📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #مهر_و_مهتاب 📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو ♥️ #قسمت_صد_شصت_دوم به حسين كه اشک در چشمانش حلقه زده بو
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_سوم
فصل چهل و نهم
كم كم زندگى به روال عادى باز مى گشت. حسين به سر كارش برگشته بود و من هم مشغول درس خواندن بودم. على و سحر، از چند هفته بعد از آمدن على به مسافرت رفته بودند. سفر ايران گردى! و فقط من و حسين مى دانستیم كه چرا على با آن عجله مى خواست به همراه همسرش جاى جاى ايران را بگردد.
به اواخر ترم نزديک مى شديم و داشتيم روى روال طبيعى كارمان مى افتاديم كه اتفاق ديگرى، كاممان را تلخ كرد. چند روزى بود ليلا سر كلاس نمى آمد. چند بار از شادى سراغش را گرفته بودم كه جواب داده بود: هر چى زنگ مى زنم خونه شون كسى بر نمى داره! خودم هم چند بار به خانه مادرش تلفن كرده بودم و كسى گوشى را برنداشته بود. اواخر هفته بود كه شادى ناراحت در كلاس را باز كرد. استاد نيامده بود و هر كس مشغول كارى بود. من هم داشتم قسمتهايى از جزوه را كه نداشتم، مى نوشتم. با اولين نگاه به شادى فهميدم اتفاق بدى افتاده، فورى پرسيدم: چى شده شادى؟
روى صندلى ولو شد: ليلا بيمارستانه...
هراسان پرسيدم: چرا؟ چى شده؟
شادى با بغض جواب داد: بچه اش سقط شده...
- تو از كجا فهميدى؟
- امروز رفتم دم خونه شون، اتفاقا مهرداد هم داشت مى رفت بيرون، اون گفت. مى گفت چند روزه الان بيمارستانه، افتاده به خونريزى و وقتى رسوندش بچه مرده بوده!
سوزش اشک را دوباره در چشمانم حس كردم. خدايا! اين چه تقديرى است. با صدايى بلند گفتم: چرا همه اش داره بد مى آد؟
شادى با تغيّر گفت: زبونت رو گاز بگير، خدا رو شكر، حال خودش خوبه.
- حالا كدوم بيمارستان بستريه؟
- مهرداد گفت امروز بعدازظهر ميارنش خونه، خونه پدرى اش، مى ريم همون جا ديدنش.
بعدازظهر، قبل از بيرون رفتن از خانه براى حسين يادداشت گذاشتم و راه افتادم. در بين راه چند كمپوت و يک جعبه شكلات خريدم. وقتى جلوى در خانه شان پارک كردم تازه متوجه شدم چقدر به ليلا سخت گذشته است. دو ماه بيشتر به زايمانش نمانده بود. و خيلى سخت بود بچه اى كه هفت ماه با خودت حمل كرده اى، از دست بدهى. مطمئن بودم ليلا به بچه اش علاقه مند شده بود و حالا برايش خيلى سخت بود كه مرگش را تحمل كند.
وقتى وارد خانه شان شدم، شادى آمده بود. مادر ليلا جلو آمد و صورتم را بوسيد. با دقت نگاهش كردم. انگار چندين سال پيرتر شده بود. از آن زن خونسرد و بى خيال ديگر خبرى نبود. وارد اتاق سابق ليلا شدم كه باز روى تخت آن خوابيده بود. زير چشمانش دو چاله سياه افتاده بود. با ديدن من لبخند كمرنگى زد و گفت: سلام مهتاب، حال و روزم رو مى بينى؟
با بغض گفتم: آخه چى شد؟ چرا اينطورى شد؟
مادر ليلا از پشت سرم جواب داد: خوب مادر، زن جوون توجه و مراقبت مى خواد، اين دايم داشت تو اون خونه حرص مى خورد. خوب معلومه يا يک بلايى سر خودش مى آد يا بچه اش! هى بهش گفتم آروم باش، وقتى حامله اى بايد آرامش داشته باشى، تغذيه خوب داشته باشى، ورزش كنى. اما ليلا فقط حرص خورد، غذاش شده بود حرص و جوش!
زير لب گفتم: خدا رو شكر خودش سالمه!
صداى ليلا انگار از ته چاه مى آمد: مهتاب، من به خاطر اين بچه خيلى چيزا رو تحمل كردم، ولى حالا ديگه انگيزه اى ندارم.
شادى با ناراحتى گفت: چى مى گى؟ به اين زودى تصميم نگير.
خانم اقتدارى روى صندلى افتاد و گفت: نه شادى جون! اين بار تصميم درستى گرفته، حالا چون خودش خواسته زن مهرداد شده كه نبايد يک عمر بمونه و بسوزه تا تاوان بده، مردى كه با داشتن زن جوون، عياشى مى كنه قابل زندگى نيست، حتى اگر دنيايى پول و ثروت داشته باشه. اون دفعه هم به حرف من گوش نكرد، من مادرم، خير بچه مو مى خوام. حالا هم دير نشده، ليلا هنوز سنى نداره، ولى اگه بمونه و بسازه موقعى مى رسه كه مهرداد پير و از كار افتاده مى شه و اون وقت ليلا مى شه پرستار تمام وقت! اين جور مردها وقتى هم گوشه خونه مى افتن چون خودشون تو جوونى هزار جور كثافت كارى كردن، در مورد زنشون بدگمان مى شن و پدر زن بدبخت رو در مى آرن. كجا بودى؟ با كى بودى؟ كى بود زنگ زد؟ به كى زنگ زدى؟... مگه ليلا ديوانه است؟ پس تكليف خودش و زندگى اش چى مى شه؟ نبايد از عمرش لذت ببره و استفاده كنه؟
به ليلا نگاه كردم كه چانه اش مى لرزيد و اشک در چشمان سياهش موج مى زد. در دلم آرزو كردم كه اى كاش دختران جوان و دم بخت، ليلا را در اين حالت مى ديدند و به اين نتيجه مى رسيدند كه پول ضامن خوشبختى نيست! شب، وقتى براى حسين حال و روز ليلا را تعريف مى كردم، هنوز قلبم از ديدن دوستم در آن وضعيت، درد مى كرد.
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #مهر_و_مهتاب
📝 نویسنده #تکین_حمزه_لو
♥️ #قسمت_صد_شصت_چهارم
حسين هم در اندوه گوش كرد و در آخر حرفهايم گفت:
-اى كاش شوهر ليلا قدر قدرتى كه خدا بهش داده، مى دونست. پول زياد، يک قدرته، مى تونه باعث بشه آدم در دنيا و آخرت خوشبخت و سعادتمند باشه، امتيازى كه فقيرها ندارن، فقيرها نمى تونن مسجد و مدرسه بسازن، نمى تونن به نو عروساى بيچاره جهيزيه بدن، به تحصيل يتيم ها كمک كنن، اما پولدارها مى تونن و اگه كسى پول داشت و قدم خيرى براى همنوعاش برنداشت از تمام اون فقيرا بدبخت تره!
آن شب، وقتى مى خوابيدم، در دل از اينكه شوهرى فهميده و انسان مثل حسين دارم، خدا را شكر كردم.
آن ترم ليلا براى امتحانات هم به دانشگاه نيامد. ضعف جسمانى و افسردگى روحى از پا در آورده بودش، اين بود كه من و شادى بدون ليلا درس خوانديم و امتحانات را پشت سر گذاشتيم. شادى كه آن روزها حال عجيبى داشت، شب تا صبح براى امتحانات درس مى خواند و صبح تا شب هم به دنبال خريد عروسى اش بود. اينطور كه تعريف مى كرد، رامين پسر ساده و با محبتى بود كه عاشقانه شادى را دوست داشت و براى راضى كردن دل شادى به همه كارى دست مى زد. مراسم عقد و عروسى شادى در يک روز و درست يک هفته پس از پايان آخرين امتحانمان بود. قرار بود براى ماه عسل به جزيره كيش بروند و من به جايش ثبت نام ترم جديد را انجام دهم. شادى براى عقد، من و ليلا و براى عروسى سهيل و گلرخ را هم دعوت كرده بود. براى عقد، كت و شلوار زيبايى به رنگ طوسى داده بودم به خياط تا برايم بدوزد. مراسم عقد در خانه پدرى شادى برگزار مى شد و مراسم عروسى در يک تالار، حسين آنروز مرخصى گرفته بود تا به من كمک كند، گلرخ و سهيل هم براى عروسى مى آمدند. شب گذشته با ليلا تماس گرفته بودم تا اگر مى خواهد دنبالش برويم، اما جواب داده بود هنوز معلوم نيست بيايد و اگر خواست همراه مادرش به مجلس مى آيد. جلوى آينه مشغول آرايش كردن بودم كه حسين وارد اتاق شد. با ديدن من در آن حالت، جلو آمد و دست روى شانه هايم گذاشت:
- مهتاب كارى كن حداقل عروس، امشب به چشم بياد.
با خنده گفتم: تو از قيافه من خوشت مى آد. همه كه خوششون نمى آد.
حسين موهايم را نوازش كرد: همه بى سليقه هستن!...
با دستم آرام كنارش زدم: بس كن، باز بى كار شدى؟
حسين دستم را گرفت: كار من تويى عزيزم، هر چقدر هم ازت تعريف كنم، كمه.
جدى پرسيدم: حسين تو از ازدواج با من راضى هستى؟
در چشمانم خيره شد: من خيلى خوشبختم مهتاب، اين يكسال جبران همه سالهايى كه در رنج و تنهايى گذراندم، كرد. فقط گاهى آرزو مى كردم اى كاش خونواده ام بودند و تو را مى ديدند. و در شادى داشتن تو با من سهيم بودند. گاهى وقتها فكر مى كنم تمام اينا يک خوابه، يک روياست. تو، با اونهمه امكانات و شانس هاى بهتر از من، در كنار منى. با اين صورت و هيكل زيبا و اخلاق و رفتار مثل فرشته ها! بعد دعا مى كنم اگه خوابم، بيدار نشم.
تحت تاثير حرفهايش، دو طرف صورتش را بوسيدم و گفتم:
- عزيزم، تو مستحق خيلى بهتر از من هستى، اين من بودم كه شانس داشتم و با تو آشنا شدم. حالا هم به آرزوم رسيده ام و هميشه خدا را شكر مى كنم. من هم گاهى آرزو مى كنم كاش پدر و مادرت بودند تا دستانشان را كه تو را اينطورى بزرگ كرده اند، مى بوسيدم.
حسابى دير شده بود، با عجله لباس پوشيدم و به حسين كه از حمام بيرون آمده و هنوز مرا نگاه مى كرد گفتم: چيه؟ جن ديدى؟ بعد خودم را لوس كردم: حسين، مى شه بعد از عقد منو بيارى خونه لباس عوض كنم؟
لبخند زد: جان نثار در خدمتگزارى حاضرم و مفتخر!
وقتى رسيديم، عاقد در حال خواندن خطبه عقد بود و شادى هميشه شيطان، براى اولين بار سر جايش ساكت و آرام نشسته بود. واى كه چقدر زيبا شده بود. لباسش پيراهن سفيد و زيبايى بود كه برخلاف اكثر لباسهاى عروسى دامن پف دار نداشت، شادى قد و هيكل درشتى داشت و دامن پف دار، گنده تر نشانش مى داد. از گوشه چشم نگاهى به من انداخت و لبخند زد.
در ميان هلهله و سر و صداى زنها، شادى بله را گفت. به آقاى راوندى نگاه كردم كه شرمزده و محجوب، از هديه دهندگان تشكر مى كرد. به اطراف نگاه كردم، اما اثرى از ليلا و مادرش نبود. سكه اى به عنوان هديه براى شادى خريده بودم كه جزو آخرين نفرات تقديم عروس و داماد كردم. وقتى جلو رفتم، شادى با خوشحالى گفت:
- چه خوب شد حداقل تو آمدى. ليلاى بى معرفت نيامده.
آهسته گفتم: طفلک حال نداره، بهش حق بده.
شادى مشغول عكس يادگارى انداختن بود كه من و حسين به طرف خانه حركت كرديم، بايد لباس عوض مى كردم و به دنبال سهيل و گلرخ مى رفتيم.
پايان فصل 49
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺
و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹
1️⃣ _ با رمان عاشقانه تحولی #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس در بخش ظهر گاهی
2️⃣ _ رمان عاشقانه و زیبای #مهر_و_مهتاب در پارت عصر گاهی ،
3️⃣ _و با رمان #تنها_میان_داعش در پارت شامگاهی درخدمتتون خواهیم بود
🕋 و ان شا ءالله هر روز حدود ساعت 14 با
سلسله مباحث روان شناسی ، تربیتی و مذهبی :
از خانه تا خدا ✨🦋💝
با ارائه استاد فرجام پور همراهتان خواهیم بود
📚 لینک قسمت اول تمام رمان های کانال سنجاق شده
و در کانال رپلای هم رمان ها و pdf های مختلفی قرار گرفته 🗄
لطفا نظرات، انتقادات و پیشنهادات خود را با ما در میان بگذارید ❤️ 👇🏻
@serfanjahateettla
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 🔭🔍 بصیرت عمار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️ توضیحات بسیار مهم استاد #رائفی_پور در مورد طوفان توییتری
🗓 چهارشنبه، ۲۰ فروردین، ساعت ۲۱ الی ۲۳ ، شب ولادت امام زمان
عملیات عظیم، ویژه و جهانی توییتر.
💢 از الان با هشتگ
#ThePromisedSaviour
(منجی وعده داده شده)
توییت هاتون رو آماده کنید.
🔆 منتظران، به پا خیزید...
⭕️ نشر_حداکثری
#ما_تركناك_يابن_الحسين
✍🏻 مصاف
بصیرت عمار(ایتا)🔭🔍
🔭🔍 @basirrat_ammar
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #تنها_میان_داعش 📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد ❤️ #قسمت_هجدهم 💠 در این قحط #آب، چشمانم بیدریغ می
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_نوزدهم
💠 به محض فرود هلیکوپترها، عباس از پلههای ایوان پایین رفت و تمام طول حیاط را دوید تا زودتر #آب را به یوسف برساند.
به چند دقیقه نرسید که عباس و عمو درحالیکه تنها یک بطری آب و بستهای آذوقه سهمشان شده بود، برگشتند و همین چند دقیقه برای ما یک عمر گذشت.
💠 هنوز عباس پای ایوان نرسیده، زنعمو بطری را از دستش قاپید و با حلیه به داخل اتاق دویدند.
من و دخترعموها مات این سهم اندک مانده بودیم و زینب ناباورانه پرسید :«همین؟» عمو بسته را لب ایوان گذاشت و با جانی که به حنجرهاش برگشته بود، جواب داد :«باید به همه برسه!»
💠 انگار هول حال یوسف جان عباس را گرفته بود که پیکرش را روی پله ایوان رها کرد و زهرا با ناامیدی دنبال حرف زینب را گرفت :«خب اینکه به اندازه #افطار امشب هم نمیشه!»
عمو لبخندی زد و با صبوری پاسخ داد :«انشاءالله بازم میان.» و عباس یال و کوپال لشگر #داعش را به چشم دیده بود که جواب خوشبینی عمو را با نگرانی داد :«این حرومزادهها انقدر تجهیزات از پادگانهای #موصل و #تکریت جمع کردن که امروزم خدا رحم کرد هلیکوپترها سالم نشستن!»
💠 عمو کنار عباس روی پله نشست و با تعجب پرسید :«با این وضع، #ایرانیها چطور جرأت کردن با هلیکوپتر بیان اینجا؟» و عباس هنوز باورش نمیشد که با هیجان جواب داد :«اونی که بهش میگفتن #حاج_قاسم و همه دورش بودن، یکی از فرماندههای #سپاه ایرانه. من که نمیشناختمش ولی بچهها میگفتن #سردار_سلیمانیِ!»
لبخند معناداری صورت عمو را پُر کرد و رو به ما دخترها مژده داد :«#رهبر ایران فرماندههاشو برای کمک به ما فرستاده #آمرلی!» تا آن لحظه نام #قاسم_سلیمانی را نشنیده بودم و باورم نمیشد ایرانیها به خاطر ما خطر کرده و با پرواز بر فراز جهنم داعش خود را به ما رساندهاند که از عباس پرسیدم :«برامون اسلحه اوردن؟»
💠 حال عباس هنوز از #خمپارهای که دیشب ممکن بود جان ما را بگیرد، خراب بود که با نگاه نگرانش به محل اصابت خمپاره در حیاط خیره شد و پاسخ داد :«نمیدونم چی اوردن، ولی وقتی با پای خودشون میان تو #محاصره داعش حتماً یه نقشهای دارن!»
حیدر هم امروز وعده آغاز #عملیاتی را داده بود، شاید فرماندهان ایرانی برای همین راهی آمرلی شده بودند و خواستم از عباس بپرسم که خبر آوردند حاج قاسم میخواهد با #مدافعان آمرلی صحبت کند.
💠 عباس با تمام خستگی رفت و ما نمیدانستیم کلام این فرمانده ایرانی #معجزه میکند که ساعتی بعد با دو نفر از رزمندگان و چند لوله و یک جعبه ابزار برگشت، اجازه تویوتای عمو را گرفت و روی بار تویوتا لولهها را سر هم کردند.
غریبهها که رفتند، بیرون آمدم، عباس در برابر نگاه پرسشگرم دستی به لولهها زد و با لحنی که حالا قدرت گرفته بود، رجز خواند :«این خمپاره اندازه! داعشیها از هرجا خواستن شهر رو بزنن، ماشین رو میبریم همون سمت و با #خمپاره میکوبیمشون!»
💠 سپس از بار تویوتا پایین پرید، چند قدمی به سمتم آمد و مقابل ایوان که رسید با #رشادتی عجیب وعده داد :«از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط #دعا کن!»
احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از #وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم.
💠 بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرّش گلولههای تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز #رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه #مقاومت بر بام همه خانهها پرچمهای سبز و سرخ #یاحسین نصب کرده بودیم.
حتی بر فراز گنبد سفید مقام #امام_حسن (علیهالسلام) پرچم سرخ #یا_قمر_بنی_هاشم افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم.
💠 حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل #دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوریاش زیر و رو شده بود.
تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس #احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوریاش هر لحظه میسوختم.
💠 چشمان #محجوب و خندههای خجالتیاش خوب به یادم مانده و چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را #حسن بگذاریم.
ساعتی به #افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚 #تنها_میان_داعش
📝 نویسنده : #فاطمه_ولی_نژاد
❤️ #قسمت_بیستم
💠 از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای #انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید.
یکی از #مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید :«نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!»
💠 بدن لمسم را بهسختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد.
او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما #وحشتزده میدویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام میآید.
💠 عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت بهسرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش #داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم.
رزمندهای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نمیداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک #ارباً_ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلولههای خمپاره را جا زد و با فریاد #لبیک_یا_حسین شلیک کرد.
💠 در #انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشیها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و بهسرعت برگشت.
چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد :«تو اینجا چیکار میکنی؟»
💠 تکیهام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانیام شکسته است.
با انگشتش خط #خون را از کنار پیشانی تا زیر گونهام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سدّ #صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد.
💠 فهمید چقدر ترسیدهام، به رزمندهای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند.
نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونیام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید :«داعشیها پیغام دادن اگه اسلحهها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.»
💠 خون #غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد :«واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟»
عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بیتوجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد :«خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم #امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن ۷۰۰ نفر رو قتل عام کرد!»
💠 روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار #موصل حراجشون کردن!»
دیگر رمقی به قدمهایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد.
💠 اگر دست داعش به #آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل!
صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ #اماننامه داعش را با داد و بیداد میداد :«این بیشرفها فقط میخوان #مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!»
💠 شاید میترسید عمو خیال #تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد :«ما داریم با دست خالی باهاشون میجنگیم، اما نذاشتیم یه قدم جلو بیان! #حاج_قاسم اومده اینجا تا ما تسلیم نشیم، اونوقت ما به امان داعش دل خوش کنیم؟»
اصلاً فرصت نمیداد عمو از خودش دفاع کند و دوباره خروشید :«همین غذا و دارویی که برامون میارن، بخاطر حاج قاسمِ که دولت رو راضی میکنه تو این جهنم هلیکوپتر بفرسته!»
💠 و دیگر نفس کم آورد که روبروی عمو نشست و برای مقاومت التماس کرد :«ما فقط باید چند روز دیگه #مقاومت کنیم! ارتش و نیروهای مردمی عملیاتشون رو شروع کردن، میگن خیلی زود به آمرلی میرسن!»
عمو تکیهاش را از پشتی برداشت، کمی جلو آمد و با غیرتی که گلویش را پُر کرده بود، سوال کرد :«فکر کردی من تسلیم میشم؟» و در برابر نگاه خیره عباس با قاطعیت #وعده داد :«اگه هیچکس برام نمونده باشه، با همین چوب دستی با داعش میجنگم!»
💠 ولی حتی شنیدن نام اماننامه حالش را به هم ریخته بود که بدون هیچ کلامی از مقابل عمو بلند شد و از روی ایوان پایین آمد.
چند قدمی از ایوان فاصله گرفت و دلش نیامد حرفی نزند که به سمت عمو برگشت و با صدایی گرفته #خدا را گواه گرفت :«والله تا وقتی زنده باشم نمیذارم داعش از خاکریزها رد بشه.» و دیگر منتظر جواب عمو نشد که به سرعت طول حیاط را طی کرد و از در بیرون رفت...
ادامه دارد....
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
35.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
آقای ما!❤️
ای بهار دلها!🌸
بیا🌹 که عالم، گرفتاراست و ظهور تو درمان همه دردهاست🦋
العجل یا مولای یا صاحب الزمان✋
#الهی_عظم_البلا
#امام_زمان
#مناجات
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
@romankademazhabi
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
📣 آب زنید راه را هین که نگار ♥️میرسد😍
مژده 💐دهید باغ را، هین که بهار🌸 میرسد😍
🎉عیدتون مبارک🎊
دوستان خوبم😌بزنین رو لینک📩👇
https://digipostal.ir/mahdionline
قول میدم روحتون نوازش میگیره💐✨🎊
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
سلام همراهان گرامی و خوب و وفادار کانال 🌸💐🌺 و عرض #خوش_آمد به اعضای جدید 🌹 1️⃣ _ با رمان عاشقانه
عرض سلام به همه همراهان گرامی❤️
و خوش آمد به اعضای جدیدمون🌹
و تبریک عید 🌟✨🌹😍🌺🎉💐🌸
برای آشنایی اعضای جدیدمون 🌸🌺💐