eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خب رفقا باید بگم که بنده رمان رو تا چند پارت دیگه نوشتم .اگر بخوام روزی دو یا سه پارت بدم سریع تموم میشه و به دلیل امتحانات که از شنبه هم شروع شده (اول امتحانات مستمر و بعد هم امتحانات ترم دوم)مجبورم اینجوری پارت بدم تا هر روز داشته باشید و تا حد امکان بتونم روزی یکی بدم .اشکال نداره من روزی دوتا میدم اما تا چند روز دیگه به بعد نمیتونم اونوقت بدم تا تیر ماه .اما اینجوری شاید بتونم تا اوایل خرداد بدم و فقط توی خرداد رو شاید دو سه روز یک بار پارت بدم. پس برای همین من روزی یک پارت میدم .😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این بلایی که سرشون آوردیم جدید بود نبود😂 تا آخرش ببینید فقط آخرش 😁 ━━═━━⊰❀🦋❀⊱━━═━
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸ کیان: از روی صندلی بلند شدم و گفتم :که اینطور آقا رسول .خنجر رو
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد : به خاطر اینکه در رو یهویی باز کردم دکتر نگران ایستاد. با دیدن من و رسول در اون حال خودش متوجه شد .رو بهم گفت . دکتر: حامد سریع بیارش رو این تخت . حامد : سریع روی تخت گذاشتمش.وای خدای من .همش تقصیر منه. اون به خاطر من حالش این شده .صورتش رنگ پریده بود و غرق روی پیشونیش نشسته بود .قفسه سینش خیلی آروم پایین و بالا میرفت ‌.جوری که یه لحظه فکر کردم نفس نمیکشه.دکتر سریع ماسک اکسیژن رو روی صورت رنگ پریده اش گذاشت و سرمی به دستش وصل کرد و آمپولی هم داخل سرم زد .من و کیان که یه گوشه ایستاده بودیم و با ترس نگاه میکردیم اما انگار داوود بیشتر میترسید که حتی نمیتونست یه جا صبر کنه و همش داشت با استرس قدم میزاشت .یه لحظه فقط یه لحظه سرش رو بالا آورد و کافی بود برای دیدن بغض و اشکی که توی چشماش حلقه زده بود.مشخص بود سعی داره گریه نکنه .به سمتش رفتم و آروم بغلش کردم و گفتم : داوود جان نگران نباش .چیزیش نیست .زود خوب میشه میاد دوباره وقت دنیا رو میگیره 🥺🙂 داوود : دیگه نتونستم تحمل کنم .اشکام روی صورتم ریختن و گفتم: حامد دیدی ؟حالش بد بود .فکر کردیم داره شوخی میکنه ولی واقعا حالش بد بود .دیدی بیهوش شد 🥺😭💔 حامد:خودمم دیگه داشت گریم می گرفت اما سعی کردم نفس عمیق بکشم تا اشکام نریزه .نگاهم به کیان خورد ‌.سرش پایین بود و اشکاش صورتش رو خیس کرده بود .دستاش رو توی جیبش گذاشته بود و پاهاش رو تکون میداد تا شاید یکم آروم بشه.دکتر به سمتمون اومد .از داوود جدا شدم و به طرف دکتر رفتم .با دیدن حالمون لبخند محوی زد و گفت ‌دکتر :چه خبرتونه؟شما که حالتون بد تر از رسوله . کیان: حالش چطوره؟🥺 دکتر: خداروشکر خوبه .براش سرم زدم تا یه ساعت دیگه بیدار میشه ولی فکر کنم قیافه های شما هارو ببینه فکر میکنه نکنه اتفاقی براش افتاده:) به هر حال .بچه ها رسول قلبش ضعیف تر از قبل شده ‌.استرس و ناراحتی هایی که داره یه طرف و قرص نخوردن هاش یا دیر خوردن هاش هم یه طرف باعث حال بدش میشه ‌.سعی کنید کاری کنید که کمتر به اتفاقات گذشته فکر کنه و داروهاش رو هم سر موقع بخوره ‌.گفته باشم اگر رعایت نکنه و قلبش ضعیف تر بشه باید پیوند قلب انجام بده ‌.در ضمن دیگه نزارید اینجوری بشه و ورزش های سنگین هم به هیچ عنوان انجام نده .از استرس و اضطراب و هیجان هم دور باشه .من میرم بیرون میتونید پیشش باشید تا بیدار بشه 🙂 داوود : ممنون 😔 دکتر: خواهش میکنم .فعلا خدافظ حامد:دکتر که رفت بیرون رو کردم سمت کیان و داوود و گفتم: شما برید من پیش رسول میمونم . کیان: آخه... حامد: آخه نداره کیان .برید شما ‌اینجوری محمد و بچه ها شک میکنن و میفهمن .شما برید و نزارید بفهمن چه اتفاقی افتاده چون اونوقت برای خود رسول بد میشه و محمد دیگه حتما توبیخش میکنه . داوود : باش .پس لطفا هر وقت بهوش اومد ما رو خبر کن . حامد: باشه برید .یادتون نره نزارید محمد و آقا محسن و بقیه چیزی بفهمن . کیان: باشه .خداحافظ 🙂 حامد: خدانگهدار ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. حال بد رسول 💔 پ.ن. پیوند قلب❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۹ حامد : به خاطر اینکه در رو یهویی باز کردم دکتر نگران ایستاد. با
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: بچه ها که رفتن به سمت تختی که رسول روش بود رفتم و کنارش روی صندلی نشستم .نگاهم به صورتش خورد . تا حالا دقت نکرده بودم .چقدر وقتی میخوابه مظلوم میشه .مثل یه بچه مظلوم که کارش نگران کردن بقیه هست .دستم رو به طرف موهاش بردم و آروم نوازش کردم .آروم آروم اشک توی چشمام جمع شد .نمیدونم کی مجوز باریدن بهشون دادم که تا به خودم اومدم دیدم صورتم خیس شده .💔سرم رو به طرف صورتش بردم و پیشونیش رو آروم بوسیدم .اشکم روی صورتش هم ریخت .اخ رسول .اخ کجایی ببینی دوباره ما رو نگران کردی .خوابی و نمیبینی من و بچه ها داریم از استرس حال بد تو سکته میکنیم .رسول چرا اینقدر حرص میدی؟چرا اصلا به فکر خودت نیستی؟اگر اول کار ادا در نیاورده بودی که یعنی قلبت درد گرفته همون موقع باور میکردم و شاید لازم نبود تو اینقدر درد بکشی .ولی در عجبم از اینکه تو چرا اینقدر دلت میخواد ما رو نگران کنی .🥺خندم میگیره چرا تو حتما باید هفته ای یه بار رو بیای بیمارستان و بهداری؟🙂🥺 خوشت میاد همه رو نگران کنی و خودت راحت بگیری بخوابی .اره؟اخ رسول شیطونه میگه برم به محمد بگم تو اینجایی و حالت اینجوریه اونوقت یه توبیخ تپل و خوشگل بده بهت تا قشنگ من یکی که لذت ببرم .اما شیطونه غلط کرده ‌مگه میشه من رفیقمو بفروشم .نه معلومه که نمیشه .اصلا تو مرام من نیست😁💔 ولی منتظرم بیدار بشی قشنگ یه خورده کتکت بزنم تا حالم جا بیاد و دلم خنک بشه .بشر اعصاب برای هیچ کدوممون نزاشتی تو .هر روز باید نگرانت باشیم. الان فقط تو بیدار شو من ببینم حالت خوبه .ببینمت و دلتنگیم رو برطرف کنم بعد هر چقدر دوست داری خودتو لوس کن و نگرانمون کن .فقط الان بلند شو لطفا 🥺❤️‍🩹🥺💔 رسول خسته شدم .دلم گرفته .بلند شو یکم حرف بزن که آروم بشم .رسول یه چیز بگم قول میدی به کسی نگی؟داداش رسول میخوام بیای همراهم که با بابام بریم برام آستین بالا بزنه. رسول عاشق شدم .مگه تو نمی گفتی میخوای بیای برام خاستگاری ؟خب بلند شو که قراره بریم خاستگاری .میای دیگه؟ رسول: با صدای گرفته و بغض آلود کسی بالای سرم هوشیار شدم .صدای حامد بود .