eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.7هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۳ معراج: سریع به طرف اتاق رفتم .وارد اتاق علیهان و رایان شدم .تمام
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد:صدای کسی که نمیشناختم به گوشم خورد .گفتم:سلام بفرمایید. ناشناس:سلام .از بیمارستان امام علی تماس میگیرم . حامد: بفرمائید ناشناس:آقای رسول صالحی اسمشون برای پیوند قلب نوشته شده بود .یک قلب برای ایشون پیدا شده که میتونن پیوند انجام بدن. حامد : ببخشید برادرم نمیتونه بیاد این چند روز .باید چیکار کنیم؟ ناشناس:متاسفانه ما نمیتونیم قلب رو براشون نگه داریم و باید به افراد نیازمند بعدی بگیم .اگر بازم پیداشد که برای برادر شما مناسب بود باهاتون تماس میگیریم. حامد: باشه ممنون .خداحافظ حامد: تلفن رو قطع کردم.نگاهی به بچه ها انداختم و لب زدم:از طرف بیمارستان بود .گفت برای رسول قلب پیدا کردن. کیان:وای نه .الان چه موقع این اتفاق بود.حالا باید چیکار کنیم؟ حامد: گفت نمیتونن نگه دارن و به نفر بعدی میدن. امیرعلی:اشکالی نداره . خدا بزرگه .همون طور که الان براش پیدا شد وقتی که برگشت هم خدا کمک میکنه. حامد: امیدوارم.بهتره بریم تا دیر نشده. سعید:به همراه بچه ها حرکت کردیم و داخل اتاق آقا محسن رفتیم.همون موقع یکی از کنارمون رد شد .اتاق رو تمیز کرده بود .حرفی نزدیم و نشستیم.اقا محسن هم شروع به توضیح پرونده و مدارکی که بدست اوردیم کرد . محسن:رو به سعید کردم و گفتم:سعید تو و امیرعلی و معین با من میاید میریم سراغ هاتف . سرم رو به طرف فرشید چرخوندم و گفتم:فرشید تو هم به همراه حامد و کیان برید سراغ سینا . بچه ها دقت کنید نباید بلائی سرشون بیاد.مراقب خودتون و اونا باشید. مفهومه؟ بچه ها:بله آقا. محسن: پس بریم آماده بشیم. حامد: بدون اینکه حرفی به داوود بزنیم سریع رفتیم و تجهیزات رو گرفتیم .اسلحه رو گرفتیم و جلیقه هامون رو پوشیدیم.بیسیم هارو برداشتیم و هر کدوم به طرف ماشین هامون رفتیم.من و کیان و فرشید سوار شدیم و فرشید رانندگی میکرد و من عقب نشستم. آقا محسن هم با بقیه رفتن سراغ هاتف. به خونش رسیدیم .پیاده شدیم و در زدیم .فرشید گوشه ای ایستاد و منم حکم دستگیری رو گرفتم.کیان هم پشت سرم ایستاد.با حالت جدی ای ایستادم .در باز شد و سینا بیرون اومد.با دیدن ما اخماش رو توی هم کشید و گفت. سینا:بفرمائید با کی کار دارید؟؟ حامد: آقای سینا فاتحی .درسته؟ سینا: بله شما؟ حامد:حکم رو جلوش گرفتم و همون طور هم لب زدم : آقای فاتحی شما باید همراه ما بیاید. سینا: میشه ببینمش؟ حامد: بله. سینا: حکم رو گرفتم .اسم من نوشته شده بود .نگاهی به پسره انداختم که داشت به من نگاه میکرد .طی یه حرکت ناگهانی محکم هلش دادم و در رو بستم. حامد: دستش رو محکم تخت سینه ام زد و هلم داد.به عقب پرتاب شدم که همون موقع در رو بست.خودم رو جمع کردم .کیان سریع از دیوار بالا پرید و در رو باز کرد.سدیع دویدیم.در اصلی بسته بود .صدای موتور به گوشم خورد.سریع دویدم .پشت خونه بود.از در پشتی میخواست فرار کنه.اسلحه ام رو گرفتم و فریاد زدم:حرکت نکن وگرنه میزنم . اسلحه اش رو در آورد و به طرفم شلیک کرد.خودم رو روی زمین انداختم .تیر از بالای سرم رد شد. فورا بلند شدم .خواست فرار کنه که دویدم و پام رو به موتورش کوبیدم که تعادلش رو از دست داد و پرت شد. سریع هندزفری رو فشار دادم و لب زدم:کیان سریع بیاید پشت خونه. کیان داشت حرف میزد که نگاهم به موتور خورد داشت ازش بنزین میرفت.تنها کاری که تونستم انجام بدم موتور رو به زور بلند کردم و سینا رو از زیرش بیرون کشیدم و به اون طرف تر پرتش کردم و خودم رو روش انداختم. و صدای انفجار و دود آتیش. گوشم سوت میکشید و نمیتونستم چیزی ببینم .صدای نگران بچه ها رو می‌شنیدم اما نمیتونستم جواب بدم.میشنیدم صدای کیان رو که هی اسمم رو صدا میزد اما نمیتونستم بگم کجا هستم.فقط تونستم حس کنم صدای نزدیک و ترسیده ی فرشید رو که داد میزد اینجا هستم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.پیوند قلب❤️‍🩹 پ.ن.دستگیری هاتف و سینا... پ.ن.صدای انفجار و حامد خودش رو پرت کرد روی سینا🖤 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۴ حامد:صدای کسی که نمیشناختم به گوشم خورد .گفتم:سلام بفرمایید. ناش
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ کیان: حامد زنگ زد و گفت که تونسته سینا رو بگیره.خواستم حرفی بزنم که صدای انفجار به گوشم خورد .هرچی حامد رو صدا میزدم جواب نمی داد.نگاه ترسیده ای به فرشید انداختم.فرشید که زودتر به خودش اومد دستم رو گرفت و محکم دنبال خودش کشید و به طرف جایی که حامد گفته بود دوید.با رسیدنمون به اونجا نگاهم به موتوری خورد که داشت میسوخت و حامد و سینا هم اون طرف تر افتاده بودن.سریع به طرفشون دویدیم.حامد خودش رو روی سینا انداخته بود تا اتفاقی براش نیوفته.سریع بلندش کردم و صدای زدم تا جوابم رو بده.فرشید سریع به سینا دستبند زد و بچه هارو خبر کرد تا بیان .حامد اروم چشماش رو باز کرد و چند تا سرفه کرد.با بیحالی نگاهم میکرد و منم برای بار هزارم خداروشکر کردم که بلائی سر حامد نیومده و سالمه . آروم از حالت دراز کش بلند شد و نشست. نفس های عمیق میکشید و این باعث میشد به خاطر دودی که توی هوا بود هر چند ثانیه یکبار سرفه کنه. نگاهی بهش انداختم و سر تا پاش رو نگاهی انداختم تا مطمئن بشم بلائی سرش نیومده.اروم لب زدم: حالت خوبه؟چیزیت که نشد ؟ حامد: نه خداروشکر بخیر گذشت. کیان:خداروشکر .خواستم کمک کنم بلند بشه که نگاهم به بازوش خورد.خونی شده بود .ترسیده نگاهش کردم و دستش رو گرفتم که خودش تازه متوجه شد.لبخند محوی زد و گفت. حامد: چیزی نیست .احتمالا به خاطر اینه که سوخته.چون خودم رو انداختم روی سینا برا همین دستم سوخت موقع انفجار. کیان: با دیدن فرشید که به طرفشون میومد ساکت شدم.فرشید هم سریع نگاهمون انداخت و مشغول پرسیدن حال حامد شد.بلند شدیم و کمک کردم تا حامد هم بلند بشه .توی ماشین نشستیم و حرکت کردیم. ......... به زور تونستم حامد رو راضی کنیم تا بریم اول بیمارستان و دستش رو شست و شو بدن و معاینه کنن.اونم به زور مجبور شد رضایت بده . فرشید جلوی بیمارستان ایستاد .خواست پیاده بشه که رو بهش گفتم:داداش لازم نیست تو بیای .من میبرمش .تو فقط زنگ بزن به اقا محسن ببین اونا چیکار کردن . فرشید:باشه زنگ میزنم ولی منم میام .شاید کمک نیاز داشتید. کیان: سری تکون دادم و حامد رو بردیم داخل اتاقی که پرستار گفت.قبلش حامد گوشیش رو داد دست من و خودش داخل رفت. سری از تاسف به خاطر کاراش تکون دادم و پشت در نشستیم. ....... پرستار بیرون اومد و با گفتن اینکه کارش تموم شده و براش سرم زدن دور شد.خواستیم بریم داخل که صدای تلفن به گوشمون خورد. دستم رو توی جیب پیراهنم کردم و گوشی رو در آوردم. با دیدن اسم(نورا خانم) فهمیدم بدبخت شدیم و نامزدش زنگ زده. رو کردم سمت فرشید که کنجکاو نگاهم میکرد و لب زدم:نامزدشه😐 فرشید: سریع نگاهی به اتاق حامد انداختم که دیدم به خاطر اثر سرم و داروهایی که دکتر گفت براش زده خوابیده و بازوش باند پیچی شده بود. رو به کیان گفتم: من نمیدونم .من جواب نمیدم. کیان: ای بابا خب اگر جواب بدیم که میپرسه حامد کجا هست .اگر هم جواب ندیم که نگران میشه. به اجبار دکمه وصل شدن تماس رو زدم و گوشی رو کنار گوشم گذاشتم و لب زدم:سلام . نورا: سلام .ببخشید شما؟من به گوشی نامزدم زنگ‌زدم. کیان: ببخشید شما باید خانم طاهری باشید . نورا: بله و شما؟ کیان: من همکار و دوست حامد هستم .یه مشکلی براش پیش اومد که گوشیش دست من هست. نورا: آهان. باشه.ببخشید مزاحم شدم لطفا بگید حامد هر وقت تونست بهم زنگ بزنه. کیان: چشم حتما . خواستم خداحافظی کنم که از شانس بدم همون موقع پرستار دکتری به نام دکتر خالقی پیج کرد.بخشکه این شانس که من دارم.یه بار نشد یه کاری رو تا آخرش بتونم درست تموم کنم. نورا: ببخشید اقا شما بیمارستان هستید؟؟؟ توروخدا راستش رو بگید اتفاقی برای حامد افتاده؟؟ کیان: چ.. چی؟راستش یکم دست حامد آسیب دیده .برای همین اومدیم بیمارستان.به خدا چیز خاصی نیست الانم به خاطر سرم خوابیده . نورا: توروخدا آدرس بیمارستان رو بدید .من باید بیام همین الان. کیان: خانم لازم نیست شما بیاید .ماهم کارمون داره تموم میشه . نورا: نه لطفا آدرس بدید .خواهش میکنم. کیان: باشه .بیمارستان امام حسین هستیم.میدونید کحا هست یا آدرس دقیق بدم؟ نورا: نه بلد هستم . ممنون .من تا یکم وقت دیگه میام. کیان: خواهش میکنم .خداحافظ نورا: خدانگهدار. فرشید: چیشد؟ کیان: چی چیشد ؟ فرشید:حالت خوبه؟دارم میگم نامزد حامد چی گفت؟ کیان:آهان.هیچی ادرس رو گرفت داره میاد اینجا . فرشید:باشه. خوبه .ماهم بهتره بیرون باشیم تا حامد یکم استراحت کنه. کیان: باشه بشین همینجا تا من برم براش آبمیوه بخرم . فرشید:نمیخواد صبر کن من میرم . تو بمون اگر نامزد حامد اومد بهش بگی کجا هست. کیان: باشه دستت درد نکنه. فرشید: کاری نمیکنم🙂 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حامد❤️‍🩹 پ.ن.رفتن بیمارستان... پ.ن.نورا میخواد بیاد دیدن حامد🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۵ کیان: حامد زنگ زد و گفت که تونسته سینا رو بگیره.خواستم حرفی بزنم
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ نورا: با عجله از روی تخت بلند شدم و حاضر شدم.بعد از اجازه گرفتن از مامان و بابا سریع تاکسی گرفتم و آدرس بیمارستان رو دادم.حدودا ده دقیقه بعد جلوی بیمارستان توقف کرد و بعد از حساب کردن هزینه از ماشین پیاده شدم.وارد بیمارستان شدم و بعد از گفتن اسم حامد به پذیرش شماره ی اتاق رو بهم دادن. سریع به اون طرف رفتم .به اتاق رسیدم و خواستم وارد بشم که به جوون جلوم رو گرفت و گفت. کیان: بفرمائید خانم؟ نورا: نامزدم هست. کیان : وای سلام خانم طاهری .خیلی ببخشید نشناختم . نورا: سلام .خواهش میکنم. ببخشید شما؟ کیان: من باهاتون تلفنی حرف زدم.همکار و رفیق حامد هستم. نورا :آهان . ببخشید .میشه برم داخل؟ کیان: بله حتما .بفرمائید. نورا: داخل رفتم.نگاهم به صورتش خورد .چقدرمظلومانه خوابیده.لبخند محوی زدم و آروم کنارش روی صندلی نشستم.خوشحالم که حالش خوبه .خیلی نگرانش بودم اما الان خیالم راحته که سالم هست. محسن: رفتیم سراغ هاتف و تونستیم دستگیرش کنیم.اولش مقاومت میکرد اما بعدش نتونست کاری کنه و گرفتیمش. فرشید زنگ زد و خبر داد چه اتفاقی افتاده و حامد چی شده. بعد از سپردن هاتف به بچه ها به طرف بیمارستان حرکت کردم. اولش بچه ها هم میخواستن بیان اما بعدش راضیشون کردم تا همراهم نیان و خودم برم. ......... وارد بیمارستان شدم.گوشیم رو در آوردم و شماره ی کیان رو گرفتم.ادرس اتاق رو پرسیدم و به طرف اتاقش حرکت کردم. خواستم وارد بشم که کیان سریع اومد طرفم. کیان: سلام اقا محسن: سلام.پس چرا پیش حامد نیستی؟ کیان: ببخشید نامزدش خبر دار شد و اومد الان کنارش هست. محسن:باشه اشکال نداره. دکتر گفته کی مرخصه؟ کیان: پرستار رفت سرم رو در اورد .میخوایم بریم دیگه. محسن: باشه پس بهتره بریم داخل . کیان: بفرمائید محسن: داخل شدیم و بعد از سلام کردن به حامد و نامزدش حامد هم بلند شد و از بیمارستان خارج شدیم. من با ماشین خودم به همراه فرشید حرکت کردم و کیان هم قرار شد اول نامزد حامد رو برسونه و بعدش بیان سایت. {مکان:عربستان _محل رسول و محمد } رسول: نگاهی به محمد انداختم و دوباره توی جام تکون خوردم. چند دقیقه ای هست که هی میان داخل و میرن.یه حسی بهم میگه فهمیدن که سیستم هاشون رو هم هک کردیم.نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم به افکار چرت و پرتی که دارم توجه نکنم .صدای گوش خراش در بلند شد و اینبار خود رئیس هم داخل اومد و پشت سرش دوتا غول وارد شدن.محمد به زور نشست .منم سعی کردم نامحسوس خودم رو سمت محمد بکشونم . عصبانیت از چهره اش مشخص بود و من با دیدن عصبانیتی که داشت توی دلم برای خودم و محمد فاتحه فرستادم که قراره بدبخت بشیم. از همون موقع که معراج ردیاب رو داد همش هی میومدن داخل و میرفتن و برای همین نتونستم ردیاب رو روشن کنم.دستام روی زمین بود.گرمی دست کسی رو روی دستم حس کردم.نگاه نامحسوسی بهش انداختم که دیدم دست محمد روی دستام هست .لبخند بی اراده ای زدم و سرم رو به طرف رئیس کردم. با عصبانیت به طرفم اومد و از یقه ی پیراهنم گرفتم و بلندم کرد.محکم هلم داد که به دیوار برخورد کردم و درد بدی توی بدنم پیچید. چشمام از درد روی هم فشرده شد و سعی کردم لبم رو گاز بگیرم تا صدایی ازم در نیاد.به زور چشمام رو باز کردم که اولین نگاه آشنایی که بهم خورد چشمای غمگین و نگران محمد بود.نفس عمیقی کشیدم و آروم از جام بلند شدم.یکدفعه رئیس جلو اومد و جوری توی صورتم سیلی زد که حس کردم صورتم آتیش گرفت .خیسی خون رو گوشه ی لبم حس کردم.توی صورتم غرید. رئیس داعشی ها:کاری میکنم باهاتون که آخرین دفعه باشه که میاید سیستم های منو هک کنید و هارد رو می دزدید. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.چیزی ندارم بگم جز اینکه بگم ... آخه من چقدر میتونم... باشم؟😐😂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۶ نورا: با عجله از روی تخت بلند شدم و حاضر شدم.بعد از اجازه گرفتن ا
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی انداخت داخل .باورم نمیشه این همون معراج باشه .امکان نداره .چه بلائی سرش آوردن این نامردا؟چرا اینجوری شده. یه نفر رفت و به زور بلندش کرد و به طرف ما آورد.جلوی پای من و محمد انداختش. اون نباید وارد این بازی میشد. نباید. معراج تازه میخواست ازدواج کنه. رئیس با صدای بلند خندید. اون میخندید اما من توی بهت بودم از دیدن صحنه ی روبه روم. رئیس جلوی پای محمد زانو زد و گفت. رئیس داعشی ها:کاری میکنم که پشیمون بشید😏 محمد: خواست بلند بشه که دستش رو محکم روی جای زخم پام فشار داد .از شدت درد دندونام روی هم سابیده شد .با پوزخند و نگاه چندشی بلند شد و به طرف معراج رفت.جلوش ایستاد و چونه اش رو بین دستاش گرفت و گفت. رئیس داعشی ها:بگو کدومشون هارد رو دزدیده و سیستم هارو هک کرده؟بگو کدومشون انبار رو آتیش زده؟ معراج:حرفی نزدم و فقط نگاهش کردم. با دیدن نگاهم عصبی شد و بلند شد.با پوتینی که پاش بود محکم زد به صورتم.به عقب پرت شدم و چشمام رو بستم.صدای دویدن کسی رو شنیدم.چشمام رو باز کردم.رایان بود.جلوش رو گرفته بودن اما اون با گریه و فریاد سعی میکرد از دستشون خلاص بشه و بیاد طرف من‌.با بغض نگاهش کردم‌.شاید اونا هم نتونن برگردن اما بازم خوبه که نامه رو دادم بهشون تا اگر فرار کردن بتونن به خانواده ام بدن. رسول: با دیدن اون صحنه نتونستم خودم رو کنترل کنم و از جام بلند شدم و به طرفشون دویدم.نزدیک بود برسم پیش معراج که از پشت به عقب کشیده شدم. دست خودم نبود که فریاد کشیدم و به عربی گفتم:ولش کنید😠 رییس:هه .جالب شد.تو چیکاره ای که به خاطر تو ولش کنم؟ معراج:آقا محمد با حال بدی که داشت بلند شد و همون طور که مشخص بود درد داره لب زد. محمد: چی میخوای؟هر چی میخوای بگو فقط با این مرد کاری نداشته باش. رییس:نه دیگه دیره .همون اولش باید این رو میزدی. معراج:خواستم حرفی بزنم که صدای شلیک تیر بلند شد .چند تا بود؟نامرد مگه چند تا تیر داشتی ؟کلش رو زد.درد داشتم.نفس کشیدن برام زجر آور بود.محکم روی زمین افتادم .نمیدونستم دستم باید به کدوم زخم برسه فقط میدونستم دیگه تموم شد.علیهان و رایان با ترس نگاهم میکردن .رایان اشک میریخت .چشمم تار میدید.حس میکردم ضربان قلبم داره اروم میشه.پس منم بالآخره نوبتم شد.لبخند محوی روی صورتم نشست و دیگه قدرت باز نگه داشتن چشمام رو از دست دادم و وارد سیاهی شدم.سیاهی ای که اخر کار بود .تنها چیزی که حس کردم خونی بود که از دهنم جاری شد و تمام.... رسول: نباید این اتفاق میوفتاد.حالا من خیره شدم به جسم خونی و بی جون معراج که روی زمین افتاده و چشماش بسته است.ضربان قلبم از شدت شوکی که بهم وارد شده بود بالا رفته بود. رئیس با دیدن چهره ی من و محمد دستور داد معراج رو ببرن بیرون و خودشون هم بیرون رفتن.محمد به زور خودش رو به طرف من آورد.نتونستم خودم رو نگه دارم و روی زمین افتادم.نباید اینجور تموم میشد.نباید بلائی سر معراج میومد .نباید... درد قلبم دوباره شروع شده بود و دستم به طرف قلبم رفت اما با درد بدی که داخل قلبم پیچید چشمام تار شد و تنها حس کردم محمد تکونم میده و صدام میزنه و سیاهی... محمد: معراج رو شهید کردن،رسول حالش بد شده و بیهوش شده، خودم حالم اینجوریه پس کی قراره تموم بشه؟ خدایا چرا اینجور شد؟چرا معراج؟اون که تازه میخواست عروسی کنه.قول میدم انتقامش رو میگیرم.قول میدم. خیره شدم به خون های ریخته شده روی زمین.چقدر زود رفت .چقدر زود. پام بر اثر فشاری که بهش وارد شده بود درد میکرد.اما من مهم نیستم.حالا دیگه نمیتونم کاری کنم به جز آروم کردن رسول.میدونم که وقتی بیدار بشه حالش خوب نیست و این وظیفه من هست که ارومش کنم . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.معراج شهید شد🥺🖤 پ.ن.رسول حالش بد شده💔 پ.ن.محمد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۷ رسول: صدای در اومد و بعد از اون یه نفر معراج رو با سر و صورت خونی
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون مصادف شد با یادآوری مدتی قبل که چه اتفاقی افتاد و جلوی چشمم معراج رو شهید کردن.بغض به گلوم چنگ مینداخت .نگاهم رو به طرف محمد برگردوندم.درد و غم از چهره اش مشخص بود اما بازم سعی میکرد مثل همیشه استوار و قوی بمونه. حسادت میکنم به محمد که میتونه اینقدر خوب ظاهرش رو حفظ کنه .من که نمیتونم هرگز مثل محمد رفتار کنم و مطمئنم این یکی از ویژگی های خوب و منحصر به فرد محمد هست. اینکه میتونه در هر شرایطی حتی وقتی بدترین اتفاقات افتاده خودش رو شکسته نشون نده تا باعث بشه اعتماد به نفس بقیه خراب بشه. آروم خودم رو به طرف محمد کشوندم و کنارش نشستم. سرم رو روی شونه اش گذاشتم .همیشه خوابش خیلی سبک بود و ایندفعه از دفعات قبل سبک تر.البته شایدم نخوابیده و فقط چشماش رو بسته تا شاید آشوب درونش کم بشه.هر کی نشناسه محمد رو من خوب میشناسمش.درسته حدودا یک ساله پیشش هستم و شاید نتونسته باشم هنوز خوب شناخته باشمش اما تمام سال هایی که مهدی پیش محمد بود هر شب و هر روز در مورد محمد حرف میزد. هر شب موقع خواب از مهربونی و فداکاری فرمانده اش که محمد باشه میگفت و صبح ها با صدای تعریف کردناش از فرمانده اش که براشون مثل برادر بود بیدار میشدم. چقدر خوب بود اون روزا. روزایی که با صدای ارامبخش مهدی بیدار میشدم و شب ها با صدای مهربانش به خواب میرفتم. چقدر زود گذشت روزای خوب زندگی و من ازشون به خوبی استفاده نکردم... محمد: سر رسول روی شونه ام بود .زل زده بود به جایی .رد نگاهش رو گرفتم .رسیدم به خون های ریخته شده روی زمین . رو به رسول کردم و گفتم: رسول ردیاب رو کجا گذاشتی؟ رسول: وای خوب شد گفتی .صبر کن تا بیارمش. آروم بلند شدم و به طرف گوشه اتاق رفتم .گوشه ی سرامیکی که شکسته بود رو بالا دادم و سرامیک رو در آوردم.ردیاب رو برداشتم .نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و ردیاب رو به سینه ام چسبوندم.اخرین چیزی که معراج داد این ردیاب بود. تا آخرین لحظه عمرم مدیون معراج هستم که ما رو چندین بار از مرگ حتمی نجات داد و در اخر هم خودش لیاقت شهادت داشت و زودتر از همه رفت. هیچ وقت فراموش نمیکنم آخرین لحظه رو .اون لحظه ای که این نامردا تیر بارونش کردن و جلوی ما دو زانو روی زمین فرود اومد.اون لحظه ای که چشماش بسته شد برای همیشه 🖤 فراموشت نمیکنم داداش معراج .هیچوقت... ردیاب رو روشن کردم و به طرف محمد بردم.ازم گرفتش و توی لباسش مخفی کرد.خواستم بشینم که صدای در اومد و دوباره وارد شدن.ای بابا .چی میخوان از جون ما؟ رئیس قدم به قدم نزدیک شد و به طرف من اومد.دستم رو گرفت و مجبورم کرد بلند بشم.با صدای وحشتناکی لب زد. رئیس: نشونت میدم تا تو باشی اطلاعات ما رو ندزدی. رسول: در مورد چی حرف میزنید. رییس:نشونت میدم در مورد چی میگم. اشاره کردم به افرادم. رسول: اومدن به طرفم و دستام رو محکم گرفتن.نگاه نگرانم به محمد دوخته شد که نگران نگاهم میکرد و غم و ترس و نگرانی و آشوب همش توی چهره اش مشخص بود. پاهام رو هم گرفتن و به زور دهنم رو باز کردن.هر چقدر تلاش کردم و سرم رو به اطراف میچرخوندم فایده نداشت و به زور دهنم رو باز نگه داشتن. چیزی توی دهنم ریختن که با برخورد اون چیزی که ریختن به گلوم سوزش وحشتناکی توی گلوم ایجاد شد و صدای فریادم به هوا رفت. دست و پام رو رها کردن که روی زمین افتادم و هجوم مایع غلیظی رو از گلوم حس کردم و بالا آوردم.خون بود که از گلوم خارج میشد و رئیس با خنده بلند بهم خیره بود و محمد با نگاه نگران و ترسیده. محمد با ترس به طرفم اومد و کنارم نشست . آروم دستش رو به صورت دورانی روی کمرم کشید تا حالم بهتر بشه .خواستم حرفی بزنم که دیدم نمیتونم. هیچ صدایی از هنجره ام خارج نمیشه و درد هست که داره نابودم میکنه. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محمد خیلی قوی هست 🙃 پ.ن.رسول و محمد... پ.ن.معراج و خاطراتش🖤 پ.ن.چی توی دهن رسول ریختن؟؟؟😱 پ.ن.حال بد رسول و نگرانی محمد برای رسول:)💔 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۸ رسول: با غم و گرفتگی درونم چشمام رو باز کردم.دیدن زمین پر از خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون بالا می اورد.بمیرم برات .چند ثانیه ای گذشت که آروم سرش رو بالا آورد.رنگش بدجور پریده بود.خواست حرفی بزنه .دهنش رو باز کرد اما صدایی ازش در نیومد.خشکم زد.خودش بدتر از من شده بود.ترسیده دوباره سعی کرد حرفی بزنه اما نمیتونست و صدایی ازش در نیومد.همون لحظه در دوباره باز شد و رئیس وارد شد.رو به من کرد و گفت . رئیس: یادم رفت بگم.اگر دیدی نمیتونه حرفی بزنه و خون بالا میاره نگران نباش .باید اثر سُربی باشه که مجبورش کردیم بخوره😏 محمد:اخمام توی هم رفت و با صدای عصبی به عربی گفتم:چه غلطی کردی .نامرد مگه چیکارت کرده بوددد؟ رییس:این تاوان کسی هست که سیستم های منو هک میکنه .نترس برای توهم دارم.البته هنوز کارم با این یکی هم تموم نشده. رسول:هیچی از حرف های رییس متوجه نمیشدم .فقط هواسم به این بود که دیگه نمیتونم حرف بزنم و الان گلوم داره از شدت سوزش نابودم میکنه.نفس کشیدن برام سخت بود و با این شرایط بدتر هم شده بود .رئیس از اتاق خارج شد .محمد سریع رو کرد سمت من و با صدای غمگین و نگرانی لب زد. محمد: رسول نگران نباش.زود خوب میشی. یه راهی پیدا میکنم که بتونیم از اینجا بریم .زود برمیگردیم و تو درمان میشی.چی فکر کردی من دلم برای صدای داداشم تنگ میشه . هنوز کلی وقت هست و تو باید برای من از خاطراتت بگی و باهم حرف بزنیم .نگران نباش خب؟ رسول: با بغض آروم سرم رو بالا و پایین کردم.محمد هیچ وقت زیر قولش نمیزنه. اون قول داد راه فرار پیدا کنه،پس میتونه.حس میکردم هر لحظه از شدت درد هنجره ام ،مثل یخ که آب میشه ذوب میشم و درد میکشم. محمد: با اینکه خودمم درد داشتم و به خاطر فشاری که رئیس به دستم وارد کرده بود حس میکردم دستم داره از جاش کنده میشه،اما زیر بغل رسول رو گرفتم و به زور بلندش کردم .مشخص بود اونم پاش بابت بخیه های چند روز پیش درد میکنه و نمیتونست درست روی پاش راه بره.به زور و کلی درد گوشه ای بردمش و کمکش کردم دراز بکشه.وقتی دراز کشید آروم بوسه ای روی پیشونیش زدم و گفتم:نگران نباش .ردیاب رو هم که زدیم.اگه نتونستیم فرار کنیم محسن حتما یه جوری میاد کمک.بعدش برمیگردیم ایران و پرونده رو تموم میکنیم.وقتی این پرونده تموم بشه باید یه مرخصی به همه بدم مخصوصا خودم و خودت🙂😉 رسول: با وجود دردی که داشتم اما با شنیدن صدای آرامبخش محمد انرژی گرفتم و لبخند محوی زدم. (مکان:ایران_سازمان اطلاعات ) محسن: بی اراده توی اتاق راه میرفتم .استرس و نگرانی ک آشوب توی دلم همش باعث شده بود نتونم آروم باشم.از وقتی علی گفته ردیاب فعال شده خیالم راحت شد اما وقتی از توی دوربین معراج اون صحنه هارو دیدم نابود شدم.ای کاش نمیگفتم همچین کاری کنه.ای کاش نمی گفتم دوربین رو بزاره به پیراهنش .ای کاش نمی گفتم که همون موقع نبینن داره بامن حرف میزنه و دوربین میزاره .تا خودم با استفاده از اون دوربین نبینم حال بد محمد و رسول رو.نبینم شهادت دردناک معراج رو .نبینم و توی مغزم نیاد اون صحنه ها ❤️‍🩹 خوشحالیم بابت فعال شدن ردیاب و ناراحتیم بابت شهادت معراج باهم مخلوط شده بود و حال بدی رو برام رقم زده بود.با آقای عبدی هم صحبت کردم.اقای عبدی هم با من هم نظر بود.در اتاق به صدا در اومد.بچه ها به ترتیب وارد شدن.داوود و حامد هم با اینکه خودشون آسیب دیده بودن اما بازم به خازر جلسه اومدن.همه پشت میز روی صندلی ها نشستن.نفس عمیقی کشیدم و صلواتی زیر لب فرستادم .فکر کنم با دیدن قیافه ام متوجه شدن که خبرایی شده.امیدوارم فقط نپرسن که فیلم های اون دوربین رو داریم یانه .نمیخوام این صحنه ها و گریه و ناراحتی های محمد و رسول رو بالای پیکر معراج ببینن.اولین نفر سعید لب باز کرد و پرسید. سعید: آقا محسن اتفاقی افتاده؟خبری از آقا محمد و رسول شده؟ محسن: ببینید یه چیزی هست باید بگم. فرشید: آقا محسن میشه بگید چی شده؟نصف عمرمون کردید .لطفا بگید . محسن: ردیاب محمد فعال شده. حامد: و..وا.قعا؟ی..یعنی الان پیداشون کردید؟🥺 محسن :و دیدیمشون😔 داوود: یعنی چی؟چطوری دیدینشون؟آقا محسن خواهش میکنم بگید. محسن: با استفاده از دوربینی که معراج با خودش داشت . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال خراب رسول 💔 پ.ن.سُرب دادن بهش_نمیتونه دیگه حرف بزنه🖤❤️‍🩹 پ.ن.حرفای ارامبخش محمد پ.ن.محسولی 🥲 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۷۹ محمد: ترسیده دستم رو پشت کمر رسول گذاشتم و دورانی ماساژ دادم .خون
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزاره توی لباسش به طوری که اطراف مشخص باشه.اونم انجام داد.اما... کیان: آقا محسن به اینجای صحبتش رسید نتونست ادامه بده .نگران تر از قبل گفتم:آقا اما چی ؟چیزی شده؟ محسن:اما اونا فهمیدن که معراج داره بامن حرف میزنه .گرفتنش و بردنش توی اون اتاقی که محمدو رسول بودن. با استفاده از دوربین اونا رو هم دیدم. بچه ها راستش اونجا معراج به شهادت رسید. امیرعلی:آقا محسن حرفش رو زد و سرش رو پایین انداخت .سرش رو پایین انداخت و ندید بغض ما رو. ندید چشمای اشکی مارو .آروم با گوشه ی انگشت اشاره اش قطره ی اشکی که میخواست از چشماش بریزه رو پاک کرد و سرش رو بلند کرد.با صلابت و با قدرت بیشتری لب زد. محسن: معراج به ارزوش رسید .حالا نباید ناراحت باشیم که اون به ارزوش رسیده. الان باید فعلا بریم سراغ نجات محمدو رسول .با آقای عبدی صحبت کردم.بچه های عربستان نمیتونن به تنهایی پیداشون کنن برای همینم تصمیم بر این شد که سعید و معین به همراه من بیان تا باهم بریم عربستان.فعلا هم برای همین بازجویی از متهمین انجام ندادیم. سعید و معین آماده باشید فردا باید بریم .هر چقدر زودتر بریم میتونیم زودتر پیداشون کنیم و نجاتشون بدیم. پایان جلسه. از پشت میز بلند شدم و حرکت کردم که با حرفی که داوود زد خشک شدم.نه خدایا. نکنه بامن شوخی داری؟همین چند دقیقه پیش گفتم خداکنه همچین سوالی نپرسن😐 اروم به سمتش برگشتم و گفتم:چی گفتی داوود ؟ داوود: آقا فیلم دوربین هارو دارید دیگه؟باید فیلم ها توی سیستم باشن. محسن: خب چه فرقی میکنه .چه باشه چه نباشه . داوود: آقا لطفا بزارید ماهم ببینیم .خواهش میکنم ‌ محسن: داوود لطفا این درخواست رو نکن.میدونی که نمیتونم بهتون نشون بدم. داوود: چرا اقا محسن؟مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟مگه میخوایم چیکار کنیم؟آقا ماهم دلتنگیم .میخوایم فیلمشون رو ببینیم لااقل . محسن: حرفای داوود درست بود.همش درست بود.دیدن فیلم فرمانده و رفیقشون جرم نبود و نیست .داوود همه ی حرفاش رو در حالی میگفت که اشک از چشماش میریخت .دستش که روی شکمش و محل زخمش بود نشون از درد داشتنش بود اما اون بازم پر اراده روی پاهاش ایستاده بود و جلوی من صحبت میکرد.قدمی به جلو برداشتم و اشکش رو پاک کردم و لب زدم:وقتی وارد این شغل شدیم به خوبی با خطراتی که داشت آشنا شدیم.میدونستیم بعضی رفتن ها برگشتی نداره.میدونستیم نباید دلمون با هر چیزی که مبینیم بشکنه و اشک بریزیم. داوود: درسته اما برای حال فرمانده ای که ۴ سال برامون جای برادر و رفیق بوده اشک ریختن داره. برای حال برادری که یکساله به جمعمون اضافه شده و توی این مدت کم زجر نکشیده اشک ریختن داره اقا محسن. ما هممون خوب میدونیم نباید همش گریه کنیم اما به نظرتون میشه در مقابل چیزایی که میبینیم و می شنویم سکوت کنیم و آروم باشیم ؟ محسن: نه توقع ندارم که وقتی نگران فرمانده و رفیقتون هستید آروم باشید. اما فقط میتونید جلوی همین جمع اشک بریزید. رو کردم سمت تک تک بچه ها و ادامه دادم:با تک تک شماها هستم.حق ندارید اشک ریختن هاتون جلوی کس دیگه ای به جز این جمع باشه.نمیخوام بقیه فکر کنن ضعیف هستید که اشک می ریزید. اونا نمیدونن ما چی دیدیم و چی کشیدیم برای همین به راحتی از کنارش رد میشن .پس بازم میگم خواستید اشک بریزید ،خواستید درد و دل کنید ،خواستید حرف بزنید و خاطره بگید توی این اتاق بگید .فقط جلوی همین جمع . داوود: ممنونم ازتون. محسن: بهتره با همین سیستم ببینیم.نریم پایین برات بهتره.اینجوری زخمت درد میگیره داوود: باشه ممنون . ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.مگه دیدن فیلم فرمانده و برادرمون جرمه؟💔 پ.ن.حرفای داوود خیلی غم داشت اما حرفای محسن مرهم شد ❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۰ محسن:حدودا دو ساعت پیش با معراج صحبت کردم.بهش گفتم دوربین رو بزار
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون رو بگیرم که نبینن. پشت سیستم ایستادم و توی فایل رفتم.دکمه کلیک رو زدم و کنار ایستادم.بچه ها نزدیک شدن.داوود با اشک نگاهش رو به من داد و دوباره به فیلم نگاه کرد. داوود: نمیتونستم چیزی رو که میبینم باور کنم.ایندفعه حتی به چشمام هم اعتماد نداشتم و حتی نمیخواستم داشته باشم.نمیخوام باور کنم اونی که دست و پاش خونی هست فرمانده ام باشه.نمیخوام باور کنم اون رسول هست که با گریه میره طرف معراج . نمیخوام باور کنم اون معراج بود که اینجور شهید شد.نمیخوام. نفس کشیدن یادم رفته بود دیگه.سرم رو به طرف حامد چرخوندم‌اونم چشماش پر شده بود . به عقب قدم برداشتم و خیلی ناگهانی چرخیدم تا برم بیرون .اما از اونجایی که بدشانس تر از این حرف ها هستم، دوباره خودم رو ناکار کردم. دقیقا جایی که زخم شده بود به لبه ی میز چوبی خورد و درد بود که توی بدنم پیچید . با دردی که بهم دست داد ،حس ضعف شدیدی پیدا کردم و خودم رو روی زمین انداختم. حامد سریع کنارم نشست و صدام میزد اما من بازم مثل دفعات قبل که خودم رو نابود کردم چشمام رو فشار میدادم.صدای نگران آقا محسن و بچه هارو می‌شنیدم اما ابروهام از شدت درد توی هم رفته بود . نفس عمیقی کشیدم و با اینکه درد داشتم اما چشمام رو باز کردم و گفتم:چیزی نیست😣 محسن: تو که خودت رو دوباره ناقص کردی. چرا مراقب نیستی پسر؟ داوود: لبخندی زدم و گفتم:چی بگم اقا. محسن: لازم نیست چیزی بگی مواظب خودت باش.حالا هم بلند شو.یاعلی بگو داوود: آقا محسن دستش رو گرفت جلوم.دستم رو توی دستاش گذاشتم و یاعلی گفتم و بلند شدم.یکم جای زخمم درد میکرد اما در حدی نبود که بخوام کسی رو نگران کنم.دوباره نگاهی به مانیتور که تصویر رسول و محمد بود انداختم .سرم رو پایین انداختم که آقا محسن دستش رو زیر چونه ام گذاشت و گفت. محسن:نگران نباش.میریم نجاتشون میدیم.بهت قول میدم. داوود: آقا..اگ.. محسن: میگم نگران نباش.خدا بزرگه.نجاتشون میدیم. داوود: آقا میشه چند لحظه بیاید بیرون؟ محسن: نگاهی به بچه ها انداختم و به همراه داوود از اتاق خارج شدیم.در رو بستم و خواستم سرم رو به سمت داوود برگردونم که یکدفعه یکی خودش رو توی بغلم انداخت.متعجب خیره شدم به داوود که خودش رو انداخته بود توی بغلم .حرفی نزدم و آروم دستی روی کمرش کشیدم و لب زدم:چیزی شده داوود؟ داوود:مگه نگفتید وقتی حالم بده بیام پیش خودتون؟حالا خواستم جلوی بچه ها نباشیم و بغلتون کنم. راستش وقتی پیش شما هستم حس میکنم کنار آقا محمد هستم.شاید به خاطر این هست که شما خیلی ساله که با آقا محمد رفیقی و باهم بودید .ولی هر چی هست خیلی حالم خوب میشه وقتی پیشم هستید. آقا محسن خواهش میکنم محمد و رسول رو نجات بدید . محسن: لبخند محوی زدم و گفتم:قول میدم. داوود: تشکر کردم و با اقا محسن وارد اتاق شدیم.بچه ها نگاهی بهمون انداختن.حامد اومد جلو و گفت. حامد : با اقا محسن چیکار داشتی؟🤨 داوود: یه کاری داشتم حالا😁 محسن: خب بچه ها بیاید اینجا لطفا. بچه ها دورم ایستادن که رو به معین و سعید کردم و گفتم:خب اول از همه برنامه رو باید بگم. قراره فردا بریم.با استفاده از ردیابی که روشن کردن مکان دقیق رو فهمیدیم.وقتی رفتیم عربستان اول باید از امن بودن منطقه مطمئن بشیم.اگر تونستیم که بدون درگیری نجاتشون میدیم تا متوجه نشن که تحت نظر بودن اما اگر نشد باید آمادگی حمله بهشون رو داشته باشیم.سعید و معین امروز برید خونه هاتون و وسایلتون رو جمع کنید و امشب پیش خانواده هاتون باشید .فردا صبح زود سایت باشید. سعید و معین: چشم. محسن: خب امشب کی شیفت هست؟ امیرعلی :من و حامد نوبتمونه محسن: خیلی خب .حامد میخوای بری خونه استراحت کنی؟به دستت فشار نیاد. حامد: نه آقا من خوبم.چیزی نیست 🙂 محسن: خداروشکر .خب پس دیگه برید سراغ کار هاتون. بچه ها از اتاق خارج شدن.نفس عمیقی کشیدم و روی صندلی نشستم. دستام رو روی صورتم گذاشتم .یه لحظه یادم به چیزی افتاد.دستم رو از روی صورتم برداشتم و کشوی میز رو باز کردم. کیف پول کوچکم رو باز کردم.عکس کوچیکی که داشتم رو در آوردم.با دیدنش لبخند روی صورتم نشست.عکسی که برای تولد محمد گرفتیم. توی این عکس فقط من و محمد بودیم.محمد برام خیلی عزیزه.مثل برادره .از وقتی که توی دانشگاه بودیم باهم آشنا شدیم.اوایل خیلی باهم حرف نمی زدیم اما حدودا دو ماه که از دانشگاهمون گذشت باهم خوب شدیم و همیشه برای درس ها باهم کار میکردیم. همیشه حریف های تمرینی محمد من بودم.وقتی که باهم آزمون ورودی دادیم من توی بخش مفاسد اقتصادی پذیرفته شدم و محمد بخش اطلاعات.از اون موقع به خاطر گرفتاری ها و پرونده ها دیگه نتونستیم خیلی باهم حرف بزنیم .تا اینکه دوباره سر پرونده قبل اومدیم پیش هم. ♡♡♡♡♡♡ پ.ن.حال داوود💔 پ.ن.خاطرات‌محسن❤️‍🩹 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۱ محسن:میدونم که با دیدن فیلم حالشون خراب میشه اما نمیتونم جلوشون ر
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین انداختم .با صدای فرشید سرم رو بالا آوردم . فرشید :حامد اونجا تعجب کردم چرا تو نگفتی میخوای با آقا محسن بری. حامد: لبخند غمگینی روی صورتم نقش بست.لب زدم:من نمیخواستم رسول بره که رفت.من نمیتونم روی حرف اقا محسن حرفی بزنم یعنی یه جورایی خجالت می کشم.با اقا محمد اینجوری نبودم برای همین راحت میتونستم باهاش حرف بزنم 🙂😔 کیان: انشاالله که خیره و آقا محسن و بچه ها صحیح و سالم پیداشون میکنن. داوود:بغض توی گلوم نشست .با همون صدام که بر اثر بغض دورگه شده بود لب زدم:شاید بتونن پیداشون کنن اما بعید میدونم صحیح و سالم🥺مگه ندیدید آقا محمد خونی بود.رسول حالش خوب نبود و تا قبل اینکه معراج بیوفته رسول رو چجوری گرفته بودن تا نتونه بره سمتش💔 بعید میدونم اونا رو سالم پیدا کنید.به خدا امید دارم اما میدونم داعشی ها اینقدر بی وجدان هستن که عمرا بزارن اونا سالم بمونن🖤 کیان: یادآوری اون صحنه هایی که توی فیلم بود برامون عذاب آور بود.درسته داعشی ها نامرد تر از اونی هستن که بزارن محمد و رسول سالم بمونن و تا الان معلوم نیست چه بلائی سرشون آوردن.سعید و معین رفتن خونه تا به خانواده هاشون اطلاع بدن و وسایلشون رو جمع کنن.ماهم مشغول کارهامون شدیم.با اینکه تمام حواسمون به اون صحنه هایی بود که دیدیم. حامد: از جام بلند شدم و به طرف اتاق اقا محسن رفتم . از کنار اتاق اقا محمد رد شدم که نگاهم به جای خالیش افتاد. ای کاش نمیرفتن.یعنی الان چیکار میکنن؟نخواستم بیشتر ببینم و دلتنگ بشم.سریع رد شدم و در اتاق اقا محسن رو زدم.بعد از اجازه گرفتن وارد شدم.رو به اقا محسن گفتم: آقا میشه من دو ساعت برم مرخصی؟ محسن:برای چی؟اتفاقی افتاده؟ حامد: نه فقط میخوام یکم برم بیرون. محسن:با اینکه کار ها مونده بود اما میدونستم که حال بچه ها اصلا خوب نیست مخصوصا حامد که خیلی ساله با رسول رفیقه.پس گفتم :میتونی بری . حامد: ممنونم .با اجازه پا گذاشتم توی پارک نزدیک سایت.همون پارکی که توش خاطرات زیادی داشتیم با بچه ها.دلتنگی عذابم میده.با دیدن نیمکت چوبی ای که روش اتفاق های زیادی افتاد برامون بغض کردم و پرت شدم به اون خاطرات . (فلش بک به گذشته) داوود: رسول روی صندلی نشسته بود و سرش پایین بود.وقتی که داشت از آقا محمد مرخصی میگرفت متوجه شدم میخواد بیاد اینجا و برای همین سریع ماهم نیم ساعت مرخصی گرفتیم که البته با کلی اصرار آقا محمد راضی شد.از پشت صندلی داشتیم میرفتیم سمتش.سرش پایین بود و هنوز متوجه نشده بود که ما پشتش هستیم.یکدفعه بطری آب رو ریختم روی سرش که باعث شد هینی بگه و بلند بشه.با اخم و تعجب بهمون نگاه میکرد.با دیدن قیافه اش دیگه نتونستیم تحمل کنیم و زدیم زیر خنده.از موهای فِرِش قطره قطره اب میچکید و مثل موش آب کشیده شده بود.وقتی به خودم اومدم که دیدم دارم از دستش فرار میکنم و اونم با سرعت میدوید. دور بچه ها میچرخیدیم و من با صدای بلند میخندیدم و می گفتم غلط کردم. حامد یهو پرید وسط و رسول رو گرفت. حامد: رسول رو گرفتم و با خنده گفتم:ولش کن داداش غلط کرد اصلا😁 داوود: اوویی حامد چی چی غلط کرد.به من چه ایده ی خودت بود. حامد: نگاهم به صورت رسول خورد.بدبخت شدم یکی نیست بگه به تو چه ربطی داره که میپری اینو بگیری 😐دستش رو ول کردم و یهو دویدم که لباسم کشیده شد و به عقب کشیده شدم.نگاهی به رسول که با چهره ترسناک اما با لبخند خبیثی نگاهم میکرد افتاد.با خنده گفتم :رسول نمیدونی چقدر دوستت دارم. رسول:نچ باور ندارم. حامد : چیکار کنم باور کنی؟؟ رسول: اوم🤔بزار اندازه ای که خودت پیشنهاد دادی آب بریزن روی من روی خودت بریزیم😁 حامد: نههه .رسول خودت که میدونی من سریع مریض میشم. رسول:اشکالی نداره . تو تب کن خودم پرستارت میشم.😂 حامد: خواستم حرفی بزنم که یکدفعه خیس آب شدم.دهنم از شدت تعجب باز مونده بود.به خودم اومدم و گفتم :این ضالمانه است.من اینقدر نگفتم رسول: دیگه ما ریختیم. حامد: اون شب مریض شدم و تب کردم.رسول تا صبح بالای سرم توی نمازخونه موند و مراقبم بود.صبحش که بلند شدم دیدم خودش نشسته خوابش برده.پشتی رو گذاشتم اروم کمک کردم دراز بکشه.اما بیدار شد.با چشای خوابالو بهم خیره شد و گفت حالت خوبه که منم گفتم الهی تب کنم شاید پرستارم تو باشی😜 اونم با گفتن (با نمک)تکونی خورد و خوابید. (زمان حال) ای کاش هیچوقت تموم نمیشد اون روزای خوب.چقدر خوش گذشت اون روز و تمام روزایی که باهم بودیم. دستی به نیمکت چوبی کشیدم و لب زدم:خیلی بدید.چرا رسول هر وقت حالش بد بود بیشتر موقع ها میومد پیش شماها؟مگه من نبودم که دلش می گرفت میومد اینجا؟🥺 سرم رو بلند کردم.اسمان تاریک و تیره.ستاره های روشن با آسمون تاریک تضاد قشنگی داشت.خدایا خودت کمک کن❤️‍🩹 ♡♡♡♡♡ پ.ن.خاطرات 💔 پ.ن.خدایا خودت کمک کن.. https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۲ حامد: از اتاق آقا محسن اومدیم بیرون و کنار هم نشستیم.سرم رو پایین
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: نمیدونم چقدر گذشته اما رسول توی این مدت دو بار حالش بد شد و خون بالا آورد.بمیرم براش 💔 آروم دستش رو بین دستام گرفتم. نگاهی به چهره رنگ پریده و بی حالش انداختم.نمیدونم چطور میتونه تحمل کنه.خودم چطور میتونم تحمل کنم؟یعنی تا کی صدای ایول گفتن هاش توی سایت نمی پیچه؟یعنی تا کی نمیتونه بگه جانم؟یعنی تا کی صدای مظلوم و ارامشبخشش رو نمیشنوم؟نمیدونم .نکنه دیگه نتونم صداش رو بشنوم؟نکنه شنیدن صدای قشنگش برام بشه ارزو؟نکنه صداش و حال خوبش برام بشه خاطره؟❤️‍🩹 نمیتونم اینجور دست رو دست بزارم تا هر اتفاقی برامون بیوفته.باید یه جوری فرار کنیم.نگاهی به اطراف انداختم.چیز خاصی توی این اتاق پیدا نمیشه. ردیاب رو توی یقه ی پیراهنم مخفی کردم و کنار رسول نشستم. اروم رسول رو صدا زدم.چشماش رو باز کرد و مظلومانه نگاهم کرد .خواست حرفی بزنه که نتونست.تازه یادش افتاد چی شده.سرم رو پایین انداختم و دستش رو گرفتم.لب زدم:رسول باید فرار کنیم. سرش رو به معنای چجوری تکون داد که گفتم:.... محمد: با ترس از جام بلند شدم و محکم به در کوبیدم.با فریاد داد زدم و به عربی گفتم:کمک .کسی اینجا نیست ؟رایان حالش خوب نیست کمک . صدای قدم های نزدیک کسی به گوشم خورد.رو کردم سمت رسول و دوباره نگاهی انداختم به کل اتاق.رسول که لباسش بر اثر خون هایی که بالا آورده بود کمی خونی بود .صدای در اومد که سریع پشت در مخفی شدم.یه نفر داخل شد و با دیدن رسول که خودش رو به حالت بیهوشی زده بود ترسیده خواست به طرفش بره .سریع پشتش رفتم و محکم روی رگ خوابش زدم و بیهوشش کردم.با صدای افتادنش باعث شد یه نفر دیگه هم نزدیک بشه.سریع اینو کشیدم کنار تا توی دید نباشه و پشت در ایستادم.وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت .با ندیدن من خواست سریع فریاد بزنه که دستم رو روی گردنش کوبیدم و اونم بیهوش کردم. سریع نگاهی به بیرون انداختم.خبری از کسی نبود.به طرف رسول که به زور نشسته بود رفتم و آروم بلندش کردم و از اونجا خارج شدیم.در رو بستم تا سریع متوجه نبود ما نشن و به رسول کمک کردم و سریع از توی اون محوطه خارج شدیم . ...... بیست دقیقه ای هست که داریم راه میریم.با وجود درد وحشتناک دست و پام اما بازم نباید تسلیم بشم و به راهمون ادامه دادیم.با فشرده شدن دستم توسط رسول ایستادم و نگاهی بهش انداخت.نمیتونست حرف بزنه و با لبخونی بهم اشاره میکرد چی شده. متوجه منظورش شدم.حالش خوب نبود و نمیتونست دیگه حرکت کنه. اینجوری نمیشه اگر بمونیم ممکنه اونا سریع پیدامون کنن.نگاهی به دستم و پام انداختم.خودم مهم نیستم .مهم نجات جون رسول و فرستادنش با مدارک به ایران هست. کمرم رو خم کردم و رسول رو با وجود تمام نارضایتی هاش که توی چهره اش بود روی کمرم کول کردم و حرکت کردم. با وجود اینکه رسول رو هم داشتم با خودم میبردم اما انگار خدا خودش یه نیرویی بهم داده بود که دردی به جز همون درد که برای راه رفتن خودم بود حس نمی کردم و انگار نه انگار که رسول رو دارم میبرم. رسول:درد داشتم .از همه طرف داشتم از شدت درد نابود میشدم.درد قلبم یه طرف و سوزش گلوم یه طرف باعث شده بود حالم بدتر از هر موقعی بشه.درد پام هم که بخیه داشت دیگه برام آشنا شده بود اما با این حساب بازم درد میکرد.حس خجالت سرتاسر وجودم رو فراگرفته بود.خجالت از اینکه محمد با اینکه خودش حالش بدتره اما داره من رو میبره . عرق شرم بود یا درد ؟نمیدونم اما عرق روی صورتم نشسته بود. اینکه نمیتونم صحبت هم کنم بدجور باعث عذابم میشد و استرس اینکه نتونم دیگه هیچوقت حرف نزنم ناراحتم میکرد.دستی به پلاک دور گردنم کشیدم.ببخشید معراج . معذرت میخوام که باید خبر شهادتت رو به خانواده و نامزدت بدیم نه خبر برگشتنت. حتی نمیدونیم پیکرت رو کجا بردن و ما باید به مادرت بگیم پسرش کجاست؟داداش معراج دعا کن هممون عاقبت بخیر بشیم مثل خودت.دعا کن برامون .نمیدونم حس خستگی توی بدنم چجوری بهم فشار آورد اما در آخر زورم بهش نرسید و سرم روی شونه های محمد افتاد و چشمم بسته شد. محمد:با خوابیدن رسول که البته حس میکنم دیگه باید گفت بیهوش شدنش سرش روی شونه ام افتاد. نمیدونم چقدر راه رفتم اما دیگه پاهام درد گرفته و نمیتونم حرکت کنم و هر لحظه ممکنه بخیه های دست و پام باز بشه. آروم رسول رو روی خاک ها گذاشتم و خودمم کنارش نشستم تا یکم استراحت کنیم. ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.فرار کردن❤️‍🩹 پ.ن.حال بد رسول .... پ.ن.محمد رسول رو روی کمرش گذاشت و راه افتاد🥺🫂 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۳ محمد: نمیدونم چقدر گذشته اما رسول توی این مدت دو بار حالش بد شد و
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محسن:از همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم و به مقصد عربستان حرکت کردیم.قران جیبی کوچیکم رو در آوردم و یکم قرآن خوندم.همیشه قرآن خوندن بهم آرامش میده .یادمه محمد همیشه وقتی استرس داشت و ناراحت بود قرآن میخوند و میگفت هیچی بهتر از خوندن قرآن و راز و نیاز با خدا موقع نماز نیست.همیشه قبل از عملیات ها نماز و قرآن میخوند و با توکل به خدا پیش میرفت و همین شد که همیشه خدا هواش رو داشت و موفق بود.یادمه یه روز که دلم گرفته بود و دلتنگ کربلا بودم محمد کنارم نشست و برام قرآن خوند.خدا شاهده دلتنگی ام کم شد و قلبم آروم گرفت و من شاهد معجزه قرآن بودم. از خاطرات گذشته بیرون اومدم و چند صفحه دیگه قرآن خوندم و بوسه ای روی جلد قشنگش زدم و توی جیب کیف گذاشتمش.از توی ایینه نگاهی به عقب انداختم.معین و سعید حدودا همسن هستن و از بچه های دیگه بزرگتر .برای همین خیلی خوب میشه روشون حساب کرد و بهشون کار سپرد.سعید داشت با تسبیحی که سنگ های عقیق داشت صلوات میفرستاد و معین هم زیر لب قرآن میخوند.نفس عمیقی کشیدم و تبلت رو از توی کیف در آوردم.بازش کردم و مختصات ردیاب رو زدم.عجیب بود .مکانی که ردیاب نشون میداد عوض شده بود و این دوتا معنی بیشتر نداره.یا داعشی ها اوردنشون اینجا یا فرار کردن.سریع لب زدم : بچه ها مختصات ردیاب رو زدم.محل تغییر کرده.احتمالا نقشه عوض میشه.به احتمال زیاد یا داعشی ها بردنشون اینجا یا فرار کردن و در هر دو صورت خطرناکه. اگه داعشی ها برده باشنشون احتمال داره میخواستن بکشنشون و اگر فرار کرده باشن،هیچ آب و غذایی ندارن وبا وضعیت جسمانی ای که ما دیدیم نمیتونن خیلی تحمل کنن و ما باید سریع تر برسیم پیششون. سعید: اخمام توی هم رفت و گفتم: و این یعنی خطر در کمینشونه. محسن:دقیقا .اگر خودشون فرار کرده باشن احتمالا با چیزی که داریم میبینیم نتونستن زیاد دور بشن و ممکنه داعشی ها پیداشون کنن و ما باید زودتر برسیم معین: خب آقا ما که داریم با ماشین میریم اینجوری خیلی طول میکشه. محسن: میدونم چیکار کنم. سریع تلفن رو برداشتم و به اقای عبدی زنگ زدم.موضوع رو توضیح دادم و گفتم:آقا اگه میشه سریع به یه پرنده خبر بدید تا بیاد .باید زودتر برسیم و با ماشین طول می‌کشه. آقای عبدی:باشه .محسن برید به سمت خیابون.... محسن:چشم .ممنونم خداحافظ آقای عبدی: خدابه همراهتون . سعید: با دستور آقا محسن حسام سریع به طرف خیابونی که آقای عبدی گفته بود حرکت کرد و حدودا ده دقیقه بعد رسیدیم.سریع از ماشین پیاده شدیم و بعد از برداشتن وسایل سوار هلیکوپتر شدیم و در رو بستن و حرکت کردیم. .......... معین:با رسیدن و فرود اومدن هلیکوپتر سریع پیاده شدیم و به طرف بچه های عربستان رفتیم و بعد از سلام کردن سریع سوار ماشین شدیم و به طرف جایی که ردیاب نشون میداد و حدودا سه ساعت باهامون فاصله داشت رفتیم.امیدوارم فقط دیر نرسیم.امیدوارم... محمد: خسته از راه رفتن های زیاد نگاهی به رسول انداختم که صورتش در هم رفته بود .سریع روی زمین نشوندمش که همون موقع خون بالا اورد . دوباره ... دستم رو روی کمرش گذاشتم و بازم ماساژ دادم تا یکم بهتر بشه .از اول راه این سومین باری هست که خون بالا میاره. اگه قرار باشه همینطور ادامه دار بشه بعید میدونم رسول بتونه تحمل کنه .خدایا خودت کمک کن بتونیم از این مخمصه نجات پیدا کنیم.دستی به یقه لباسم زدم تا ردیاب رو بردارم اما با حس نکردن چیزی شک زده دوباره دست زدم.وای نه .بدبخت شدیم. معلوم نیست ردیاب کجا افتاده که من متوجه نشدم‌.یادم به اون لحظه افتاد که خواستم رسول رو دوباره بلند کنم تا راه بیوفتیم‌.دستش رو دور گردنم گذاشتم .احتمالا همون موقع افتاده .نمیتونم برگردم و ریسک کنم .باید به راهمون ادامه بدم. سرم رو بلند کردم و رو به آسمون گرفتم. آفتاب مستقیم توی چشمم بود .با اینکه هوا سرد بود اما ظهر های گرمی داره و باعث میشه نتونی کاری کنی و الان همه چیز داره دست به دست هم میده تا ما نتونیم برسیم .وجود زخم هایی که داریم و گرسنگی و تشنگی زیاد،حال بشدت خراب رسول و خون هایی که بالا میاره همش داره نشون میده که سختی زیاد کشیدیم و باید بازم ادامه بدیم حتی با وجودسختی ها... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.محسن و بقیه رفتن... پ.ن.ردیاب افتاده😬 پ.ن.گرسنگی و تشنگی🥺 https://eitaa.com/romanFms
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۸۴ محسن:از همه خداحافظی کردیم و سوار شدیم و به مقصد عربستان حرکت کرد
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ محمد: زخم پام درد میکرد و خون میومد .یکم ماساژش دادم و دوباره بلند شدم. احتمالا بخیه اش باز شده باشه اما باید زودتر حرکت کنیم. هوا داشت تاریک میشد و این خطرناک بود که ما توی این هوا توی همچین جایی باشیم.رسول رو بلند کردم و حرکت کردم.باید زودتر برسیم نزدیک مرز تا بتونیم از اون طریق برگردیم ایران. محسن:بالاخره رسیدیم.از ماشین پیاده شدم و نگاهی به اطراف انداختم. هیچ اثری از محمد یا رسول نبود .نمیدونم چرا اما ترسیدم.ترس اینکه نکنه داعشی ها زودتر رسیده باشن و اونا رو گرفته باشن.روی زمین دنبال یه نشونه ای اینکه بفهمم اونا اینجا بودن میگشتم.تا اینکه چشمم خورد به چند قطره خون که روی زمین ریخته شده بود .سریع دویدم و آروم انگشتم رو روش کشیدم.این خون تازه بود.تازه خون ریخته شده و این یعنی اونا تا مدتی قبل اینجا بودن.خواستم بلند بشم که نگاهم به وسیله ریزی خورد.سریع به طرفش رفتم.ردیاب بود.پس برای همین این چند ساعت ردیاب یه جای ثابت رو نشون میداد.خدایا پس اونا کجا هستن؟ رو کردم سمت بچه ها .داشتن نگاهم میکردن با صوای بلندی گفتم: باید از هم جدا بشیم. این خون نشون میده که یکیشون یا شایدم هر دوتاشون زخمی بودن و نمیتونن خیلی دور شده باشن.باید زودتر پیداشون کنیم تا دیر تر نشه . سعید و معین و بچه های عربستان:چشم. محسن:من از این طرف میرم .سعید تو هم بیا باهام.معین تو و بقیه بچه ها برید اون طرف رو بگردید.اگر پیداشون کردید با بیسیم اطلاع بدید. معین:چشم. رسول:درد داشتم.دیگه نمیتونستم چشام رو باز نگه دارم.دست محمد رو گرفتم که نگاهش بهم خورد.با بی حالی لب زدم حلالم کنه و امیدوار بودم بتونه لب خونی کنه و بفهمه می گفتم و خداروشکر فهمید و گفت. محمد: رسول یکم تحمل کن .یکم مونده تا برسیم .تو که نمیخوای منو تنها بزاری اینجا؟ اگه میخواستی توی کشور غریب تنهام بزاری که چرا پس همراهم اومدی؟یکم تحمل کن . رسول: چشام رو بستم و سرم رو تکون دادم .لب زدم خسته هستم.که محمد گفت. محمد: اشکال نداره داداش بخواب اما زود بلند شو باشه؟ رسول: سری تکون دادم و چشام رو بستم .بدون اینکه اختیاری از خودم داشته باشم خوابم برد.خوابی که مثل بیهوش شدن بود و نمیدونم بیدار میشم یا نه. محمد: رسول خوابید یا شادم بهتره گفت بیهوش شد.اروم تکونش دادم و گفتم :رسول جان .داداش رسول . جوابی نداد.ترسیده دستم رو جلوی بینیش گرفتم.نفس میکشید اما حالش بده.روی زمین گذاشتمش و زیر لب گفتم: یکم اونجا صبر کن تا من برم ببینم جلوتر جایی هست یا کسی هست که کمک کنه یا نه. سریع حرکت کردم.زخم پام میسوخت و من مجبور بودم به خاطر اینکه صدام در نیاد لبم رو به دندون بگیرم. به حدی درد میکرد که در اصل داشتم پام رو روی زمین دنبال خودم میکشیدم و میبردم.یه نور خیلی کمی به چشمم خورد.خودشه.داریم میرسیم.لبخند محوی زدم و حرکت کردم .داشتم راه میرفتم اما نمیدونم چیشد یهو زیر پام خالی شد و از جایی که ارتفاع حدودا زیادی داشت پرت شدم پایین .آخرین چیزی که حس کردم درد وحشتناکی بود که بر اثر برخورد سرم به سنگ بودتوی سرم پیچید و خیسی خون رو حس کردم.دیدم تار شد و چشام سیاهی رفت و سیاهی مطلق... محسن:با سعید می دویدیم و دنبال نشونه ای از محمد و رسول می‌گشتیم.با صدای سعید سرم رو به طرفش برگردوندم. سعید:با دیدن کسی که روی زمین افتاده ترسیده آقا محسن رو صدا زدم.باهم به طرفش دویدیم.با دیدنش ناباور روی زمین زانو زدم و کنارش نشستم.خودش بود.رسول بود که حالا خونی و بیهوش روی زمین افتاده. دستای لرزونم رو به طرفش بردم و آروم سرش رو بلند کردم و توی آغوشم گرفتم.باورم نمیشه تونستم دوباره ببینمش 🥺 تکونش دادم و صداش زدم اما جواب نمی داد.اشکم روی صورتم ریخت و با بغض لب زدم:آقا چرا جواب نمیده؟چرا بیدار نمیشه؟ ❤️‍🩹 محسن: نبضش رو گرفتم.خوشبختانه نبض داشت اما ضعیف بود.لب زدم:نگران نباش .الان باید محمد رو پیدا کنیم.چرا اون نیست؟من میرم بببینم محمد کجا هست.تو پیش رسول بمون و بیسیم بزن که بچه ها بیان اینجا و سریع بریم بیمارستان. با تایید سعید راه افتادم و جلوتر رفتم.با صدای بلندی گفتم: محمد کجایی؟محمددد. محمد: صدای محو کسی رو میشنیدم.اما نمیتونستم حرفی بزنم.دستم رو بلند کردم اما نتونستم و دستم افتاد .صدا هر لحظه نزدیک تر میشد و من حس میکردم صدای محسن هست.امیدوارم خودش باشه و رسول رو پیدا کرده باشه.امیدوارم. چشمام سیاهی رفت و از هوش رفتم 🖤 ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن.رسول رو پیدا کردن💔 پ.ن.محمد چیشد ؟🥺 پ.ن.صدای محسن... https://eitaa.com/romanFms