eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد بابا تنهام نذار.باباااااا ماماااان من
📚 📝 (تبسم) ♥️ وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم . کمی گیج بودم ,به اطرافم نگاه کردم. رامین مثل سابق روی مبل بخواب رفته بود. کم کم همه حرفهای رامین را به یاد آوردم اشکهایم راه خود را بازکرده بودن و روی گونه ام میغلتیدن و فرو می ریختند.. میخواستم من هم انها را تا دیار باقی همراهی کنم . از تخت پایین آمدم .سوزشی تمام وجودم را فرا گرفت . نگاهی به دستم کردم تازه متوجه سِرم دستم شدم که حال کنده شده بود و خون همانند رودی از دستم جاری بود . رامین از صدای تخت بیدار شد و به سمتم آمد و گفت: _ثمین جان چرا پاشدی؟بیا روی تختت دراز بکش ببین با دستت چیکار کردی؟ _رامین منو ببر پیش خانواده ام .من باید برم پیششون. -عزیزمن کجا ببرمت .هواپیما سقوط کرده .چرا متوجه نیستی؟ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _اره من نمیفهمم.من خانوادمو میخوام .منو ببر پیششون. _باشه عزیزم .آروم باش ,بزار بگم پرستار بیاد دستتو پانسمان کنه.سرمت که تموم شد میریم خونه _نه همین الان منو ببر -باشه بزار حداقل من خون دستتو پاک کنم ,باشه میریم رامین بعد از تمیز کردن دستم ,مرا به خانه برد . صدای گریه از گوشه به گوشه خانه به گوش میرسید. وقتی وارد خانه شدم خاله در حالی که گریه میکرد به سمتم امد و بغلم کرد و گفت: _ثمین ببین چطور بی خواهر شدم ,بی پناه شدم .خواهردست گلم سوخت.این روزگار نامروت نذاشت حتی برای بار آخر ببینمش .خواهرم آرزوش بود تو رو با لباس عروس ببینه ولی آرزو به دل مرد. از آغوش خاله جداشدم و به سمت اتاقم رفتم. غم تمام وجودم را گرفته بود .حتی گریه هم آرامم نمیکرد حتی نمیتوانستم نبودشان را تصور کنم. هرچیزی که دم دستم بود را شکستم.همه چیز را به دیوارمیکوبیدم ولی این غم نشسته به دلم کم نمیشد. باصدای شکستن آینه اتاقم همه فامیل به اتاقم آمدن رامین در حالی که دستانم را گرفته بود مرا در آغوش کشید تا به خودم صدمه نزنم.انقدر جیغ زدم و به سر و سینه رامین مشت زدم که دیگر توانی برایم نماند. درآغوش رامین بی حال شدم ,با کمک رامین روی تخت دراز کشیدم و کم کم بخواب رفتم. دوباره خواب بابا را دیدم که دست مامان و سهیل را گرفته و با خود میبرد. هرچه او را صدا میکردم انگار صدایم را نمیشنید ولی من بلند تر فریاد میزدم:بابا بابا منو تنها نذار ,تو رو جون مامان منو تنها نذار. با صدای قربان صدقه رفتن خاله با وحشت از خواب بیدارشدم. خاله مرا در آغوش کشید و گفت: _الهی خاله قربونت بره .اینقدر بی تابی نکن عزیزدلم .نترس من پیشتم. _خاله دیدین بدبخت شدم .دیدین منو تنها گذاشتن و رفتن .خاله یتیم شدم .خاله چطور دلشون اومد بدون من برن.این انصاف نیست که من نتونم حتی برای بار آخر ببینمشون .دلم برای مامان سلاله ام ,برای شوخیای باباتنگ شده .خاله دلم پرپر میزنه واسه بلبل زبونیای داداش کوچولوم,برای دستای کوچولوش.خاله نبودی ببینی روزی که میخواستم بیام چقدر التماسم کرد تنهاش نذارم.کاش قلم پام میشکست و تنهاش نمیگذاشتم.حالا بدون اونا چطوری زنده بمونم و زندگی کنم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_یک وقتی به هوش آمدم در بیمارستان بودم
📚 📝 (تبسم) ♥️ در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خدا؟چرا؟مگه سهیل من چقدر سن داشت . این انصافه که تو پنج سالگی خاکستربشه. خدااصلا چرامن؟ من که همیشه مطیعت بودم کجا رو اشتباه رفتم که باید حالا اینقدر تنها بشم؟ چرا همه رو باهم ازم گرفتی خداااا؟ رامین که صدای داد و بیداد مرا شنیده بود هراسان وارد اتاق شد و گفت: _ثمین جان آروم باش عزیزم .با بیتابی کردن تو اونا زنده نمیشن.تو اینجوری فقط داری اونا رو آزارمیدی.آروم باش عزیزم. در حالی که اشک میریختم گفتم: _رامین دلم آغوش عزیز رو میخواد .منو بب پیشش .عزیزبوی مامانم رو میده رامین با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت: _ثمین......عزیز _چرا حرف نمیزنی عزیزچی؟ _خب, عزیز ,یکم حالش خوب نبود بردنش بیمارستان. _رامین راسنش رو بگو باز چه خاکی به سرم ریخته _ثمین جان عزیز وقتی خبر رو شنید سکته کرد الان هم تو کماست. _ای واااای.خدایا دیگه تحمل یه داغ دیگه رو ندارم .خدایا بی کس ترم نکن.خدایا بهم رحم کن. باگریه گفتم: _خاله ,رامین لطفابرید بیرون میخوام تنها باشم. بعد از این که آنها را از اتاقم بیرون کردم در اتاق رابستم و پشت درنشستم و به حال بی کسی خودم زارزدم ولی از آتش غم وجودم کم نمیشد بلکه بیشتر دز وجودم زبانه میکشیدو مرا می سوزاند. انقدر سرم را به دیوار کوبیدم که خون از گوشه پیشانیم به راه افتادولی انقدر درد قلبم عمیق بود که درد پیشانی شکسته ام در برابرش هیچ بود.بخاطر اینکه خون زیادی از پیشانیم ام جاری بود دچارسرگیجه شدم و دوباره در تاریکی فرو رفتم. وقتی به هوش آمدم روی تخت خواب بودم.سرم درد میکرد .دستم را روی سرم گذاشتم که متوجه پانسمان سرم شدم.از بیرون صدای همهمه می آمد .از پنجره به بیرون نگاه کردم .آدم هایی سیاه پوش در رفت و آمد بودند. صدای گریه خاله حنانه به گوش میرسید. من دوباره چشمه اشکم خشکیده بود,مات و مبهوت بدون توجه به صداهای اطراف به گوشه ای زل زدم . کسی به در اتاقم میزد ولی برایم مهم نبود .وقتی دید جواب نمیدهم وارد شد. رامین درحالی که صدایم میزد کنارم نشست و گفت: _خوبی؟ _(سکوت) _درد نداری؟میخوای واست قرص مسکن بیارم؟ _سکوت _عزیزم یه حرفی بزن .نگرانتم میشه فقط کمی غذا بخوری ؟ _سکوت رامین که از دستم کلافه شده بود پوفی کرد و از اتاق بیرون رفت. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #محکمترین_بهانه 📝 #نویسنده_زفاطمی(تبسم) ♥️ #پارت_هشتاد_دو در حالی که فریاد میزدم گفتم: _چرا خ
📚 📝 (تبسم) ♥️ چند روزی اقوام برای عرض تسلیت به خاله حنانه می آمدند.خاله برای خانواده ام مراسم گرفته بودهرچند قبری نبود تا برسر ان گریه کنیم. روزها پشت سر هم می گذشتند و من تنها در اتاقم مینشستم و به گوشه ای زل میزدم و به اصرارخاله و رامین کمی غذا می خوردم تا فقط زنده بمانم . هرچند دیگرامیدی برای زندگی نداشتم اگر ترس از غضب خدانبود تا به حال خودکشی کرده بودم و به خانوادم پیوسته بودم ولی حال مجبور بودم به زندگی که نه! به قول پریا مردگی کنم. عزیز بخاطر این اتفاق ناگوار سکته کرده بود. یک هفته تو کما بود ولی خداروشکر به هوش اومد ولی متاسفانه تکلمش را از دست داده بود و یک طرف بدنش فلج شده بود و مثل یک تکه گوشت روی ویلچر افتاده بود.روزی که مرخص شد رامین به اتاقم امد و ازم خواست همراه با او برای ترخیص عزیز برویم ولی من فقط به یک گوشه زل زدم و او که دید حرفی نمیزنم به تنهایی رفت وقتی برگشتند از پنجره اتاقم به عزیز نگاه کردم که چیزی ازش نمانده بود و به اندازه صدسال پیر شده بود . بعد از ان دیدار نصف و نیمه جرات دیدارش را ندارم و هرگز از اتاق خارج نشدم. شش ماه به همین منوال گذشت ,حتی آغاز سال جدید هم نتوانست کمی خوشحالم کند تا اینکه صبر رامین تمام شد . یک روز صبح که از پنجره اتاقم به بیرون زل زده بودم وارد اتاقم شدو گفت: _سلام -سکوت -ثمین جان خوبی؟ _سکوت _میخوای بریم بیرون خالت خوب بشه؟ _سکوت وقتی دید توجهی نمیکنم باعصبانیت فریاد زد: _ثمین تا کی؟تا کی میخوای خودتو تو این اتاق زندانی کنی ؟ ثمین شش ماه از اون اتفاق گذشته ؟میفهمی شش ماه ؟تا کی میخوای این جوری زندگی کنی؟تو رو به همون خدایی که میپرستی بس کن.از این بچه بازی های تو همه خسته شدن . من یکی دیگه نمیتونم تحمل کنم . خسته شدم بفهم ,تا کی به خودم امیدواری بدم که دیگه فردا برمیگرده به روال عادی زندگی و با این داغ کنار میاد مامانم بخاطر تو افسرده شده,ده سال پیرترشده,خنده رو فراموش کرده. از خان بابا نگم بهتره چون شکسته شده انقدر غم تو پیرش کرده که داغ دختر و نوه کوچیکش نکرده. کی میخوای به خودت بیای . به خاطر من نه,بخاطر عزیزجون که شده یه تیکه گوشت و چشمش به در اتاقت خشک شد از این خراب شده بیا بیرون . بزاربقیه زندگی کنند.مطمئن باش خاله هم با این کارت آرامش نداره بخاطر تو کسی حتی سال جدید رو جشن نگرفت . یک ماه از سال جدید هم گذشته ولی تو هنوز یک جا ثابت نشستی.تمومش کن ای گوشه نشینی شش ماهه ات رو . جلوی پام زانو زد و گفت: _باشه ثمین؟ در حالی که اشک میریختم فقط سرم را تکان دادم و دوباره به بیرون زل زدم. . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهلم - چه کار کنم؟ - با؟ - برای شـیرین نمی تونم کاری کنم، چون اصلا قبول نداره مدل
- یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس فیزیـک، بـرای فهمـش و یادگیریش و پـاس کردنـش یـه معلـم می خـواد، هر چی معلم قوی تر، بچه هـا موفق تر. حالا یه انسان برای درس زندگیش بدون معلم نمیشه. اینا معلم هایی مسلط و باتجربه ان. یه سر بهشون بزن! به چشمانم نگاه نمی کند و سکوتش را هم نمی شکند. زل زده است به لب هایم و هنوز می خواهد بشنود: - دل آدم راهنمـا می خـواد... امـام می خـواد، ایـن امـام حسـاب دلتـو می رسـه، هـوای دلتـو عـوض می کنـه. خـراب کـه میشـی تعمیـر می کنـه. به سـختی و چه کنم چه کنم کـه می افتی کمکت می کند. بی معلم نمیشه مدرک گرفت. نم اشکی گوشه ی چشم من و او هم زمان می نشیند: - میبینـی بچه هـا چقـدر وضعشـون خرابـه، چـون عشـق و امـام رو ندارنـد... الآن هـم شـیرین، بـرای تـو کار سـختی نیسـت، ایـن دسـت گرمی جنـگ اولـه! رد کـن، آزمایش هـای بزرگ تـر میـاد سـراغت، بـا ایـن معلم هـا خیالـت راحـت، همـه ی امتحانـات پاس میشه. دست می کشد بین موهایش و چشم می بندد. آرام می زنم روی پایش و می گویم: - پاشو بریم که گشنمه، بعدا بیشتر حرف می زنیم. - صبر کنید، یه جمله بگید که... بازویش را می گیرم و تکانش می دهم: - ببین دنیا یه معادله ی یه مجهولی نیست. گیر شیرین افتادی راحت تریـن جنگتـه! بعـدا گیـر حسـادتت می افتـی... درس می خونـی، اسـتاد میشـی، گیـر شـهرتت و وجهـه ات می افتی... جلـو و عقـب همـه اش درگیریـه... هزار مجهولیه زندگـی. اگه بگم دخترخاله ت رو حـل کنـی تمومـه، حـرف رایـگان زدم... دارم میگـم عمیق تـر نـگاه کـن مصطفی! تـو، اصل رو دلـت بگیر. اول راهی... تازه تازه داره سختی ها برات شروع میشه. فقط می تونم این امید رو بدم که هم تو قوی تر از نفس و شیطونی، هم مطمئن باش تو این راه، کمک کارت زیاده... فقط ازشون کمک بخواه، دسـت بـذار تـو دستشـون تـا مطمئـن مسـیر رو بـری... هـم اینکـه بعـد از هـر سـختی که رد کنی یه راحتـی ملس جلوت میاد. فقط تـو ایـن سـختی ها کـم نیـار، نشـکن! چشـمت لـذت کـم و نقـد رو نگیره، یه وقت پشت به خدا و صاحب امرت نکنی... بقیه اش حله. الآن است که به زندگی خودم گره بیفتد، نیم ساعتم شده یک ساعت! هر کار می کنم مصطفی نمی آید برای نهار، اما محبوبه با آن قیافه ی خوشگلش ایستاده پشت در، منتهی با یک لیوان آب سرد که می ریزد توی یقه ام. قانون گذاشته ایم: هر کس سر وعده دیر آمد، آب یخ و یقه و... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_یکم - یه سر به اینا بزن، می دونی شاید خیلی ها قبول نداشته باشند امـا یـه درس ف
پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقابل مهدوی لنگ انداختم. اما به جرئت می خواهم بگویم که هیچکس را پیدا نکردم تا بتوانم به او اعتماد کنم. هرچند هنوز هم مردد هستم به اینکه مهدوی تا آخرش همین طور می ماند یا نه! اما حالا که همه ی آدم های اطرافم خودشان سرگردانند و هر روز با ریسمان پوسیده ی یکی زمین می خورند، می خواهم امتحان کنم ریسمانی که مهدوی به آن چنگ زده است و در این فضای یخ بسته دنیا قدمش را اینطور با اطمینان برمی دارد چیست؟ راستش با جرئت دنبال حقیقتم... **************************************************************** - «می تونـی فـردا حـدود سـاعت شـش بیایـی مدرسـه، ایـن روزا فقط شش تا هفت صبح فرصت دارم!» **************************************************************** - «عصر چی؟» **************************************************************** - در خدمت خانواده ی خودم و مادر و برادرم و کانون. برادرم؛ مسعود را با زور برده ام دکتر ناظم! از شیمیایی کاری برنیامد. دکتر خیراندیش و ناظم را معرفی کرده اند. قبول نمی کرد و به خاطر نگاه های ساکت مادر آمد. توی اتاقش قفسه زده ام و عطاری راه انداخته ام. هم سر مادر گرم دم کردنی ها شده و هم حالش بهتر شده است. عصرها که بادکشش می کنم و با انواع روغن ها ماساژش می دهم چنان راحت مطالعه می کند که آخرش دوتا مشت را اگر نزنم دق می کنم. خیلی وقت ها دستان کودکانه ی بچه هایش کار ماساژ را انجام می دهند. مسعود معتقد است که دستان کوچک آنها انرژی زیادتری دارد و من معتقدم که این شش دست که روی بدن او نوازشوارانه تکان می خورند همان دستان بلند شده برای دعا است که اجابت خدا را جایزه می گیرند. **************************************************************** مژده اشتباه کرد که پناه برد به همان کشوری که همسرش را ترور بیولوژیک کرد. آمریکا هم ما را تحریم می کند و هم تهدید می کند و هم تخریب می کند و می کشد، هم نابغه های ما را تا جایی که کارایی داشته باشند می دوشد. این روزها خبر مردن ساکت ریاضیدان مان در آمریکا سروصدا راه انداخته، در تنهایی مرد. نامردها حتی اجازه ی ورود پدر و مادرش را تا لحظات آخر ندادند؛ آن هم بعد از بیست سال خدمت به آمریکا. دلم بیشتر از اینکه برای مسعود بسوزد برای امثال مژده سوخت که به گرگ اعتماد کردند و عاقبت را ندیدند. مسعود ساکت مایه ی افتخار است که به کشورش برگشت و آب شد برای خاکی که از همان خاک سر بیرون آورده بود و قد کشیده بود؛ هر چند زخمی و غریب... **************************************************************** ساعت شش، در مدرسه باز بود، وقتی رسیدم تازه مردد شدم که بروم یا نه؟ آمده بودم، حالا یا تحویل می گرفت یا ... نه، آدم رد کردن نبود، توی همین فکرها بودم که دیدم در دفتر ایستاده ام و دارم با مهدوی دست می دهم و به لحظه نکشیده مقابلش نشسته بودم و به هفت نرسیده خیلی حرف ها زده بودم! ساعت هفت بود و کارش شروع شد. یک چایی گذاشت مقابلم، با گوشی ام ور رفتم تا حدود هشت که توانست مقابلم بنشیند. نه اینکه حرف جدیدی بزند، اما تعریفی که از راه و روش زندگی می کرد برایم تازه بود. کاش یکسال به جای هندسه و جبر و دینی، یکی می آمد و از این حرف ها برایمان می زد. درونمان پر از سؤال و ابهام است و به تاخت رو به جلو تمام زندگیمان را قمار می کنیم. از آن روز ده جلسه ای داشته ایم. اسمش را گذاشتم؛ تهران به وقت شش. از شش جهت دارد چوب کاری ام می کند. **************************************************************** جواد آمده بود که پخش این بار را بدهم گروه آنها انجام بدهد. برای من که فرقی نداشت. با مصطفی هماهنگ کردم خودشان خرید کردند. بسته بندی کردند و کتاب را هم انتخاب کردند و بردند. همین طور پیش برود کل کار از گردن من ساقط می شود. چند روزی است که آرشام کله ی صبح مدرسه ی ما ساعت می زند. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_دوم پیام می دهم:« یک قرار حضوری می خواهم، فقط کسی نباشد.» نمی خواهم بگویم مقاب
جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های آماده. چند تا خطایی هم که می کنند نه از سر لجاجت با خداست و نه بی حرمتی. کسی برایشان معادله های دنیا را درست نبسته است. مثل یک حیوان با آن ها برخورد می شود. خانواده ها که فکر می کنند، امکانات بیشتر، راحتی فراهم و دیگر هیچ! در حالیکه دوتای این ها برای خراب کردن یک روح کفایت می کند. انگار بچه هایشان گربه ی خانگی اند که غذا آماده، مکان خواب آماده، گاهی نوازشی هم بشوند و دیگر هیچ. انسان حیوان نیست. صاحب فکر است. منبع اطلاعات بدرد نخور نیست. عقل دارد! راحت طلبی نیازش نیست! ا گر نجنگد، می پوسد، خراب می شود، خراب می کند! باید بگذاریم جوان ها با نفسشان بجنگند نه از کودکی هر کاری خواستند، هر چیزی خواستند فراهم شود... متوقع می شوند... خسته می شوند، تنبل و کسل می شوند...، راحت طلب می شوند... شهوت پرست می شوند و ... **************************************************************** جواب کنکور می آید. با مصطفی و جواد یک جا قبول شده ایم. به خودم قول داده ام نگذارم مهدوی مرا شبیه خودش کند. به خودش هم گفتم. خندید و محکم مشتی حواله ام کرد و گفت: «اگه شبیه من بشی ضرر کردی.» کاری به کارم ندارد. این آزاد بودن کنارش حالم را خوب می کند. جشن قبولی دانشگاه هم برایمان نگرفت نامرد. اما سور و شیرینی را با هم گرفت. مدعی بود که پدرش را درآورده ایم و باید تاوان بدهیم و ظاهرا خوشحال بود که از شرمان راحت می شود... مصطفی نگذاشته ادعای مهدوی رنگ حقیقت بگیرد با برنامه های سالن و کوه و شنایی که می چیند. گاهی کنار هم می نشینیم و حرف می زنیم. به مهدوی اعتراض کردم. حرف هایی را که به مصطفی زده بود به ما یک دهمش را هم نگفته بود. مهدوی فقط نگاهم کرد. گفتم: - مثـلا اگـر بـه مـن می گفتـی کتـاب پـرواز تـا بی نهایـت رو بخونـم می گفتم: نه؟ هیچ نگفت. - یا کتاب سلام بر ابراهیم رو دستمون ندادی، ولی به مصطفی دادی چرا؟ باز هم سر تکان داد و آرام پلک زد. - این رمان ادواردو چی بود به من ندادی؟ دست می کشد بین موهایش. - یـا از کـدام سـو رو بـه جـواد دادی بخونـه اصـلا منـو آدم حسـاب نکـردی، قصـه چیـه؟ نکنـه به زور با من حرف می زنی یا اونا از ما بهترونن... - آرشام صبر کن! - تو حرف نزن جواد، تو هم همین طور مصطفی! مصطفی دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا می آورد و سری به تمسخر تکان می دهد، بالاخره مهدوی دست از نگاه کردن برمی دارد و می گوید: - هـر بـار کـه می رفتیـد بسـته ها رو پخـش کنیـد مگـه گروهـی نمی رفتید؟ مگه خودتون نمی دیدید که رو ی هر بسته ی غذایی کتابه، چرا برنمی داشتی؟ - چـون شـما نمی گفتـی، چـون بـه تعـداد خونواده هـا بـود. چـون نمی دونستم موضوعش چیه. - آرشـام، درسـت بگـو، چـون نمی خواسـتی، حتـی یک بـارم نپرسیدی اینا چیه؟ چرا میدی؟ اگر می پرسیدی چی می شد؟ زل می زنم به تابلوی روبه رویم به نشانهی بی اهمیت بودن فقط شانه بالا می اندازم! مهدوی خم می شود کنار گوشم و آرام می گوید: - آدم تـا موقعـی کـه خـودش نخواد به هیچ جا نمی رسـه، شـماها هـم عـادت داریـد لقمـه ی حاضـری بخوریـد، مـن حاضـری ده نیسـتم، تا وقتی هم سـختی نکشـی آدم نمی شـی. بیخود هم رو بر نگردون. **************************************************************** چند سال بعد: توی زایشگاه منتظرم تا اجازه ی ملاقات با محبوبه را بدهند و دخترم را بغل کنم. که همراهم زنگ می خورد؛ جواد است: - سلام، بگو مبارکه! - سلام، چی مبارکه؟ - بابا شدم! - بابـا شـدید؟ مگـه بابـا .... ای جـان! یـه هلـوی دیگـه؟ حـالا چیه؟ - آدم نمی شی جواد، مگه شیئه! خدا بهم فاطمه داده. - آخ آخ، دختـردار شـدید، اینکـه بـا وضعیـت دنیـای امـروز تسـلیت داره آقـا، از فـردا بایـد چهارچشـمی نگاهتـون دنبالـش باشه که... - بهش یاد می دم چهل چشـمی هوای نفسشـو بپاد... با امامش رفیق باشه... چه خبر؟ نفس عمیقی می کشد و با مکث می گوید: - مصطفی! مصطفی گم شده... لبم را گاز می گیرم. - درست حرف بزن ببینم! - دو روزه گوشـیش خاموشـه دانشـگاه هـم نیومـده، گفتـم اول از شما بپرسم خبر نداشتید برم دم خونشون. مصطفی بعد از یک هفته آمد. پناهنده شده بود، شیرین خفتش کرده بود با وضعیت فجیعی و مصطفی فرار کرده بود از خانه ی شیرین و یکراست رفته بود مشهد، پیش امام... . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_چهل_سوم جوان های ما مظلوم واقع شده اند، فطرت های پاکی دارند. فکرهای بلند و دل های
قصه ی مصطفی و آرشام و جواد، شیرین و نگین و میترا... قصه ی غریب و عجیبی نیست، خلقت آدم است و... نفس و... عقل... تا دم مرگ هم تو هستی و جنگ بزرگ شهوت ها و مقصدها... هر کس مقصدش را گم کند پا در مرداب نفس می ماند... و کم کم فرو می رود. هر کس عقلش حاکم باشد مثل چشمه می شود. می جوشد و جاری می شود. برای پیروزی عقل کمک یک انسان عاقل حرف اول را می زند. انسان امام می خواهد. زندگی خوشبخت، امام می خواهد. بدون امام... می مانی که از کدام سو بروی... . . ٭٭٭٭٭--💌 ولی ادامه دارد 😉 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
🔶امشب هوای من تموم شد.🔶 گرچه به قول یکی از رفقا و مثل چایی☕️ می مونن! همین طوری که نشستی بغل دستت هست و می خونیش! دو بار، سه بار، پنج بار، ده بار، بیشتر... شما هم حس و حال تون از هوای من رو برای کانال خودتون بفرستین! اشتباه نفرستین ها، به کانال خودتوووووووووووووووون...♥️♥️ منتظریم...😜😜😜 خادم کانال: @serfanjahateettla از فردا با رمان جذاب و زیبای که یجوری ادامه دو رمان قبلی هست در خدمتتون خواهیم بود 💐❤️🌺 رمان شماره:9️⃣3️⃣ نام رمان : 📝:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❄️باز کن پنجره را من تو را خواهم برد به سرِ رود خروشان حیات آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز باز کن پنجره را صبح دمید ❄️ +صبح دوشنبه بخیر ❄️ ❄️|❀ 🍂|❀  @ROMANKADEMAZHABI ❀|❄️