با جمله ی اخری که گفت خوشحال شدم .پس داداشم عاشق شده که این مدت تو خودش بود ؟آروم چشمام رو باز کردم .سرش رو روی دستم گذاشته بود و حرف میزد. آروم اون یکی دستم رو بلند کردم و موهاش رو نوازش کردم ‌.سریع سرش رو بلند کرد و با دیدن چشمای بازم لبخند روی صورتش نشست.با صدای گرفته ام گفتم:چ.را..گر.یه.می.ک.نی؟ حامد: داداش چرا اینجوری شدی؟ببخش توروخدا .به خدا نمیخواستم حالت بد بشه🥺❤️‍🩹 رسول: ن.گران.نبا.ش..تقص.یر..خودم..ب.ود حامد: رسول فهمیدی چی گفتم؟داداش حامدت عاشق شده . زود خوب شو که میخوام باهم بریم با بابام خاستگاری .میای دیگه؟ :)🥺 رسول:معلومه ..که .میام..مگه..میشه .خاستگاری ..دا.داشم نیام؟ حامد : معلومه دیگه نمیشه😌🙂 رسول خوشحالم که حالت خوبه.توروخدا دیگه اینجوری نگرانمون نکن .به خدا هم من و هم کیان و داوود سکته کردیم تو این مدت . رسول: اونا کجان؟ حامد: فرستادمشون به زور برن که محمد و بقیه نفهمن. از اونجایی که میدونم اگر محمد بفهمه توبیخت میکنه حتما گفتم حتی به بچه ها هم نگن رسول: وای ممنون .خدا خیرت بده محمد بفهمه تیکه بزرگم گوشمه محمد: که دیگه محمد نفهمه ؟آره اقا رسول ؟ حامد: نگاهم به آقا محمد خورد .از کجا فهمیده که رسول اینجاس؟وای خدا به دادش برسه .نگاهی به پشت سرش کردم که دیدم همه ی بچه ها و آقا محسن هم ایستادن و کیان و داوود دارن با ترس بهمون نگاه میکنن.زیر لب (خدا بگم چیکارتون کنه )ای گفتم و سریع بلند شدم و سرم رو پایین انداختم و گفتم: ببخشید آقا. من برم بهتره 😬 رسول: با حرفی که حامد زد ترسیده بهش نگاه کردم .چی گفت؟میخواد منو با محمد تنها بزاره؟اینجوری که دیگه باید تو خواب ببینه من زنده برگردم پیشش😐خواست از کنار محمد عبور کنه که محمد دستش رو گرفت و گفت محمد: نه حامد جان شما هم باش .برای شما هم دارم😈 رسول: رو به حامد گفتم : که میخواستی منو تنها بزاری؟دارم برات .آقا محمد قبل هر حرفی من باید یه چیز مهم بگم ‌ محمد: چی؟ رسول: آقا حامد حامد : سریع دستش رو روی دهن رسول گذاشتم تا حرف نزنه یکدفعه محکم دستم رو گاز گرفت که باعث شد دستم رو بردارم . رسول: دست حامد رو گاز گرفتم که باعث شد دستش رو برداره .بچه ها و آقا محمد و محسن با تعجب بهمون نگاه میکردن و مطمئنم با خودشون می گفتن اینا دیوانه هستند که اینجوری میکنند 😁سریع رو به محمد و بقیه گفتم: حامد عاشق شده😍 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. فقط حرف های حامد 🥺💔 پ.ن. حامد عاشق شده🙃 پ.ن. محمد با خبر شد😬 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا فکر نمی کنید نظرات کم بود؟؟؟بالاخره تا الان ۵۰ نفر پارت جدید رو دیدن اما فقط ۵ نفر پیام دادن😔
هدایت شده از  گاندو
. 🔻شروع ساخت گاندو ۳ / جزئیات ساخت فصل سوم گاندو از زبان تهیه کننده سریال 🔹مجتبی امینی تهیه‌کننده مجموعه تلویزیونی گاندو درباره مقدمات ساخت فصل سوم این سریال گفت: نگارش متن سریال تمام شده و به محض تأمین مالی، فیلم‌برداری را آغاز می‌کنیم. ۱۴۰۳/۰۱/۲۹ 🇮🇷@ganndo 🇮🇷@ganndo
رفقا هواستون هست فردا تولد داریم؟؟🙃 بله درست حدس زدید. فردا تولد اقا وحید رهبانی هست😍 پیشاپیش تولدشون مبارکککک🥳🥳🥳
فرمانده محمد تولدتون مبارک 🙃🥳