eitaa logo
📚رمان عاشــ❤ــقانه مَذهَـبـیٖ💕
2.1هزار دنبال‌کننده
3.6هزار عکس
793 ویدیو
31 فایل
🌸 💌رمان های #عـاشــــ‌مذهبی‌ـــقانه💝 💌کپی مطالب فقط با لینک کانال و نام نویسنده مجاز است🚫 💕 💌کانال دوم ما↓ @im_princess 💕
مشاهده در ایتا
دانلود
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" من حوصله این بچه بازیارو ندارم! " 🖐🏻؛)💣... 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
˼ و نزد پروردگارشان روزی داده می شوندد♥️🌱 ˹ 🌱| سورھ آل عمران آیھ 169 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
{هَرڪہ در عشق سر از قلہ برارد هُنر است...همہ تا دامنه‌ڪوه‌تحمل دارند‌...} حدود ساعت ۷_۷ ونیم شب بود ڪہ مامان با آژانس بہ خانہ مان رسید... در را باز ڪردم و وقتے وارد خانہ شد محڪم در آغوش ڪشیدمش ... مثل همیشہ همراهمش دست پر آمدہ بود؛ برایم ڪیڪ خانگے پختہ بود...ظرفِ ڪیڪ را از دستش گرفتم و روے اپن آشپزخانہ گذاشتم ... مجدد از عمق جان گونہ اش را بوسیدم و تشڪر ڪردم و تعارف ڪردم تا روے مبل بنشیند ..... برایش چاے و ڪیڪ بردم و خواستم تا از خودش پذیرایے ڪند. فنجان چایش را ڪہ برداشت رو بہ سمتم برگرداند و گفت: -دستت درد نڪنہ مامان جان...زحمت ڪشیدے ...همینجوریش گاهے سوگند مزاحمتون میشہ .. حسابے زحمات ما گردن تو و اقامیثاق افتادہ. یڪ تاے ابرویم را بالا انداختم و گفتم: -عہ ...مامان دیگہ این حرفو نزنیا ... من و میثاق هررڪارے میڪنیم وظیفمونہ . بخداوندے خدا اگر مادر پدر میثاق هم زندہ بودن یا خواهر و برادرے داشت براے اونام از جون و دل مایہ میذاشتیم. Sapp.ir/roman_mazhabi مامان ،چند جرعہ اے از چایش نوشید و با تعلل گفت: - راستش مادر ؛من میدونم امشب میخواے راجع بہ چے با سوگند حرف بزنے ،ترو خدا یہ طورے حرف نزنے فڪ ڪنہ میخوایم زورے شوهرش بدیم . من نمیخوام اون دنیا پیش روے جابر سرافڪندہ بشم . اگرهم عماد بخاطر سوگند دارہ تو ڪارش ڪم میذارہ من بخدا راضے نیستم مدیون میثاق بشیم . این بچہ سرش شلوغہ نباید بخاطر ما نظم ڪارش بهم بریزہ. - مادرِ من .. چرا انقد تعارف میڪنے ؟ فڪ میڪنے مثلا میثاق رو دروایسے دارہ؟؟ اگر اذیت باشہ خودش بہ سوگند و عماد تذڪر جدے میدہ...بعدم اینڪہ من نمیخوام زورے سوگند و شوهربدم ڪہ ...سوگند سربہ هوا هست ... ڪلہ شق و یہ دندہ هست ولے خواهررمہ پارہ تنمہ ... من فقط بخاطر دل اون پسر ،میخوام با سوگند اتمام حجت ڪنم ... تو چهرش یڪم ترید میبینم ...میخوام بفهمم چشہ ..همین! - چے بگم؟ هرجور صلاح میدونے . فقط حرف و حدیثے پشتش درنیاد.. -مگہ من مُردم؟ بعدشم میثاق یہ تشر بزنہ ،عماد حساب ڪار دسش میاد و قضیہ فیصلہ پیدا میڪنہ . شما چاے و ڪیڪتو بخور بہ هیچے ام فڪررر نڪن . ........................................................... حدود نیم ساعت بعد میثاق و سوگند هم رسیدند؛ ساعت ۹ همگے شام را خوردیم و من ظرفهارا داخل ماشین ظرفشویے گذاشتم و با اجازہ از مامان ، سوگند را بہ اتاق خواب بردم تا در خلوت هرچہ باید بگوید را بگوید و تڪلیف خودش و عماد را روشن ڪند . ✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور شعر: مژگان عباسلو اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- کسی کلاه مردم رو نمیتونه برداره💣🌱! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
خلي خلي امريكا تسمع.mp3
4.93M
_هذه‌عبوةمن‌الولاية ولاتظن‌فديوم‌تخضع خلي‌خلي‌امريكاتسمع لادرع‌لاصبه‌تنفع 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
˼ بجای آب به مردم سراب خواهد داد💣💽 ! ˹ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
سوگند برعڪس همیشہ آرام و سربہ زیر گوشہ ے تخت نشستہ بود و زانوهایش را بغل ڪردہ بود . من هم با فاصلہ ڪمے ڪنارش نشستہ بودم ... دستهایش را از روے زانویش بلند ڪردم و در دست گرفتم ... فهمیدہ بودم ڪہ حال خوشے ندارد ...دستهایش هم مثل یڪ تڪہ یخ شدہ بود ،همانطور ڪہ سر انگشتانش را نوازش میڪردم گفتم : - عزیزم ... خواهر نازنین و ڪوچولوے خودم .‌‌.. من باید خیلے نادون باشم ڪہ حال بد تورو نفهمم ... ڪجا رفتہ سوگندِ خوش مشرب و شرو شیطون من؟ آخہ خواستگارے عماد چرا باید انقدر تورو بہ هم بریزہ عزیزدلم؟ فوقش میگے نہ !من و میثاقم مثل ڪوہ پشتِ "نه" تو وایمیستیم . باورررڪن ... سوگند سرش را ڪمے بالاتر گرفت و با صدایے خفہ گفت : - آبجے ...من دارم خفہ میشم ... دیگہ نمیتونم ...نمیتونم این رازو بہ دوش بڪشم ... نمیتونم حسمو سرڪوب ڪنم ... بسمہ ... حداقل ۱۰ سالہ ڪہ دارم خودمو میخورم ... حالِ بدِ من بخاطر این نیست ڪہ میخوام بہ عماد یہ نہ قاطع بگم ... حال بدم بخاطر سرڪوب دل خودمہ ... Sapp.ir/roman_mazhabi گُنگ نگاهش ڪردم و پرسیدم : -سرڪوبِ دلت؟ ببینم سوگند ؛ مگہ پاے ڪس دیگہ اے دررمیونہ؟ آرہ؟؟ سوگند مڪثے ڪرد ؛ لبش را گزید و آرام گفت : - سالهاست .... - چے میگیے ؟ یعنے تو چون دلت با ڪس دیگہ اس میخواے بہ عمادبگے نهہ ؟ -ثمر .. بحثِ یہ سال دوسال ڪہ نیست ... از وقتے چشم‌باز ڪردم و دور و برمو فهمیدم؛ عاشق بودم ... - واااے .باورم نمیشہ....‌دختر پس چرا اینهمہ سال بہ من‌نگفتے ؟؟ طرف ڪیہ؟؟ - ثمر .. میخوام بگماا ؛ ولے میترسم ...از طرفے هم دارم زیر بار نگفتنِ این راز لہ میشم . - چہ تررسے آخہ؟ عزیزِ من ... بگو و خودتو خلاص ڪن ..بگو .. سوگند ...سرش را پایین انداخت ...بغضش را قورت داد و لڪنت وار گفت: - ثمر... من ...من ... هادے و دوس دارم ... ..................................‌..‌‌....................... ✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
غمگینیم؛ 50خواهر از دست داده‌ایم... خشمگینیم؛ خواهرکانمان را با زبان روزه کشتند...💔🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نیایش شبانه با حضرت عشق ❤️❤️ الهی🙏 اگرخطا کردیم یاریمان کن تا انسانی شایسته تر باشیم‌. یا الله 🙏 به حق اسمای اعظمت خودت آبروبخش ما در دو سرا باش🙏 و شادی و آرامش را به جان های ما هدیه کن🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 شبــــ❤️ـــتون خــــ🌹ــــوش لحـــــ🌹ـــــظه هاتـــ🌹ــــون نـــــــــــــــ❤️ــــــــــــاب و عاشقانه باخدا❤️🙏 ┏━━✨✨✨━━┓
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ دفتر‌ صبح☀️ از سطری شروع می‌شود كه بنام بزرگ تو تكيه كرده است به نام زیبای تو، ای خـدای صبح …☀️ ای خـدای روشنی …✨ ای خـدای زندگی …❣ هر صبح، آغازی است☀️ برای رسیدن به تو ..❣ الهی، به امید تو ..🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صباح‌‌‌‌‌الخيريافلسطين [ ♥️🇵🇸 ] 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
پارسال این موقع به خاطر رسیدن دلار به ۲۰ تومن ناراحت بودیم... ‏امسال بخاطر رسیدن دلار به ۲۰ تومن خوشحالیم...☺️ +‏حقیقتا که مسئولان خیلی کار بلدن😢😭 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⸤ من معتقد به تکیه به نیروهای جوانم! ⸣ ؛)♥️🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
˼ همه به شب و روز بی‌آنکه هیچ سستی کنند به تسبیح و ستایش او مشغولند ♥️🌱 ˹ 🌱| سورھ أنبیا آیھ ۲۰ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
{ نفَسم بندِ نفسهاے ڪسے هست ڪہ نیست... بے گُمان در دلِ من جاے ڪسے هست ڪہ نیست ...} گیج و سردرگم بہ چشمهاے سوگند چشم دوختم ... باورم نمیشد ... سوگند سالها عاشقِ ڪسے بود ڪہ بیخ گوشمان زندگے میڪرد ... باورم نمیشد ڪہ سوگندے ڪہ من میشناختم اینهمہ سال عشقے پنهان را در سینہ پروردہ باشد و لب پیش هیچ ڪس باز نڪردہ باشد ... آب دهانم را باشدت قورت دادم و با مڪث هاے پیاپے پرسیدم: - چے ..چے میگے سوگند ؟ ها؟؟...هاادے ؟ هادیِ خالہ مهین؟؟؟ اشڪ در چشمانش حلقہ زد ...با صدایے بغض آلود و حالے خراب گفت: - آرہ ... هادے خالہ مهین... پسرخاله‌مون ... از وقتے یادم میاد با دیدنش قلبم تو سینم میڪوبید .ثمر.. انگار ...انگار عشق هادے با من بزرگ شدہ ... من نمیتونم بہ ڪسے جز اون فڪر ڪنم...میفهمے؟ - سوگندد... سوگندجانم ، هادے ۱۰ سال از تووبزرگترہ ... هادے طرز فڪرش... رفتارش .‌. اخلاقش ..همہ چیش با تو از زمین تا آسمون فرق میڪنہ ... تو میفهمے اینارو؟؟ - آرہ ،میفهمم ... من.. عاشق همین تفاوت هاش شدم ...چون بہ چشم میدیدم ڪہ وقتے همہ پسرا پے سرگرم‌شدن با دخترهاے مردم بودن...هادے پے درس و دانشگاہ و ڪتابخونہ بود ... شباے محرمے ڪہ اڪثر پسرا برا خودنمایے میرفتن هیئت ؛هادے بے سروصدا تو آشپزخونہ ے هیئت استڪان هاے چایے رو میشست ... تو دورہ زمونہ اے ڪہ یہ دختر از ترس نگاہ ها و رفتاراے مریض نمیتونہ ۶ غروب بہ بعد تو خیابون راہ برہ؛ هادے تو چشم هیچ دخترے حتے نگاہ نمیڪنہ ... بہ جان ثمر اگر ازش بپرسم امروز چہ رنگ روسرے سرم بود نمیدونہ ... درستہ من حجابے ڪہ اون میخواد و ندارم ... عقایدم مث اون محڪم نیست ؛ولے ...ولے بہ خدا مریدش شدم .حاضرم بخاطرش هر تغییرے بڪنم .. من محوِ خودش و خداش شدم.... همین. -سوگند ؛ خیلے خوبہ ڪہ یہ آدم بتونہ با رفتاراش یڪے و عاشق خدا ڪنہ ... ولے تو نباید بہ خاطر اون حاضر بہ تغییرباشے... میگن آدما شبیہ چیزے میشن ڪہ دوسش دارن ... شبیہ هادے شو ... من ...قول میدم ڪہ تلاش ڪنم تا تو بہ هادے برسے ولے ... تو باید خودتو آمادہ ‌ے یہ اتفاق بزرگ ڪنے ... اینبار تو باید منتظر جواب آرہ یا نہ باشے و این بدعت شڪنیِ بزرگیہ ... Sapp.ir/roman_mazhabi قطرہ هاے اشڪ ،روے گونہ هاے سرخش جارے شد ؛ سرش را میان زانوهایش گذاشت و بہ هق هق افتاد.‌‌.. در آغوش ڪشیدمش ...میلرزید ... حالش شدہ بود شبیہ ِ پاییز ... شبیہ دخترڪ هاے عاشـــق.... ✍🏻 نویسندہ :الهہ رحیم پور شعر: احسان ڪمال اینستاگرام: e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خب بیشرف بیا با من بجنگ💣👊🏻! 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
. بلندشو دختر . . . مادرت این ڪابوس را باورنمیڪند(:💔 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
•••°°°✨ ❤️ آبروی حسین به کهکشان می‌ارزد یک موی حسین بر دو جهان می‌ارزد🌱°• گفتم که بگو بهشت را قیمت چیست گفتا که حسین بیش از آن می‌ارزد❤️°• فـــداے تو شـــوم اے حســـین جانــم
وای از غمی که تازه شود با غمی دگر ـ افغانستان عزیز🖤🇦🇫 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
مااینگونه ازخون و خاکستر برمی خیزیم و تکثیر میشویم... ـ ♥️💣🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یڪ هفتہ اے از اقرارِ عشقِ سوگند بہ هادے گذشتہ بود . سوگند قسم داد ڪہ از این موضوع فعلا پیش ڪسے حرفے نزنم و قرار شد ڪہ میثاق خیلے جدے با عماد صحبت ڪند و قال قضیہ را بڪند. داستان هادے و عماد و سوگند آنقدر ذهنم‌را درگیر ڪردہ بود ڪہ نسبت بہ ورود آن خانم در انتشاراتے پیگیر نباشم اما چند روزے بود ڪہ حس میڪردم میثاق مضطرب و پریشان است ... هرچہ پرس و جو میڪردم جوابِ درستے نمیگرفتم و این مسئلہ داشت ڪم ڪم نگرانم میڪرد ... حسے زنانہ و قوے دلیل پریشانے میثاق را خانم زرین میدانست ولے هیچ مدرڪے براے تقویت این شڪ وجود نداشت... ساعت ؛ ۱ ظهر را نشان میداد، بعد از اینڪہ جلسہ ے امتحان تمام شد تصمیم گرفتم سرے بہ انتشاراتے بزنم ... هم احوال سوگند را بپرسم و هم با این خانم زرین آشنا شوم . ماشین را جلوے در پارڪ ڪردم و از ماشین پیادہ شدم ... نگاهے بہ ساختمان انداختم ڪہ سر در آن تابلوے آبے رنگ بزرگے نصب شدہ بود وروے آن نوشتہ شدہ بود: "انتشاراتے حافظ" داخل ساختمان شدم ... دفتر میثاق طبقہ ے دوم بود ...از پلہ ها بالا رفتم ... در ورودے دفتر باز بود و خانم سالارے ،منشے میثاق، روے میزش مشغول نوشتن چیزهایے بود ... با صدایے بلند سلام ڪردم و واردشدم ... خانم سالارے سر بلند ڪرد و با دیدنم لبخندے با نشاط زد و گفت: -سلام خاانم ... خوبید ؟ بفرمایید . -سلام عزیزم ... آقاے نعیمے هستن؟ - بلہ بلہ .. هستن ... اطلاع بدم خدمتشون؟ -نہ ..‌ نیازے نیست اگر ڪسے پششون نیست میرم خودم . - نہ ڪسے نیست .. بفرمایید ... از خانم سالارے تشڪر ڪردم و بہ سمت راهروے اتاق ها رفتم . در راهرو ۳ اتاق بود ڪہ سمت راستے مخصوص ویراستارے بود ڪہ سوگند و خانم زرین آنجا مشغول بودند و دو اتاق سمت چپ مخصوص هادے و عماد و نهایتا میثاق بود . اول بہ سمت اتاق میثاق رفتم ... چند تقہ بہ در زدم ڪہ صدایش را شنیدم: - بفرمایید ... - منم آقااے نعیمے ...همسرگرامیتون ... چند لحظہ بعد میثاق در را باز ڪرد... متعجب نگاهم ڪرد و گفت: - عہ ...ثمرجان تویے؟ مگہ مدرسہ نبودے؟ - علیڪ سلام ...چرا ولے امتحان زود تموم شد گفتم یہ سر بیام پیش شما ... اشڪالے دارہ جناب رییس؟ میثاق چند قدم عقب تر رفت و با لبخند گفت: -سلام بہ روے ماهتون خانم ...خواهش میڪنم ...چہ اشڪالے ؟بفرما داخل. داخل اتاق شدم و بہ سمت یڪے از چهار صندلیِ روبہ روے میزمیثاق رفتم ... روے نزدڪترین صندلے بہ میز نشستم و با فاصلہ ڪمے ؛ میثاق هم پشت میزش نشست ... ڪمے عصبے و اشفتہ بود ،چهرہ اش هم حسابے در هم رفتہ بود ... با ڪمے تعلل پرسیدم : - چیزے شدہ؟ میثاق چشمهایش را ریز ڪرد و متعجبانہ پرسید: - نہ ..چے بشہ مثلا؟ - هیچے... فقط حس ڪردم چند روزہ پریشونے .. - نہ عزیزم خوبم .. نگران نباش. - بقیہ هستن ؟ - آرہ ... همہ هستن .. - اممم ...اون ... اون خانمہ هم هست؟ میثاق با پوزخند سرے تڪان داد و گفت : - آهااا... پس ثمرخانم براے دیدنِ بندہ نیومدن ...برا چڪ ڪردنِ بندہ تشریف آوردن ... بلہ خانم زرین هم هست ، تو اتاق ویراستارے همراهِ سوگند مشغول ویرایش یڪے از ڪتاباے جدیدن ... Sapp.ir/roman_mazhabi بے توجہ بہ ڪنایہ ے میثاق خودم را بہ آن راہ زدم و در جواب حرفش "آهانی"گفتم وسڪوت ڪردم . میثاق از سوالم حسابے دلخور شدہ بود ... از پشت میزش بلند شد و دستهایش را در جیب هایش ڪرد و زیر لب گفت: _ هہ ...خوبہ هادے و سوگند اینجا هستن ... وگرنہ فڪ ڪنم هرروز میومدے بازرسے ... - چرا انقدر ناراحت شدے؟ من فقط پرسیدم اون خانمم هنوز اینجا ڪار میڪنہ یا نہ ! مگہ چیزے غیر این گفتم ڪہ انقدر بهت برخورد؟ - نہ ... ولے منم بچہ نیستم ثمر... در جواب حرفش چیزے نگفتم و مشغول چڪ ڪردن موبایلم شدم ... میثاق بہ ساعت نگاهے ڪردو بہ سمت میزش آمد ... با گرفتن شمارہ اے بہ خانم سالارے وصل شد و گفت: -خانم سالارے ... بے زحمت بہ همون رستورانے ڪہ همیشہ زنگ‌میزنیم‌ زنگ بزن بہ تعداد همہ چلوڪباب سفارش بدہ ... بہ احمدآقا هم بگو دوتا چایے بیارہ اتاق من. خانم سالارے "چشمی"گفت و میثاق تلفن را قطع ڪرد. لحظہ اے بعد احمد آقا ،آبدارچے دفتر، با سینے چاے وارد اتاق شد ... سینے را روے میز گذاشت و با اجازہ گرفتن از میثاق از اتاق بیرون رفت. ... دست دراز ڪردم تا لیوان را بردارم ڪہ صداے داد و بیداد عماد از سمت راهرو بہ گوش رسید ... میثاق فورا از پشت میزش بلند شد و بہ سمت در رفت ... من هم گیج و مبهم و با قدمهایے تند بہ سمت راهرو دویدم ... ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
+ معشوق سر نمیخواهد عاشق بی جگر نمیخواهد! ـ ♥️💣🌱 ـ 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
{با آنڪہ مَرا از دلِ خود راندہ بگویید...مُلڪی‌ڪہ درآن ظلم شوَد،دیرنپاید..} از درِ اتاق ڪہ بیرون دویدم ...با صحنہ اے مواجہ شدم ڪہ دهانم از فرط تعجب باز ماند .... عماد یقہ ے هادے را چسبیدہ بود و بے امان داد میڪشید ... رگهاے گردنش ورم ڪردہ بود و صورتش سرخِ سرخ بود... سوگند آستین عماد را گرفتہ بودو سعے داشت تا دستانش را از دور گلوے هادے آزاد ڪند ... هادے با صدایے گرفتہ و خفہ میگفت: -عماد... عماد... ولم ڪن ...ولم ڪن ببینم چے میگے آخہ؟ عماد با خشم فریاد میزد : -خفہ شووو ...خفہ شوووو خانم سالارے و احمد آقا بہ همراہ زنے ڪہ اولین بار چهرہ اش را میدیدم و یقینا خانم زرین بود ، وسط راهرو هاج واج بہ عماد و هادے نگاہ میڪردند . میثاق از عصبانیت نفس نفس میزد ... بے مقدمہ بہ سمت عماد دوید و محڪم دستهایش را ڪشیدو فریاد زد: - چہ خبررررہ اینجااا؟؟؟ دارے چیڪار میڪنییے عماد؟؟؟ عماد نفس نفس زنان ... با صدایے خش دار و چشمانے اشڪ آلود فریاد زد: - بسمہ ... بسمممہ... یہ سالہ دارین منو بازے میدین ... هادے با دستانش گلویش را گرفت و شروع بہ سرفہ ڪردن ڪرد ... Sapp.ir/roman_mazhabi نگاهم بہ سوگند افتاد ڪہ دستانش را روے سرش گرفتہ بود و باهق هق میگفت: - غلط ڪردم عماد ...غلط ڪردم ... بس ڪن تروخدا آبروریزے نڪن .... تروخدااا عماد بے توجہ بہ التماس هاے سوگند صورتش را بہ سمت دیوار برگرداندو با مشت بہ دیوار ڪوبید ... میثاق بہ سمت هادے رفت ... زیرچانہ اش را گرفت و بہ سمت بالا آورد ... هادے گیج و مبهم بہ سوگند و عماد نگاہ میڪرد.. میثاق با صدایے بلند روبہ عماد ڪرد و گفت: - عماااد ...میگے چیشدہ یا نہ؟؟؟ این معرڪہ چیہ راہ انداختے؟؟ عماد بہ سمت من و میثاق برگشت و گفت: - بس ڪنین ‌... انقدر واسہ من نقش بازے نڪنین ... فڪ ڪردین من بے سوادم ..خرم ... نفهمم... همتووون میدونسین این دوتا باهمن ... فقط خواستین منو بازے بدین. من ، پیش دستے ڪردم و قبل از اینڪہ میثاق جوابے بدهد گفتم: - ڪیا باهمن ؟ چے میگییے عماد ؟هادے و سوگند و میگے؟ - بلللہ ...هادے وسوگند .‌‌... هادے نااامرد ...هادے بے مروت ... یہ سالہ دارے میبینے چجورے بہ دست و پاے دخترخالت افتادم ... یہ سالہ دارے میبینے غرورمو بخاطرش بہ لجن ڪشیییدم ... میدیدے و حرف نمیزدیی‌‌‌‌‌.... هادے بے مقدمہ روڪرد بہ عماد و گفت: -میفهمے چے میگے؟؟ چراا حرف درمیارے از خودت؟ تووغیرت نداررے؟ من ڪِے رفتارے ڪردم ڪہ تو بہ این نتیجہ ے احمقانہ رسیدے؟ - نیازے بہ رفتااار نیست آقا هادے ... ماہ پشت ابر نمیمونہ ... سوگند همہ چیو گفتہ همہ چیوووو. هادے رو ڪرد بہ سوگند و گفت: - سوگند خانم ... این چے میگہ؟ شما چنین دروغ بزرگے گفتیے؟ سوگند اشڪهایش را پاڪ ڪرد و با صدایے لرزان گفت: - ن...نہ بخدا... من ..من ...فقط ...گفتم ..هادے و ...هادے و دوست دارم ... این را گفت و با قدمهایے تند از راهرو بہ سمت در خروجے رفت ... صداے هق هق اش در ڪل ساختمان پیچید ... هادے با چشمانے ڪہ از فرط تعجب دہ برابر باز شدہ بود بہ من و میثاق و عماد نگاہ ڪرد... میثاق از عصبانیت بہ اتاقش رفت و در را محڪم بہ هم ڪوبید ... با صدایے خفہ رو ڪردم بہ خانم سالارے و گفتم: - لطفا تشریف ببرید سر ڪارتون ... انشاءاللہ حل میشہ ... احمد آقا چن تا لیوان آب بیار بے زحمت. سالارے و زرین راهرو را ترڪ ڪردند.ومن ماندم با عماد و هادے ................ ✍🏻نویسنده:الهہ رحیم پور شعر:فاضل نظرے اینستاگرام:e.lahe_rahimpoor 🌺[•همچنان همراہ ما باشید•]🌺 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━┓ 📚Sapp.ir/roman_mazhabi ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱┛ ❤کپی فقط با ذکر نام نویسنده و آی‌دی کانال مجاز است❤
13.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری ...💔🌱 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
یا حیدر کرار زند نقش بزودی بر پرچم سبز عربستان سعودی💣✌️🏿 +سوتی شبکه بی‌بی‌سی که پرچم عربستان رو با علی ولی الله و شمشیر ذوالفقار گذاشته...😁 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙 🌺 💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙💙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼شب داستان زندگی ماست ⭐️گاهی پرنور 🌼گاهی کم نور میشود ⭐️اما بخاطر بسپار 🌼هر آفتابی غروبی دارد ⭐️و هر غروبی طلوعی 🌼قرنهاست که هیچ شبی ⭐️بی صبح شدن نمانده است 🌼به امید طلوع آرزوهایتان -------------------