eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
ای کاش به جای یکی از کبوتر های حرم بودم...🌱💔❤️‍🩹
درمیان هیاهوی جهان جای تو خالیست.. 🥺💔 @romanFms
ܢ݆ߺߊ‌یߊ‌ܔ ܦ̇ܫߊ‌ܠیࡅ߳ߺߺܙ
نوشته زمانی که این خط صاف بشه ناگهان همه دوستت خواهند داشت.. جالبه، نه؟ :) https://eitaa.com/romanFms
¹ (فلش بک به گذشته) مهدیه: زندگیم بهم ریخته بود اطلاق گرفته بودم رسول پیش مامانش بود منم خونه خودم بودم چند ماه چهلم مانیا هم گذشته بود آخرین بار من رسول دیدم مانی رسول و مانی پسرم کیفت بردار مهدکودک دیر شد بدو مانی: چشم مامان مهدیه : اسنپ جلو در بود با مانی سوار شدیم راه افتادیم سمت مهدکودک مانی زندگیم مراقب خودت باش حرف مربی خوب گوش کن بعد اظهر همو میبینیم مانی: چشم مامان مهدیه : دوباره سوار همون اسنپ شدم راه افتادم حواسم به شیشه بیرون بود ببخشید آقا راه اشتباه میرید دارین چه کار میکنید منو کجا می‌برید چرا درو قفل کردین تو کی هستی ؟؟؟ 🖇️راننده: ساکت شو خانم خوشگله 😈 وگرنه یه گلوله مغزت میزنم دیگه پسرت نبینی 😈😏 مهدیه: ولم کن تروخداااااااااااا 🖇️ راننده: مگه نمیگم دهنت ببند صبر کن می‌دونم باهات چه کار کنم 🖇️مهدیه: یکدفعه ماشین وایساد یه زن سوار شد یه لبخند به راننده زد سمت من برگشت حس کردم بوی عجیبی میاد دستش دور دهنم قفل کرد دیگه چیزی نفهمیدم.............. 🌱🌱☄️☄️(بعدازظهر)☄️☄️🌱🌱 مربی : مانی جان خیلی طول کشیده مامانت نیومده ها پسرم مانی: اهوم 😭😭 نمی‌دونم کجاست مربی: شماره بابا رو داری زنگ بزنی ؟ مانی: اره شماره بابا رو گرفتم گوشیش خاموش بود 😢 مربی: چی شد پسرم بابا جواب داد؟ مانی : نه گوشیش خاموشه 😭 مربی: شماره کسی دیگه رو بلدی ؟؟ مانی : اره شماره عمو محمد گرفتم بعد از چند تا بوق برداشت 🖇️محمد: داشتیم با بچه ها راهی برای نجات رسول پیدا میکردیم گوشیم زنگ خورد شماره ناشناس بود .بله بفرمایید ؟ مانی: عمو 😭منم مانی محمد: الهی قربونت بشم من شماره کی هست زنگ زدی کجایی ؟ مانی: عمو من مهدم گوشی مامانم خاموشه 😭 گوشی بابا رسول خاموش من تنهام هیچکس نیست می‌ترسم مامان قول داد تنهام نزاره اون مثل اجی مانیا رفت 😭 تنهام گذاشت محمد: الهی دورت بگردم کسی هست گوشی بدی بهش باهاشون حرف بزنم الان میام دنبالت پسرم نگران نباش مانی: باش گوشی میدم به مربیم محمد: باشه پسرم ....... ........ محمد: آلان راه میوفتم فقط نزارید مانی اتفاقی براش بیوفته مربی: حتما فعلا 👋 خداحافظ محمد: خداحافظ 👋 🖇️داوود: اتفاقی افتاده آقا ؟ محمد: نمی‌دونم مهدیه خانم نرفته دنبال مانی مهد الان تنهاست گوشیش خاموشه مانی هم به مهدیه و رسول رنگ زدنه ترسیده من دارم میرم دنبالش سعید همراهم بیا داوود موقعیت گوشی مهدیه خانم پیدا کن داوود: چشم آقا محمد: سوار ماشین شدیم راه افتادم سمت آدرس تو کوچه بود مهدکودک رنگین کمان 🌈 ماشین پارک کردم وارد مهدکودک شدم در اصلی باز کردم با باز کردنم مانی با گریه پرید بغلم شروع به گریه کردن کرد .جانم پسرم جانم گریه نکن 🥺 اومدم ممنون لطف کردین مراقبش بودین مربی: خواهش می کنم وظیفه ام انجام دادم فقط خبری شد از مادرش ما هم در جریان بزارید محمد: حتما 🙂🌹 محمد: تا خود ماشین مانی تو بغلم گریه میکرد دستم پشتش نوازش وار می‌کشیدم تو آروم بشه هقققق میکرد ...........(🌱☄️چند دقیقه بعد ☄️🌱)............... سعید: مانی آروم شده بود انگار خواب بود یه نگاه کردم خودش جمع کرده بود تو بغل آقا محمد پشت ترافیک بودیم سریع سویشرتم دروردم انداختم روی مانی محمد: سعید چه کار می‌کنی پس خودت چی سردت میشه ؟ سعید: نگران نباشید من خوبم مانی سردش هست محمد: ممنون سعید جان سعید: خواهش می کنم آقا محمد: یه نگاه به صورت مانی کردم قطره های اشک روی صورتش خشک شده بود .............‌.........................................
