#آرامشدرون_طوفانبرون♡
#پارت18
بعد از کمی احوال پرسی و خوردن کلوچه و صحبت کوتاهی که داشتیم گفتم:«ولی از حق نگذریم ماجراجویی باحالی بود.»
و دوباره کلوچه دیگری برداشتم.
دخترک به دستم اشاره کرد و پرسید:«راستی اینا چجوری انقدر تازه موندن؟ مگه چندروز تو دریا گم نشدین؟»
-«خب چرا. ولی اینجا با این وضع درب و داغونش یه دونه مایکروفر داره که کار راه بندازه.»
این را که گفتم نگاهش به سمت یکی از همان پریهایی که همراهش بود و به دیوار کشتی زل زده بود، کشیده شد.
همان لحظه همان پری کوچولو بدون اینکه نگاهمان کند، گفت:«برای این آبهای مرطوب و با درنظر گرفتن معماری کشتی، یه کلوچه گردویی با این ابعاد؛ در بهترین حالت میتونه بیست و شش روز و سه ساعت و چهل و دو دقیقه تازهی خودش رو حفظ کنه. که بدون مواد نگهدارنده این مقدار دقیقا تقسیم بر دو و نیم میشه.»
از حرفهایش چیزی متوجه نشدم و زدم زیر خنده!
وقتی خندهام قطع شد گفتم:«وای!...واقعا همهشونو حساب کردی؟! چجوری آخه؟ بابا تو خیلی خفنی پسر...» و دوباره خندیدم.
پری کوچولو هم انگار از تعریفم راضی بود و خوشحال!
بعد از کمی صحبت با دخترک بیرون رفتیم و کمی قدم زدیم. ناهار حاضر شده بود و بعد از خوردنش، دورهمی دخترونه گرفتیم.
مریم خیلی زود با همه دوست شده بود و شمارههایشان را میگرفت و مثل دوستهای صمیمی با همهمان شوخی میکرد.
ساعاتی بعد کمی رفتارش عجیب شده بود انگار که عزم رفتن کرده باشد. روی عرشهی کشتی ایستاده بودیم که توجهم به دخترک جلب شد. داشت با یکی از پری کوچولوهایش حرف میزد و چند ثانیه بعد همان پری کوچولو در ارتفاع بالایی قرار گرفت و با صدای بلندی داد زد:«همه توجه کنین! ما داریم میریم و آبجی میخواد از همه خداحافظی کنه! لطفا خیلی آروم و منظم بیاید نزدیک...با تو هم هستم آقا پسر! اوهوی! بیا اینجا ببینم...»
چندثانیه بعد همه جمع شده بودیم. باورمان نمیشد. میخواستند بروند...به همین راحتی...
بهم عادت کرده بودیم و مطمئن بودم دوستهای خوبی میشدیم اما آنها عزم رفتن کرده بودند.
میدانستم که خودش هم دوست ندارد برود!
از چهرهاش مشخص بود...بالاخره پس از سکوت نسبتاً طولانی نفس عمیقی کشید و گفت:«قبل از همهچیز باید تشکر کنم از همهتون که من رو به عنوان یه مهمون ناخونده پذیرفتید. راستش خیلی بلد نیستم سخنرانی کنم. در واقع اصلا بلد نیستم...»
دستم را به نشانهی اینکه "تو میتونی" برایش بالا گرفتم و لبخند پیروزمندانهای زدم.
ادامه داد:«فقط باید بگم اگه یه کسی که واسم از همه دنیا عزیزتره نبود، شاید خیلی بیشتر پیشتون میموندم. راستش...تا الان نگفتم ولی منم عضو باغ انارم...»
همهی بچهها شروع به صحبت با یکدیگر کردند. همه در موبایلهایشان به دنبال آیدی و نام کاربریاش بودند! برای خودم هم جای تعجب داشت! معمولا همه دخترها را میشناختم و با همهشان رابطهی نسبتاً خوبی داشتم. اما تا بهحال دختری به نام مریم خیر!
هرکسی سوالی میپرسید و باعث هول شدنش میشد.
-«نام کاربریتون چیه؟ شما همونی هستین که اون داستان رو مینویسید که هفت هشت پارتش تو گروه هست؟»
-«من با همه دخترای باغ چت کردم! تو کی اومدی که من اصلا ازت خبر نداشتم؟»
-«شما همونی هستین که تو ناشناس کانالم نظر میدین؟»
بالاخره دخترک دستش را در هوا تکان داد که ساکت شدیم.
#نقدونظر؟¿🤓🌱
#t_y