هدایت شده از ♡ماهورا♡
۱۰۰
تایی شدنمون مبارک .
امیدوارم بمونید برامون✨
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۶ داوود: دستم توسط دستای اقا محمد گرفته میشه.نگاهی به چهره اش میند
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۷
داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندون میگیره و دستش رو روی صورتش میزنه.از این تغییر حالت یکدفعه ای که داره متعجب میشم که خودش به حرف میاد و لب میزنه.
رسول: داوود مگه نمیگن کسی که تازه عمل کرده نباید آب بخوره؟پس چرا تو الان آب خوردی؟؟
داوود: آره ولی مگه من عمل داشتم؟
رسول: پس چجوری زخم دستت بهتر شده؟
داوود: مگه عمل میخواسته😐اون که یه شست و شوی زخم بوده که توی اتاق عمل انجام دادن که بخیه بزنن.
رسول:هوفففف نمیدونم.
داوود: به هر حال .میگم چه آب خوشمزه ای بود.
رسول: حرف نزن.بیا زودتر بریم تا محمد نفهمیده.
داوود: من که مشکلی ندارم.تو باید ویلچر رو هول بدی.
رسول: راست میگی .وای چرا اینجور شدم.
داوود: یه چیزی بگم قول میدی عصبی و شاکی نشی؟
رسول: بگو.
داوود: میدونی چیه.از حال و احوالت و حرفات حس میکنم داری قاطی میشی.
رسول : قاطی چی؟؟
داوود: قاطی مرغا😬
رسول: نفسی عصبی میکشم و به اطراف نگاه میکنم .دوباره نگاهم رو به داوود میدوزم و میگم: آخه این چه شوخی مسخره ایه.انگار آرامبخش هایی که دکتر برات زده اثر دیگه ای داشته.
داوود: حالا از من گفتن بود.خوددانی.میخوای باور کن .میخوای نکن.
رسول : زیر لب می غرم: لازم نیست تو بگی.
ویلچر رو به طرف اتاق حامد هول میدم.در رو میزنم و با اجازه ای میگم و داخل میشیم.حامد بیحال روی تخت هست و نورا خانم سعی داره یکم آبمیوه بهش بده.اقاجون با دیدنمون لبخندی میزنه و از کنار کیان به طرف ما میاد .سلامی میکنم که با روی باز ازم استقبال میکنه. داوود هم سلامی میکنه که همه جوابش رو میدن.استین لباسش پارت هست و باند بازوش و چند قطره خون روی باندش به چشم میخوره.
آقاجون جلوش زانو میزنه و داوود جمع تر روی ویلچر میشینه.اقاجون دست داوود رو میون دو تا دستای پیر و زحمتکشش میگیره و با لبخند به داوود میگه.
اقاجون: پسرم نمیدونم لطفی که در حقم کردی رو چطور جبران کنم.محمد و کیان گفتن چه اتفاقاتی افتاده و تو برای نجات حامدم جونت رو به خطر انداختی.
داوود: دست پدر حامد رو بالا میارم و قبل از اینکه متوجه نیتم بشه،بوسه ای روی دستش میزنم.سریع دستش رو عقب میکشه.با لبخند میگم: من کاری کردم که اگر هر کس دیگه ای هم اونجا بود انجامش میدادم.من اون لحظه حامد رو جای کسی که توی آتیش گیر افتاده و باهاش آشنا نیستم ندیدم.اون لحظه حامد مثل تمام مدتی که باهم بودیم به جای برادرم بود و من در واقع جون برادرم رو نجات دادم.
آقاجون: ممنونم ازت پسرم.اما واقعا خطر کردی.اگر خدای نکرده اتفاقی برات میوفتاد من باید جواب خانواده ات رو چجور میدادم؟
داوود: دیگه داریم میگیم یه لحظه.مغز منم اون لحظه اینجور فرمان داد و خواست خدا بود.
نورا: قدمی به جلو برداشتم و لب زدم: آقا داوود ممنونم که جون حامد رو نجات دادید.امیدوارم بتونم جبران کنم.
داوود:شما هم جای خواهرم.منی که اشک هاتون رو دیدم نمیتونستم اون لحظه بزارم حامد همونجا بمونه.حالا هم خداروشکر هر تامون سالم هستیم.
رسول: دیگه کسی حرفی نزد.ویلچر رو به جلو هول دادم.کیان جلوم ایستاد و ویلچر رو گرفت و به طرف تخت حامد برد.من هم کنار آقاجون گوشه ای ایستادم و خیره شدم به حامد و داوود و نگاهشون به هم🌱
♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.داسولی😉
پ.ن.آب خوردن حالا بده براش یا نه؟😐
https://eitaa.com/romanFms
17.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۷🥲🫂
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲
https://eitaa.com/romanmfm
بفرمایید اینم لینک زاپاس
پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
هدایت شده از اینجا همه چی در همه !
در حرمشاه خراسان به یاد:
ره رو عشق✨🫀
معقل قلب❤️
🦋 حب الحسین یجمعنا🦋
گاندویی ها🇮🇷✨
عشاق الرضا💫❤️
رفیق شهیدم💔✨
و همچنین بچه ها چنل خودمون🇵🇸✨
سلام رفقا
عیدتون مبارک
امروز دو پارت اصلی و یه پارت عیدی داریم🥲
الان یه پارت اصلی رو میدم .
ظهر هم یه پارت اصلی دیگه.
عصر هم پارت عیدی 😉
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۷ داوود: میخواد حرفی بزنه که انگار چیزی یادش میوفته.لبش رو به دندو
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۸
داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گفتم: حالت خوبه؟؟آسیب جدی ای که ندیدی؟
حامد: من خوبم.اما تو...
داوود: من حالم خوبه.خوشحالم که سالمی.
رسول: با خنده پریدم وسط حرف داوود و گفتم: داوود جان برادر من تو دقیقا رو چه حسابی به حامد گفتی سالم؟؟
الان این بدبخت پاش شکسته،دستش آسیب دیده و سوخته،سرفه هم که تا یه مدتی همراهشه.
میتونم بدونم علائم آدم داغون از نظر تو چیه؟؟
خواستم ادامه بدم که با صدای آقاجون نگاهم به طرفش کشیده شد و چشم غره ای به من رفت و زمزمه کرد.
اقاجون: رسول ،بچم رو اذیت نکن.
رسول: چشم های درشت شده ام رو به طرف همه چرخوندم و چند ثانیه خیره شدم.با صدای خنده داوود توی صورتش می غرم: بسه بسه.آقاجون والا قبلا منو بچم صدا میکرد و هواسش بهم بود.معلوم نیست توی چند ثانیه چجوری آقاجون منو برای خودت کردی.
حامد: صدام رو صاف میکنم و لب میزنم: البته اقا رسول قبل از این آقاجون پدر من بود.الان من بیشتر باید ناله کنم.بعد تازه تو میگی چجور اقاجونمو برای خودت کردی؟؟؟
عمدا جمله اخرم رو کشیده میگم.با این کارم صدای خنده همه بلند میشه.میخوایم حرفی بزنیم که کسی در میزنه و داخل میشه.نورا با دیدنش لبخندی از سر ذوق میزنه و سریع به طرفش میره و هم دیگه رو در آغوش میگیرن.نگاهی به همه میندازم.چشمم به چشمای رسول میخوره که خیره روی اون دختر هست.یه لحظه به خودش میاد و سریع سرش رو پایین میندازه.لبخندي میزنم و منتطر نورا میمونم.به همراه اون دختر جلو میاد. اون دختر هم نگاهی بین من و نورا رد و بدل میکنه و بعدم لبخندی میزنه و میگه.
ناشناس: سلام.من نازگل هستم.دختر خاله نورا جان.از آشنایی باهاتون خوشبختم.خیلی خوشحالم که میبینم نورا در کنار شما خوشحاله و خداروشکر خوشبخت هستید.
حامد: سلام خانم.همچنین.لطف دارید .
رو میکنم به نورا و میگم؛ نورا جان نگفته بودی دختر خاله داری .
نورا: شرمنده .فراموش کردم.نازگل دانشگاه مشهد درس میخونه.اونجا توی خوابگاه هست.رکز عقدمون قرار بود بیاد که مشکلی براش پیش اومد که نشد بیاد.چند روز پیش از مامان شنیدم قراره برگرده و یه مدت اینجا بمونه تا کارای انتقالیش برای دانشگاه تهران رو انجام بده.
رسول: با دیدن اون خانم یه جوری شدم.قلبم تند میزد و نفس کشیدن برام سخت بود.با صدایی سرم رو بلند کردم.چادرش رو درست کرد و بهمون سلام آرومی گفت.با صدایی آرومتر سلام کردیم .نمیتونستم بیشتر از این اونجا بمونم.ببخشیدی گفتم و سریع از اتاق بیرون زدم.کنار در ایستادم. هنوزم صدای آرومش به گوش میرسید کع به نورا خانم میگفت خانواده اش نگران حال حامد شدن و تماس بگیره.دستم رو روی قلبم که بدجور تند میزد گذاشتم.با صدای قدم هایی سرم رو بلند کردم که نگاهم به محمد خورد.با چهره ای عصبی جلو اومد و خواست حرفی بزنه اما با دیدن من و حالم سریع به طرفم اومد و کمک کرد روی صندلی بشینم.سرم رو پایین انداختم .محمد لیوان آبی جلوم گرفت.از دستش گرفتم و کمی ازش خوردم.
کنارم نشست و منتظر نگاهم کرد.بیشتر از این تردید نکردم و با صدایی گرفته لب زدم: محمد به عشق در نگاه اول معتقد هستی؟
محمد: لبخندی زدم و گفتم: عشق کلمه مقدسی هست و نمیشه روی هر حسی این اسم رو گذاشت.اما اره.عشق در یک نگاه وجود داره.نگاهی که باهمون یه بار دیدنش بدجوری قلبت تند میزنه و نمیتونی تمرکز کنی.حالا بگو ببینم کی هست اون عروس خانم خوشبخت که دل استاد رسول مارو برده؟؟
رسول: مطمئن نیستم.اخه همین الان دیدمش اما نگاهش کاری با دلم کرد که حس کردم سالهاست میشناسمش.
محمد: کیه رسول؟
رسول: دختر خاله نورا خانم.
محمد: به به مبارکه.اسمش رو فهمیدی؟
رسول: با خجالت سرم رو پایین انداختم و لب زدم: طبق گفته خودشون اسمش نازگل خانم هست
♡♡♡♡♡♡
پ.ن.استاد عاشق شد🥺
پ.ن.اقاجون من یا تو؟؟مسئله این است 😂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۸😎
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا ازتون میخوام حتما حتما عضو زاپاس باشید تا اگر مشکلی برای کانال پیش اومد ادامه فعالیتمون در زاپاس باشه🥲
https://eitaa.com/romanmfm
بفرمایید اینم لینک زاپاس
پارت های رمان از فصل اول تا اینجای رمان به صورت منظم بدون پیام اضافه ای در کانال زاپاس قرار داره😉
🌈فال گاندویی🌈
با توجه به کتاب درسی که دوست داری
🍄ریاضی: پندار اکبری
🍁فارسی: اشکان دلاوری
🍄مطالعات: مجید نوروزی
🍁علوم: وحید رهبانی
🍄سایر: عرفان ابراهیمی
با توجه رنگ لباسی که پوشیدی
💖صورتی: توی کافه
🖤سیاه: کنار ساحل
💚سبز: جلوی پدرت
❤️قرمز: سر صحنه گاندو
💟سایر: توی جنگل
با توجه به ماه تولدت
فروردین: میگه برو کنار😂
اردیبهشت: میگه چه با نمکی😂
خرداد: میگه بیام خونتون😐
تیر: میگه دوست دارم🥺❤️
مرداد: میگه چه قدر باحالی😃
شهریور: میگه میای بریم کافه 😝
مهر: میگه چه زشتی😑
آبان: میگه ازت بدم🔪
اذر: میگه میخام بیام خونتون😳🔪
دی: میگه بیا عکس بگیریم🗿
بهمن: میگه بیا بریم رستوران
اسفند: از جلوم برو کنار😁😂
@atat1403
جواباتون👍😉
کپی ممنوع 🚫
🔻امیرالمومنین علی "علیهالسلام"
فرمودند:
الفُرصَةُ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ ، فانتَهِزُوا فُرَصَ الخَيرِ
فرصت، چون ابر مى گذرد. پس، فرصتهاى كار خوب را غنيمت شمريد...
📚نهجالبلاغه، حکمت۲۱
#حدیث
#امام_علی علیهالسلام
✨با انتشار این حدیث در ثواب آن شریک باشید.
🌐 https://eitaa.com/joinchat/282919842C90f6dd8141
روزی یه حدیث زیبا از امام علی (ع) میزارن
فعالیت زیادی ندارن که خسته بشید پس به خاطر امام علی جانمون عضو بشید که پشیمون نمیشید☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب از اون شباس که...😂
https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب قراره اینجور بخوابم🥲🥺
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۱۵۸ داوود: کنار تخت حامد که رسیدم ،با وجود درد نشست .لبخندی زدم و گ
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۱۵۹
رسول: خواستم حرفی بزنم که نورا خانم از اتاق بیرون اومد و پشت سرش هم دختر خاله اش
سریع از جام بلند شدم . محمد هم ایستاد و سلام کرد زیر چشمی نگاهی انداختم. نازگل خانم هم سرش پایین بود. با اجازه ای گفت و از نورا خانم خداحافظی کرد و رفت.نورا خانم کمی اون طرف تر رفت و مشغول تماس با خانواده اش شد. محمد کنار گوشم لب زد
محمد: از خانم طاهری بپرس دختر خاله اش نامزد داره یا نه.
رسول: محمد سریع داخل اتاق شد نورا خانم بعد از خدا حافظی و تلفن رو قطع کرد و خواست داخل بره
کہ لب زدم: نورا خانم
نورا: بله آقا رسول.
رسول: میشہ یہ چند لحظه بمونید؟ازتون کمک میخوام.
نورا: بله ای گفتم و روی صندلی نشستم. آقا رسول با فاصله نشست و با سر به زیری گفت..
رسول: ببخشید یه سوال داشتم
نورا: بفرمایید
رسول : نوراخانم شما جای خواهر نداشته من هستید و من مثل خواهر نداشته ام می بینمتون
نورا: لطف دارید
رسول: نوراخانم یه سوال داشتم. اووم چه جوری بگم.راستش میخواستم بدونم دختر خاله شما نامزد یا خاستگار دارن که بخوان باهاش ازدواج کنن ؟
نورا: بله
رسول:قلبم از حرکت ایستاد.چرا؟چرا وقتی بعد دز مدت ها عاشق شدم دوباره باید اینجور بشه؟ بدون حرف خواستم بلند بشم که ادامه داد
نورا: بله خاستگار داره اما اینجور که فهمیدم جوابش منفی هست . آقا رسول نکنه...
رسول: نورا خانم به عنوان خواهرم کمکم می کنی؟
نورا :آقا رسول راستش شوهر خاله ام خیلی روی نازگل حساسه .اما من مثل یه خواهر کمک برادرم میکنم تا به کسی که میخواد برسه فقط شما مطمئنی که عاشق شدی؟
رسول:با خجالت سری تکون دادم که نورا خانم گفت...
نورا: پس مبارکه انشاءالله. من به خاله ام و نازگل میگم. اگر اجازه خاستگاری دادن به شما خبر میدم. خوبه؟
رسول: ممنونم ازتون جبران میکنم.
نورا: لازم به جبران کردن نیست همین که ببینم کسی که مثل خواهرمه با مردی خوب وغیرتی ای مثل شما ازدواج کنه، برای من کافیه. فقط شما باید قول بدی اگر جوابش مثبت بود ،خواهر روخوشبخت کنید.
رسول : قول میدم
(یه هفته بعد)
رسول:یه هفته از اون روزمیگذره ومن هنوزهم یه یاداون دختربودم.حامددوروز بعدازاون روزمرخص شدواقامحمدبهش مرخصی دادتااستراحت کنه وبه پاش فشارنیاره.داوودهم به خاطر اینکه نمیذاشت دکترهاپانسمان دستش رو خیلی عوض کنن،زخمش کمی عفونت کردوکلی دردکشیدتادکتربتونه عفونت ها رو تمیزکنه و یکم به دستش برسه.به خاطرهمین کارش هم تادیروزبیمارستان بستری بودودیروزهم به زور وبا کلی اصرار خودش رو مرخص کرد.
دستی به موهام کشیدم.بخیه هارو چهار روز پیش بازکردن و دردزیادی داشت اما خوشحالم که بهتر شدم.گاهی اوقات درد خفیفی توی قلبم دارم که دکتر گفت عادیه و به مرور زمان بامصرف داروخوب میشم.امالکنت زبونم بدجوری روی مخم بود .با یه دکتر حرف زدم و گفت چون قبلا سابقه خوب شدن لکنت رو داشتم به مرور زمان دوباره خوب میشم اما معلوم نیست اون روز کی برسه.هنوز هم منتظر خبری از نورا خانم بودم تا بهم بگه که اون دختر و خانواده اش اجازه خاستگاری میدن.این مدت همه فهمیدن که عاشق شدم و به هر روشی سعی میکنن مسخره بازی انجام بدن.برای مثال همین الان که کیان و فرشید و امیرعلی دور میزم ایستادن و ههی مسخره بازی در میارن.
با صدای امیرعلی سرم رو بلند میکنم و نگاهش میکنم.با خنده میگه.
امیرعلی: آخ آخ آخ بسوزه پدر عاشقی که معشوق رو کور و کر میکنه😂
رسول: امیرعلی جان.بهت گفتن که چهار تا انگشتر رو گذاشتن تا بشه با پشت دست زد تو دهن بعضیا؟
امیرعلی: اوه اوه.نمیدونستم بی اعصاب هم میکنه
کیان: امیر جان استاد رو اذیت نکن.این بدبخت منتظر یه اشاره اس که یکی رو بزنه.جوری رفتار نکن که اون یه نفر تو باشی😂
رسول: کیان میاما.بابا منو ول کنید.خدایا مگه من چه گناهی مرتکب شدم که اینارو انداختی به جون من😫
فرشید:نه دیگه رسول جان.چون گناه نکردی ما اومدیم پیشت😁
رسول: بچه ها بسه .من الان به اندازه کافی استرس دارم.
کیان: خیلی خب.بچه ها برید سر کاراتون.
رسول: کیان بچه هارو فرستاد برنخودش کنار میز ایستاد و همونطور که به میز تکیه میداد لب زد.
کیان: خب بگو .
رسول: چی بگم؟
کیان: دلیل ترس و استرسی که داری؟
رسول: کیان من قبلا که جوون بودم یه بار عاشق شدم و بد کسی رو انتخاب کردم و حتی چند وقت پیش هم سر همون فرد بهم تهمت جاسوسی زده شد.فهمیدم اشتباه بود اون عشقی که میگفتم ازش .حالا که عاشق شدم و این حس عشق واقعی هست ،نمیتونم فراموشش کنم کیان.نمیتونم فراموش کنم صداشو.نمیتونم فراموش کنم با حیا بودنش رو.ا..اگه جواب منفی بده چی؟اگه حتی نزاره برم خاستگاری چی؟؟🥺البته اگه جواب منفی هم بده حق داره.
هیچ دختری حاضر نیست با پسری ازدواج بکنه که خانواده ای نداره و همشون رو از دست داده.هیچ پدر و مادری هم حاضر نیستن دخترشون رو به کسی بدن که هر لحظه ممکنه خطری تهدیدشون کنه.
♡♡♡
پ.ن.پسر بی خانواده💔
https://eitaa.com/romanFms
17.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کلیپ با حال و هوای پارت ۱۵۹🥺💔
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