¹ (فلش بک به گذشته) 🖇️ رسول: چشمام بسته بودن داشتن یه جا میبردن یکدفعه زیر پام خالی شد محکم خوردم زمین آروم بلند شدم دستم به دیوار گرفتم پنجره کوچولو بود کمی روشنایی داشت انگار یکی زیر پنجره بود روی صندلی دست و پاهاش بسته بود یواش یواش رفتم سمتش یکم دیدم تار بود به خاطر ضربه هایی که به چشمم زده بودن چهره اش آشنا بود دقیق نگاه کردم مهدیه بود مهدیه: رسول تویی ؟! رسول: اره خودمم تو اینجا چه کار میکنی کی آوردت اینجا ؟! مهدیه: آخرین چیزی که یادم میاد این که تو اسنپ بودم انگار یه خانمی ماده بیهوش کننده گرفت جلو صورتم بوش مثل کلروفین بود . (ناشناس): به به میبینم بلاخره عاشق معشوق بهم رسیدن الان وقت بازی هست ببینم تا کی میتونی چیزی نگی 😈😏 رسول: عوضی اونو چه کار داری آوردی اینجا تو با من کار داری مهدیه آزاد کن اشغال 🤬🤬 (ناشناس): خوب میبینم زبون باز کردی تا اون ور بودی لال بودی رسول: زبون داشتم ولی نمی‌خواستم به خاطر جون خودم به تو بی همه چیز التماس کنم تو اندازه نخود هم ارزش نداری برای من (ناشناس): بهت ثابت میکنم ارزش ندارم یعنی چی رسول: نزدیک ترین نقطه بهم رسیده بود پوتینش گذاشت سر سینه ام تا می‌تونست فشار میداد احساس میکردم استخوان هام دارن خورد میشن تو قلبم 🖇️مهدیه: رنگ رسول با فشار اون طرف سیاه می شد نگران قلبش بودم 😂🤦🏻‍♀️ وا چرا من نگران میشم من که دیگه زن اون نیستم 😒 که نگران قلبش باشم ولی هر کاری میکردم نمیتونستم بهش فکر نکنم انگار ته قلبم ❤️ احساسی نسبت بهش داشتم درباره قوت گرفته (ناشناس): تموم شد آهایییییی تو خانم خوشگله می‌خوام یه چیزی بهت بگم ببینم چطوری به دست و پای شوهر میوفتی برای التماس که ببخشه تو رو ......... خوب گوش کن ........ 🖇️ مهدیه: یه نگاه به رسول کردم اون مرد داشت حرف میزد رسول یه بند سرفه میزد تا جایی که خون بالا میورد ........... .. .. امکان نداشت من رسول قضاوت کردم زندگیم خراب کردم رسول چشماش باز بود نگاهم میکرد چشماش پر از اشک بود لبخند تلخی میزد بهم از خودم نفرت پیدا کردم که این کار کردم ............................☄️☄️🌱🌱.............................. 🌱پ.ن1*: تا دلداده دیگر 💔 🌱پ.ن2*: قضاوت اشتباه 💔🥺
https://harfeto.timefriend.net/17276324759063 لینک ناشناس رمان دلداده فصل اول 🔆 منتظر نظر های قشنگ شما هستم @Gomnam_labbeyk_ya_hussenin آیدی بنده 🔆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببخشید کسی میدونه اینا خواهران کدوم پایگاه بسیج هستن؟ خیلی تندن بابا😂👏👏👏 🇮🇷🇵🇸
ببینید تو موزه حرم چیا پیدا کردم
موقعیت: وقتی دوست صمیمیت با یکی دیگه داره صحبت میکنه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موقعیت: وقتی مدیرتون میگه چی یاد میگیرید اینجا همون لحظه رفیقت😂
حتی خودِ ایه هم تو گردشه🫀✨