#از_خانه_تا_خدا....
#درس شصتم
👇
💎 "تو نیکی میکن و در سفره انداز!"
✅ آقایون هم باید خیلی اهل بزرگواری باشن.
⭕️ گاهی دیده میشه که آقا به خانمش میگه : تو تا حالا چه خدمتی به من کردی؟! 😤
🔹عزیز دلم چرا اینطوری میگی به خانمت؟
🔹چرا دنبال این هستی که همه بهت خدمت کنن؟
😒
👈 شما فقط به فکر این باش که ببینی چه خدمتی به همسرت کردی!
🔖 یه ضرب المثل معروف توی این زمینه هست که میگه: تو نیکی میکن و در .... انداز! 😊
-- در چی؟ دجله؟ ⁉️☺️
👌 نه عزیزم در "سفره" انداز!
--چرا در سفره؟
❌ آخه بعضیا حاضرن توی دجله بندازن امّا به خانوادشون خدمت نکنن!!
🔺🔷🔺
✔️ عزیزم تو نیکی میکن و در سفره انداز که ایزد در بیابانت دهد باز!☺️
🔸البته تو کاری به این نداشته باش که ایزد در بیابانت میدهد باز یا نمیدهد باز!
نگران نباش! خدا توی بیابانت ندهد باز، توی خیابانت حتماً دهد باز!✔️✅
و حتی اگه توی خیابانت ندهد باز، توی #قیامت حتماً می دهد باز....☺️
🌷🌺💖🌷
👈 همیشه یادت باشه که "خدا به #ظرفیت های آدما نگاه میکنه".
🌏 اگه ببینه شما ظرفیتت پایینه توی همین دنیا بهت میده...
✔️ امّا چقدر خوبه که خدا توی #قیامت به آدم بده...
آخه اونجا هزاران برابر محتاج تریم.....
🌹 اگه خدا توی این دنیا مثلاً ده تا سکّه طلا بده، توی قیامت هزاران میلیارد سکّه طلا میده.
👌در حالی که ما توی قیامت هزاران برابرِ دنیا به ذرّه ای ثواب نیاز داریم....
👆مقایسۀ مهمیه. گاهی خوبه که آدم این جور حساب و کتابا رو هم با خودش داشته باشه. 💯
✴️ چقدر نورانی میشه اون خانم یا آقایی که در رابطه با همسرش سختی تحمل کنه ✨
🔹و بعدش وقتی خدا میخواد یه چیزی توی دنیا بهش بده،
بگه خدایا بهم نده...😌
من توی قیامت خیلی محتاج ترم...😢
💝 مولای من... اگه توی این دنیا میخوای بهم چیزی بدی، از "لطف و کرمت" بهم عنایت کن...
💞 این بندۀ خدا چقدر داره قشنگ با خدا عشقبازی میکنه...
👌لذّت رو این جور آدما میبرن توی دنیا و آخرت...💖😍
✅🌷🎨🌳🌺
اللهم صل علی محمد و آل محمد
و عجل فرجهم
┄┄┄••❅❈✧❈❅••┄┄┄
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پانزدهم باصدای ام
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شانزدهم
همراه امیرعلی جلوی دراتاق دکترایستاده بودیم وهیچکدوممونم قصدنداشتیم دربزنیم، درواقع جرئتش و نداشتیم. روکردم به امیرعلی وگفتم:
+نمیریم تو؟پنج دقیقس جلوی دریم.
بالبهاش چیزی رو زمزمه میکرد وباصدای آرومی گفت:
امیر:چراالان میریم.
دوباره زل زدبه در، خوبه گفت الان میریم. کلافه شده بودم، دستم ودرازکردم که دربزنم ولی امیرعلی یهودستش وآوردجلو، خواست دستم وبگیره ومانع بشه که سریع به خودش اومدودستش وبین راه ثابت نگه داشت.
امیر:صبرکنید،خودم درمیزنم.
دوباره زل زدبه در، آمپرچسبوندم وبا صدای نسبتابلندی گفتم:
+اه دربزن دیگه،تا کی میخوای من واینجانگه داری؟اگه درنمیزنی خودم در بزنم.
