📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#رنج_مقدس #قسمت_نودم کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار دا
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_یکم
-هر چي شد.
توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم:
-من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم.
-اِ، چرا؟
-نمي خوام مرض عشق بگيرم.
همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد:
-تكليف ما چيه؟
-ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين.
به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم.
-من و زهرا جان احتياط مي كنيم.
علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد:
-ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها.
ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است.
-پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد.
هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود
شب خوبي است اگر سعيد و مسعود بگذارند. مادر رفته پيش خانم همسايه،اين ها هم توي اتاق من پلاس شده اند و بحث سياسي مي كنند. دارم كتابخانه ام را منظم مي كنم. خيلي درهم بحث مي كنند. هر چه از كرسي آزادانديشي و همايش و مناظره و دوستانشان و روزنامه ها شنيده و خوانده اند، ريخته اند وسط. علي هم گاهي از بيرون جمله اي مي گويد. با خودم فكر مي كنم بندگان خدا شيخ بهايي و خوارزمي عمرا اگر مثل اين دو تا بوده باشند!
بسته ي شكلاتم را پيدا مي كنم. افتاده بود پشت كتاب ها، برش مي دارم ومي چرخم سمت آن ها. مسعود خيز برمي دارد و بسته را قاپ مي زند. از آخ جوم بلند دوتايشان، علي در چارچوب در ظاهر مي شود. بسته را مي بيند.
-صبر كنيد،صبر كنيد الان چايي مي آرم.
سري به تأسف تكان مي دهم...
-تا اين حد؟ چقدر مديونتون شدم!
-بيش تر از اين. يه ساعته توي اتاقت هستيم. يه چيزي نمي دي كه نوش جون كنيم.
-مگه اين جا آشپزخونه اس؟
مسعود مي كويد:
-نه خواهر خونه اس.دفعه ي بعد اگه اين طوري زجرمون بدي اسمت رو عوض مي كنيم.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_دوم
علي با كتري و قوري و استكان هايي كه در سيني چيده مي آيد. با تعجب مي گويم:
-علي اين چه وضعيه؟
چهار زانو مي نشيند وآن ها را روي زمين مي گذارد.
-مجلس خودمونيه. دو ساعته هيچ كي تحويل نمي گيره.بابا جوونيم ما. توي خيابون بوديم تا حالا چهار تا آبميوه و ساندويچ خورده بوديم.
فكر مي كنم كه پس اين همه شام كه خوردند، كجا رفته؟چاي مي ريزد.بلند مي شوم از توي كمدم بسته ي كيك بياورم. مسعود پشت سرم در كمد را باز مي كند و هر چه خوراكي هست برمي دارد. اعتراض فايده اي ندارد. تمام آذوقه اي كه خودشان هربار برايم خريده اند يك جا و در هم مي خوريم. علي استكان ها را جمع مي كند و مي گويد:
-پاشين اتاق رو خالي كنيد، ليلا خسته شده مي خواد استراحت كنه.
چشم غره ام را با خنده اي پاسخ مي دهد. بعد رو مي كندبه سعيد.
-يه چيزي بگم؟ تجربه ي خودمه. همه ي آدمهايي كه ميان دانشگاه ها و حرف مي زنن، خودشون به موضوع مسلط هستند، برداشت هاي خودشون و اطلاعاتشونو تحويل شما مي دن، حالا چقدر صادق باشند، يا بتونند درست و جامع صحبت كنند، بماند؛ اماخودتون تاريخ رو بخونين كه وقتي يه سخنران حرف مي زنخ، بتونين تشخيص بدين چه قدر درست و راست ميگه. خلاصه سرتون كلاه نره.
-علي راست مي گه. من تا موقعي كه خودم نخونده بودم، بين حرف ها سردرگم بودم.
فايده ندارد. بلند مي شوم و مي روم برايشان رخت خواب مي آورم. تا به خودم بجنبم، علي هم رخت خواب به دست توي اتاقم ولو مي شود. براي خودم متكا و پتو مي آورم و روي تختم دراز مي كشم. تا خود دوازده حرف مي زنند و مي خندند. خواب از سرم به کل پریده است. همراه را روشن می کنم و برای مبینا پیام می زنم. در کمال ناباوری جوابم را می دهد. خیلی خوشحال می شوم. برایش کمی از احوالات می نویسم. دلتنگ است. هر چند که با چند تا ایرانی دوست شده است. می نویسم:
-دوستانت مانا هستند؟
-بیش تر اینایی که من دیده ام مقیم همین جا می شن. خیلی در قید این نیستن که برای برگشتنشان برنامه و انگیزه ای داشته باشم. واقعا هم که این جا امکانات علمی زیادی در اختیارشان می گذارن.یعنی برای جذب مغزها برنامه دارن. برعکس ایران که هیچ امکاناتی در اختیارشان نمی گذارند. خیلی طرف باید متفاوت باشه که دلش اسیر نشه و بخواد برگرده و ثمره اش رو تو وطنش بریزه.
می نویسم:
-فرق چمران با بقیه دانشجوها که بعدا لقب دانشمند و دکتر و پروفسور رو یدک می کشن، اینه که او مخش فقط پر از فرمول نبود. خیلی ها فقط دودوتا چهارتایشان آباد شود خودشان را خدا می دانند اما چمران،«خدا هست و دیگر هیچ» را درک کرد، بعد دکترای فیزیک هسته ای گرفت. این آدم، زنده است که می تواند لبنان را زنده کند
بعد از چند دقیقه معطلی مبینا می نویسد:
-به هر حال دعا کن. دلم برایتان تنگ شده. به جای من امشب از روی اون سه تا راه برو. صدای آخ و اوخ شان شنیدنی ست.
دلم برایش شده است یک قطره...
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_سوم
قطره وقتی از دریا دور می افتد چه حالی پیدا میکند؟ این بار که پدر رفته این حس را پیدا کرده ام. سال ها دریا می طلبیدم. همیشه هم می دانستم دریای من خانواده ام هستند. تنها صدای موج را می شنیدم و عظمتش را به نظاره می نشستم، اما از آرزو هایم بود که همراه دائمی دریا باشم.
پدر وسعت این دریاست. حالا که دارمش، بیشتر بی تاب میشوم. نه اینکه فقط من این طور باشم، علی و سعید و مسعود هم کلافهٔ کلافه اند. نمیدانم چرا به نبودن های دائمی پدر عادت نمیکنیم. اخبار سوریه را که میگویند، تمام سور و ساتمان بهم میریزد. به علی میگویم:
- این داعشی ها آدم هم نیستن چه برسه به مسلمون. همهٔ ادعاهاشون به سبک آمریکایی هاس..
علی که چشم هایش از شنیدن خبر کشتار زن و بچه ها کاملا به هم ریخته، میگوید:
- لامصبا موسسه فرقه آفرینی زدن. مسلمونا رو هفتاد و دو فرقه کردن خودشون اتحادیه اروپا زدن!
علی آنقدر بهم ریخته است که با ریحانه هم بدخلقی میکند. از شب قبل هم کلافه بود. نمیتوانم هیچ جوره تصویری از یکی بهدو کردن علی و ریحانه را در ذهنم درست کنم.
ذهنم درست کنم. دعوای پدر و مادر را ندیده ام. فقط تصوير فيلم ها در ذهنم شکل می گیرد.
همراهش زنگ خورد و محل نگذاشت. چندبارهم صدای پیامک بلند شد اما علی از پای تلویزیون بلند نشد. اهل شبکه ورزش نبود و حالا گیر داده بود به آن بعضی وقت ها چیزهای کم فایده چه به کار می آیند! کمی نگاهش کردم. دوباره موهایش ژولیده است. بد هم نیست. قشنگ می شود. مخصوصا وقتی که تی شرت سفید قرمزش را می پوشد. کنترل تلویزیون را آن قدر روی پایش می کوبد که مخش جابه جا می شود. کنترل را می گیرم. سعی می کنم که من هم ادای فوتبال دیدن را در بیاورم. فایده ندارد. گزارشگر هر قدر شور بازی را بیشتر می کند، فایده ای ندارد.
چه فکرهایی می کنم. تقصیراعصاب خراب على است؛ جوّ خانه را هم راه راه می کند. نارنگی پوست می کنم و می دهم دستش، با نگاهش رد کرد. چایی آوردم که بخوریم، بدون خرما و قند خورد. طاقت نیاوردم و گفتم:
- عزیزدلم توکه بدون ريحانه نمی تونی مثل آدم زندگی کنی، برای چی باهاش قهرمی کنی؟
چنان با اخم نگاهم کرد که خفه شدم. زنگ همراهم بلند شد. ریحانه بود. صدایش طعم گریه داشت. طفلی حال و احوال بی خودی کرد و وقتی مطمئن شد که علی خانه است و سالم و ساکت، حرفی نزد و خداحافظی کرد. مامان سفره را انداخت و با چشم و ابرو حال علی را که میخ تلویزیون بود، پرسید. شانه ام را بالا انداختم. صورت علی را اصلا نگاه نمی کنم و بشقاب غذایم را جلومی کشم. مامان، بنده خدا مدارا می کند تا خشم على سرریز نشود. هرچند که علی هروقت هم عصبانی می شود، فقط سکوت می کند. اهل داد وقال چندانی نیست. شام که تمام می شود، می گویم:
- امشب على ظرف ها رو می شوره.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 )
#لطفا_کانال_را_به_دوستان_خود_معرفی_کنید.
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
وقتی بچه بودم بیشترین چیزها را با 10 می شمردم!
خدا را10 تا دوست داشتم
دلم می خواست
10بار بروم پارک
در ازایِ 10 شکلات حرفهای مادر را گوش
می کردم
و خلاصه 10 بی انتها ترین عدد دنیا بود!
حالا بزرگ شده ام و حجاب و چادرم را اندازه ی
10 تایِ کودکی هایم دوست دارم!...
#چادرم💛🍃
🦋| @romankademazhabi
محشر دم از اعتبار او خواهد زد
او دست به کار جستجو خواهد زد
در کار شفاعت از غلامان حسین
زهرا به خدا ی کعبه رو خواهد زد🙂💛🍃
💟 | @romankademazhabi
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_پانزدهم خلاصه مجلس شلوغ شد و جوان ها هر کدام هرچه
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_شانزدهم
با لكنت گفتم : ببخشید استاد اصل متوجه نبودم .
استاد با اینكه خیلي رنجیده بود حرفي نزد و از سوالش صرف نظر كرد . بعد از اتمام كلاس بچه ها دسته دسته كلاس را ترك كردند من اما همچنان نشسته بودم. سرانجام لیلا گفت :
- وا تو امروز چته ؟ مثل پونز چسبیدي به صندلي . پاشو بابا بدو برو دنبال اون پسره دیگه .
اه پاك یادم رفته بود با بیزاري بلند شدم و گفتم : حالا كجا دنبالش بگردم ؟
لیلا در حالي كه كلاسور من را هم همراهش مي آورد گفت : حالا بیا ميریم از اتاق استادان سوال مي كنیم .
راه پله ها طبق معمول شلوغ بود. صداي همهمه بچه ها فضا را پر كرده بود . وقتي پشت در اتاق استادان رسیدیم با التماس به لیلا گفتم : لیلا مي شه تو بپرسي مي ترسم سر حدیان نشسته باشه خجالت مي كشم برم تو ؟
لیلا حرفي نزد و با شجاعت پس از زدن چند ضربه به در داخل شد. چند لحظه پشت در پا به پا مي كردم تا آمد . با خوشحالي گفت : اسمش ایزدي است باید بري ساختمان روبرویي اتاق 301!
درست روبروي دانشگاه ما ساختمان دو طبقه اي بود كه مربوط به امور اداري و دفتري دانشگاه مي شد. چند تا كلاس و آزمایشگاه هم آنجا بود ولي ما تا به حال گذرمان به آنجا نیافتاده بود. به دنبال لیلا به آن طرف خیابان رفتم و پس از بازرسي خواهران وارد شدیم آنجا هم با ساختمان ما فرقي نمي كرد. ساختمان قدیمي و كهنه اي كه معلوم بود قبلا مسكوني بوده است ، وقتي پشت در اتاق 301 رسیدیم تابلوي كوچكي نظرمان را جلب كرد.
روي تابلو نوشته شده بود ›واحد فرهنگي و عقیدتي ‹ نگاهي به لیلا انداختم و با ابرویم به تابلو اشاره كردم. لیلا هم شانه اي بال انداخت و گفت : چاره اي نیست .
با كمي دلهره موهایم را كامل زیر مقنعه پوشاندم و بعد آهسته در زدم . صداي مردانه اي بلند شد: بفرمایید.
در را باز كردم و بسم الله گویان وارد شدم. اتاق كوچكي بود با دو میز و چند صندلي پشت یكي از میز ها مردي میانسال با ریش و سبیل انبوه نشسته بود.
پیراهن و كت تیره اي به تن داشت و عینك بزرگي به چشم زده بود. سمت راستش پشت میز دیگري آقاي ایزدي نشسته بود . یك كامپیوتر هم جلویش بود و اصلا متوجه من نشد. زیر لب سلام كردم و در را پشت سرم بستم. مرد عینكي با دیدن من سر به زیر انداخت و گفت : سلام علیكم . بفرمایید.
لحن خشك و جدي اش كمي ترسناك بود. با دلهره گفتم : با آقاي ایزدي كار داشتم.
ایزدي با شنیدن اسمش ، سر بلند كرد و به من نگاه كرد. آهسته گفت :
- بفرمایید .
عصبي رفتم جلوي میزش و گفتم : راستش من آمدم خدمتتان كه …
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هفدهم
آقاي ایزدي منتظر نگاهم مي كرد. با جسارت نگاهش كردم . چشمان گیرا و دلنشیني داشت. روی هم رفته قیافه اي داشت كه با دیدنش به جز كلمه مظلوم چیزي به یاد آدم نمي آمد. با دیدن نگاه خیره من سر به زیر انداخت و گفت:
- بفرمایید من در خدمتتان هستم .
نمي دانستم سر زبان درازم چه بلایي آمده بود. با مشقت گفتم : من مجد هستم . این ترم با اقاي سرحدیان ریاضي 1 داریم شما دو هفته پیش براي حل تمرین …
آقاي ایزدي كه تازه متوجه شده بود سري تكان داد و گفت : اهان !
دوباره گفتم : انگار من باعث رنجش شما شدم … حالا آمدم كه … یعني اقاي سرحدیان گفتند كه شما ناراحت شدید و … . آقاي ایزدي سر بلند كرد و به من نگاه كرد . نگاهم را دزدیدم و سر به زیر انداختم . با آرامش گفت : نه من از شما رنجشي به دل ندارم به شما حق مي دهم . شما تازه از دبیرستان وارد دانشگاه شده اید وقت میبرد كه به این محیط عادت كنید.
امیدوار نگاهش كردم و گفتم : پس شما بر مي گردید ؟ سري تكان داد و گفت : من كه حرفي ندارم اون روز هم اگه رفتم براي این بود كه یه وقت بهتون بي احترامي نكنم .
با شادي گفتم : بازهم عذر مي خوام. پس شما تشریف بیارید همه منتظر هستن.
از جایش بلند شد و گفت : شما بفرمایید . من هم مي آیم.
خوشحال از اتاق خارج شدم . لیلا پشت در منتظر بود با خنده گفتم :
- بیا بریم راضي شد بیاد .
وقتي وارد كلاس شدیم بچه ها مشغول حرف زدن بودند با دیدن من یكي از دختر ها پرسید : چي شد ؟ میاد خیر سرش یا نه ؟
با صداي بلند گفتم : من رفتم راضي اش كردم دیگه خود دانید. دوباره اگه قهر كرد و رفت به من ربطي نداره گفته باشم.
یكي از پسرها باخنده گفت : شما دست به صندلي ها نزنید كسي ازتون انتظاري نداره….
بعد همه خندیدند و من سرخ از خجالت سرجایم نشستم. وقتي آقاي ایزدي در را باز كرد برخلاف دفعه پیش همه ساكت شدند . البته كسي به احترام ورودش از جا بلند نشد ولي از مسخره بازي هم خبري نبود. آقاي ایزدي سلام كرد و سررسیدي كه همراه داشت روي میز استاد گذاشت. چند نفري از جمله من جواب سلامش را دادیم بعد از پرسیدن شماره تمرین ها و زدن ماسك سفیدش شروع به حل تمرین ها كرد. این بار كسي حرفي نزد و همه شروع به یادداشت
برداشتن كردند.
به جز صداي برخورد قلم وكاغذ و قیژ قیژ ماژیك روي تخته صدایي نمي آمد. لحظه اي سر بلند كردم و به هیكل لاغر آقاي ایزدي نگاه كردم . یك بلوز ساده سفید و شلوار پارچه اي طوسي رنگ به پا داشت. كفش هایش كهنه ولي تمیز و واكس خورده بود. به دستهایش كه ماژیك را محكم گرفته بود نگاه كردم دست دیگرش را هم روي تخته گذاشته بود. ناخن هایش به طرز عجیبي كبود بودند. ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر كرد. لحظه اي چشمانمان بهم افتاد . چشمان درشت و قهوه اي رنگش پر از سادگي و معصومیت بود. حالتي كه حتي در چشمان برادرم سهیل سراغ نداشتم. بقیه صورتش زیر ماسك سفید رنگ پنهان شده بود. سرم را پایین انداختم و شروع به نوشتن كردم. وقتي تمرین ها تمام شد آقاي ایزدي پرسید :
- كسي سوالي نداره ؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_هجدهم
هیچكس جوابي نداد .ایزدي دستانش رابه هم مالید و گفت : خیلي ممنون از توجه تان . خداحافظ .
و به سادگي رفت. با رفتنش كلاس پر از سروصدا شد. ایدا كه كنار من و لیلا نشسته بود گفت : از اون بچه ننه هاست ! انقدر از مردایي كه ادا در میارن بدم مي آد كه نگو نپرس .
با تعجب پرسیدم : مگه ادا در آورد؟
آیدا با نفرت گفت : تو هم چقدر خري ها ماسك زدنش رو میگم .
لیلا با سادگي گفت : خوب بیچاره شاید حساسیت داشته باشه . فرشاد شوهر خواهر من هم دستكش دستش مي كنه ، مجبوره، چون حساسیت داره تمام پوستش قاچ قاچ میشه . اینهم حتما حساسیتي چیزي داره .
ناخودآگاه گفتم : اصلا به ما چه !
فرانك از پشت سرم گفت : به به چه خانوم شدي. معلومه حسابي حالت گرفته شد كه رفتي ناز این بابارو كشیدي .
برگشتم و نگاهش كردم . دختر بامزه و خوبي بود با موهاي فرفري و صورت كك مكي گفتم : اره بابا این بیچاره دو ساعت مي آد تمرین حل مي كنه تا دو هفته بعد حالا ما هي پشت سر هم حرف بزنیم كه چي بشه . انقدر موضوع براي غیبت هست كه نگو ! و هر چهارتایي خندیدیم.
تا پایان ترم ، خدا را شكر اتفاقي پیش نیامد و آقاي ایزدي و استاد سرحدیان به كارشان ادامه دادند. براي امتحان میان ترم همه ترس داشتیم كه خدا را شكر به خیر گذشت و با خواندن زیاد و شبانه روزي هم من ، هم لیلا هر دو نمره خوب گرفتیم و نزد استاد كمي آبرو كسب كردیم . اخرین جلسه حل تمرین قرار بود رفع اشكال هم داشته باشیم . شب قبل با لیلا حسابي خوانده بودیم تا اشكالهایمان را متوجه شویم. درس خواندمان روي روال افتاده بود و به قول آقاي ایزدي كم كم با محیط دانشگاه خو مي گرفتیم.
جمعه از صبح لیلا آمده بود تا با هم درس بخوانیم . آن شب دایي خانه ما مهمان بود ومن كمي اضطراب داشتم. بعداز ظهر مادرم در اتاقم را زد و با سیني چاي و شیریني وارد شد. با دیدن من و لیلا در حال درس خواندن گفت :واي شما كه خودتون كشتید مگه فردا امتحان دارید؟
لیلا باخنده گفت : نه اگه امتحان داشتیم دیگه مرده بودیم.
مادرم همانطور كه سیني را روي میز مي گذاشت گفت : خدا نكنه . حالا تموم شد؟
من سري تكان دادم و گفتم : نه یك فصل مونده ولي دیگه داره تموم میشه.
وقتي مادرم رفت ، به لیلا گفتم : لیلا ولي واقعا منهم برام عجیبه چرا ما آنقدر درس خون شدیم ؟
لیلا با خنده گفت : از بس سرحدیان زهر چشم گرفته ، اقاي ایزدي هم كه قهر قهروست . حساب كار دست همه اومده. مطمئن باش الان همه دارن خر مي زنن.
بعد از یكي دو ساعت لیلا علي رغم اصرار مادرم براي شام نماند و رفت. حوالي ساعت هشت بود كه پرهام همراه پدر و مادرش آمدند. بر خلاف ایام قدیم كه پرهام تا مي رسید با سهیل مي رفتند به اتاقش و تا شام بیرون نمي آمدند پرهام روي مبل نشست و با دقت مرا زیر نظر گرفت. پلیور سرمه اي شیكي به تن داشت با شلوار جین كه یار جدایي ناپذیر پرهام بود. آن شب ان قدر با نگاههاي خیره اش نگاهم كرد كه تقریبا همه متوجه شده بودند و پدرم عصباني به پرهام نگاه مي كرد. به بهانه اي وارد اشپزخانه شدم. سهیل هم پشت سرم داخل شد و باصداي خفه اي گفت :
- مهتاب ، پرهام چه مرگش شده ؟
- به خجالت گفتم : من چه مي دونم ؟ چرا از خودش نمي پرسي ؟
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
#کپی_کلیه_رمانها_فقط_با_ایدی_و_لینک_کانال_مجازه 🚫
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
خدایا،❤️🌱
برای تمام داشته ها و نعمت هایی
که در غفلتیم و نمیبینیم شکرت ...
💙 | @romankademazhabi