eitaa logo
رو به راه... 👣
895 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
926 ویدیو
1 فایل
°•﷽•° 🏡 خانه ی هنر هنرکده ی رو به راه رسانه های دیگر ما: «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۵: ...درِ اتاق رو باز کردم امبروژا گفت: «می شه بدویی بیایی
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۶ : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متوجه نمی شدن که من دارم سر کار می ذارمشون یا واقعاً متن شعر همین قدر سخیفه. خدا خدا می کردم که هرچه زودتر اثر فاخری که می شنیدیم بساطش جمع بشه. اما همیشه درست توی همین شرایط زمان کش می آد و واحد گذشت زمان از ثانیه به شبانه روز تغییر پیدا می کنه. سیلون دست به سینه وایساده بود و داشت سعی می کرد عمقِ نداشته ی شعر رو بفهمه! چند بار به سرم زد بهشون بگم: «ببینید بچه ها، این اصلا در سطحی نیست که اسمش رو شعر بذارم. طرف یه چیزی خونده رفته.» اما نمی شد آبروریزی بود. بعد از اون همه تعریف و تمجید درباره ی شعر و ادب پارسی و مردم ادیب کشورم جای همچین حرفی نبود. ویدد که سمت چپ مغی نشسته بود و تا اون موقع ساکت بود گفت: «من فکر می کنم اصلاً با معشوقش مؤدب حرف نمی زنه!» گفتم: «خب، البته بله، کلاً شعرش جوری گفته شده که با آدم بافرهنگی طرف نباشیم!» مغی گفت: «خب، بعدش چی می شه؟» شعر رو گوش کردم: «بیا تو خودت بیا تو فقط تو بیا پهلوی من!» گفتم: «می گه بیا!» امبروژا گفت: «خب بقیه ش چی؟» - همین، می گه بیا. - خب این که یک کلمه ش بود! بعد چی می گه؟ - می گه... تو بیا. یعنی همونه. فقط ضمیر شخصی اضافه کرده. می گه تو، خود تو بیا. - خب، این رو که یه بار گفت چه قدر می گه آخه؟ - لازم بوده چند بار این نکته رو متذکر بشه. با یه کم مکث گفت: «بهره ی هوشی معشوق پایین تر از سطح طبیعیه؟» - نه بابا... چه ربطی داره؟ - آخه تا الآن این رو صد بار گفته. - ای بابا... چه می دونم؟ می خواد طرف شیر فهم بشه که خود اون باید بیاد. کار از محکم کاری عیب نمی کنه. - چرا یعنی ممکن بوده به جای این یکی دیگه بیاد؟ یه دفعه زد زیر خنده. گفتم: «لطفاً یه کم بیشتر تلاش کن که متوجه بشی.» قیافه ش رفت توی هم با دندون شروع کرد به کندن ناخن انگشت کوچیکه ی دست چپش. گفت: «من فقط دارم سعی می کنم فرهنگ ایران رو بشناسم...» عمر و ویدد و نائل عربی حرف می زدن و خدا رو شکر نمی فهمیدم چی می گن. اما بقیه که با هم فرانسه صحبت می کردن داشتن نظرشون رو درباره ی ماشینی که خواننده سوارش بود مطرح می کردن! احتمالاً به این نتیجه رسیده بودن که نکته ی قابل بحث دیگه ای نداره. به عنوان بیانیه ی اختتامیه ی جلسه ی پر معنا، بلند گفتم: «ببینید هر کشوری هزار مدل آدم داره. هرکی فارسی می خونه یا فارسی حرف می زنه نشون دهنده ی فرهنگ ایران نیست. این خواننده هم زبون شعرش فارسیه؛ اما فقط همین بخشش با جامعه ی حداکثری ایران و فرهنگ ادبیاتش مشترکه. همین! توی همین فرانسه چه قدر اشعار دری وری و بی خود خونده می شه؟... خب، ادبیات فرانسه یعنی اون؟...نه دیگه!» سعی کردم خودم هم تهش نتیجه گیری کنم که بحث تموم بشه. نمی شد... باید اعاده ی حیثیت می کردم از ادبیات ایران! باید یه سری تِرَک موسیقی قابل دفاع پیدا می‌کردم، تکثیر می کردم، می دادم به اون جماعت؛ که قطعه ی تخریب کننده ی اون روز یه کم تو ذهنشون کم رنگ بشه. می خواستم این کار رو خیلی زود انجام بدم؛ اما قطعاً بعد از ساخت اون ارائه ی لعنتی! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ‌ೋღ 💖 ღೋ 🕊 ڪوچه باغ «سعــدی اگـــر عــاشــقی کنـــی جــوانــی عشــق مـحـمـد بــس اسـت آل مـحمـد» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ---------------------🌹------------------------
.: 🔹 اثر هنرمند، بهنام شیرمحمدی برای ایران 🇮🇷 برای بانوان میهنم 🌲 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۶ : ...کم کم داشت حالم از اون شرایط به هم می خورد. بچه ها متو
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری بود و بوی بارون، هنوز نباریده، توی فضا پخش بود. باد ملایم و خنک و آرومی می وزید و اشتباه ترین کار، موندن توی خوابگاه بود. من و امبر هر چند روز یک بار دور دریاچه ی نزدیک خوابگاه می دویدیم. یه مسیر پنج کیلومتری داشت که نسبتاً خلوت و خوب بود. اما اون روز نرفتیم دور دریاچه. به جاش رفتیم که چرخی توی سطح شهر بزنیم. بعضی از فروشگاه ها حراج زده بودن. به همین دلیل افراد زیادی برای دیدن محصولات شون به اون جا می رفتن. یه بخش از این افراد هم دانشجوهایی بودن که نه برای خرید، بلکه برای تفنن و قدم زدن اون طرف‌ها پیداشون می شد. اصلاً نفهمیدم وقتی از خوابگاه راه افتادیم چه طور رسیدیم میدون «غلیما» از بس حرف زدیم و از در و دیوار گفتیم. همین قدر فهمیدیم که میدون شلوغ بود. پیاده شدیم و با توجه به این که اون جا مرکز شهر بود. بقیه ی راه رو پیاده و قدم زنون ادامه دادیم. رسیدیم به یکی از فروشگاه های نسبتاً بزرگ که انواع لباس و پارچه و حوله رو حراج کرده بود؛ بعضی ها بیست درصد تخفیف بعضی های دیگه سی درصد، تعدادی چهل درصد، و اون بخشی هم که مطمئن بودی احدی نگاه هم نمی کنه پنجاه درصد. به پیشنهاد امبر رفتیم سراغ بخشی که لباس‌های مخصوص ورزش داشت؛ انواع تی شرت و شلوار گرم کن و خلاصه لباس های ورزشی زنونه و مردونه. توی یکی از قفسه ها افتخار ملاقات با نوعی لباس ورزشی زنونه نصیبمون شد؛ یک شلوارک کوتاه و یک تاپ نیم تنه که بندی هم برای نگه داشتن اون دو وجب پارچه نداشت و احتمالاً به حول و قوه ی الهی خودش سر جاش می ایستاد. واقعاً چه قدر علم پیشرفت کرده. در حال برانداز کردن اون لباس بودم که خانمی، تک پوش به تن و شلوارک به پا، یکی از اون ها رو برداشت و از یکی از آقایون متصدی لباس ها پرسید: «این ها همین یه اندازه رو دارن؟» آقا جواب داد: «نه، اما اون که برداشتید فکر کنم هم اندازه ی شماست. اجازه بدید بیام نگاه کنم.» متأسفانه اون جا عادیه. تکنولوژی پیشرفت کرده آدم ها پسرفت! دستگیرش نشد حکایت اندازه ی لباس و وضعیت اون خانم چیه. این بود که پیشنهاد کرد خانم لباس رو بپوشه. خانمی که عرض شد لباس ورزشی به دست رفت سمت سه چهار تا اتاقی که سمت راست ما بود. در یکی از اتاق ها رو به سمت خودش کشید که صدایی از داخل اتاق با خونسردی گفت: «این تو منم!» خانمه گفت: «متأسفم» ...و با سرعت در رو بست. رو کرد به ما و بدون این که حرفی زده باشیم در توجیه بی دقتی خودش گفت: خب چه می دونستم کسی اون جاست؟... هان... از کجا باید می دونستم؟ ما هیچ وقت نمی دونیم کی کجاست! از کجا بدونیم؟ هان؟» طرف شیرین نمی زد! خیلی هم عاقل بود. فقط خیلی خجالت کشیده بود. برای همین حس می کرد با توضیح دادن مکرر علت وقوع حادثه از شرمندگیش کم می شه. به نظرم آدم محجوبی اومد؛ شاید هم خجالتی. به هر حال حتماً حیا و عفت رو خوب درک کرده بود که اون قدر معذب شده بود دیگه! در دوم رو با احتیاط باز کرد و وارد اتاق پرو شد. به ده دقیقه نرسید که از لای در بلند گفت: «آقا... آقا... لطفاً!» متصدی لباس های ورزشی سر جاش نبود که به داد طرف برسه. داشتم با خودم فکر می‌کردم: «این خانم با حیا و محجوب واسه چی داره دنبال یه آقا می‌ گرده که سؤالش رو بپرسه؟ به خصوص این که باید در رو هم خیلی کم باز کنه و سؤال کردن از لای در هزار جور مشکلات داره. خوبه به امبر بگم بریم یه متصدی دیگه رو پیدا کنیم که کار اون خانم راه بیفته.» که دیدم خانومه، با همون نیمچه لباس، از اتاق پرو اومد بیرون! بابا باحیا، بابا عفیف! متأسفانه نظیر این عبارات در ادبیات فرانسه نیست و من نتونستم احساساتم رو بلند بروز بدم و امبروژا که داشت با چشم گرد شده طرف رو نگاه می کرد از این عبارات پرمعنای فارسی بی بهره موند! عمو رفته بود بالای سر یه نفر دیگه و اون خانم شروع کرد به گز کردن فروشگاه برای پیدا کردن یه عموی دیگه، با همون لباس ها! از فکر و خیالاتی که به سرم زده بود خنده م گرفته بود. امبر که مثل من داشت اون ماجرای ساده رو دنبال می‌کرد، با آرنج زد به من و گفت: «به چی داری می خندی؟» - ببین... این خانم واسه چی برای پوشیدن لباس ورزشی رفت تو اتاق پرو؟ - خب واسه این که نبینن! - دقیقاً چی رو؟! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ✍🏼 🔹هنــــرڪـده ⇨http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🔸اثر هنرمند: سمیه کشاورز 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۷ : «اتاق پرو به وسعت شهر» عجب هوایی داشت شنبه! آسمون ابری
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. به نظرم می خواست یه چیزی بگه. اما، بعد از یه کم فکر کردن، زل زد به من. دستش رو آورد پایین و بعد... زد زیر خنده. همون طور که غش غش می خندید، گفت: «واقعاً فکر می کنی چه قدر به این مسئله فکر می کنه؟» - مطمئنم که اصلاً فکر نمی کنه! - من مطمئن نیستم که بقیه شون هم فکر کنن! به نشونه ی تأیید سری تکون دادم و با خودم گفتم: «فروشگاه های فرانسه اتاق تعویض لباس می خوان چه کار؟» امبر دستش رو برد به سمت شلوار های ورزشی. یک شلوار طوسی رنگ برداشت و به من گفت: «قشنگه؟» راستش به نظرم قشنگ نبود؛ اما بد هم نبود. شلوار بود دیگه! شلوار. صدایی از پشت سرمون گفت: «خانم ها، می تونم کمکتون کنم؟» همون آقا بود؛ متصدی لباس های ورزشی که سر بزنگاه غیبش می زد. امبر پرسید: «فقط همین شلوار ورزشی رو دارید یا مدل های دیگه ای هم...» که طرف دوید توی حرفش و گفت: «برای چه کاری می خواهید استفاده کنید؟» امبر گفت: «برای ورزش!» - متوجهم! چه ورزشی؟ - برای دویدن. طرف به دیگه رفت و یه ردیف شلوارک رنگ و وارنگ نشونمون داد و گفت: «بفرمایید... لباس برای دویدن!» امبروژا، که همچنان شلواره توی دستش بود، گفت: «اون که شلوار ورزشی نیست!» - شما گفتید می‌خواهید بدوید! این برای دویدنه. مناسب تره. زیباتر و جذاب تر هم هست. - اما من شلوار برای ورزش می خوام. - با شلوار که نمی شه ورزش کرد (!). - چه طور چنین چیزی ممکنه؟ این اسمش شلوار ورزشیه! از اسمش معلومه باهاش می شه چه کار کرد؛ مگه این که دویدن توی فرانسه ورزش محسوب نشه! طرف به وضوح خوشش نیومد. شونه هاشو انداخت بالا و گفت: «هر چی هست همونه که اون جاست.» و رفت. امبروژا شلوار رو گذاشت سر جاش و گفت: «من هیچ وقت نتونستم خودم رو قانع کنم که شلوارک بپوشم واسه ورزش. آخه می گم وقتی با شلوار هم می شه همون کار رو کرد چرا باید شلوارک بپوشم؟» به نظرم یه کم دلزده شده بود که آقای دیگه ای، که چند ثانیه ای می شد از دور داشت ما رو نظاره می‌کرد، اومد طرفمون و گفت: «به نظرم همکارم نتونست کمکتون کنه؛ نه؟» این یکی چه قدر مهربون بود! امبروژا با بی حوصلگی گفت: «مهم نیست! دنبال شلوار ورزشی می گشتم که ندارید.» طرف با روی گشاده و خندون دستش رو به سمت امبر دراز کرد و گفت: «با من بیایید. فکر می کنم من می تونم کمکتون کنم.» امبر خوشحال شد؛ خیلی خوشحال. خندید و این بار خیلی مهربون تر گفت: «ممنون!» و راه افتاد که متصدی مهربون دستش رو گذاشت رو شونه ی امبر و همون طور که با خنده حرف می‌زد اون رو با خودش برد سمت دیگه ای. امبر با توجه به آن چه در دینش بهش یاد داده‌ن خیلی خوب حدود را رعایت می‌کرد؛ اما اون حدود کجا و آن چه باید در واقع رعایت بشه کجا! اشکال از امبر نبود. اشکال از قوانین ناقصی بود که بهش انتقال پیدا کرده بود. عینک های شنا را برانداز می کردم و تصور می‌کردم هر کدوم می تونه آدمیزاد رو چه شکلی بکنه که یه نفر با صدایی بلند و جیغ وار گفت: «نه! شعور می خواد که تو نداری... احمق!» برگشتم. خانمی که نیمچه لباس به تن چند دقیقه قبل راه افتاده بود یه متصدی پیدا کنه خطاب به مردی که قطعاً متصدی نبود این جمله رو گفته بود. چند نفر داشتن نگاهشون می‌کردن اما کسی چیزی نمی گفت. خانمه با عصبانیت وارد یه اتاق تعویض لباس شد و بعد از یه دقیقه همون طور که بی‌وقفه زیر لب غر می زد، از اتاق اومد بیرون و لباس رو انداخت روی قفسه ای و رفت. نفهمیدم چی شد. اما از شواهد و قرائن حدس زدم اذیتش کرده بودن. دلم سوخت! اون زن حتماً زن خوبی بود که از رفتار اون مرد آن قدر عصبانی شده بود. اما کسی بهش نگفته بود این آزار می تونه به تبع پوشش خودش پدید بیاد؛ یعنی خودش باعث وقوع اتفاقی می شه که به شدت آزارش می ده. ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: «سوره ی انشراح» 🏡خانه ی هنر ⇨http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 📸 نگاه خسته ی من در هوای دیدارت چو عطر گل، زِ گلستان به هر کجا می‌رفت 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۵۸ : ... امبر آروم دستش رو برد بالا که اشاره کنه به خانومه. ب
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و بر عکس مسیر رفت، که خوش و خندان بود، حال و روزی خوشی نداشت. رسید به من. گفتم: «شنیدی صدای اون زنه رو؟ همون خانمه بود!» گفت: «آره، شنیدم. دیدی مرتیکه چه کار کرد؟» - نه، حالا تو مطمئنی عمدی بوده؟ - این ها مریضن... مریض... یکی مثل این پسره که من رو برد شلوار نشونم بده. بیا بریم. حالم خوب نیست. - چرا چی شده؟... مگه اون پسره چه کار کرد؟ - فکر کرده من هم مثل خودش یه لاییک بیچاره م که هرچی دلش بخواد بتونه بگه... ناراحت بود. صورتش سرخ شده بود. بهش گفتم: «می خوای بریم مرکز لباس های ورزشی؟ حتماً اون جا لباس ها تنوع بیشتری داره. هان؟ می خوای؟» سرش رو بالا انداخت؛ یعنی نه. فکر می کنم کلاً بی خیال لباس ورزشی شده بود. دستش رو روی شونه ش می کشید؛ همون طرفی که پسره دستش رو گذاشته بود. من هم قبلاً این کار رو کرده بودم؛ وقتی حیوون چندش آوری روی بخشی از دستم راه رفته بود. این تنها راهی بود که حس قبلی زودتر از بین بره! دوستم حالش گرفته بود. ناراحت بودم. رفته بودیم تفریح کنیم... دیدید چی شد؟ از اتفاقی که افتاده یا حرفی که زده شده بود چیزی نپرسیدم. به اندازه ی کافی ناراحت بود. نمی خواستم موضوع براش یادآوری بشه. از فروشگاه رفتیم بیرون. با دقت بیشتری نگاه کردم به لباس هایی که تن مردم بود. چه قدر زیاد بودن زن هایی که چیزی توی مایه های همون نیمچه لباس ورزشی تنشون بود و توی خیابون در حال پرسه زدن و خرید کردن بودن. گفتم: «هه هه...کل شهر اتاق تعویض لباسه!» نمی دونم شنید یا نه؛ امبر رو می گم. هنوز داشت زیر لب غر می زد و قدم های تند و سریع بر می داشت و فقط به رو به رو نگاه می کرد. گفت: «چرا فکر نمی‌کنن که شاید یک نفر مثل اون ها نباشه و خوشش نیاد؟ هان؟ چندشم می شه وقتی این طوری دستشون رو می زنن به من. می فهمی چی می گم؟» من فقط چند بار تجربه ی رد شدن سوسک از روی دست و پام و یه بار هم نشستن شب پره روی دستم رو داشتم. پس جوابی ندادم. اما تقریباً می فهمیدم چی می گه! بعد از چند دقیقه ادامه داد: «هر چی فکر می کنم می بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هیجان بیشتری ادامه داد: «حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می تونه مربوط بشه.» نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعه ی من انداخت چند لحظه سکوت کرد و بعد آروم گفت: «تو چه می دونی من درباره ی چی حرف می زنم... خوش به حالت!» عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جمله ی بی نظیری گفت! توی چه موضع افتخار آفرینی گیر کردم که بیش از گرفتار شدن راه و چاه رو نشونم داده، مگه به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه ای هم در اون موقع می تونستم انجام بدم؟ ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🎼 نماهنگ 🎙 با صدای: «سینا دست خوش» 🏡 خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: (چهره ی خیس) 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
🔹 بدون شرح! 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🎞 صحنه ی به شهادت رساندن در فیلم 🇮🇷 ما برای آن که ایران خانه ی خوبان شود رنج دوران برده ایم! 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۵۹ : ...امبر رو دیدم که داره به سمتم می آد. قیافه ش درهم و ب
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ایران. بعد از یک سال برمی گشتم ایران؛ بعد از یک سال تجربه های جورواجور و عجیب و غریب و خاص. اون قدر ذوق داشتم که نمی شد توصیف کرد. بعد از یک سال بر می گشتی و همه ی اون هایی رو که دوستشون داشتی می دیدی؛ همه شون به علاوه ی یه کوچولو که قبلاً نبوده و تو بدون این که هیچ وقت اون رو دیده باشی دوستش داری. پسر کوچولوی برادرم دیگه چهار ماهه شده بود! دو سه روزی بود که چمدونم رو بسته بودم و همه چیز آماده بود برای ترک کردن چند ماهه ی خوابگاه. دو روز پیش از اون روز رفتم مرکز «سِفورا» که جمیع خاندانِ عطر و ادکلن اصل رو می شه اون جا پیدا کرد. یادم بود مادرم همیشه می گفت دوران کودکی یک عطر یاس، براش آورده بودن که خیلی اون عطر رو دوست داشت و تموم که شده بود، دیگه اصلش رو پیدا نکرده بود. کلی صبر کرده بودم تا زمان حراج سفورا برسه. با خوشحالی رفتم توی فروشگاه و اون عطر رو برداشتم. زمانی طول نکشید. چون از قبل نشون کرده بودمش و چند روز یه بار هم سری بهش می زدم که مطمئن باشم سرجاشه! عطر رو که بردم حساب کنم دیدم با همون قیمت اصلی می خوان بفروشن و هیچ تخفیفی برام قائل نمی شن. گفتم: «ببخشید، گویا شما الآن توی حراج هستید؛ نه؟ پس ده درصد تخفیفی که روی در و دیوار خبرش رو دادید چی؟» فروشنده گفت: «بله، اما چند تا عطر هست که هیچ وقت بهشون تخفیف نمی خوره یکیش همینه که دست شماست.» برای این که خودم هم کمک کرده باشم تا بهتر بتونید قیافه ی من رو توی اون لحظه متصور شید، فرض کنید بارون داره می آد و شما از یک نفر بپرسید: «مگه بارون آب نیست؟ مگه بی رنگ نیست؟ چرا چند قطره ی نارنجی رنگ ریخت روی سر من؟» و اون بهتون بگه: «بله اما بین میلیاردها قطره گاهی دو قطره آب هویج می باره. همونه که الان باریده روی سر شما.» خب این از قیافه ی من! باری، عطر رو خریدم. بعد فکر کردم اگه گرون تر هم بود، به این که مادرم بعد از سال ها عطری رو که دوست داره هدیه می گیره می ارزه. لابه لای لباس ها و وسایل می چرخیدم و از طرفی تمیزی اتاق رو، که باید کاملاً تمیز تحویل می دادم، بررسی می کردم. همه چیز آماده بود. همه چیز خوب و عالی و خوشحال کننده بود. فقط... فقط دلم برای امبروژا خیلی تنگ می شد. وقتی دوباره برمی گشتم فرانسه دیگه اون جا نبود و برگشته بود آمریکا. یهو احساس کردم دلم خیلی برایش تنگ شد. راه افتادم که برم اتاقش. یک بسته شکلات هم بردم. فکر کردم: «شاید آخرین چای و شکلاتی باشه که با هم می خوریم.» گفت: «بیا تو.» در رو باز کردم. پشت میز نشسته بود. دست هاش رو گذاشته بود پشت سرش. تکیه داده بود به صندلی، بی حال و بی حوصله. رفتم کنارش و احوالپرسی جانانه ای کردیم. چشمم که بهش افتاد غصه دوری ازش چند برابر شد. اما سعی می کردم به روی خودم نیارم. انگار اون هم سعی می کرد چیزی به روی خودش نیاره. هر دو خنده های مصنوعی تحویل هم می دادیم و به زور درباره ی چیزهای بی سروته حرف می زدیم. انگار هیچ اتفاق خاصی قرار نبود بیفته. انگار صبح روز بعد باز بیدار می شدیم، می رفتیم دانشگاه، عصر بر می گشتیم، با هم شام درست می کردیم. تا این که امبر بدون هیچ پیش زمینه ای گفت: «تو فردا می ری ایران؟» - آره اما دو ماه دیگه برمی گردم. - اون موقع که دیگه من این جا نیستم. - بدترین قسمتش همین جاست. خیلی روزهای خوبی داشتیم. دلم برای لحظه لحظه ش تنگ می شه. فقط خندید. گفتم: من اصلاً قرار نبود بیام این شهر! هیچ وقت هم حکمتش رو نفهمیدم. اما خیلی خوشحالم که اومدم این جا. اگر نمی اومدم، الآن یه دوست خیلی خوب را از دست داده بودم. به رایانه ش نگاه کرد گفت: «من هم قرار نبود بیام این شهر. اما اومدم. حالا می تونی حکمت اومدن هر دومون رو از من بپرسی!» من و امبروژا مسخره بازی زیاد در می‌آوردیم. اما اون روز اصلاً و ابداً فضا به سمت شوخی نمی رفت. جدی ترین حرف های عمرمون بود انگار! حتی در شکلات ها رو باز نکردیم. امبروژا گفت: «می خوام یه چیزی رو بهت بگم.» - چی؟ - می خوام بدونی که هیچ وقت تصورم از مسلمون ها چیزی نبود که این جا و توی این مدت دیدم. من توی آمریکا با مسلمون ها در ارتباط نبودم. اونچه از جامعه یاد گرفتم هیچ شباهتی به چیزهایی که توی این مدت شنیدم و دیدم نداره. هی دختر... من تازه فهمیدم که مسلمون ها خودشون هم چند جورن! ⏪ ادامـه دارد... ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ✍🏼 چون وانمی کنی گرهی خود گره مباش ابروگشاده باش، چو دستت گشاده نیست 💠 هنــــرڪـده ⇨ https://splus.ir/roo_be_raah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ☘☘☘ 📚‌‌‌برشی از کتاب: «آنک آن یتیم نظر کرده» 🔹به لحظه‌ای، سیمای پیوسته گلگون محمد، از شرم، سربه سر سرخی گرفت و پیشانی گشاده‌اش را دانه‌های درشت عرق پوشانید. چون سکوتش به درازا کشید، خدیجه گفت: «از چه رو سخن نمی گویی، ای عموزاده؟‌‌‌» محمد گفت: «دختر عمو؛ تو بسیار مالمندی، و من مردی درویشم. از این رو، همسری می خواهم که در مال و حال به من مانند باشد.» 🔹ای محمد؛ این چه سخنان است که می گویی! در میان جمله ی عرب، در نسب و خاندان، کس از تو برتر نیست. در بین ایشان، به راستی و درستی نیز، کس مانند تو نیست. نیز، آگاهی که من خواستاران بسیار دارم، از بزرگان و جوانان عرب. من امّا، درباره ی تو چیزها شنیده‌ام و خود نیز چیزها دیده‌ام، که سوی تو رغبت کرده‌ام. اینک تو نیز اگر به من راغب باشی، من خود را کنیز تو خواهم دانست، و جمله ی دارایی و غلامان و کنیزان خویش را به تو خواهم گذارد. 🔹خدیجه، لختی ساکت شد. پس، چون آثار پذیرش در سیمای محمد دید، گفت: «بر من گمان نیک بدار، ای پسر عمو؛ چنان که من بر تو گمان نیک دارم. از بسیاری مَهر نیز پروا مکن؛ که هر چه باشد، من از مال خویش خواهم پرداخت.» محمد با انگشت شست عرق از پیشانی گرفت و گفت: «چنین باشد!‌‌‌» ✍ نویسنده: محمدرضا سرشار 💠 هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.: 🇮🇷 این کشور عشق است که صاحب دارد. 🔸 هنرمند: هانیه هادیان 🏡خانه ی هنر ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
رو به راه... 👣
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۰ : «شبی که دوست داشت سحر بشه.» فردای اون روز بر می گشتم ا
.: ┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۶۱ : - مگه مسیحی ها فقط یه جورن؟ - نه، نیستن. همین دیگه! من نمی دونستم این چیزها رو. من حرف های تو رو یادمه؛ بحث هایی که توی اون آشپزخانه و سالن می کردیم. ببین، من توی این مدت خیلی فکر کردم؛ به همه چیز. من فکر نمی‌کنم حرف شما اشتباه باشه. حداقل می تونم بگم جواب خیلی از سؤال هام رو توی این بحث ها گرفتم. دین تو به نیاز من نزدیکتره. این رو می فهمم. حالا دو راه دارم. یکی این که مسیحی بمونم و همیشه نگران باشم که اگه اسلام حق باشه چه کار کنم یا این که مسلمون بشم و به خدا بگم چیزی رو که فکر می کردم درست تره و اون قدر که عقلم رسید انجام دادم. تو نظرت چیه؟ امبروژای عزیز من! چه قدر صادقانه و سالم حرف زد. چه قدر اون دختر به من نزدیک بود؛ نزدیک دلم، نزدیک همه ی لحظه هایی که دعا می کردم. اما اون هنوز خیلی از دستورهای دینی اسلام رو نمی دونست. خیلی فکر کردم و دیدم اون با دونسته های نصفه و نیمه می خواد مسلمون بشه و اگر مسلمون بشه و جا بزنه، خیلی بدتر می شه. گفتم: «عزیزم، حرف هات خیلی عاقلانه هست. اما لازمه اول اسلام رو کامل بشناسی، بعد تصمیم بگیری. امروز به من می گی می تونی مسیحی بمونی یا مسلمون بشی. این برای اسلام آوردن کافی نیست. صبر کن تا روزی ببینی غیر از اسلام نمی تونی دین دیگه ای داشته باشی. اون روز وقتشه.» گفت: «یعنی چه کار کنم؟» گفتم: «درباره ی اسلام زیاد بپرس و زیاد بخون و تحقیق کن. اگر نیاز بود، برات از ایران کتاب می فرستم. اگه خواستی بیای ایران هم مهمون ویژه ی منی.» دلم می خواست خیلی بیشتر از این ها براش