سریع گفت:
امیر:نه نه،الان میزنم.
بسم اللهی گفت ونفس عمیقی کشید ودستش وروی صورتش کشید.
دستش ودرازکردوبالاخره درزد. باصدای دکتردروباز کردیم ورفتیم تو. دکترسرجاش نیم خیز شدوبادست به مبل اشاره کردکه بشینیم.
دکتر:بفرمایید.
سریع به سمت مبل رفتم ونشستم ولی امیرعلی همونطورگیج جلوی درایستاده بود. باکلافگی گفتم:
+بیابشین دیگه.
باقدم های آرومی اومد جلوورومبل نشست. دکترروکردبه من وگفت:
دکتر:شمادوست خانم آریابودیددرسته؟ سری به نشونه تایید تکون دادم،روکردبه امیرعلی وگفت:
دکتر:نسبت شماباخانم آریاچیه؟
امیرعلی سکوت کرده بودوهیچی نمی گفت. دکترباتعجب نگاهش می کردکه سریع پیش قدم شدم وگفتم:
+برادرشون هستن.
دکترسری تکون دادو گفت:
دکتر:پدرومادرتشریف نیاوردن؟ ای بابابیست سوالی راه انداخته بود؟خب بنال دیگه.
باکلافگی گفتم:
+خیر،پدرشون فوت شدن مادرشونم بیمارستان هستن ولی به دلیلمساعدنبودن حالشونپیش شمانیومدن.
سری به نشونه تاییدتکون دادوزل زدبه برگه های روبه روش.
باحرص به امیرعلی نگاه کردم وباصدای آرومی بهش گفتم:
+یه چیزبه این دکتربگو چراحرف نمیزنه پس؟
امیرلبش وبازبونش خیس کردوباصدای گرفته ای گفت:
امیر:دکترنمی گیدچی شده؟
دکترنیم نگاهی بهمون انداخت وبالاخره دهن بازکردوگفت:
دکتر:ماآزمایش های خانم آریاروچک کردیم، نتایج نشون میده که...
باصدای نسبتابلندی گفتم:
+که چی؟خب بگید دیگه.
دکترسرش وخاروندو باناراحتی گفت:
دکتر:نتایج نشون میده که ایشون دچارسرطان خون شدن.
چی؟چی گفت این؟ سرطان خون؟بغض بدی که داشت خفم می کردبالاخره ترکید، اشکام روگونم چکید. به امیرنگاه کردم با دهن نیمه باززل زده بودبه دکتر،هنگ کرده بودونمی تونست هیچ حرفی بزنه.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفدهم
باصدای آرومی گفتم:
+چقدر...چقدرپیش رفته؟
سری تکون دادوگفت:
دکتر:متاسفانه خیلی پیشرفت کرده.
هرلحظه بیشترحالم بد می شد،مغزم سوت می کشید،ازیک طرف خانم جون ازیک طرفممهتاب آب دهنم وقورت دادمو گفتم:
+الان تکلیف چیه؟
دکتر:فعلاکه بیهوشنولی اگه تافرداشب بهوش نیان متاسفانهمیرن کما،فعلادعاکنید که تافردا بهوش بیان وگرنه وضع خیلی وخیم ترمیشه.
باصدای کسی که داشتدکتروپیج می کرد،دکتر
ازجاش بلندشدوگفت:
دکتر:من بایدبرم دارن پیجم می کنن.
سریع ازجام بلندشدم وگفتم:
+دکترالان ماچیکارکنیم؟
خودکارش وگذاشت روی میزوچندتاپرونده رو برداشت وگفت:
دکتر:گفتم که دعاکنید چون اگه تافردابهوشنیان اوضاع خیلی خراب میشه.
دکتراز اتاق رفت بیرون،به سمت امیر برگشتم همچنان هنگ زل زده بودبه جای خالیه دکتر. طفلک بدجورحالش بد بود، خوب شدمهین جونو نیاوردیم وگرنه سکته می کرد. به میز دکتر تکیه دادم وگفتم:
+امیرعلی.
هیچی نگفت،صدام و بردم بالاوگفتم:
+امیرعلی.
باهمون حالت هنگش برگشت سمتم وزل زد بهم، لامصب عجب نگاه نافذی،حرف تودهنم موند.به زورگفتم:
+بلندشوبریم.
هیچی نگفت:
+ بلندشودیگهبااین وضع مامانت ببینتت که حالش بدمیشه
همچنان هنگ بود،عجبگرفتاری شدما به سمت آب سردکن گوشه اتاق رفتم وتولیوان یکم آب ریختم روبه روی امیرایستادم،مجبوربودم اینکارو کنموگرنه تاشب همینجامی نشست.
آب دهنم وقورت دادمودستم وآوردم بالاولیوان آب وتوصورتش خالی کردم.
چشماش گردشدهینی کشید،تازه به خودش اومد
اولش لحظه ای نگاهم کرد ولی بعداشکش چکید.
بادیدن اشکش،اشک منم دراومد،کلابادیدن گریه مردگریم می گرفت. صورتش وتودستش گرفت وچنددقیقه مکث کرد.
یهوازجاش بلندشدواشکاش وپاک کردوگفت:
امیر:بریم.
باتعجب گفتم:
+کجا؟
امیر:به مامانم بایدبگم دیگه نمیشه نگم که.
سری تکون دادم وباهم ازاتاق رفتیم بیرون. امیر به سمت مامانش رفت ولی من نمی خواستم برم راستش طاقت نداشتم حال بدمهین جون وببینم، سریع گفتم:
+امیرمن میرم حیاط.
فکرکنم اصلانشنیدچی گفتم،بی توجه رفت.اشکام وپاک کردم وبه سمت حیاط رفتم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هجدهم
باکلافگی باپام روزمین ضرب گرفته بودم،پوفی کشیدم اشکام وپاک کردم،ازبس گریهکرده بودم چشمام می سوخت.سرم وبالاآوردم کهچشمم خوردبه امیرعلی،داشت ازپله هامیومد پایین. سریع ازجام بلندشدم و به سمتش دویدم.باشنیدن صدای پام بهسمتم برگشت،نیم نگاهیبهم انداخت طبقمعمول سرش وانداختپایین.جلوش ایستادم وبادقت به صورتش نگاهکردم،طفلکی صورتش قرمز بودمعلومبودکلی گریه کرده.وقتی دیدساکتم گفت:
امیر:فکرکردم رفتیدخونه.
باحالت پوکرفیسیگفتم:
+کربودی وقتی بهت گفتم میام حیاط؟
آهی کشیدوگفت:
امیر:حواسمنبود متوجه نشدم.
دستم وتوهواتکون دادم وگفتم:
+مهم نیست،به مهینجون گفتی؟
دوباره اشک توچشماشجمع شد،جلوی خودشو گرفته بودکه گریه نکنه.باصدای گرفته ایگفت:
امیر:بله گفتم.
باناراحتی گفتم:
+حالشون چطوره؟
انگاریادچیزی افتادسریع گفت:
امیر:حالش بدشد،بیهوشه والان زیرسرمه اگه میشه بریدکنارشباشیدآخه خاله هم حالش بده فکرنمی کنم کمکی ازدستش بربیاد.
باتعجب گفتم:
+باشه،ولی توکجامیری؟
یجوری نگاهم کردکه به توچه توش موج میزد باپررویی گفتم:
+هوم؟خب کجامیری تواین وضعیت؟
اخمی کردوگفت:
امیر:کاری برام پیشاومده بایدبرم.
آمپرچسبوندم بدجور،باعصبانیت چشمام وبستم ودهنم وبازکردم:
+کارداری؟چه کاری مهم ترازخانواده؟یعنی کاراز خانوادت واجب تره؟بی مسئولیت،آخه آدمتاچه حدمیتونه پخمهباشه؟یه روزنروسرکارمی میری؟جان به جانآفرین تسلیم می کنی آیا؟
نفس کم آورده بودم،چشمام وبازکردم ولی... پس کو؟احمق کجارفت؟
بادیوارحرف می زدم سنگین تربودم،اطراف ونگاه کردم دیدم داره باعجله به سمت ماشینش میره.
انگشت اشارم وآوردمبالاوبلندجیغ زدم:
+بی شعوربی مسئولیت.
بی توجه به من دستش وتوهوابه معنیه بروبابا تکون داد.باحرص لبم وجوییدم وپام ومحکم رو زمین کوبیدم.به پسرهیزی که کنارپله هاایستاده بودوعینبزنگاهم می کرد،نگاهکردم وگفتم:
+چته؟آدم ندیدی؟پشمک.
اجازه ندادم جوابی بده سریع ازپله هارفتم بالا،نه اینکه نتونم جوابش وبدمانه!نمی خواستم خون وخون ریزی بشه،والا!باعجلهراهرویبیمارستانوطیکردموروبهرویآسانسورایستادم.درآسانسوربازشد،وارد شدم وطبقه دوم وزدم. به آیینه نگاه کردم و مشغول درست کردن شالم شدم،همچنان به این فکرمی کردم که چقدرخوبه آدم یه داداش مثل امیرعلی داشتهباشه که براش گریه کنه هرچندکه این بشرم بی مسئولیت ازآب دراومدولی کلاخیلی خوبه داشتن یه برادراین مدلی.بابازشدن درآسانسورازفکر بیرون اومدم.به سمت اتاق مهتابرفتم،خاله اونجا بود و داشت باگریه باگوشیحرف می زد.وقتی بهش رسیدم داشت باپشت خطیخداحافظی می کرد.گوشی وقطع کردو بهم نگاه کرد،باناراحتی گفتم:
+مهین جون کجاست؟
به اتاقی اشاره کرد وگفت:
خاله:تواون اتاق زیرسرمه.
سری تکون دادم که خاله گفت:
خاله:من الان میرم پیشش.
باشه ای گفتم اونم رفت پیش مهین جون.ازپشت شیشه به مهتاب نگاه کردم،هنوزبهوش نیومده بود.
زیرلب گفتم:
+بهوش بیامهتاب؛بهوش بیا.
اشکم چکیدچشمام ومحکم روهم فشار دادم بعدازمکثی چشمام و بازکردم واشکم وپاک کردم. به سمت اتاق مهین جونرفتم خاله کنار تخت مهین جون نشسته بودوباصدای بلندگریه می کرد.
خاله:بلندشومهین،توچیزیت بشه ماچیکارکنیم؟ عجب خاله باحالیه ها،این اینجوری عجزوناله می کنه که حال مهین جون بدترمیشه.
باکلافگی گفتم:
+خاله اینطوری نکنید، چراجومی دید؟اینطوری شماگریه می کنیدکهحالش بدترمیشه.باگریه سر تکون دادوچیزینگفت،پوفی کشیدم و گفتم:
+خاله جان بلندشیدبریدحیاط یکم هوابخورید حال شماهم دست کمی ازمهین جون نداره.
خاله:نه نمیتونم خواهرم وول کنم که.
+من هستم،مراقبشونم.
خلاصه بعدازکلی اصرار بالاخره راضی شدکه بره بیرون. آهی کشیدم وکنارمهین جون نشستم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🦋مـولایــم . . .
🍃تمام پنجره ها
رو به آسمان باز است
ببار حضرت باران ♥️
که فصل اعجاز است
کجا قدم زده ای
تا ببوسم 😍آنجا را
که بوسه بر اثر پایت
عین پرواز🕊 است
🌱أللَّهُمَعـجِـلْلِوَلیِکْألْفَرَج
#امام_زمان عجل الله فرجه 🌸🍃🦋
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هفتاد_پنجم
علاوه بر نگرانی هایی که در خصوص محل کارش داشت دانشگاه هم به آنها اضافه شده بود .
بخاطر کلاسی که با استاد صابری در دانشگاه داشت مرخصی ساعتی گرفته بود .
آقای صابری استاد دانشگاه میانسال آپدیتی که صمیمی ترین ارتباط را با دانشجو ها داشت و هیچ کس گمان نمی برد این استاد دانشگاه ساده یک سرهنگ امنیتی باشد بعد از راهی کردن مهدا به دانشگاه آمد .
مهدا با واکری که یک روز بود جای ویلچر را برایش گرفته بود بسمت کلاس آمد .
آیدینا دوست مسیحیش کسی که ندا از او متنفر بود با دیدن پیشرفت وضعیت تنها دوستش جیغ خفیفی کشید و با ذوق گفت :
مهدا جونم .... ! چقدر حالت بهتر شده دختر ! پس شیرینیت کو ؟
ثمین پوزخندی زد و گفت : به این بدبختی و استفاده از واکر میگی حال خوب ؟ هر چقدرم بگذره نمی تونه روی پای خودش بایسته
محمدحسین شاکی گفت : شما پزشکین ؟
ـ خب ... معلومه وضع...
ـ سوال منو جواب بدین !
ـ نه
ـ فیزیوتراپیست هستین ؟
ـ خ...ب ... نه
ـ پس نظر غیر علمیتون رو واسه خودتون نگه دارین !
همه خندیدند که ثمین با حرص و حسادتی که در وجودش بود گفت : آقای حسینی شما چرا اینقدر از این حمایت میکنین ؟
تیر آخر را زد و با چندش ادامه داد ؛ نکنه خبریه ما نمیدونیم ؟
حیف شما نیست میخواین با این دختره ی فل...
محمدحسین انگشتش را با خشم سمت ثمین گرفت و با عصبانیت گفت :
ببین خانم نسبتا محترم اولا این نه و خانم فاتح دوما بار آخرت باشه به کسی بخاطر ضعفش توهین میکنی ... این خانم هم مثل شما در سلامت کامل زندگی میکردن و توی یه حادثه بخاطر نجات یه آدمِ....
به خودش اشاره کرد و ادامه داد ؛ بخاطر یه آدم بی لیاقت به این وضع دچار شد ... شما هم اینقدر به سلامتیت نناز که به تبی بنده !
یکی از پسران کلاس که منتظر چنین سوژه هایی بود سوتی زد و گفت : جووون این جا رو ! سوپر وُمَن ( زن ) وارد میشود ... فقط دکتر جون بنظرت نقشتون عوض نشده ؟ این صحنه رو شما نباید خلق میکردی ؟!!
مهدا : بســــــــــه ! یه آدم خیلی بدبخت و بیکار هست وقتی از تایم طلایی که میتونه برای خودش و رسیدگی به امور زندگیش صرف کنه درگیر تجسس در زندگی بقیه باشه !
ضمنا خانم ناجی من از شما تقاضای کارشناسی پزشکی نداشتم !
آیدینا : این محترمانه ی ' فوضولی نکن '،' به تو چه ' هست گفتم با زبون خودت بگم شاید بفهمی !
ثمین خواست چیزی بگوید که با ورود استاد به بن بست خورد .
بعد از اتمام کلاس مهدا خواست به اداره برگردد که محمدحسین صدایش کرد .
مهدا : بفرمایید !
ـ چرا از من شاکی هستین ؟
ـ از خودتون و رفتارتون بپرسید چه دلیل داره که همه جا از علت مشکل من حرف میزنین ؟ به کسی ربطی نداره !
اون سری هم توی جمع خانوادگی و دوستان بهتون هشدار دادم ولی توجه نکردین و برای من مشکلات زیادی بوجود اومد ، آقا محمدحسین چرا فکر میکنین بازگفت دلایل اون اتفاق باعث رضایت منه ؟
ـ من فقط عذاب وجدان داشتم و وظیفه خودم میدونم اجازه ندم کسی بهتون بی احترامی کنه !
ـ بهتون گفتم عذاب وجدان نداشته باشید ... ضمنا من مدافع نمیخوام ، میتونم از خودم دفاع کنم .
ـ چطور عذاب وجدان نداشته...
ـ چون من این کارو بخاطر شما نکردم ... بخاطر خودم بود ... راضی شدین ؟
ـ شما الا...
ـ دقیقا همین بود ، من بیشتر از این نمیتونم یک جا بایستم .
باید برم کار واجبی دارم ، خدانگهدار .
به محمدحسین اجازه هیچ گونه جوابی نداد و با تاکسی در اختیاری که هماهنگ کرده بود به محل کارش رفت .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay