eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
721 ویدیو
73 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 نگران زهرا بودم... حرفهایی که محمد قبل از شهادتش گفته بود در ذهنم جان گرفت «علی خیلی مواظب زهرا باش... من میرم... موندنی نیستم... ولی تو هستی باید مواظب زهرا باشی... همه جا پشتش باش...» تقریبا مراسم تمام شده بود و فقط مامان بالای سر محمد بود... اروم کنارش نشستم و گفتم: _مامان جان.. بلند شو بریم... حالت خوب نیست.. جوابی نداد... تا خواستم بلند بشم، گفت: _علی؟ _بله مامان _زهرا حالش خوبه؟ کجاست؟ _حالش خوبه... فشارش افتاده... بیمارستانه _من و ببر پیشش _الان میاد خونه... مامان جان حرفی نزد... بابا با صورتی که بعد از شهادت محمد شکسته تر شده بود، پیش مامان رفت... خواستم برم سوار ماشین بشم و برم بیمارستان، که ریحانه و سارا خانم پیشم اومدند و گفتند: _ببخشید علی آقا.... حال زهرا چطوره؟ _حالش خوبه... نگران نباشید... من میخوام برم بیمارستان... اگه میخواین که شمارا هم ببرم _بله اگه امکان داره.. خیلی ممنون _خواهش می کنم بفرمایید سوار شدن و حرکت کردم.. اما صداشون میومد: _ریحانه... نگران زهرام خیلی حالش بد بود بمیرم و بعد اروم گریه کرد _سارا!!... زهرا تو رو با این حالش ببینه که بدتر میشه... اروم باش وقتی به بیمارستان رسیدیم پیاده شدیم... به کمیل نگفته بودم که میخوایم بیایم وارد راهرو شدیم... کمیل و مائده خانم و دیدم که روی صندلی نشسته بودند مائده خانم که در حال قران خوندن بود، با دیدن ما بلند شدو سلامی کرد _حالش چطوره مائده؟ _خوبه... همین الان رفتم پیشش _منم میخوام برم کمیل جلو اومدو گفت: _شما بفرمایین برین... من بعد از شما میرم... فقط دکتر تاکید کردند که سریع _بله چشم و بعد داخل رفتند... کنار کمیل نشستم... احساس کردم رنگش یکم پریده _حالت خوبه کمیل؟ _اره خوبم! _مطمئنی؟ _اره بلند شدم و از اب سرد کن براش ابی اوردم 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 بعد از اینکه سارا و ریحانه خانم داخل رفتند و برگشتن... بلند شدم و داخل رفتم... لباس مخصوصی را پوشیدم و اروم کنارش رفتم... یعنی اینقدر حالش بد بود که به ای سی یو اوردنش؟ من اونجا نبودم... ولی سجاد گفت که زهرا اونجا بوده و تمام اتفاقات و دیده... گفت که علی بعد از شهادتش اومده... این درد و غم برای دختری که ۱۹ سال داشته باشه خیلی زیاده... از وقتی که کوثر رفت... زهرا شد خواهرم... مامان خیلی زهرا را دوست داشت... همه زهرا را دوست داشتن... چرا زهرا بین همه اینقدر محبوب بود؟ دلیلش چی بود؟ روی صندلی نشستم و به زهرا نگاه کردم سرمی به دستش زده بودند... و خواب بود.. گریه نکرده بود...همه چیو توی خودش ریخته بود... سخت بود... درک این غم خیلی سخت بود... فقط زمان میتونست درستش کنه چقدر محمد زهرا را دوست داشت... دلیلش چی بود؟ نفسی کشیدم... شروع کردم به حرف زدن: _یادته کوثر چجوری رفت زهرا؟... فکر کنم کلاس سوم بودین... دم در مدرسه وایساده بودید... و منتظر اینکه من و بابا مجتبی بیاد... کوثر خواست همه را خوشحال کنه... بهت گفت برم برای همه بستنی بگیرم... اما تو بهش گفتی که نرو... خطرناکه از خیابان رد شی... اونم خیابان به این شلوغی قطره ی اشکی روی دستم افتاد: _اما اون اصرار داشت.. از خیابان رد شد... رفت بستنی گرفت... موقع برگشتن سرش و دو طرف چرخوند تا ماشین هارا ببینه... اما ندید ماشینی و که با سرعت به سمتش حرکت کرد گریه ام گرفته بود: _زد... ماشین زد به کوثر... کوثر افتاد... بستنی ها از دستش افتاد... جیغ زدی... هنوز تو گوشمه... من و بابا رسیدیم و دیدیم که کوثر نه ساله غرق در خون روی زمین افتاده... توی بغل چند نفر بودی... از حال رفته بودی... خیلی سخت بود برات... همه دور کوثر و گرفته بودند بالاخره با هر جون کندنی امبولانس اومد و کوثر و برد.. ولی نموند... زنده نموند... رسید بیمارستان... اما بعد از چند دقیقه دکتر با سر به زیری گفت که متاسفانه کاری از دست ما بر نیومد... نگاهم به دستام بود و قطره های اشک پشت سر هم گونه ام خیس می کرد یاد آوری خاطرات گذشته قلبم و درد آورد... صدای گریه اش اومد... پس بیدار شده بود سرم و بالا اوردم و نگاهش کردم... بیدار شد بود و گریه می کرد از یاد آوری خاطرات _زهرا... دیدی کوثر رفت... ولی ما موندیم... خیلی سخت بود.. خیلی... ولی موندیم.. صبر کردیم... مرگ دست خود آدم نیست... یهویی میاد کی فکرش و می کرد کوثر تو بچگی با تصادف بره.. ولی رفت کی فکرش و میکرد توی سفر کربلا محمد شهید بشه... ولی شد درسته کوثر و محمد رفتند ولی ما زنده ایم... باید زندگی کنیم و اخرتمون و بسازیم ماهم یه روزی میمیریم... زهرا تو تنها کسی نیستی که برادرش شهید شده.. مادران و خواهران زیادی هستند که پسر و برادرشون و به جبهه فرستادن و فقط استخوانشون اومد زهرا باید صبر داشته باشی... غم تو که بدتر از غم حضرت زینب نیست... دستاش و گرفتم و اروم نوازش کردم... _توی خودت نریز... گریه کن... تا اروم شی... عمه حالش از تو بدتره... تو برادرتو از دست دادی و من خواهرم اروم بلند شدم و گفتم: _یکم بخواب 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹 🌹 بِسمِ‌اللّهِ‌الرَحمٰنِ‌الرَحیمَ✨ 🌾رمان بـازمانده🌹 "بدون او" اشک هایم را پاک کردم... بعد از اون روز، بازم لال بودم و گریه نمی کردم و به دیوار خیره بعد از چهلم محمد تازه یادم اومد که چه اتفاقی افتاده و گریه کردم بلند شدم و همینجا رو به روی ضریح... قولی که میخواستم بدم و دادم _هیچوقت ازدواج نمیکنم نمیخوام... نمیخوام وابسته کسی بشم که اذیت بشم من نباید وابسته محمد میشدم... شدم و اینطوری شد .... بعد از خداحافظی با دایی... سوار ماشین علی شدم و خیره به پنجره به قولی که دادم فکر کردم... تصمیم درستی گرفته بودم یانه؟ سرم و تکون دادم... نه درسته مطمئنم درسته و این قول موند تا وقتی که.... 🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است. 🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند. 🌹 🌾🌹 🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹 🌾🌹🌾🌹🌾🌹🌾🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 هوای اتاق هرلحظه برایم کمتر میشد و حس خفقان به جانم افتاده بود. از اتاق خارج شدم و وهرد حال شدم. هرگوشه را که نگاه میکردم کیان را می‌دیدم . انقدر واقعی بود که وجودش را درون خانه حس میکردم. _خیلی وقته از حمید خبر ندارم صدا از پشت سرم بود به سمت صدا برگشتم، کیان پشت کانتر ایستاده بود و به لیوانی که در دست داشت نگاه می‌کرد. نگاهش را بالا آورد و به من زل زد _بهش بگو الکی دلش رو خوش نکنه ،من منتظرش نیستم .فقط سلاممو بهش برسون . به اندازه پلک زدنی از مقابل دیدگانم محو شد . با چشم دنبالش گشتم ولی اثری از او نبود. اگر بیشتر درون خانه می‌ماندم بی‌شک دیوانه میشدم. برای بار آخر به تصاویرش نگاه کردم و با چشمانی اشک بار از خانه خارج شدم. نگاهم را به سقف آسمان دوختم _حتما داری به دیوونگیم میخندی، مگه نه؟ کیان کی قراره منم ببری ، کی؟ ذهنم خسته بود و جانم بی رمق! دل از ته باغ و خانه آرزوهایم کندم و به سمت خانه خاله قدم برداشتم شاید خواب میتوانست درمانی بر درددلتنگیم باشد &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 با صدای پیامک گوشی از خواب بیدار شدم. صدای اذان از مناره های مسجد محل به گوش میرسید. گوشی را برداشتم پیامک از حمید بود (سلام عزیزم .من یک ماهی باید زاهدان بمونم. اگه دوست داری میتونی با نجلا بیای اینجا.منتظر خبرتم) سردرگم به گوشی زل زدم. زاهدان؟مگر حمید ایران بود که حرف از زاهدان میزد؟ سریع تایپ کردم (سلام عزیزم ،خوبی؟کی اومدی ایران؟نمیشه بیای باهم بریم ؟من چطوری با نجلاء بیام اخه) چندثانیه بعد صدای زنگ پیامک به گوش رسید.با شتاب پیامک را باز کردم (تازه رسیدم .عزیزم ماموریتم خودم نمیتونم بیام .الان هم باید گوشی رو خاموش کنم .یکی از بچه ها رو میفرستم دنبالتون ،نگران نباش خانومم ) بدون فکر تایپ کردم (باشه عزیزم کی میاد دنبالمون؟) چند دقیقع ای گذشت و پیامکی به دستم نرسید. تا برخواستم از اتاق خارج شوم صدای پیامک آمد ‌ چنگی به گوشی زدم پیامک را باز کردم (شب ساعت ۱۰ میان دنبالت عزیزم. بی صبرانه منتظرتم). گوشی را روی میز گذاشتم و از اتاق خارج شدم . باید هرچه زودتر خانواده ها را درجریان بگذارم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
مهربانم سلامتی و ظهور تو را آرزو میکنم 🌼دعای سلامتی امام زمان (عج) 💐بسم الله الرحمن الرحیم💐 اللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَ عَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَةِ وَ فی کُلِّ ساعَةٍ وَلِیّاً وَ حافِظاً وَ قائِدا ‏وَ ناصِراً وَ دَلیلاً وَ عَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَک َطَوْعاً وَ تُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌸خدایا، ولىّ‏ ات حضرت حجّه بن الحسن که درودهاى تو بر او و بر پدرانش باد در این لحظه و در تمام لحظات سرپرست و نگاهدار و راهبر و یارى گر و راهنما و دیدبان باش، تا او را به صورتى که خوشایند اوست ساکن زمین گردانیده،و مدّت زمان طولانى در آن بهره‏مند سازى 🌤تعجیل در فرج آقا صاحب‌الزمان صلوات 🤲 اللهم_عجل_لولیک_الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 صدای خنده های نجلا و فریادهای از سر ذوقش ، خوابم را پراند. نگاهی به ساعت روی میز انداختم، ساعت ۸ صبح بود. دستی به سر و رویم کشیدم و از اتاق خارج شدم . صدای فریادهای نجلاء نگاهم را به سمتش کشاند. کمیل مشغول غلغلک دادنش بود _دیگه نمیگم دیگه نمیگم ، قول میدم _دیگه فایده نداره باید مجازاتت کنم. _ن.........ه ، کم.........ک! به سمتشان قدم برداشتم .اول از همه کمیل متوجهم شد. صاف ایستاد و نجلاء را رها کرد _سلام صبح بخیر _سلام . صبح شما هم بخیر نجلا که نجات پیدا کرده بود سریع به سمتم دوید و پشت سرم پنهان شد.گاهی سرک میکشید و برای کمیل ادا در می‌آورد _ببین پدرسوخته چه شجاع شده!نجلا خانوم من و شما باز همو میبینیم! نجلا قیافه مظلومی به خود گرفت که صدای خنده من و کمیل را بلند کرد. _مادر جان بیدار شدی؟بیا صبحونه بخور . _چشم الان میام . خاله نگاهش را به کمیل داد _مادرجان برو واسم دیگ ها رو از انباری دربیار دیگه،دیرشد! _چشم حاج خانوم الساعه! کمیل از خانه خارج شد _خاله جون خیر باشه دیگ میخواین چیکار؟ دست پشت کمرم گذاشت و مرا به سمت آشپزخانه هدایت کرد. _مادرجان تو بار شیشه داری نباید این همه سرپا بمونی .بریم صبحونه ات رو بخور، میگم بهت قضیه چیه. پشت میز نشستم و خاله برایم یک استکان چای خوش رنگ گذاشت. _بخور مادرجان روبه رویم پشت میز نشست با دستش روی میز خط های فرضی میکشید و نگاهش به آنها بود _دیشب خواب کیانم رو دیدم. با شنیدن نام کیان دلم زیر و رو شد _بهم گفت مامان خیلی هوس آش رشته کردم.واسم آش رشته بپز. چشمان بارانی اش را به من دوخت _تو خواب مشغول ریختن آش تو کاسه بودم. نجلا و کیان تو حیاط مشغول آب بازی بودن.کیان دست نجلا رو گرفت گفت بیا باهم بریم آش ها رو پخش کنیم یکی از دوستام خیلی دوست داره تو رو ببینه بریم بهش آش بدیم.یه سینی آش بهش دادم اوناهم رفتن. اشکهایش را پاک کرد _حاجی رو فرستادم بره وسایل بخره آش بپزم . چاییت سرد شد بزار عوضش کنم. _سرد نشده خاله جون، خوبه ممنون _بخور نوش جان ،من برم ببینم کمیل چیکار کرد. خاله از آشپزخانه خارج شد. با اولین قطره چای بغضی که بیخ گلویم چنبره زده بود را پایین فرستادم . &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay