#پارتِقبلی👆👆👆👆
💞❣💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞
❣💞
💞
#الهه(رمان انلاین بر اساس واقعیت)
#پارت740
#نویسنده_سیین_باقری
آقا سهراب تو در گاه در خروجی ساختمون ایستاده بود یا دیدنم گفت
_صبحت بخیر دخترگلم ببین ماشینو تست کردم همه چیش اوکیه مطمینی تنها میری نمیخوای برسونمت؟
سرمو تکون دادم و کوله پشتیمو تو دستم جا به جا کردم
_آره اقا سهراب ممنونم نیازی نیست شما وقت بذارید خودم میرم
لبخندی زد و با دست خداحافظی کرد و رفت بیرون عمه نسرین از آشپزخونه صدا زدم
_الهه بدون صبحانه نری بیا یه چیزی بخور
بقدری گرسنه بودم که توان مخالفت نداشتم رفتم تو اشپزخونه کنار ایلناز نشستم و چندتا لقمه نیمرو خوردم
_الهه ..
نحوه ی صدا زدن ایلناز جوری بود که قلبم رو از جا کند ترسیدم اتفاقی برای کسی افتاده باشه فقط نگاهش کردم سکوتش که طولانی شد عمه نسرین هم در حالیکه دستش تو هوا خشک شده بود پرسید
_چیشده ایلناز جون به سرم کردی دختر
نگاهم مدام بین مادر و دختر میچرخید و منتظر بودم حرفی بزنن
ایلناز بی حوصله پوفی کشید و گفت
_مامان من دیشب تونستم با ایلزاد ارتباط برقرار کنم
عمه نسرین هیجانی شد به سمت اینکه سیل سوالهاش رو روانه کنه سمت ایلناز و سوال بپرسه ازش
من چشمامو بستم و خدارو شکر کردم بابت سلامتیش و بی حرفی از پشت میز بلند شدم و بین حواسپرتی عمه نسرین از خونه خارج شدم
استارت زدم و ماشینو روشنکردم بدون اینکه توجهم جلب اطراف باشه میروندم و فکر میکردم
ایلناز تونسته بود یا ایلزاد ارتباط برقرار کنه پوزخند اول نشست روی لبهام
ایلناز تونسته بود با ایلزاد حرف بزنه، پوزخند دوم نشست روی لبم
ایلزاد دلش برای من تنگ نشده بود که با من ارتباط برقرار کنه و پوزخند سوم نشست روی لبم
#رفتن_به_پارت_اول👇
https://eitaa.com/elahestory/135
⛔️
#کپی_حرام_و_پیگرد_قانونی_دارد ⛔️
💞
❣💞
💞❣💞
❣💞❣💞
💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞
❣💞❣💞❣💞❣💞
💞❣💞❣💞❣💞❣💞