سلام رفقا .
آقا با یه پارت یزیدی و البته شروع یزید بازی در خدمتتون هستم .
پارت رو ارسال میکنم اما نظرات بالا باشه .
مثل دیروز نشه ها🙃
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷ محسن: محمد پرونده رو توضیح داد .پرونده پیچیده ای به نظر میرسید .
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۸
کیان: از روی صندلی بلند شدم و گفتم :که اینطور آقا رسول .خنجر رو از رو کشیدی .پس منم شروع میکنم .
رسول: از حرفش خندم گرفت .خواستم فرار کنم .تا سرم رو برگردوندم و خواستم فرار کنم دستم بین دستای یه نفر گیر کرد .چشمام رو با ترس به کیان که دستم رو گرفته بود دادم .همون موقع رو به حامد و داوود کرد و گفت
کیان: حامد، داوود بیاید که یه شکار خوب گرفتم 😁
حامد: رفتم به سمت کیان که دست رسول رو گرفته بود و گفتم: جانم .چی شده؟
کیان: همون موقع داوود هم اومد. رو بهشون گفتم :وقتشه بریم یخورده جبران اعصاب خوردی هایی که رسول برامون داشته رو داشته باشیم 😉
حامد: چرا که نه 😈
رسول: غلط کردم اصلا .کیان توروخدا حامد نیاد.😬 کیان حامد بیاد من دیگه زنده نمیمونم.
کیان: نه دیگه اصلش وجود حامده😈
رسول: دستم رو گرفتن و به طرف نماز خونه بردنم.میدونستم که میخوان شوخی کنن اما اینا شوخی هاشون هم آدم رو به بیمارستان میکشونه.نزدیک نماز خونه بودیم که دستم رو یکدفعه از دست کیان و حامد بیرون کشیدم و هر چقدر جون داشتم توی پاهام ریختم و فقط دویدم .حالا من میدویدم و اونا هم دنبالم . صدای فحش دادن هاشون هم دیگه بلند شده بود و من بودم که داشتم میخندیدم و تا میتونستم میدویدم😂 دیگه دویدم و داخل نمازخونه شدم .از شانس بدم هیچ کس نبود که بتونم بهش پناه ببرم تا کمکم کنه.از شدت سرعتی دویدن ضربان قلبم بالا رفته بود و تیر میکشید .بچه ها داخل شدن .با دیدن اینکه من ایستادم و نگران دارم نگاه میکنم تا راه فراری پیدا کنم لبخند خبیثی روی صورت هر سه تاشون نشست .به صورت خیلی سریعی حامد به طرفم پرید .یا خدایی گفتم و جاخالی دادم که از اونجایی که پشتم به دیوار بود و من جاخالی دادم سرش به دیوار خورد .بچه ها ترسیده به طرفش دویدن اما من رفتم طرف دیگه ای ایستادم و دلم رو گرفتم و تا میتونستم خندیدم. حامد با صورتی که از شدت عصبانیت کبود شده بود با چشمای به خون نشسته به طرفم هجوم آورد.ایندفعه از شدت خنده دیگه نمیتونستم راحت فرار کنم اما بازم خودم رو نباختم و شروع کردم به دویدن و حامد پشتم شروع کرد به تعقیب و گریز من 😂حالا من بدو و اون بدو. یکدفعه نگاهم به جلوم افتاد که دیدم کیان دست به سینه با لبخند خبیثی داره نگاهم میکنه .سر جام ایستادم .حالا دیگه کاملا محاصره شده بودم .کیان از سمت چپ، حامد سمت راست و داوود از جلو .پشتمم دیوار بود . دستم رو روی قلبم گذاشتم و جوری نشون دادم که فکر کنن قلبم درد میکنه .با ترس به طرفم اومدن و هر کدوم غلط کردمی گفتن و من بودم که هر لحظه امکان داشت از خنده پخش زمین بشم . بچه ها که کنارم نشستن یکدفعه دویدم و ازشون دور شدم و طرف دیگه ی نماز خونه رفتم .اولش با تعجب نگاهم کردن ولی وقتی متوجه شدن که بهشون دروغ گفتم ایندفعه با عصبانیت به طرفم هجوم آوردن. خواستم فرار کنم که با حس تیر کشیدن شدید قلبم نفسم یه لحظه رفت و برگشت و دستم به سمت قلبم رفت .بچه ها فکر کردن دارم شوخی میکنم اما ایندفعه واقعی بود . ایندفعه درد وحشتناکش واقعی بود .از شدت درد نمیتونستم حرف بزنم .بچه ها کنارم نشستن و شروع به حرف زدن کردن .
حامد: بلند شو مسخره بازی در نیار .
کیان: تکراری شد داداش بسه.
داوود : بچه ها داشتن حرف میزدن اما رسول داشت درد میکشید .عرق روی پیشونیش نشسته بود و صورتش لحظه به لحظه رنگ پریده تر میشد .نه ایندفعه واقعیه .سریع کنارش نشستم و گفتم : رسول منو نگاه کن .توروخدا داداش
دردت واقعیه؟😥😰😥😰
رسول: قدرت تکلم نداشتم به زور سرم رو تکون دادم .
داوود : بچه ها به خدا ایندفعه واقعیه .حامد، واقعا قلبش درد میکنه .نمی بینی رنگش پریده .نمیتونه حرف بزنه .
حامد : با ترس بلند شدم .جلوی پاهای رسول نشستم .پاهاش رو توی خودش جمع کرده بود و دستش رو محکم روی قلبش گذاشته بود .راسته ایندفعه واقعا حالش بده .یه قرص توی جیب لباسم گذاشته بودم . سریع برداشتمش و گذاشتم توی دهنش. به زور قورتش داد .چشماش باز نمی شد و حالش خوب نبود .
کیان: وای خدای من .تقصیر منه .من شروع کردم این بازی مسخره رو .اگر اتفاقی برای رسول بیوفته خودمو نمیبخشم.نفس نفس میزد .آروم کنارش نشستم و دستم رو روی شونه هاش گذاشتم . نمیدونم چیشد یکدفعه دستش از روی قلبش پایین افتاد و سرش توی بغلم افتاد .با ترس تکونش میدادم اما نه بیهوش شده بود .
حامد: هر چقدر صداش میزدیم جواب نمی داد . رنگ بیش از حد پریده اش نگران تر از قبل میکردم.دستم رو زیر پاهاش گذاشتم و بلندش کردم .از وزن کمش لرزه به تنم افتاد . به طرف بهداری دویدم .بچه ها هم پشتم دویدن .سریع در اتاق دکتر رو باز کردم .
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن. خنده هاشون🥺
پ.ن. قلبش درد گرفت 💔💔
پ.ن. از وزن کمش لرزه به تنم افتاد🥺💔
https://eitaa.com/romanFms
#سرباز_امام_زمان
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه سپاهی
چه امیری🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسول جان😍😔
پنتاگون عو که که نمیخوایم هک کنیم..!🥺😂
#گاندو
#سرباز_امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#گاندو
مشق شهادت میکنن مردای این خاک
#سرباز_امام_زمان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تکرار تاریخ در گاندو🙊🤨
#گاندو
#سرباز_امام_زمان