کاری انجام بدم. دلم می خواست با خودم ببرمش ایران. امبروژا اگه بزرگ شده ی یه خانواده ی مذهبی ایرانی بود، قطعاً در صف اول انقلابیون جا می گرفت. خیلی راضی بودم از این که خدا خواست به اون شهر برم. توی دلم می گفتم: «خدایا، شرمنده که زود ابراز نارضایتی می کنم قبل از این که بفهمم چی برام در نظر گرفتی!» صبح روزی که باید می رفتم چند نفر از بچه ها بیدار بودن؛ امبروژا، ریاض، مغی،... تا جلوی اتوبوسی که به ایستگاه راه آهن می رفت دنبالم اومدن. با مغی روبوسی کردم و ازش قول گرفتم عکس های عروسیش رو با دینش برام بفرسته. برای ریاض آرزوی موفقیت کردم و این که در مسیر حق بمونه و امبروژا... بغلش کردم. بغلم کرد. چه قدر گریه کردیم... هیچ حرفی نزدیم... حتی خداحافظی هم نکردیم. بهش نگفتم که بهترین دوست من توی فرانسه بوده و خواهد بود. نگفتم که هدیه ی خدا بوده برای من تو دنیای خدانشناس و بی دین فرانسوی. نگفتم که خیلی خیلی دلم برای ثانیه ثانیه هایی که با هم بودیم تنگ می شه؛ برای لحظاتی که غذا درست می‌کردیم، لحظاتی که با هم بیرون می رفتیم و ساعت های طولانی که با هم بحث می‌کردیم. نگفتم که دلم می خواد فکر کنم که وقتی برمی گردم باز هم همون جاست. نگفتم که احساس می‌کنم «دنبال حق بودن» مهم ترین عاملیه که اختلافات رو ناپدید می کنه؛ که اون قدر اشتراکات اعتقادی آدم ها رو به هم نزدیک می کنه اشتراک زبان و ملیت و رنگ و نژاد حرفی برای گفتن نداره. نگفتم چه قدر از روزی که بهم گفت احساس می کنه از دو تا خواهرش بهش نزدیک ترم احساس مسئولیتم نسبت بهش بیشتر شد. نگفتم خداحافظی از نزدیکان سخته و حالا می بینم اون هم از نزدیکان منه. نگفتم که چه قدر براش دعا می کنم و به مهربونی خدامون یقین دارم که دستی رو که به سمتش بلند می شه و عاقبت به خیری طلب می کنه پس نمی زنه. نگفتم... هیچ کدوم رو نگفتم... اون هم درست مثل من هیچ نگفت. هیچ کدوم از جواب هایی رو که شنیدم نگفت! فقط گریه کرد. بدیهات نیاز به بیان شدن ندارن. نیاز نداری بهت بگن خورشید توی آسمونه تا بفهمی نورش داره چشم هات رو می زنه. اشک ها چه حجمی از اطلاعات رو جا به جا می کنن! چند گیگا؟... چند صد گیگا؟... نمی دونم. دیگه نگاهش نکردم. دندون هایم رو روی هم فشار دادم، بلکه اون گریه ی بی موقع تموم بشه و نشد که نشد... سوار اتوبوس شدم. ننشستم. از بالای پنجره که باز بود دستم رو بردم بیرون و براش تکون دادم لحظات ‌آخر امبروژا بلند گفت: «اگه هم دیگه رو ندیدیم... اتوبوس حرکت کرد. بلندتر داد زد: «اگر دیگه هم رو ندیدم... روز ظهور هم دیگه رو پیدا می کنیم، باشه؟» حتماً امبروژا! قول می دم همرزم خوبم. و این بود خداحافظی دو بچه شیعه از هم. هنوز اون لحظه رو یادمه... انگار همین امروز صبح بود. ⏪ پـایـان ……………………………………… 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.com/rooberaah ┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
.: ☘ 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•
.: ✍🏼 🔹هنــــرڪـده ⇨ http://eitaa.com/rooberaah 🔹⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
.: 🇮🇷 «پیش چشمم همیشه آرش ها می‌کنند حفظ حریم ایران را» ☘ هنرمند: «امیر محمد سرمدی» 🏡 خانه ی هنر ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈• ⇨ http://eitaa.com/rooberaah ✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•✾••┈•