eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
720 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 حرفای مرجان رو هزار بار تو سرم مرور کردم .... یعنی چی ؟؟؟ یعنی همه چی کشک ؟؟ 😣 مرجان میگفت تا همین جاشم زیادی خودمو علاف دنیا کردم! میگفت باید سعی کنیم بهمون خوش بگذره وگرنه عاقبت هممون خودکشیه ! هممون گرفتار یه معضلیم : ! سرم داشت میترکید ... احساس میکردم هیچی نیستم ... احساس میکردم تا الان دنیا منو گذاشته بود وسط و نگام میکرد و بهم میخندید ... خدا .... گاهی برام سوال میشد که چرا منو آفریده ... اما حالا فهمیده بودم کاملا بی دلیل ‼️ اه ... بازم بدنم داغ شد ... داد میزدم ... سیگار میکشیدم قرص آرامبخش .... امّا هیچ کدوم آرومم نمیکرد . حتی جواب عرشیا رو هم نمیدادم . قرصا کم کم اثر میکرد ، احساس گیجی میکردم . رفتم رو تخت و دیگه هیچی نفهمیدم 💤 صبح با صدای گوشیم چشامو باز کردم . مرجان بود - چه عجب! جواب دادی ! از تو بعیده تا این ساعت خواب باشی ! - سلام 😒 از تو هم بعیده این ساعت بیدار باشی ! - حدسم درست بود ! حرفای دیروزم زیادی روت اثر گذاشته! نه ؟ - اصلا حوصله ندارم مرجان 😒 - ترنم زنگ زدم بهت بگم زیادی به خودت سخت نگیر ! کمکت میکنم توهم مثل خودم کمتر عذاب بکشی - مرسی ... ولی بذار چند روزی تو حال خودم باشم ... بعدش هرکاری خواستی بکن ... - اینقدر سخت نگیر ترنم ... همین کارارو کردی که الان این شکلی شدی دیگه 😒 - مگه چه شکلی شدم ؟ - هیچی بابا ... 😅 زیاد به خودت فشار نیار . فعلا با عرشیا مشغول باش کم کم درستت میکنم خودم 😉 - باشه ، بای 👋 تا قطع کردم ، عرشیا زنگ زد . - الو ترنم 😠 - سلام - سلام و ... کجایی؟ چرا از دیروز جوابمو نمیدی ؟؟ - حالم خوب نبود عرشیا . معذرت میخوام ... - همین؟؟ میدونی از دیروز چی کشیدم ...؟ تو که میدونی چقدر دوستت دارم لعنتی ... برای چی باهام اینجوری میکنی؟؟ 😡 - چته تو ؟؟؟ 😡 میگم حالم خوب نبود ... یادت رفته انگار که هروقت بخوام میتونم این رابطه رو تموم کنم 😠 برای چی هار شدی ؟؟؟ - ترنم ؟؟؟ داری با من حرف میزنیا ... 😢 ببخشید خب. مگه چی گفتم ... تو که میدونی چقدر روت حساسم و دوستت دارم ... باور کن کم مونده بود کارم به بیمارستان بکشه اگه آدرس خونتونو داشتم تا به حال هزار بار اومده بودم اونجا 😢 - پس چه بهتر که نداری ... همون اول بهت گفتم حالم خوب نبود ؛ واسه چی باز ادامه میدی ؟ 😠 - ببخشید خانومم ... معذرت ... چرا حالت خوب نیست ؟ عرشیا فدات شه ... - لازم نکرده ... 😒 - ترنم 😭 بخدا دوستت دارم 😭 با من اینجوری نکن .... داشت گریه میکرد 😳 از تعجب زبونم بند اومده بود ... - داری گریه میکنی ؟؟؟ - چرا نمیفهمی ؟ عشق میدونی چیه ؟ مگه از سنگه دلت ؟؟؟ 😭 بار اولم بود که گریه یه مردو میدیدم ... - عرشیا معذرت میخوام ازت ... باورکن از لحاظ روحی شرایط مناسبی نداشتم .. میخوای الان پاشم بیام پیشت ؟؟ - میای ؟؟ 😢 - آره ، کجا بیام؟ آدرس بفرست ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 یه چیز خوردم و راه افتادم سمت آدرسی که عرشیا فرستاده بود . زنگ خونه رو زدم و رفتم تو . - سلام عشق من ... خوش اومدی 😍 - سلام 😊 خونه خودته ؟ - نه پس خونه همسایمونه 😂 البته الان دیگه خونه شماست 😉 - بامزه منظورم اینه که تنها زندگی میکنی ؟؟ - نه ، فعلا با خیال تو زندگی میکنم تا روزی که افتخار بدی و اجازه بدی با خودت زندگی کنم 😘 - لوس ☺️ بغلم که میکرد ، یاد سعید میفتادم ... با این تفاوت که حالا فکر میکردم هیچ لذتی از بغل هیچ مردی حتی سعید نمیبرم ... شاید حتی الان جای عرشیا هم سعید نشسته بود ، همینقدر نسبت به صحبت کردن باهاش بی میل بودم 😒 مرجان راست میگفت ... هرچی بیشتر به حرفاش فکر میکردم ، بیشتر باورش میکردم ... سعی کردم فکرمو با عرشیا مشغول کنم تا این افکار بیشتر از این آزارم نده ... ناهارو با عرشیا بودم و اصرارش رو برای شام قبول نکردم . یکم فاصله خونش با خونمون دور بود نمیخواستم فکر کنم ❌ میخواستم مغزم مشغول باشه آهنگو پلی کردم و صداشو بردم بالا 🔊 داشتم نزدیک چهارراه میشدم ، کم مونده بود چراغ قرمز بشه سرعتمو زیاد کردم که پشت چراغ نمونم،اما تا برسم قرمز شد😒 اونم نه یه دقیقه ، دو دقیقه !! حدود هزار ثانیه 😠 کلافه دستمو کوبیدم رو فرمون و سرمو گذاشتم رو دستم و چشامو بستم ... چندثانیه گذشته بود که یکی زد به شیشه ماشین ! سرمو بلند کردم و یه دختر ۱۶-۱۷ ساله رو پشت شیشه دیدم شیشه رو دادم پایین -بله؟ با یه لهجه ی خاصی صحبت میکرد ... - خانوم خواهش میکنم یه دسته از این گلا بخرید 😢 از صبح دشت نکردم فقط یه دسته... مات نگاش کردم ... با اینکه قبلاً هم از این دست فروشا زیاد دیده بودم ، امّا انگار بار اولم بود که میدیدم !! - چند سالته ؟ - هیفده سالمه خانوم. خواهش میکنم 🙏 بخر بذار دست پر برم خونه وگرنه بابام تا صبح کتکم میزنه و دیگه نمیذاره کار کنم 😢 - خب کار نکن ! اون که خیلی بهتر از وضع الانته !! - نه ! آخه کار نکنم ، بابام شوهرم میده به یه مرده که حتی از خودشم پیر تره 😰 بخر خانوم ... خواهش میکنم ... چقدر صورتش مظلوم بود ... - چنده ؟؟ - دسته ای پنج تومن ☹️ - چند دسته داری ؟؟ - ده تا ! - همشو بده ... دو تا تراول پنجاهی از کیفم درآوردم و دادم دستش ... - خانوم این خیلیه ، یکیش کافیه ! - یکیشو بده بابات ، اون یکی هم برای خودت ... - خانوم خدا خیرت بده. خیر از جوونیت ببینی ... اینو گفت و بدو بدو از ماشین دور شد ... ! همینجور که رفتنشو نگاه میکردم یه قطره اشک از چشمم افتاد و رو صورتم سرسره بازی کرد و تو شالم فرو رفت ... 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🌸✨رمان عاشقانه و مذهبی : 🧡به قلم فاطمه باقری 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی :#نگاه_خدا 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 #قسمت_شصت_چهارم امی
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 نترس بابا تو تا آخر عمر بیخ ریشه خودمی زود بیا منتظرم امیر: بیا بیرون دم درم - واااییی شوخی نکن الان میام رفتم بیرون امیر اومد جلو با یه دسته گل ،گل مریم امیر: تقدیم به همسر عزیزم - واییی امیر چه خوشگل شدی امیر : ععع اختیار دارین شما هم خوشگل شدین یه چادر از پشتش دراورد امیر: خانمم میشه این چادرو بزاری سرتون ؟،دلم نمیخواد این صورت زیبا رو نامحرم ببینه ) یه نگاه به چشمای عسلیش کردم ( - چرا که نمیشه امیر : عاشقتم - ما بیشتر چادرمو گذاشتم سرم،امیر جلوی چادرمو کشید پایین هیچ جایی رو نمیدیدم - امیر آقا الان دارم درکتون میکنم که به جز آسفالت چیزیو نمیبینی سویچ و دادم دستش : ببخشید دیگه زحمت رانندگی و خودتون باید بکشین امیر : نمیشه با آژانس بریم - نخیر دلم میخواد باهم دوتایی بریم ) امیر تو بچگی یه تصادف خطرناکی داشته با خانواده اش ،که خدا رو شکر خطر جانی نداشت ولی از اون به بعد ترس از رانندگی داشت ( - امیر جان نرسیدیم ؟ امیر : نه عزیزم ) چادرمو یه کم زدم بالا (: وااا امیر لاکپشت از تو سریع تر میره اینجوری تا شبم نمیرسیم امیر : سارا جان دیگه بیشتر از این نمیتونم گاز بدم -یادم باشه بعد عروسی ،چند جلسه برات کلاس رانندگی بزارم بعد دوساعت رسیدیم بهشت زهرا همه اومده بودن پیاده شدم ،امیر دستمو گرفت که زمین نخورم رسیدیم گلزار شهدا عاقد هم شروع کرد به خوندن عقد و بار سوم من بله رو گفتم بعدش عاقد از امیر پرسید اونم گفت بله بعد ش همه اومدن کنارمون بهمون تبریک میگفتن اصلا کسی و نمیدیدم فقط صداشونو میشنیدم چقدر سخته، ای کاش چادر نمیزاشتم یه دفعه دیدم یکی سرشو اورد داخل -واییی عاطفه خدارو شکر یه مسلمون دیدم عاطی: واییی سارا وقتی دیدمت از خنده داشتم میترکیدم تو و چادر - کوووفت نخند عاطفه : زشته عروسیااا با ادب باش - عاطفه گریه ام داره در میاد چیکار کنم هیچ جا رو نمیتونم ببینم عاطی: باید تحمل کنی دیگه عزیزم تا بری خونه - واییی راست گفتیاا عاطی: چیو - هیچی بابا باز خودت میفهمی ،فعلن برو ملت صف وایستادن پشت سرت عاطی: دیونه ،فعلن کت امیرو میکشیدم امیر : جانم سارا جان - امیر آقا یه موقع سختت نباشه داری همه جا رو دید میزنی ) بلند خندش گرفت( چی شده خسته شدی؟ - اره بریم امیر دستمو گرفت و از همه خدا حافظی کرد و رفتیم سر خاک مامان ،یعنی تو این فاصله ده بار نزدیک بود با کله برم رو سنگ قبر که امیر منو میگرفت سر خاک مامان فاتحه ای خوندیم رفتیم سوار ماشین شدیم &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 امیر جان اول بریم خونه خودمون امیر : چرا ؟ - بریم بهت میگم اگه میخوای لاک پشتی بری خودم بشینم پشت فرمون امیر: اوه اوه حاج خانم داغ کردن ) امیر یه کم سرعتش و بیشتر کرد رسیدیم خونه( چادرمو برداشتم - واااییی خدااا مردم زیر چادر ) امیر فقط میخندید ( رفتم تو اتاقم آرایش صورتمو پاک کردم لباسم باحجاب بود یه شال بلند هم برداشتم گذاشتم رو سرم - امیر جان اینجوری اشکالی نداره بیام؟ امیر : ) اومد جلومو پیشونیمو بوسید ( نه اشکال نداره - سویچ لطفن! امیر : زشت نیست شب عروسی عروس خودش رانندگی کنه؟ - نخیرم اصلا زشت نیست ،زشت اینه که جنابعالی مارو نصف شب برسونی تالار سوار ماشین شدیم و رفتیم به سمت تالار یه ربعی رسیدیم تالار دسته گلمو برداشتم و از ماشین پیاده شدیم رفتیم داخل امیر گفت که سمت زنونه نمیاد شاید کسی حجابش درست نباشه من رفتم سمت زنونه همه بادیدنم تعجب کردن مریم جون بغلم کرد) کاره خوبی کردی سارا جان( باهمه سلام و خوش آمد گویی کردم رفتم کنار مادر جون بغلش کردم تا منو دید شروع کرد به گریه کردن عاطفه تا منو دیدگفت: واییی دختر تو دیوونه ای ‍ - در عوضش الان راحتم بعد شام همه یکی یکی برای خدا حافظی اومدن ،نزدیکای ۱۲بود که همه رفتن فقط خانواده موندیم امیر اومد سمتم امیر: بریم سارا جان - بریم رفتیم از خانواده ها خدا حافظی کردیم تو چشمای بابا بغض و میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم : بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر امیر : سارا جان خوشحالم که مال من شدی - منم خوشحالم که تو سرراه من قرار گرفتی و مال من شدی تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه یه هفته ای مونده بود به محرم،امیرم هر شب میرفت به هیئت سر کوچمون کمکشون میکرد یه شب که امیر داشت میرفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی موهامو پوشوندم میدونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن ..دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر ، چه خونهایی که ریخته نشد،این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی )حرفاش خیلی قشنگ بود ،خیلی ذهنمو مشغول کرده بود &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍حضرت مهـدی (عج): آنگاه که نشانه های ظهور برایت آشکار شد،سستی نکن و از برادران و دوستانت که به سوی ما می آیند عقب نمان،به سوی جایگاه نور و یقین و چراغهای پر فروغ دین به سرعت حرکت کن تا راه هدایت را بیابی ان شاءالله... 📙 بحارالأنوار ج۵۲ ص ۳۵ 📗 کمال دین ج ۲ ص۴۴۸ 🌹 🍃🍂 ‌
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱• 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🦋💥پارت عصرگاهی 👇👇👇 •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کپی‌رمان‌رمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👇@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : #او_را 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 #قسمت_
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 هنوز حدود ده دقیقه مونده بود تا چراغ سبز شه ... چشامو به آسمون دوختم ... با خودم فکر میکردم من با اینهمه دک و پز و مامان بابای دکتر و خونه آنچنانی و ماشین مدل بالام امیدم به زندگی زیر صفره !! اونوقت این مدل آدما چجوری زندگی میکنن ... چجوری میتونن حتی یه لبخند بزنن ؟؟ به چه امیدی صبح بیدار میشن و شب میخوابن ... این تقدیر ، تقدیر که میگن چیه ... مرجان راست میگه ... ماهممون عروسکای خیمه شب بازی ایم ! 😒 اینهمه میدویم آخرش که چی ؟؟ به کجا برسیم ؟ به چی برسیم !؟ کل دنیا داشت تو نظرم کوچیک و کوچیک تر میشد ... دیگه از همه مسخره تر برام ، کارای مامان و بابا بود حرفاشون تلاششون که چی ؟ از چی میخوان فرار کنن ؟ هممون یه روز میمیریم و تموم میشیم ... آخ سرم .... سرم ... سرم .... 😖 نه ... من اینهمه ندویدم که آخرش به اینجا برسم ... 😭 من میخواستم آیندم روشن باشه ... من اینهمه این از این کلاس به اون آموزشگاه نرفتم که به اینجا برسم ... پس برای چی ۴ زبان خارجه رو یاد گرفته بودم؟؟ برای چی اینهمه فن و هنر و ... داشتم منفجر میشدم ... سرم داشت گیج میرفت ... 😭 چراغ سبز شد ... با نهایت سرعت گاز میدادم و داد میزدم و گریه میکردم .... 😭 به خودم که اومدم دیدم جلو در خونه ی مرجانم ❗️ تن بی جونمو از ماشین بیرون کشیدم و رفتم سمت خونشون . زنگو زدم و با باز شدن در رفتم بالا ... مرجان با دیدنم رنگش پرید 😳 -چیشده ترنم !؟؟ 😨 -مرجان مشروب ... فقط مشروب ... 🍷🍷🍷 بعد چند ساعت که به خودم اومدم دیدم سرم رو پای مرجانه و داره موهامو ناز میکنه ! - خوبی خوشگلم ؟ بهتر شدی ؟ - مرجان 😭 - دیگه گریه نکن دیگه ... اگر حالت خراب نبود حتی یه قطره هم نمیذاشتم بخوری ... حالا که خوردی ، باید خوب باشی 😉 باشه ؟ - از وقتی اون حرفا رو زدی دارم دیوونه میشم ... 😣 آخه مگه میشه ؟ اینهمه از زندگیمو گذاشتم برای پیشرفت حالا توی بیشعور میگی همش کشک ؟؟؟ - چرا به من فحش میدی ؟ 😳 من که از همون اولش بهت میگفتم زیادی فعال نباش ! - یعنی من اشتباه میکردم !؟ نه ... من نمیتونم ... من بی هدف نمیتونم نفس بکشم ... من مال تلاشم مال پیشرفتم ! - پس چرا نمره های ترم پیشت افتضاح شد ؟؟ خانومِ پیشرفت و ترقی ! 😏 یه اتفاق کوچیک باعث شد تلاش چند سالتو به باد بدی ! الکی واسه من ادای دانشمندارو درنیار 😒 - اصلا تو دروغ میگی ! من بعد رفتن سعید اینجوری شدم ! ربطی به این مزخرفاتی که تو میگی نداره ! - زندگی ای که تنها امیدش یه پسر هرزه مثل سعید باشه ، مفتم گرونه ! 😒 - به تو چه اصلا ؟ من باید برم ، دیرم شده ...خداحافظی کردم و رفتم خونه 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 بعد شام و صحبتای معمولی با مامان و بابا ، رفتم اتاقم دفترچمو برداشتم و شروع کردم به نوشتن ... من باید این مسئله رو حل میکردم ...❗️ باید به خودم ثابت میکردم مرجان اشتباه میگه من باید زندگیمو درست کنم ! حق ندارم با حرفای مرجان هرروز پوچ و پوچ تر شم !🚫 برای همین دیگه سراغ نوشته های قبلیم نرفتم باید دوباره از اول مینوشتم تا بفهمم از کی زندگیم این شکلی شد 🔥 من میگفتم با رفتن سعید له شدم اما مرجان میگفت من قبل از سعید هم همین زندگی رو داشتم ‼️ نه ❗️ باید ثابت میکردم مرجان دروغ میگه 😠 امّا... حالا که یه جایگزین برای سعید گذاشتم چرا حالم خوب نشده ⁉️ نه نه منم اشتباه میکنم ؛ باید بنویسم ... نوشتم و نوشتم و نوشتم ... فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم ..... 🚬 سیگار رو روشن کردم و سعی کردم گذشته هامو خوب مرور کنم ! اولین باری که برام سوال شد من برای چی به وجود اومدم ،فکرمیکنم حوالی ۱۴ سالگیم بود 👧 همون موقع که مامان گفت برای اینکه پیشرفت کنی و یه انسان مفید بشی 😕 بابا گفت برای اینکه به جامعه خدمت کنی و یه انسان موفق باشی 😐 و من تو دلم گفتم فقط همین ⁉ ️😐 اما پیششون سرمو تکون دادم و بیشتر از قبل درس خوندم و تلاش کردم ! قانع نشده بودم اما هربار که برام سوال میشد ، همون جوابا رو تکرار میکردم و با خودم میگفتم تو هنوز بچه ای 😒 بزرگ بشی میفهمی مامان بابا درست میگن 😏 و بعدش هربار که تو زندگی احساس کمبود کردم سعی کردم با یه چیز جدید جبرانش کنم ! کلاس رقص شنا زبان سازهای موسیقی فضای مجازی چت سعید و ... چشممو بستم و زیر لب گفتم مرجان راست میگفت !! 😔 من فقط با وسیله های مختلف سعی کرده بودم احساسمو خفه کنم ... وگرنه از همون ۱۴ سالگی فهمیده بودم هیچ دلیلی برای زندگی کردن ندارم .... 🚫 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا