💎•﴿ باغ انار ﴾‌•💎
#بازمانده☠ #قسمت16🎬 به جلو نگاه می‌کند و می‌گوید: -نه هنوز. فعلا کالبد شکافیش کردن. -به باباش گفتن؟
🎬 حتی...حتی یادم می‌رود نفس بکشم. چشمانم را می‌بندم. مائده را کنار می‌زنم و فقط می‌دوم. طبقات فوقانی راه‌پله، مسکونی بود و به پشت بام ختم می‌شد. با اولین پله‌ای که پایین می‌روم لامپ بالای سرم روشن می‌شود. دو تا یکی پله هارا به سمت پارکینگ می‌دوم. یک لحظه پایم پیچ می‌خورد و درنگ نمی‌کنم و دوباره سرپا می‌شوم. صدای کوبیده شدن کتونی‌هایم با پله‌ها به سرامیک های سرد و تیره‌ی راهرو می‌خورد و دوباره پخش می‌شود. به در شیشه‌ای پارکینگ که می‌رسم صدای قدم‌های دیگری از راه‌پله بلند می‌شود. قدم‌هایی محکمتر و تندتر. با دیدن ماشینی که به سمت بالا می‌رود پشت سرش می‌دوم. کرکره هر لحظه بالاتر می‌رفت و نور مهتاب، فضای رنگ و رو رفته‌ی پارکینگ را بیشتر پر می‌کرد. -وایسا! سرم می‌چرخد. مامور کنار در راه‌پله رسیده بود. "برو بالا لعنتی برو دیگه! اَه" ناچار خم می‌شوم و از زیر کرکره‌ای که فقط چند سانت بالا رفته است، رد می‌شوم. باران نم نم شروع به باریدن کرده بود. یک لحظه سوز سرما تا مغز استخوانم را می‌لرزاند. بی توجه به مسیر فقط می‌دوم. انگار کوچه‌ی پشتی رستوران بود. به ابتدای کوچه که می‌رسم با دیدنش پاهایم میخِ زمین می‌شود و حرف‌هایش دوباره در مغزم تکرار می‌شود: -پیمان احمدی هستم، بازپرس جدید پرونده‌ی شما. دستش را بالا می‌گیرد و آرام آرام جلو می‌آید: _بزار کمکت کنم. مستاصل به ‌اطراف نگاه می‌کنم و چند قدم عقب می‌روم. نمی‌دانم از کی اشک‌هایم با باران تلاقی کرده بود. به عقب نگاه می‌کنم. چه در ذهنم گذشت که بی اراده عقب گرد می‌کنم و به انتهای کوچه می‌دوم. یک‌لحظه با کشیده شدن دستم روی زمین پرت می‌شوم. چشمانم از درد جمع می‌شوند. روی زمین زانو می‌زند و دستبندش را از جیب کتش بیرون می‌کشد. زمزمه می‌کند: -تو صورتم خاک بپاش یالا! نمی‌فهمم؛ چه می‌‌گوید؟! به چشمانش خیره می‌شوم. -یالا بجنب از کنارت یه مشت خاک وردار پرت کن تو صورتم. بدو الان می‌رسن! با فریادی که می‌زند، روی زمین مرطوب چنگ می‌زنم و مشتی از خاک را با حرکتی در صورتش پرت می‌کنم. اهی می‌کشد و آستین دستم را ول می‌کند. دستبند از دستش رها می‌شود. _بدو به سمت چپ. از روی زمین بلند می‌شوم. چند بار سکندری می‌خورم. فقط می‌دوم. بی آنکه حتی به عقب نگاهی کنم. میان سیاهی شب بی هدف می‌دوم؛ آنقدر که حتی نفس‌هایم، نای بیرون آمدن ندارند. مکان و زمان! همه چیز برایم بعد از آن مهمانسرا متوقف شده بود. فقط من بودم و پاهایی که به دنبال تن رنجورم روی زمین کشیده می‌شدند! قلبم مثل حیوانی وحشی به سینه می‌کوبد. انگار که می‌خواهد قفسه‌ سینه‌ام را بشکافد و بیرون بپرد! آنقدر دور شده‌ام که کسی نتواند مرا پیدا کند. بالاخره می‌ایستم. کمرم را به دیوار کوچه‌ای قدیمی و باریک تکیه می‌دهم. پاهایم می‌لرزند. آرام آرام کمرم لیز می‌خورد، تا جایی که روی زمین می‌افتم. زمین از باران خیس شده بود و کمرم را خیس می‌کرد. حلقه دست‌هایم دور تنم می‌پیچند. از سرما می‌لرزم؛مثل کبوتری که زیر باران افتاده باشد. باید باور می‌کردم؟! واقعا باید باور می‌کردم که بهاره و مائده به همین سادگی با پلیس تماس گرفته‌ بودند؟ به چه قیمتی؟! همه چیز آن قدر سریع اتفاق افتاده بود که حتی فرصت نکردم به سرنوشت بعد از فرارم فکر کنم! به اینکه قرار است چه کنم؟ کجا بروم؟ اصلا کجا را داشتم که بروم؟ وقتی بهترین دوستم، با من چنین کاری کرده بود، به چه کسی می‌توانستم اعتماد کنم؟ از ضعف و گرسنگی به خود می‌پیچم. با صدای جارویی که روی آسفالت کشیده می‌شود، متوجه پاکبانی که چندمتر آن طرف تر مشغول جارو کردن است می‌شوم. انگار او هم تازه متوجه من شده است که دست از جارو کردن می‌کشد و نگاهم می‌کند. چند ثانیه خیره‌ام می‌شود و بعد، دوباره به جارو کردن ادامه می‌دهد. نگاه‌های زیر چشمی‌اش از زیر پلاستیکی که روی سرش کشیده بود عذابم می‌دهد. دستم را تکیه‌گاه تنم می‌کنم و بلند می‌شوم. سنگریره‌های آسفالتی که به دستم چسبیده است را می‌تکانم. از کوچه خارج می‌شوم و وارد خیابان اصلی می‌شوم. به مرور باران شدت می‌گرفت. پیاده‌رو ها تقریبا خالی بود و تنها، صدای باران بود که با بوق‌ ماشین ها تلاقی می‌کرد. نفس عمیقی می‌کشم. سرما به استخوانم زده بود و کمرم خشک شده بود...! ✅ 📆 🆔 @ANAR_NEWSS 🎙 ♨️ https://eitaa.com/joinchat/949289024Cec6ee02344