eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
538 عکس
123 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به سمت صدا چرخیدم. با همون چشمهای رنگی نگاهم میکرد و همون لبخند روی لبش. کمی دست دراز کرد و چادر رو سمت من گرفت. چرا اینقدر هول کرده و مشوش بودم؟! باید جلوی آقا سلمان خودم رو حفظ می کردم! اروم قدمی جلو رفتم و دست دراز کردم و چادر عزیز رو از دستش گرفتم. بعید میدونم تشکری که زیر لب کردم رو شنیده باشه. زیر نگاهش سر به زیر انداختم و با یه دستم چادری که داشت روی سَرم لیز می خورد رو جلو‌کشیدم. _ان شاالله همیشه به شادی با صدای آقا سلمان سر بلند کردم. نگاهش به ریسه های رنگی نصب شده ی سر درِ خونه ی عزیز بود _یادمه اقا رحمان خیلی دلش میخواست وصلت خواهر زادش با سعید رو ببینه. الهی که خوشبخت بشند. خدا رو شکر که سعید هم بعد این همه سال به مراد دلش رسید این رو گفت و داخل خونه رفت و باز مشغول آبیاری باغچه اش شد. نفهمیدم چی شد که لحظه ای‌ چشم تو‌چشم با نیما شدم و اون هم از خدا خواسته نگاهم رو شکار کرد. ‌لبخندش عمیق تر شد و با صدایی آروم و لحنی پر از تمنا گفت _کاش.. منم به مراد دلم برسم.‌ لحظه ای حس کردم نفس کم آوردم. مات بودم و مبهوت از حرفهایی که تا حالا نشنیده بودم. اینقدر ناتوان شده بودم که حتی توان گرفتن نگاهم از چشمهاش رو‌نداشتم. باز صدای گیرا و پر احساسش تمام محیط شنیداریم رو در نوردید و انگار راهش رو سمت مغزم گم کرده بود و‌مستقیم به قلبم نفوذ کرد. _خیلی وقته قول تو ‌رو به دلم دادم، همبازی بچگیهام! حس و حالم قابل توصیف نبود. ترس، دلهره، هیجان هر چی که بود نفسم رو تنگ کرده بود. دیگه جای موندن نبود. نگاه هاش سنگین بود و حرفهاش سنگین تر! لبه ی چادرم روتوی مشتم فشردم و نگاهم رو ازش گرفتم.‌ به سختی پاهام رو از از زمین جدا کردم و سمت خونه ی عزیز رفتم.‌ و چه هیاهویی توی مغزم سرم بود و چه غوغایی در قلبم! چقدر مسیر چند متری تا خونه ی عزیز طولانی می نمود و چرا نمی رسیدم. سنگینی نگاهش رو هنوز هم حس می کردم. تا به آستانه ی در رسیدم بدون لحظه ای معطلی داخل رفتم و در رو محکم کوبیدم. بلافاصله صدای سعید بلند شد _خواهر جون، با در حیاطم دعوا داری؟ لب حوض نشسته بود و‌من فقط مات نگاهش کردم. ابرو در هم کشید و پرسشگر نگاهم کرد _خوبی ثمین؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هنوز از اون حال خارج نشده بودم جوابی به سعید ندادم که مامان جلو اومد _وا، چته دختر مگه جن دیدی؟ چادر رو از دستم گرفت و همینجور که سمت عزیز می رفت بازش می کرد _مبارکت باشه عزیز جون، بیا بنداز سرت ببین اندازه اس؟ بین صحبتها و نظر دهی بقیه در مورد چادر عزیز، من کمی خودم رو‌جمع و‌جور کردم. انگار تمام انرژی درونم تحلیل رفته بود.قدم هام رو به سمت پله های ایوون برداشتم. دلم چند لحظه سکوت و‌تنهای می خواست تا مغزم بتونه اتفاقات چند دقیقه پیش رو کمی تحلیل و آنالیز کنه. هنوز وارد سالن نشده بودم که مامان در حالی که چادر رو تا می زد ، صدام کرد _ثمین جان، یه بار دیگه تا خونه ی افسر خانم برو مادر. چادر عزیز یکم بلنده جلوی دست و پاشو میگیره. به حمیده خانم بگو... اصلا امکان نداشت من دوباره به اون خونه برگردم! هول و دستپاچه وسط حرف مامان پریدم _من دیگه نمیرم مامان. اصلا... افسرخانم و حمیده خانم نبودند.‌وقتی اومدن خودت ببر! مامان که می دونست من از خدامه بهونه ای پیش بیاد و سر از خونه ی افسر خانم در بیارم، متعجب از حرفم نگاهم کرد. _وا، تو ‌یهو چت میشه دختر؟ حالا همیشه که باید به زور نگهت می داشتم نری اونجا.‌امروز که کار داریم ناز می کنی؟ وقت و حوصله ی کل کل با مامان رو نداشتم و بی حرف وارد سالن شدم و داخل یکی از اتاقها پناه گرفتم. چشمهام رو بستم و به افکار و خاطراتم فرصت خود نمایی دادم. جمله ی آخر نیما مدام توی سرم اکو می شد و با هر بار تکرارش یکی از خاطراتم زنده می شد. ... همبازی بچگیهام! یاد روزهایی افتادم که با سمیه و ندا و‌ نسرین بازی می کردیم و چون اونها بزرگتر از من بودند، گاهی شیطنت می کردند و اسباب بازی ها رو از من می گرفتند. من هم که با سلاح گریه خوب آشنا بودم و تموم حرفهام رو با این ترفند به کرسی می نشوندم، بی امان شروع به گریه می کردم. سعید و نیما هم سن بودند و‌با فاصله ی هشت سال، از من بزرگتر بودند. در نبود سعید، نیما هوادار من بود و سریع خودش رو‌به معرکه می رسوند. به سمیه تشری می رفت و خواهرای خودش رو بیشتر دعوا می کرد. بی معطلی چیزی رو‌که می خواستم دستم میداد و کلی خط و نشون برای بقیه می کشید که مبادا دوباره باعث ناراحتی و گریه ی من بشند. حتی بارها که شیطنت رو از حد می گذروندم و سعید رو کلافه می کردم، نیما پا درمیونی می کرد و اجازه نمی داد سعید برخوردی با من داشته باشه. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت سعید همیشه حکم بزرگتر و حامی برای من و سمیه داشت و در نبودش نیما، بیشتر مراقب من بود. خاطره ی روزی که با پای زخمی و چشم گریان، سرنشین دوچرخه ی نیما تا دم در خونه شده بودم برام پر رنگ شد! من و ندا توی یک تیم بودیم و سمیه و نسرین هم در تیم مقابل. مسغول بازی پر نشاطِ وسطی بودیم. اون دوتا سعی میکردند با توپ پلاستیکی توی دستشون به ما ضربه بزنند و ما رو از دور بازی خارج کنند و ما تمام توانمون رو بکار می گرفتیم که مورد هدف ضرباتشون قرار نگیریم. هر چه تلاش اونها بیشتر می شد، سرعت عمل ما هم اضافه تر می شد. نهایتا توپ دست نسرین افتاد و با ضربه ی محکمی توی صورتم نشست و به شدت زمین خوردم. درد زیادی روی یک طرف صورتم و زانوم حس می کردم. صدای گریه هام تمام حیاط خونه ی افسر خانم رو پر کرده بود. اون روز سعید همراه بابا برای ثبت نام مدرسه رفته بودندو نیما کمک پدر بزرگش مشغول تمیز کردن باغچه بودند. بین داد و فریاد و گریه هام چهره ی نگرانش رو بالای سرم دیدم. کنارم نشست، نگاهش رو به پای مجروحم داد. خواست دستم رو از جای زخم بلند کنه که فریادم بالا رفت _ولم کن، پام درد میکنه نگران تر نگاهم کرد و آروم و دلسوز گفت _بذار ببینم چی شده دستم رو برداشتم و نگاهش که به لباس پاره و زخم پام خورد، اخمهاش رو در هم کشید. به هر سه دختر کنارش نگاه کرد _کی زدش؟ ندا که سر جِر زنی های نسرین و سمیه دلش پر بود، با اعتراض گفت _این دوتا، توپ دست نسرین بود محکم زد تو صورتش بعدم خورد زمین. اینا خیلی بد بازی می کنند اخم نیما غلیظ تر شد و رو به سمیه کرد _تو‌باید مراقب خواهر کوچیکت باشی نه اینکه بزنی اینجوری ناکارش کنی بعد هم رو به نسرین کرد و با غیظ بیشتری گفت _هنوز نمی دونی با کوچکتر از خودت باید آرومتر بازی کنی؟ مگه میدون جنگه اینجوری زدی تو صورتش؟ سمیه و نسرین خجالت زده سر پایین انداختند. نیما باز نگاهش رو به من داد و به آنی اخمهاش باز شد و باز نگاهش مهربون شد. _می خوای ببرمت خونتون؟ بین هق هق گریه هام سرم رو به علامت تایید حرفش تکون دادم. _می تونی راه بری؟ با گریه گفتم _نه، خیلی درد می کنه. باز نگاهش پر اخم شد و لحنش تلخ و معترض، رو به سمیه و نسرین کرد. _کمک کنید بلند بشه تا من دو چرخه ام رو بیارم بلافاصله سمت انباری رفت و دو چرخه اش رو بیرون آورد. با کمک سمیه و نسرین تَرکِ دو چرخه نشستم و نیما آروم و با احتیاط من رو تا در خونه همراهی کرد و تحویل مامان زهرا داد و به جای بقیه، بارها و بارها از مامان عذر خواهی کرد. و من چقدر ساده و بچگانه فکر میکردم که هدف از این حمایتها رو نفهمبده بودم! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت توی شلوغی و تکاپوی رسیدن به شب عروسی، لحظه ای فکر نیما از سرم بیرون نمی رفت و من سعی داشتم در جمع خوانواده و فامیل، طبیعی رفتار کنم. اما از نگاه های سمیه و مامان می شد فهمید که خیلی هم موفق نبودم. روز بعد، حال بهتری داشتم. حوالی بعد از ظهر سمیه همراه بقیه دخترهای فامیل به آرایشگاه رفته بود. سعید هم درگیر شستن ماشین و گلفروشی. بابا و بقیه مردها بیرون از خونه دنبال شیرینی و بقیه تدارکات شب بودند. من ومامان به همراه عمه مهین توی آشپزخونه مشغول بودیم و عزیز هم به اصرار ما راضی شده بود چند دقیقه ای استراحت کنه. صدای ممتد زنگ خونه و بلافاصله ضرباتی که به در می خورد، من رو با عجله از آشپزخونه به پشت در حیاط کشوند. تا زبونه ی قفل رو‌کشیدم، در به شدت باز شد و ضربه ی محکمی به پام‌خورد و صدای ناله ام بلند شد. با عصبانیت سر بلند کردم که خودم رو‌در مقابل جوانی بلند قامت با هیکلی ورزیده و اخمهایی در هم دیدم. هیچ‌وقت از این آدم و پدرش دلخوشی نداشتم. تو این چند سال بارها دیدم با حرفها و رفتارهاشون چجوری مامان و عزیز رو آزار دادند. چقدر دلم می خواست تموم نفرتم رو روی زبونم بریزم و اونی که لایقشونه بارشون کنم ولی نه جراتش رو داشتم و نه اجازه اش رو. _می خوای همین جوری وایسی منو‌نگاه کنی؟ برو کنار بچه، بگو بزرگترت بیاد با صدای ماهان و لحن تحقیر آمیزش به خودم اومدم.‌ از حرص دندون به هم ساییدم _بزرگترم نه مث تو بیکاره نه دنبال شرّ... هنوز حرفم تموم نشده بود که دایی منصور دست پسرش رو پس زد و بی اجازه وارد خونه شد. الحق که پسر کو ندارد نشان از پدر... طبکار نگاهم کرد و انگار مودبانه حرف زدن، تو قاموس اینها تعریف نشده بود _اون پیر زنه کجاس که تو‌رو فرستاده دم در؟ نگاهش توی حیاط چرخی زد _چه بساطی هم راه انداختن، خونه بی صاحاب گیر آوردید دیگه؟ اینقدر از رفتارشون جا خورده بودم که مغزم به هیچ‌عکس العملی قد نمی داد. و مامان بود که تو اون موقعیت به کمکم اومد. _سلام داداش، خوش اومدین مامان هیچ‌ وقت نتونست به حضور برادرش دلخوش باشه و همیشه ازش واهمه داشت. دایی بدون اینکه جواب سلام مامان رو‌بده پوزخند مسخره ای زد _داداش! هنوز باور نکردی ما با هم هیچ سنمی نداریم نه؟ مامان مثل همیشه جانب احترام رو رعایت می کرد، انگار بی احترامی برادرش رو ندید. در حالی که از پله ها پاین میومد گفت _شما همیشه برادر بزرگتر من هستی و من هیچ‌ وقت منکر خواهر برادریمون نبودم. دایی باز بی توجه به مامان دوری توی حیاط زد و باغیظ گفت _سور سات عروسی راه انداختید؟ این خونه صاحب نداشته که شده کاروان سرا؟! مامان نفسش رو سنگین بیرون داد _خدا صاحبش رو حفظ کنه، امشب عروسی سعید و مرضیه است. آقا رحمان گفت دعوتتون کرده. من که خوشحال شدم اومدید، فقط چرا تنها؟ پس بقیه کجاند؟ 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖 .
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت ماهان که تا الان دم در ساکت ایستاده بود وارد حیاط شد. مثل پدرش بدون سلام و ذره ای احترام مامان رو مخاطب قرار داد _ما واسه عروسی نیومدیم، خریدار آوردیم خونه رو ببینه، جمع کنید بساطتون رو تا خودم همه رو‌نریختم بیرون مامان که تلاش داشت حرمت برادرش رو حفظ کنه، نگاه توبیخ گرش رو به برادرزادش داد و با لحنی محکم گفت _اولا سلامت یادت رفت، ثانیا ، من و پدرت خواهر برادریم و هر بحثی هست بین خودمونه، بهتره که کوچیکترا خودشون رو قاطی بحث بزرگترا نکنن ماهان که خیلی بهش بر خورده بود، یکی دو‌قدم جلو اومد و با لگدی سبد میوه ی لب حوض رو‌ روی زمین ریخت و صداش رو بلند کرد _جمع کن بابا این حرفا رو، اومدین تو خونه ی بابای من مهمونی گرفتید حالا دو‌قورت و‌نیمتون هم باقیه؟ الان حالیتون می کنم... این رو گفت و‌چند تا از صندلی های کرایه ای که گوشه ی حیاط بود برداشت و به سمت در حیاط رفت و صندلی ها رو‌ وسط کوچه ریخت. از صدای ماهان، عزیز و عمه مهین به سرعت خودشون رو‌به حیاط رسوندند. باز صدای فریادش کل حیاط رو برداشت _شماهایی که ادعای دین و‌ایمانتون میشه چرا دارید تو‌خونه ی غصبی زندگی میکنید؟ چند ساله احترامتونو نگه داشتیم دیگه روتونو کم کنید بابا. من وحشت زده، کنار در ایستاده بودم و نظاره گر معرکه ای که دایی و پسرش به پا کردند. ماهان که قصد کوتاه اومدن نداشت، همچنان فریاد میزد و دسته ی دیگه ای از صندلی رو با فاصله ی کمی سمت من پرت کرد. ناخوداگاه جیغی زدم و از در حیاط بیرون رفتم. هیچ‌مردی کمک ما نبود و از ترس گریه ام گرفت. ناگهان صدای مردونه ای انگار برام قوت قلب شد _چه خبره ثمین خانم؟ تا برگشتم باز با چهره ی نگرانی که از بچگی تصویرش در ذهنم نقش بسته بود، روبرو شدم. نیما نگران نگاهم می کرد و وقتی از من جوابی نشنید به ماشین سفید رنگ ومدل بالایی که کمی اون طرف تر پارک شده بود اشاره کرد _آقا منصور اومده؟ اشکهام رو پاک کردم و با صدای لرزان جواب دادم _بله، هیچ‌کس خونه نیست. دارن تموم وسایلو به هم میریزن، تو رو خدا یه کاری بکنید. اخمهاش در هم رفت و بی معطلی یا اللهی گفت و وارد خونه شد . 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت چیزی نگذشت که با صدای فریادهای مردونه ای دوباره داخل خونه برگشتم. یقه ی نیما اسیر دست ماهان شده بود و هر آن ممکن بود با هم درگیر بشند. هر دو‌، با غضب به هم نگاه میکردند و‌باز صدای ماهان بود که فضا رو‌پر کرد _آخه تو چکاره ای این وسط؟ بحث خونوادگی ما هیچ‌ربطی به تو نداره بزن به چاک ببینم. نیما با شدت روی دست ماهان کوبید و یقه اش رو رها کرد، خواست حرفی بزنه که مامان پا درمیونی کرد و نگران گفت _آقا نیما، شما برو پسرم.‌ ما خودمون حلش می کنیم.‌ نیما نگاه پر اخمش رو از مرد روبروش گرفت و رو به مامان کرد _باشه زهرا خانم، هر چی شما بگید. ولی من الان زنگ میزنم پلیس بیاد. ماهان پوز خندی زد _اره کار خوبی میکنی، زنگ بزن پلیس شاید بتونیم اینا رو از خونمون بندازیم بیرون. نیما چشم غره ای به ماهان رفت و گوشیش رو از جیبش بیرون آورد از ماهان فاصله گرفت و سمت در اومد. مامان با عجله پشت سرش رسید _آقا نیما نیما که مشغول شماره گرفتن بود برگشت _بله مامان همچنان نگران بود و مضطرب _نیازی نیس پلیس خبر کنی، نمی خوام بیشتر از این آبرو ریزی درست بشه. اینا مثل همیشه یکم سر و صدا میکنند و میرند نیما کلافه نگاهش بین مامان و دایی چرخید چَشمی گفت و با اکراه از خونه بیرون رفت. مستاصل دنبالش رفتم. _میشه سعیدو خبر کنید؟ گوشی به دست سمت من برگشت، کمی نگاهش توی صورتم دو دو زد _سعید رو خبر نکنم بهتره، شماره شوهر سمیه خانم رو داری؟ با تکون سر پاسخش رو دادم و شماره رو گفتم. بلافاصله تماس گرفت و ازش خواست خودش رو برسونه. بعد از قطع تماس، تشکری کردم و باز نگاه نگرانش توی صورتم نشست _خیلی ترسیدی، برو پیش ندا. اونجا بمون تا اینا برن خجالت زده سر به زیر انداختم _نه خوبم ممنون، میرم پیش مامان همون موقع صدای فریاد دایی بلند شد و به سرعت وارد خونه شدم _این خونه مال منه، منم نمیذارم امشب هیچ‌مراسمی اینجا برگزار بشه نگاهم به عزیز افتاد که با رنگ پریده دست به قلبش گرفته بود و روی پله نشسته بود. در مونده به دایی نگاه می کرد _چرا همیشه دنبال به هم زدن آرامش خواهرت هستی؟ حالا من رو به مادری قبول نداری ولی زهرا که خواهرته همخون هم هستید. حداقل اگه حرمت من رو نگه نمیداری، به حرمت پدرت، اینجور با زهرا تا نکن. دایی دندونهاش رو روی هم میفشرد و تهدید وار سمت عزیز اومد _نه تو مادر منی، نه دخترت خواهر من. شماها، دوتا غریبه ی گدا گشنه اید که مثل مار چنبره زدید روی اموال پدر من. مامان که دیگه نمی تونست بی حرمتی دایی نسبت به مادرش رو تحمل کنه، رو به دایی کرد و صداش رو کمی بالا برد _خجالت بکش منصور، ما چه حقی از تو خوردیم که همیشه اینجوری طلبکاری؟ خودتم خوب می دونی آقا جون قبل فوتش خونه رو به نام عزیز زد. الانم از خونه مادر من برو بیرون وگرنه... صدای ماهان بود که حرف مامان رو قطع کرد. با قدمهای بلند و پر حرص خودش رو به مامان رسوند _وگرنه چی؟ میخوای چکار کنی؟ بهتره شما از اینجا برید بیرون تا کل خونه رو رو سرتون خراب نکردم. ترسیده خودم رو‌به مامان رسوندم وجلوش ایستادن. از این پدر و‌پسر هیچ‌حرکتی بعید نبود و ممکن بود آسیبی به مامان برسونند. با گریه فریاد زدم _گمشو از اینجا برو، چکار به مامانم داری نگاه ماهان سمت من کشیده شد و باز همون پوزخندش روی لبش نشست. بازوم رو‌گرفت و به کنار هولم داد _برو کنار ببینم بچه، اگه خیلی رو مخم راه بری میزنم لهت میکنما _این همه غلط اضافی رو از کی یاد گرفتی؟ ماهان سمت صدا برگشت و بلافاصله مشتی محکم با صورتش برخورد کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت به لحظه نکشید که ماهان و سعید با هم درگیر شدند و صدای داد و فریاد بقیه هم بالا رفت. مامان التماس سعید رو میکرد و تلاش داشت از هم جداشون کنه اما بی فایده بود. نیما هم دوباره خودش رو به معرکه رسوند، مامان که از پسر و بردار زاده اش نا امید شده بود، ملتمسانه رو به نیما کرد _تو‌رو خدا یه کاری بکن آقا نیما، سعید رو از اینجا ببر. الان یه بلایی سر همدیگه میارن نیما هم به توصیه مامان سعی داشت سعید رو از ماهان دور کنه و مگه میتونست؟! هیچ‌کدوم قصد کوتاه اومدن نداشتند و کاری از کسی بر نمیومد. من هم کناری ایستاده بودم و وحشت زده چشمم دنبال برادرم دو ‌دو میزد که مبادا بلایی سرش بیاد. مامان که دیگه مستاصل شده بود با چشم گریون سمت بردارش رفت و صدا بالا برد _منصور یه کاری بکن. این بچه امشب عروسیشه نذار بیشتر از این آبرو ریزی بشه. الان میزنن همدیگه رو ناکار میکنند. تو‌رو خدا منصور ... دلم برای مامان می سوخت هیچ‌وقت اینجوری به برادر بی معرفتش رو نزده بود. اما دایی که می دونست پسرش با اندام ورزیده اش حریف سعید میشه، با خونسردی دست به سینه به دیوار لم داده بود و رضایتمند نظاره گر معرکه بود. اون طرف عزیز حالش بد شده بود و عمه سعی داشت کمکش کنه. مامان بیچاره توی سرش می زد و گاهی وسط دعوا می رفت و التماس پسرش رو میکرد و گاهی التماس برادرش و گوش هیچ کدوم بدهکار نبود. چیزی طول نکشید که محمود و صادق شوهر سمیه با یکی دوتا از مردهای همسایه که سر و صدا رو شنیده بودند، سراسیمه وارد خونه شدند. تازه اونجا بود که دایی احساس خطر کرد و قبل از بقیه جلو رفت و دست پسرش گرفت وکنار کشید. محمود و بقیه هم سعید رو کنار کشیدند. به کمک بقیه زد و خوردها تموم شد اما همچنان دعوای لفظی ادامه داشت لباس سعید پاره شده بود و کمی بینیش خونی بود. با ورود بابا رحمان، سعید کمی عقب نشینی کرد.‌همیشه احترام خاصی برای بابا قائل بود و‌مراعاتش رو می کرد. بابا که تازه فهمیده بود ماجرا چیه، قبل از هر کسی سراغ سعید رفت و اخمی در هم کشید _تو اینجا چکار می کنی؟ مگه نرفتی دنبال ماشین؟ مگه نباید الان آرایشگاه باشی؟ سعید که هنوز نفس نفس می زد، نیم نگاهی به ماهان انداخت و معترص گفت _کارتمو جا گذاشتم، اومدم ببرم که دیدم این دوتا عین کفتار... _سعید! با تشر بابا، سعید سکوت کرد و ادامه نداد. بابا دست تو‌جیبش کرد و کارتش رو به سعید داد. و با اشاره ی سرش ازش خواست که بره. سعید علیرغم میلش به اجبار بیرون رفت و بابا برای اطمینان بیشتر، صادق رو دنبالش فرستاد. بعد از رفتن سعید رو به دایی کرد _اقا منصور، امشب اینجا عروسی خواهر زادته. اگه دلت میخاد بمونی که قدمت روی چشم. اما اگه دنبال شر درست کردنی برو که امشب وقتش نیست. خودت بهتر میدونی اگه پای پلیس وسط بیاد خیلی مسایل پیش میاد که راحت گرفتار می شی. هیچ وقت نفهمیدم بابا چه آتویی از دایی داشت که دایی اینقدر ازش می ترسید. بعد از حرفهای بابا، دایی کمی خط و نشون کشید و از اونجا رفت. شاید از همون روز بود که نفرت دایی و ماهان توی دلم جا گرفت و شاید این نفرت در تغییر مسیر زندگیم تاثیر زیادی داشت. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حال عزیز جون خیلی خوب نبود و من و مامان از نگرانی، بیخیال آرایشگاه رفتن شدیم. بابا به کمک چند تا از مردها، حیاط رو مرتب و برای ورود مهمونها آماده کرد. توی اولین فرصتی که پیدا کردم، لباس عوض کردم و دستی به سر و صورتم کشیدم. موهای بلندم رو دورم ریختم و تو آینه نگاهی به خودم انداختم. آرایش ملایمم بد نبود، ولی چقدر دلم می خواست برای عروسی تنها برادرم مثل سمیه به آرایشگاه برم و زیبا تر باشم. مامان که مدتها برای این مراسم برنامه ها داشت، الان ناراحت و نگران کنار عزیز نشسته بود و با اصرارهای من حاضر شد لباس عوض کنه. دایی و پسرش عروسی برادرم رو به کاممون تلخ کردند و چقدر دلم می خواست تموم ناراحتیم رو سرشون خالی کنم. نزدیکای غروب یکی یکی مهمونها میومدند و کم کم با ورود اونها حال و هوای ما هم عوض شد. چادر رنگی مجلسیم رو روی سرم انداختم و توی ایوون کنار نرده ها ایستادم و به مهمون ها خوش آمد میگفتم. بی اختیار هر از گاهی نگاهم سمت در می رفت و انگار منتظر کسی بودم. و‌چقدر زود این انتظار پایان یافت! خونواده ی افسر خانم جزٕ اولین مهمونها بودند که دسته جمعی همراه همسر و دختر و داماد و‌نوه هاش وارد خونه شدند. تو‌اون جمع چند نفره ای که دم در با بابا رحمان خوش و بش میکردند، چشمم فقط دنبال یک نفر رفت. نیما که همین چند ساعت پیش وسط دعوا زد و خورد می کرد، حالا با ظاهری بسیار آراسته که چشم من رو دنبال خودش می کشید، کنار بابا ایستاده بود و معلوم بود بابا داره به خاطر کمک هاش ازش تشکر میکنه. بعد از چند دقیقه همگی وارد حیاط شدند و ندا از همون پایین با ذوق برای من دست تکون داد. از اومدنش خیلی خوشحال بودم و متقابلا براش دست بلند کردم. همون لحظه با نیما‌که‌دقیقا پشت سر ندا بود، چشم تو‌چشم شدیم. چقدر تو ‌اون کت طوسی رنگ و پیراهن و شلوار روشن، زیبا جلوه می کرد. موهای براقش که بالا زده بود و به سمت چپ مایل شده بود و ته ریشی که صورتش رو مردونه تر نشون میداد، تموم احساسات دخترانه ام رو به چالش می کشید. چرا قبلا هیچ‌کدوم‌از اینها برام جلب توجهی نداشت؟! برای چند ثانیه نگاهم روی چشمهای روشنش قفل بود و لبخند کم رنگ روی لبش که شاید فقط من دیدمش! چشم از نوه ی خوش تیپ و خوش پوش افسر خانم گرفتم و به مهمونها خوش آمد گفتم. ندا رو‌در آغوش کشیدم و انگار مدتهاس همدیگه رو‌ندیده بودیم. مجلس شلوغ شد و همه مشغول جشن و پایکوبی. من و ندا مثل همیشه که همدیگه رو‌میدیدیم، از جمع فاصله گرفتیم و گوشه ای مشغول گپ و گفت بودیم و اعتراض سمیه و بقیه هم برای بردن ما در وسط مجلس فایده انداشت. ندا نگاهی به مرضیه که عروس مجلس بود انداخت و آهی کشید _خوشبحالت ثمین. چقدر امشب خوشحالی که عروسی برادرته از ذوق، لبخند عمیقی روی لبم نشست _خیلی ندا، اصلا سعید رو‌تو لباس دامادی دیدم دلم می خواست بپرم بغلش کنم _الهی که خوشبخت بشن.‌ کاش نیما هم زودتر ازدواج می کرد.‌ خیلی دلم می خواد عروسی داداشمو ببینم با اومدن اسم نیما کمی خودم رو جمع و‌جور کردم و نگاه از ندا گرفتم. اروم گفتم _نگران نباش، ان شاالله به زودی نوبت آقا نیما هم میشه ندا که انگار خیلی دلش پر بود، نفس عمیقی کشید و‌غصه دار گفت _والا من که چشمم آب نمیخوره. چند سال مامان اینا دارن بهش میگن و هر بار یه جوری از زیرش در رفته. دیگه دختری نیست که مامان بهش معرفی نکرده باشه. حتی حاضر نیس یه جلسه باهاشون حرف بزنه بعد نظرش رو بده. همش میگه هر وقت وقتش شد خودم میگم بهتون. نمدونم کی قراره وقتش بشه.مامانم خیلی نگرانشه. با حرفهای ندا، جوششی درونم به پا شده بود و زبانم به حرفی باز نمی شد. نگاهم رو به زمین دوخته بودم که‌مبادا چشمهام چیزی از حال درونم رو لو ‌بده. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دست ندا روی دستم نشست و سر بلند کردم. نگاهش رو‌مستقیم تو‌چشمم دوخت و صداش رو‌کمی پایین آورد _،ثمین یه چیزی بهت بگم قول‌میدی بین خودمون بمونه؟ متعجب، سر تکون دادم _آره، بگو _قسم بخور به کسی نمیگی، بگو جون مامانت کلافه سری تکون دادم _چکار به مامانم داری؟ تا حالا چی گفتی و من دهن لقی کردم؟ نمیگم دیگه نگاهش سمت شلوغی مجلس رفت و من هم مسیر نگاهش رو دنبال کردم. با همون لحن غصه دار گفت _ببین مامانمو چشمم به حمیده خانم افتاد که انگار با حسرت سمیه رو می پایید و لحظه ای ازش چشم بر نمیداشت. _مامان خیلی دلش می خواست سمیه عروسش بشه، دو سال پیش که شنید آقا صادق اومده خاستگاری، خیلی به نیما اصرار کرد که زودتر دست به کار بشه تا سمیه از دستشون نره، ولی نیما زیر بار نرفت و چنان دعوایی راه انداخت که نگو. الان هم مامان ناراحته که چرا نیما راضی نشد برای سمیه پا پیش بذاریم... از شنیدن حرفهاش متعجب نگاهش کردم. هیچ وقت حرف نیما تو خونه ی ما نبود! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت _فکر کنم نسرین هم یه چیزایی به سمیه گفته بود و فهمیده بود اونم نظرش در مورد نیما مثبته ولی نیما وقتی فهمید نسرین با سمیه صحبت کرده خیلی قاطی کرد.‌کم مونده بود نسرین رو بزنه. می گفت اول باید نظر منو می پرسیدی بعد می رفتی سراغ سمیه. خلاصه بعد مدتی مامان خیلی بهش گیر داد. شروع کرد دخترای فامیل و اطرافیانو بهش معرفی کرد، نیما هم کلافه شد وسایلشو جمع کرد اومد خونه ی خانم جون موندگار شد. الان چند وقته اینجاست. با حرفهای ندا، احساسات متناقضی در درونم خود نمایی می کرد. لحظه ای از ماجرای سمیه ته دلم خالی می شد. لحظه ای از اینکه نیما خونه ی مادر بزرگش موندگاره حس خوبی داشتم. لحظه ای دلهره ای غریب میگرفتم و خلاصه حال خودم رو نمی فهمیدم. شب عروسی تنها برادرم اولش با فکر دایی و دعوایی که راه انداخت گذشت و آخرش فکرم درگیر حرفهای ندا بود! هر چه که بود اون شب شاد و شلوغ گذشت و یکی یکی مهمونها خدا حافظی کردند. اخر شب بود و همه مشغول جمع کردن وسایل پذیرایی . خسته از کار زیاد، گوشه ی حیاط روی صندلی نشستم و با لیوان چایی توی دستم بازی می کردم. باز افکارم سمت نیما و حرفهای ندا رفت. توی حال خودم بودم که دستی رو شونه ام نشست _خوب امشب رو به تعریف و دور همی گذروندیا. انگار صد ساله ندا رو ندیدی سمیه بود که اونهم‌چایی بدست صندلی کنارم رو عقب کشید و نشست. لبخندی زدم _خب چکار می کردم مثلا؟ شما که سرگرم بودید.‌منم موقع کار کمکتون بودم که ابروهاشو بالا داد _منظورم کار نبود. اصلا تو‌مجلس نبودی همش کنار ندا پچ پچ می کردید. حالا چی می گفت این خانم خوش تعریف؟ کمی دستپاچه گفتم _هیچی... در مورد خودمون حرف می زدیم جرعه ای از چایی داغش خورد _عجب! نمی دونم چرا یه چیزی درونم قلقلکم می داد در مورد نیما از سمیه بپرسم. کمی با گوشه ی چشم نگاهش کردم و حرفم رو حسابی مزمزه کردم. با کمی من من گفتم _در مورد...برادرش می گفت... می گفت خیلی دلشون می خواد زنش بدند ولی راضی نمی شه... آمار دخترا رو می گرفت که به مامانش بده سمیه جرعه آخر چاییش رو خورد و نفسش رو سنگین بیرون داد _بیچاره حمیده خانم با این پسر گنده دماغش، خیلی اذیتش می کنه، اصن زن نگیره بهتره 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