو ولی بدون قبول شدی🎉🤝 زینب: از رو تختم بلند شدم با ذوقق بلند شدم صدایی بلند ک گوش فیلم کر میشد گفتم واقعا😍😍 رسول: بهترین فرصت بود اذیتش کنم😌لبمو تر کردم و گفتم: اره بابا، خواستگار ک برات نیومده ک اینجوری میکنی البته کی میاد ترو بگیره😕😂 زینب: اولا کنجکاویش به فضولی شما نیومده دوما منتظرم ببینم کی شما رو گردن میگیره😊🗿 رسول: خب هر هر شبت ب زشتی خودت زیبا خفته دادشش🙂🤝 زیتب: قلبم اکلیلی شد ولی ب رو خودم نیاوردم منو رسول صد سال یه بار مثل خاهر و برادر تو فیلما میشیم ولی گفتم: اهم شب تو عم بخیر استاد، وقت جهانیانم نگیر 😔😂🤚 رسول: حاح چون شما گفتی چشم😁✨💔
داامه: سه ساله بعدد👩‍🦯👩‍🦯: زینب: بعلی سه سال گذشت،تو این سه سال شاید سختی هاییم داشت و واقعنیم داشت ولیکن من با جون و دل خریدم و من الان یک زینب با وقار و خانوم و از همه مهم دیگه یه نیمچه نیروی امنیتی شدم و نمیدونم از ذوق چ بکنم 😕😂 پ. ن: بزرگوار ب ریختن سقف علاقه زیادی دارن🤡💘 موقعیت سازمان: استاد در حال التماس ک زینب بیاد اینجا😜 رسول: عاقا تروخدا جون بچه ی نداشتم بزارین بیاد خواهرم😕😕 محمد: رسول جان چرا داری باز نمیفهمی ک ما نیرو نمیخوایم تازه گرفتیم😫🤌 رسول: خب عاقا 🥺 محمد: اووفف، باشه با آقای عبدی باید حرف بزنم🤝🙄 سول: ایوللل😎 محمد: بله چی شنیدم😐؟ رسول: امم یعنی ممنونم عاقا😬😁 محمد: آهه از دست این رسول ب سمت اتاق اقای عبدی ر فتم✨ اقای شهید: محمد در زد منم با بفرماییدی حکم ورودش رو دادم 🤝🌿 محمد: واقعا نمیدوستم چیی بگم از کجاا شروع کنم 🤦ولی باید شروع میکردم و شروع کردم: امم اقا نیروی خانم میخوایم برای پرونده جدیدمون وجدان اقا محمد 😁:حضرت عباسی🤨 خود اقا محمد: ن واقعنی میخوایم ب مرگ تو😞😂(واقعا میخواد چون نیرویی ک گرفتن تازه اقا هست) اقای عبدی: خب محمد جان شما نیرویی مناسب مدنظر داری خودت!؟ محمد: بله، خواهر اقا رسول هست ک تازه فارق التحصیل شده از دانشگاه افسریه🙂البته اگر شما صلاح میدونید اقای عبدی: خب خوبه اگر مثل رسول کارش خوب باشه! محمد: بله اقا کارش خوب هست رسول خیلی تعریفشو کرده ولی خب باید ببینیم توی مصاحبه چجوریه. 🤔 اقای عبدی: باشه محمد جان پس اینطور، کاری نداری؟ محمد: نه اقا با اجازه اقای عبدی: مرخصی محمد: ب سمت میز مرکز (میز رسول رفتم) دستمو گذاشتم رو شونه اش. رسول: مشغول کار بودم ک گرمی دستی روی شونم احساس کردم، هدفونمو از گوشم کنار زدم لبمو تر کردم و گفتم: جانم عاقا☺️ محمد لبخند ملیحی زدم و گفتم: خواهرتو برای مصاحبه فردا ب اداره ی اصلی ببر😉بدون اینکه بزارم حرف بزنه رفتم ب سمت اتاقم🏠 فردای ان روز🌠 زینب: روسولللل رسوللل بیدار شو😫ایش اصن بیدار نشو ب من چ خودم چلاق ک نیستم والا🗿 رسول: عع وایسا دیه انگار دنبالشن🙄 چن ساعت بعد: زینب: بالاخره مصاحبه رو دادم ولی استرس داشتم این رسولم همش اذیت میکرد🥴 دو هفته بعد: رسول: تو سایت بودمو فهمیدیم ک زینب قبول شد ایولللللل ساعت ده نیم شب بودو ی بسته شیرینی نون خامنه ای گرفتم و ساعتی ک چن وقت پیش براش گرفتم چون میدونستم قبول میشه برداشتمو به سمت خونه حرکت کردم🚗 زینب: با اینکه دیگه خیالم راحت بود اما یه حس عجیبی داشتم ولی برای اینکه سر خودمو گرم کنم داشتم با پدر گرامی پلی استیشن بازی میکردم سکوت خونه رو سر و صدای ما رو بر گرفته بود با هیجانی ک داشتم گفتم: بزن بزن عه تفففف😕وایی ایولللل زدم هورااا برای اولین بار بابامو شکست دادم و سجده ی شکر ب جا اوردم😔😂 بابا طاها: خوبه خوبه دکترای آبیاری جلبکان دریایی نگرفتی ک انقدد ذوق کردی😶 رسول: داشتم در خونه رو وا میکردم ک فهمیدم بعله، کل کل پدر و دختر خونه رو گذاشتن رو سرشون🥴درو وا کردم و با صدای رسایی گفتم: سلام سلام گلتون کم بود ک رسید😌 مامان ریحانه:سلام مادر اللهی دور سرت بگردم. 🥲 زینب: وایی مامان خانوم جوری باهاش حرف میزنی ک یه ساله انگارر نبوده هااااا😶هعیی روزگار یه بار با من اینجوری حرف زدین هی من میگم منو از تو جوب پیدا کردین میگین نه😕 رسول: لبخندی پراز شرارتی زدمو گفتم: ما کی گفتیم پیدا نکردیم باباطاها: اینارو ولش کنید ما هردوتاتونو از توجوب پیدا کردیم قرار بود تولد هیجده سالگی هر دو تون بگیم ک نشد😔😂😂حالا قضیه ی این شیرینی چیه.🤨 رسول: قضیه قبولی خانوم زینب خانومم😃✨ زینب: وایی رسول مرسی😎 رسول: حالا زیاد ذوق نکن خودمم شیرینی هوس کردم😌 زینب: اره ارواح خاک من🙄 مامان ریحانه: خب بسه دیگه وایسین من ی چایی بیارم با شیرینی بخوریم😉 باباطاها: به به دستتون درد نکنه خانومم😜 زینب: به به چ رمانتیک عاشقانه یی در دل تاریخ 😂💔داشتم همینجوری میگتمو رسولم تایید میکرد ک باباطاها ی جوری نگام کرد ک تصمیم گرفتم سکوت اختیار کنم😃🤝 مامان ریحانه: بفرمایین اینم اینم چایی☕️ رسول: بهترین لحظه برای گند کشیدن اعصاب زینب بود😌😁🔪 زینب: داشتم در کمال صفا چاییمو با شیرینی میخوردم ک چیزی رو صورتم احساس کردم و فهمیدم گند کاری رسوله برف شادیی ک لای مبل قایم کرده بودم رو صورتش خالی کردم و ب سمت اتاقم پناه بردم و درم قفل کردم. بابا طاها: بعد اینکه رسولو زینب از اذیت کردن هم دلی از عزا دراوردن و کادو زینبم داده شد دیگه رسول خیلی خسته بودو رفت خوابید هممونم یواش یواش رفتیم خوابیدیم🧑🏼‍🦯✨ سه ماه بعد:👀 محمد: سه ماهی بود ک زینب خانم ب تیم ما اضافه شده بود، از حقم نگذریم کارشم خیلی خوب بود سه ماهی که ادامه دارد... 👩‍🦯
ادامه: اومده بود درگیر پرونده بودیم و اونم خیلی کمک میکرد و امروزم باید بچها تیم میشدن و یه خانومم احتیاج داشتیم برای پوشش و کی بهتر از زینب خانومم، یه جلسه باید امروز ترتیب میدادم بچهارو جمع کردم و شروع کردم ب حرف زدن مکان: اتاق جلسه🙂 محمد: بسم الله✨ خب چیزی ک توی این سه ماه فهمیدیم اینه ک یک انفجار بزرگی توی نماز جمعه هست و ما جاسوسو ک موسی الوندی هست پیدا کردیم فقط مونده برای عملیات خب منم فکر کردم و به اجماعی رسیدم برای پوشش به یک خانوم نیازمندیم و کی بهتر از خانوم طاهری😊 رسول: وقتی اقا محمد گفت زینب واقعا خیلی شکه شدم اخه زینب اولین عملیاتش بود نمیخواستم بیاد ولی میدونم قبول نمیکنه زینب ک نیاد طبق جلسه قرار شد ک من و سعید فرشید ب همراه زینب ب عنوان مردم عادی بریم زینب: فردا قرار بود بریم یه حس ذوقی داشتم و دلم میخواست به همه ی دوستام بگم ولی حیف ک نباید هیچی لو بره چون ما قسم خوردیم🙂🤝 و باید ب درد ذوق خودم بمیرم😔😂 رسول: دلم مثل سیر سرکه میجوشید اگه زینب طوریش بشه چی😣 سعید: بالاخره همه اماده شدیم و ب سمت مقصد حرکت کردیم👩‍🦯 زینب: توی مکان بودیم و همه مردمو باید از مکان بیرون میکردیم ک کسی طوریش نشه🥲 رسول: موسی الوندی رو دیدم ی طوریایی چشم تو چشم شدیم😬 زینب: امام جماعت قبل اینکه قامت ببنده به مسئولای اونجا توضیح دادیم و از میکروفن ب مردم گفتن ک ب دلیل مسائلی نماز جماعت برگزار نمیشه مردم همه در حال پچ پچ بودن و داشتن میرفتن ک صدای تیر بلند شد او.. ن او.. ن رسولو گرفته بود😱😱 رسول: وقتی از میکروفن اعلام کردم نماز جمعه برگزار نمیشه همزمان با این منجر شد ک الوندی منو گروگان گرفته و تیر هوایی برای ترسوندن مردم در اسمان رها کردمنم با ترفندی پاشو فشار دادم و هلش دادم و رها شدم از دستش الوندی: هه فکر کرده کیه😏تا اومدن منو دستگیر کردن شریکم ک از قبل با هم هماهنگ کرده بودیم بهش علامت دادم ک پسره رو بزنه زینب:عملیات تموم شده بود ولی نه انگاری😰یکی رسولو هدف گرفته بود با صدایی ترسیده داد زدم: رسوللللل😱❤️‍🩹 رسول: صدای یکی رو شنیدم ک اسممو صدا کرد و همزمان مصادف شد با بغل کردنم توسط یکی🤨 زینب: میدونستم این اخرین بغل خواهر برادریمونه برای همین خودمو تو بغلش جا کردم🙂❤️‍🩹 رسول:صدای تیر رگباری میومد چشامو نمیتونستم وا کنم چون رو زمین افتاده بودم صدای نفس نفس اون شخص بعد از هر تیر نامنظم تر میشد به تیر پنجم رسید دیگه صدای نفسی نیومد خیسیی پشتم حس میکردم به زور اون شخصو از بغلم بیرون اوردم او.. ن او... ن زی.نبب خواهر من بود😱😱😱بی مهابا فریاد زدم: خدااا😖😖😖 یک روز بعد: سعید:دیگر صدای شوخی های زیرزیرکی رسولو خواهرش نیومد فقط صدای بی قراری رسول میومد🙂💔 داوود: امروز روز تشیع زینب خانم بود الوندیو دار دستشو دستیگر کردیم🤝💔 رسول: هنوز نمیخواستم باور کنم چهره ی رنگ پریده ی زینبو ک روشو ب من بسته بود ک خودشو سپر بلای من کرده بود🥺🥺صدای لا الله الا لله توی تشیع زینب میومد و من فقط میتونستم ضجه بزنم ک حتی ازم خداحافظیم نکرد😖😖 یکی از دوستان زینب(محدثه): زینب وصیت کرده بود روی سنگ قبرش ایه ی: (الذین اذا اصابتهم مصیبة قالوا انا لله و انا الیه راجعون). آنها کسانی هستند که هر گاه مصیبتی به آنها رسد می‌گویند ما از آن خدا هستیم و به سوی او باز می‌گردیم" کلام اخر: این داستان کاملا غیر واقعی بود ولیکن بدانیم امنیتمان رو میدون چه کسانی هستیم🤝🙂 پایان❤️‍🩹 فدایی بانوی بی نشان:) 💔
🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱🌱