eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_هجدهم . 🔮از زبان مریم . قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی
❤❤ . . 🔮 . . -وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊 -قابل شما رو نداره 😉 -کلی خاطره برام زنده شد... -اوخییی تین پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! -کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... -ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما😀 -آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی 😁 . . یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه😊 شاید از برکت شهدا باشه 😊 . 🔮از زبان سهیل . چند روز درگیر خودم بودم و کتاب ها رو خوندم... حس میکردم هنوز خیلی چیزا از شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... -به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! -سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما☺ -شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی...امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم -اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین 😀 -دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. -میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! -مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! -آره آره...خب چی شده؟! -هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! -من؟!😯اخه من که چیزی بلد نیستم😕 -اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم کم...ما هم که هستیم -آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!😕 -من مطمئنم شهدا دوستت دارن... -آخه... -دیگه آخه و اما نیار دیگه... -باشه...پناه بر خدا...😕😕 . اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...رفتم جلو... دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته... رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ -ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم... . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . ❤❤ . 🔮 . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ -ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم... -چه حرفی آخه؟!من حرفی ندارم... -اما من دارم 😕 اجازه بدین بگم 🙏 -گرچه مایل نیستم بشنوم ولی بفرمایین... -راستیتش من به شما... -نمیخواد ادامش رو بگین...پس حدسم درست بود😑این همه نقش بازی کردن ها همه با هدف بود -چه نقش بازی کردنی؟!😯 -انتظار ندارین باور کنم یه شبه به راه راست هدایت شدین و... -نمیدونم شما چرا اینقدر بدبین هستین ولی من تغییرم اصلا به خاطر شما نبود...به خدا شهدا بود... -بیچاره شهدا...چه کسایی ازشون دم میزنن 😁...آقای به اصطلاح مذهبی...توی طلاییه شما و دوستاتون پشت سر ما بودین و من همه حرفاتون رو شنیدم...شاید خواست خدا بود که بشنوم و گولتون رو نخورم -میدونم چی میگید😔ولی من اون روز هنوز عوض نشده بودم -شما دقیقا فرداش اومدین جلوم رو گرفتین... -میدونم...چجوری بگم...من درست هنون شب خواب دیده بودم. -خواب؟؟؟؟چه خوابی؟!😐 -خواب شهدا رو😕 -یعنی انتظار دارین من این حرفها رو باور کنم؟! ببینید شهدا خیلی احترام دارن و بهتره مسخره دست ما نشن...چطور بگم...ولی بین شما و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست...پس سعی نکنید خودتونو به دروغ بهشون بچسبونید 😐 -اما... -من دیگه حرفی ندارم باهاتون... نزاشت حرفم رو ادامه بدم و سریع به سمت در دانشگاه حرکت کرد 😕 بغضم گرفته بود... میخواست اشکم دربیاد ولی به زور جلوی خودم رو گرفتم... از خودم...از دنیا...از همه چیز داشت حالم بهم میخورد 😕 شاید راست میگفت...بین من و شهدا هیچ وجه اشتراکی نیست . 🔮از زبان مریم بعد از صحبت با اون پسر سریع به سمت در خروجی حرکت کردم... منتظر تاکسی بودم که دیدم یه ماشین از اونور بوق میزنه... اول بی اعتنا بودم که دیدم در عقب باز شد و معصومه اومد بیرون -مریم جوون...مریم جوون بیا اینور... نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... -رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: -سلام بر خانم آینده 😊خسته نباشید... -سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: راستش اومدبم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... -ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! -چه زحمتی...حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم کدوم سهیل؟😯 -همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه.. . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . ❤❤ . 🔮 . راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه... پرسیدم کدوم سهیل؟! -همون سهیل بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... -آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده...خیلی مظلوم بود بچگیاش 😀 -ارهه...خنگ بود -نههه...پسر خوبی بود -من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم -نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون 😀 خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگع... خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... -کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... -آخه زشته😕 -چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود... تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه... خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اونروز گذشت و 🔮از زبان سهیل رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم 😕 و هربار هم حق رو به اون میدادم...شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه نمیدونستم چیکار باید کنم داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم 😔 سرم رو روی میز گذاشتم و و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... -سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود -سلام سید جان...خوبی؟! -سهیل گریه میکردی؟! -من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه 😕 -ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی -ای کاش با جوشونده خوب میشدم 😕 -حالا نگران نباش...چیزی نیست که -ان شاالله -راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها...راهیان نور نزدیکه -من؟!😯 -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی 😢 . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. . ❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه 😐 -آخه من رو شهدا راه نمیدن که -این حرفها چیه...شهدا مهربون تر این حرفان...کافیه فقط یه قدم بر داری براشون -هعیییی 😢 -پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو -باشه...توکل به خدا از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد من رو یاد خوابم انداخت... بزرگ نوشته بود... محل ثبت نام دعوت شدگان شهدا...😔 🔮از زبان مریم یه زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم -سلام عروس خانم -سلام زهرایی...خوبی؟! -ممنون...چه خبرا؟! -سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی؟!راستی راهیان نور نمیای؟! -خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه 😕 -آره...ان شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه 😊 -ان شاالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن 😔 -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... -ان شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... -خب به سلامتی -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش -کدوم پسره؟!😯 -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد -جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا😑حتما گول ریشش رو خوردن -شاید واقعا پسر خوبی شده -بعید میدونم 😐 . . چند روز گذشت و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی توجه بودم راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفتم😕 . یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت: نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟! که معصومه سریع گفت: واییی من عاشق جیگرم😍مریم جون نظر تو چیه؟! نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم. رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد😨 -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه😊بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😆 . بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 . . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 🔹 اگر همسرمان را برای مدت طولانی تحت فشار و زور قرار دهیم؛ به جایی خواهیم رسید که ممکن است هرگز دوباره صمیمیتی بین ما ایجاد نشود و بازگشتی وجود نداشته باشد! ❎ برای ایجاد و نگهداری رابطه با همسرمان، باید از رفتارهای مخرب و قطع کننده ارتباط دست برداریم. 🔸 رفتارهایی از قبیل زور، اجبار، تحمیل، تنبیه، شکایت، سرزنش، پاداش، کنترل، ریاست، غرغر، مقایسه، قهر و کناره‌گیری و... ✅ به جای این رفتارهای تخریبگر، رفتارهای مهرورزی و پیوند دهنده را جایگزین کنیم. 🔹 این رفتار عبارتند از گوش کردن، حمایت کردن، مذاکره، تشویق و دلگرمی، عشق و دوستی، اعتماد، پذیرش، گشاده‌رویی، احترام گذاردن و... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مراقب قلبهای دختران گل سرزمینم باشیم شاید این دخترهای دوست داشتنی ۶۰ یا ۷۰ یا ۸۰ ساله شان باشد اما قلبشان مثل یک دختر ۶ ساله پر از نشاط است و مثل یک دختر ۱۴ ساله لبریز از عشق است روز دختر را به تمام دخترهای ۱ روزه تا صد ساله‌ی جهان تبریک میگویم❤️❤️ #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
. #به_نام_خدای_مهدی . #قلبم_برای_تو❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_دوم -آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی
و . ❤❤ . 🔮قسمت بیست و سوم . -چه خبره آقا میلاد 😯 -آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه...بخورین مطمئنم بازم میخواین...جیگرهای اینجا حرف نداره😊 . بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: -فک کنم دوست نداریا مریم جون؟!😯 -چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسته -احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه...تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نملز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان...😓 -جانم عزیزم؟! 😯چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم 😧 -یا اباالفضل...قلب درد میکنه؟! -اره....😢 . دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت...فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته -مامان چی شده؟!من کجام؟! -سلام دخترم...هیچی..نترس...بیمارستانیم...ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست -احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا 😢 -نترس دخترم...خوب میشی... -امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... -نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... -به میلاد دیگه چرا؟! 😯 -نا سلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... -اخه بیخودی الان نگران میشن😕 . 🔮از زبان سهیل دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت نام خانم ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن 😔 فک کنم به خاطر منه... خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین... دلم نمیخواد به خاطر من دو نفر رو از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد... بازم از اون خبری نبود... دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت سریع پشت سرش دویدم -سلام...ببخشید -سلام...من عجله دارم... -مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! -آقای محترم شما انگار ول کن نیستین...مریم گفت که علاقه ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه ☺) -خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن 😯 -آقای محترم...مریم حاش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
. ❤❤ . 🔮قسمت_بیست_و_چهارم . 🔮از زبان سهیل . -چییی😨😨چرا؟! چی شده؟؟ -نمیدونم...فعلا خداحافظ -لا اقل آدرس بیمارستان رو بدید😕 -شرمنده...نمیتونم و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: -فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه...😐 -چشم 😔😕 و ادرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اونروز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیزاشت آروم بشم... همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم... از پله های بیمارستان بالا رفتم... نمیدونستم تو کدوم اتاقه... ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن... اتاق 26 خواستم جلو برم ولی انگار قدم هام سست شد 😕😕 آخه برم جلو چی بگم😔 تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... . رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان -سلام...ببخشید -بفرمایین -میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... -کدوم مریض؟؟ -مریم... یکم من و من کردم و گفت: -آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه...شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین... -نگفتن حالشون چطوره؟! -نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن... پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم... دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم... تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم 😔 . 🔮از زبان میلاد... . وارد بیمارستان شدم... از استرس داشتم میمردم تمام بدنم انگار درد میکرد نفهمیدم چجوری پله های بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم... جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن سلام...چی شده؟!😯 که مامان مریم با گریه گفت: سلام آقا میلاد 😢کجایی؟! -چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟ -نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟! -آره آره...حتما... . با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم. -سلام...بفرمایین؟! -همراهای مریم فلاحی -بله بله چه نسبتی دارین؟! -ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم.. . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮 -خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید که مادر گفت: -آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین😢من نصف عمر شدم.😕 -نگران نباشید. -دخترم چشه؟!😕 -خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه درصد کمی از قلبشون کار میکنه -یا صاحب الزمان 😢😢 -نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید... دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم...نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم... از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و بافریاد گفتم: چرا زودتر کاری نکردین😠چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر اقدام کنیم😠 -میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده😕فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد😔 -به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر... -آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟! -فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه... -اگه بکشه و پیدا نشه چی😯 -با دارو میشه مدتی سر کرد ولی. -آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه... -شما عقد هم کردید؟؟ -نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه😔 -ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه... -اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم... -شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز... همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه... . از اتاق دکتر بیرون اومدم گیج بودم هیچ جا رو درست نمیدیدم... از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کرد که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیزاشت پیشش برم😢 آروم اومدم تو حیاط بیمارستان... نمیفهمیدم چیکار میکنم... فقط راه میرفتم... چند ساعتی رو تو حیاط بودم سر درد داشت دیوونم میکرد پشت فرمون نشستم... چشمام باز و بسته میشد... یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و.... 😯 . . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🔮 . 🔮از زبان سهیل تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم... تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم... دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...😕 صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیان نور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم.. ولی خبری نشد... بیشتر نگران شدم... نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه 😕 چند روز دیکه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من امسال نمیتونم بیام فرماندمون اصرار میگرفت تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دل یه چیزی راضی نمیشد... ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان... هرچی شد شد دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله... سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم... توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه... به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه... آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو -سلام حاج خانم... -سلام پسرم...بفرمایین(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد) -میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟ -ببخشید شما؟! 😯 -من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟! -بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست...اجازه بدین برم تو و ببین آمادگی داره یا نه... -خواهش میکنم بفرمایین . 🔮از زبان مریم -مادر: مریم جان...بیداری؟! -آره مامان...چیشده؟؟ -هیچی مادر جان...ملاقاتی داری -کیه؟؟ میلاده؟!😕 -نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته -همکلاسی؟!😯حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟! -نه هنوز نیومده... -راستی مامان از میلاد خبری نشد؟! -نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه...تا شب میاد حتما... -آخه الان دوروزه نیومده ملاقات 😕 -شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن... . 🔮از زبان سهیل مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت: اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد -چشم حاج خانم... -آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم... چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات... تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت.. -ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم...خواستم جویای احوال بشم... -بازم چیزی نگفت... -فک کنم مزاحمم...ببخشید... و به سمت در حرکت کردم: داشتم از اتاق بیرون میرفتم که گفت: . _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay