eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
تولدت مبارک آقای دیپلمات💔🥲:))))
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتشار برای اولین بار +فیلم جلسه خصوصی شهید رئیسی با دکتر جلیلی«به شدت دیدنی» https://eitaa.com/romanFms
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به وقت نماز صبح التماس دعا ما رو از دعای خیرتون دریغ نکنید😊❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه عصبانی شدن دکتر محمد فاضلی مشاور پزشکیان و بی احترامی به مجری و کوبیدن میکروفن روی زمین... در میزگرد فرهنگی شبکه ۲
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر کدام از نامزد ها با کدام خودرو آمدند؟ ببینم آیا نکتش و متوجه میشید؟😂 ‌‎‌‎‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌https://eitaa.com/romanFms
هدایت شده از صحن دانشجو
⬅️ آقای ظریف مردم ایران هیچ وقت تفاوت این دو مدل دیپلماسی رو فراموش نمیکنن ♦️به صحن دانشجو در ایتا بپیوندید👇👇 🎓╔══✧༅࿐✾ 🆔@sahndanshjoo ╚═══ 🍃🌺🍃 ════════
سلام رفقا صبح نزدیک به ظهرتون بخیر بریم سراغ پارت امروز ؟؟😉
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۱ فرشید: به همراه سعید رفتیم و چند تا کمپوت خریدیم برای داوود .سعی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم و حالا من و محمد پشت در اصلی ایستادیم .سریع قفل رو باز کردم و داخل شدم .باورم نمیشه حدودا ۵۰ تا زن و دختر بچه و پسر بچه و مرد هستن .با دیدن ما با اون لباس ها ترسیدن .معلومه دیگه .توقع دارم وقتی با لباس داعشی ها رفتیم پیششون نترسن؟محمد سریع به طرفشون رفت و شروع به باز کردن دستاشون کرد .منم به طرف دیگه ای رفتم و دست بقیه رو باز کردیم .همشون با تعجب و ترس بهمون نگاه میکردن .هنوز نفهمیده بودن ما ایرانی هستیم.کنار یکی از زن ها زانو زدم و سریع دستش رو باز کردم.خواستم بلند بشم که نگاهم خورد بهش .با ترس و اشک خیره شده بود بهم.سرم رو پایین انداختم و خواستم بلند بشم که صداش به گوشم خورد . ناشناس(منظورم همون زنه هست😁):م..میخواید..با ما ..چیکار کنید؟🥺 رسول:بلند شدم و رو به افرادی که حالا دستاشون باز بود اما ترسیده به ما نگاه میکردن گفتم:ما ایرانی هستیم.از طرف ایران اومدیم تا نجاتتون بدیم .هماهنگ شده همین الان سریع از اینجا خارج میشید و حدودا دو کیلومتر اون طرف تر به طرف مرز میرید و افراد ما اونجا منتظر شما هستن .اونا شما رو به ایران میبرن . محمد: رو به رسول گفتم: برو بیرون مطمئن شو وضعیت سفیده تا سریع از اینجا برن . رسول: چشم . رسول: سریع اومدم بیرون و به معراج گفتم:وضعیت سفیده؟ معراج:بله .امنه رسول: داخل رفتم و رو به محمد که داشت کمک میکرد یکی از مرد ها که پاش زخمی بود بلند بشه گفتم: امنه .سریع باید برن. محمد: خوبه . رو کردم به اون افراد و گفتم:همون طور که گفتیم باید همین الان برید. رو کردم سمت یکی از خانم ها و گفتم:خانم لطفا بیاید . رسول : محمد رو به همون زنی که گفته بود میخوایم چیکارشون کنیم گفت بیاد اینطرف .اونم آروم اومد طرفمون و با صدای لرزون و ترسیده گفت . ناشناس:ب..بله محمد: خانم ازتون میخوام یه کاری کنید . ناشناس:بفرمائید. هر چی باشه انجام میدم. شما دارید جون ما رو نجات میدید منم باید برای تشکر هر کمکی میخواید بهتون بکنم . محمد: اول از همه ما وظیفمون رو انجام دادیم .خانم لطفا این پاکت رو بگیرید. رسول: محمد پاکتی که توش اطلاعات بود رو داد دست اون زن .اطلاعاتی که دیروز با سختی تونستم بعد از هک کردن سیستم هاشون بدست بیارم و نشون میده که هاتف و سینا با این داعشی ها همدستی کردن . محمد: خانم لطفا این پاکت رو ببرید ایران و به شماره ای که میگم در ایران زنگ بزنید .وقتی زنگ زدید بگید با آقای محسن رحمتی کار دارید .(محمد فامیلی واقعی محسن رو نگفت)بگید بیاد این پاکت رو ازتون بگیره .بگید محمد اینو داده خودش میفهمه . ناشناس:چشم حتما انجامش میدم .فقط شماره رو بدید لطفا . محمد: شماره یکی از خط های سفید محسن رو که روی برگه نوشته بودم دارم دست اون زن و گفتم:فقط تاکید میکنم هیچ کس دیگه ای این پاکت رو نبینه و بلافاصله بعد از اینکه رسیدید ایران این تماس رو بگیرید. ناشناس:چشم حتما . رسول: سریع برید خانم . محمد: همشون رفتن .سریع از سوله خارج شدیم و بعد از اینکه مطمئن شدیم همشون رفتن و کسی اونارو ندیده رفتیم توی اتاق .مجبور شدیم اون مدارک رو بدیم تا اونا ببرن برای محسن و بچه ها .اگر میخواستیم مدارک رو نگه داریم احتمال داشت اونا بفهمن که هک شدن و بیان و تمام اتاق هارو هم بگردن و حتی ممکنه هر اتفاقی برای ما بیوفته و باید حتما اون مدارک به دست محسن برسه .اگر مدارک رو بگیره میتونه حکم دستگیری هاتف و سینا رو هم بگیره . رسول: وارد اتاق شدیم و هر کدوم گوشه ای نشستیم .امیدوارم اون مدارک به موقع برسه دستشون و نامه رو هم بخونن.نامه ای که من و محمد نوشتیم و توی اون پاکت گذاشتیم تا برسه به دست بچه ها و بخونن. آقا محمد با آقا محسن تماس گرفت و گفت که مدارک رو دادیم بیارن و خودمونم تا چند روز دیگه میریم ایران .آقا محسن گفت که داوود به زور خودش رو صبح مرخص کرده و به دستور آقا محسن رفته خونه و نرفته سایت .دلم برای تک تک بچه ها تنگ شده. ای کاش زودتر تموم بشه این روزا .محمد هم بعد از قطع کردن تماس اومد و کنارم نشست و با لبخند محوی گفت . محمد: خداروشکر که خیالمون بابت گروگان ها راحت شد و حالا میتونیم راحت بریم ایران .فقط کافیه هارد قرمز رو بدست بیاریم .هاردی که توی این مدت متوجه شدم تمام کار ها و عملیات هایی که انجام میدن رو فیلم برداری میکنن و توی اون هارو هست .اگر اونم بدست بیاریم میتونیم برگردیم ایران . رسول: میدونید هارد کجاست؟ محمد: شنیدم توی اتاق رئیس هست .باید یه کاری کنیم که بتونیم بریم تو اتاقش . رسول:من یه نقشه ای دارم .یه نقشه که میتونیم با کمک اون ،رئیس رو از توی اتاقش بکشیم بیرون و بریم داخل دنبال هارد بگردیم . محمد: چه نقشه ای؟ رسول: ..... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.گروگان هارو آزاد کردن... پ.ن. نگاه اون زن به رسول😁 پ.ن.نقشه😉😈 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
مبارکمون باشه ۶۸۰ تایی🥺 میشه امروز بشیم ۷۰۰ من ذوق کنم ؟🥺❤️
سلام سلام . چالش یهویی جمله ی (یا علی)رو بفرست پی وی به اولین و دومین نفر جایزه میدم😉 ایدی Mahdis_138۹_00
هدایت شده از سرباز وطن
شیطونا نمی‌خواید بهم بگید شهادتت مبارک؟😂 @sarbaze_vatanamam
پزشکیان: پدر این مردم و ما در آوردیم زاکانی: شما در آوردین ما در نیاوردیم😂👩🏻‍🦯
ولی من هنوزم منتظرم برگردی و از خودت دفاع کنی 🥺 حاج آقا هارداسان؟💔
رفقا میشه دعا کنید برام؟؟🥺 حالم خوب نیست دعا کنید بهتر بشم🥲
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۲ {دوروز بعد} رسول: بالاخره تونستیم محل دقیق گروگان هارو پیدا کنیم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ {مکان:شب_عربستان_مقر داعشی ها} رسول: با اشاره به محمد و معراج به سمت سوله ی تجهیزات رفتم . بهترین راه همینه .دَبه ی بنزین رو توی دستم گرفتم و با وجود درد پای راستم به خاطر بخیه اما به سرعت حرکت کردم .خواستم برم طرف سوله که دیدم دونفر از داعشی ها دم در ایستادن . نگاهی به اطرافم انداختم .با دیدن تکه چوبی که روی زمین افتاده بود دستم رو دراز کردم و برداشتمش. به طرف چپ پرتش کردم که به در چوبی خورد و صدا داد . نگاهم رو به داعشی ها دادم که سرشون رو به طرف منبع صدا برگردونده بودن و آروم اون طرف میرفتن.با دور شدنشون از در ورودی سوله تجهیزات،سریع دویدم و در رو باز کردم .نگاهی به عقب انداختم تا مطمئن بشم کسی داخل نمیشه . از شدت استرس نفس نفس میزدم . سریع در بطری رو باز کردم و بنزین رو روی وسیله ها و مخصوصا جعبه های چوبی کنار دیوار که توش پر بود از فشنگ ریختم . دستم رو توی جیب لباسم کردم و فندک رو در آوردم.در روییش رو بالا زدم و روشنش کردم . با یه حرکت پرتش کردم و سریع از سوله پریدم بیرون و فرار کردم .صدای بلند داعشی ها که به عربی می گفتن آتیش گرفته و کمک میخواستن رو می شنیدم. حالا نوبت محمده . محمد:پشت دیوار منتظر علامت معراج بودم .معراج با شنیدن صدای کمک داعشی ها فهمید رسول کارش رو خوب انجام داده .سریع داخل اتاق شد حدودا بیست ثانیه بعد به همراه رئیس بیرون اومد و در حین دویدن پشت سر رئیس علامت داد که میتونم شروع کنم .آروم حرکت کردم و داخل شدم . حالا تمام فکر و ذهنم در جست و جوی هارد قرمز رنگ بود .پشت میز رفتم و دونه دونه کشو هارو بیرون میکشیدم .همه جای کشو هارو گشتم اما نبود .به طرف کمد گوشه اتاق رفتم .درش رو باز کردم و همه جاش رو گشتم اما نبود .عرق روی پیشونیم نشسته بود . دستی به صورتم کشیدم و زیر لب (یا فاطمه زهرا)گفتم . خدایا خودت کمک کن پیداش کنم . دستم رو به دیوار گذاشتم و تکیه دادم به دیوار .یکدفعه جایی که دستم رو گذاشتم اجرش تکون خورد و یک طرفش رفت داخل .سریع دستم رو فشار دادم که آجر بیشتر داخل رفت و یه پاکت پیدا شد .برداشتمش و بازش کردم .خودش بود .پیداش کردم .همون هارد قرمز که کلید مشکلات ما هست .همونی که با پیدا کردنش پرونده رو میتونیم به راحتی پیش ببریم .لبخند بی اراده ای روی صورتم نشست .هاردی که همراهم داشتم رو توی پاکت گذاشتم و توی همون سوراخ گذاشتم .هارد قرمز رو برداشتم و توی جیب لباسم مخفی کردم .خواستم عقب گرد کنم که صدای قدم های تند کسی رو شنیدم .صدای پایی که نشون میداد کسی داره میاد اینجا و من حالا توی اینجا تنها موندم و انگار راه فراری ندارم. ضربان قلبم تند شده بود و فقط دنبال یه راه فرار بودم تا بتونم فقط از این اتاق خارج بشم . صدای بلند افراد که می گفتن آب بیارید و کمک میخواستن میشنیدم . سرم رو به طرف میز گوشه اتاق برگردوندم. میز رئیس جوری بود که میشد کنارش مخفی بشم و اگر کسی نزدیک نیاد متوجه نمیشه که من هستم . سریع دویدم و پشت میز مخفی شدم . صدای در اومد و بعدشم صدای نفس های عمیق یه نفر و راه رفتنش توی اتاق . صدای قدم هاش لحظه به لحظه بهم نزدیک تر میشد و من خودم رو جمع تر میکردم تا مبادا منو ببینن و کل پرونده به خاطر این اتفاق بره رو هوا.صدای قدم های نزدیک اون فرد نشون از نزدیک شدنش به من میداد و من توی اون لحظه دیگه داشتم اشهد خودم رو میخوندم. یکدفعه صدای.... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.آتیش سوزی 🔥 پ.ن.عملیات جست و جو و پیدا کردن هارد قرمز🧑‍💻 پ.ن.پیداش کرد 😉 پ.ن.صدای قدم های نزدیک ... https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
رفقا توی این یکی کانالمون هم عضو باشید که قراره چالش هم برگزار کنیم با جایزه های هیجانی و خوب😉😉
چالش داشتیم😉 بازم چالش داریم پس حتما عضو باشید که جایزه هامون عالیه😉
دختر کاپشن صورتی:) تولدت مبارک💔🙂