🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت151
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
یاد وسایل حاج خانم افتادم، برگشتم و نایلونهایی که وسایلش داخلش بود برداشتم، با دیدن وسایل چشم هام برقی زد و با ذوق گفتم
- اینا چه خوشگله علی!
پاپوشهای بچه گانه رو که با کاموا بافته شده بود نشونش دادم.
به خاطر رانندگی فقط نگاه کوتاهی کرد و گفت
- اره خیلی قشنگن! فکر کنم خودش میبافه
بقیه ی وسایل رو نگاه کردم، لیف و دفترچه یادداشت و اسکاچ، خلاصه همه چی داخلش پیدا میشه! پاپوشها بدجور چشمم رو گرفت
- میگما این پاپوشها رو میخوام یه دخترونه و یه پسرونه برای بچه هامون نگه دارم
لبخندش عمیقتر شد و گفت
- همشو بردار
ابرویی بالا دادم و گفتم
- نزدیک ده تا پاپوشه، همشو میخوای نگه داری؟
یه صورتی و ابی کنار گذاشتم و هرچی که برای خونمون نیاز داشتیم برداشتم. یاد بچه ی حمید و سحر افتادم، برا اونام برداشتم.
علی که حواسش به کارام بود گفت
- میخوای اصلا همه ی وسایل رو برای خودمون برداریم؟
- فکر خوبیه! راستی امشب تو ازش خریدی روزهای بعدش چی؟ بالاخره مجبوره بازم از این وسایلا بفروشه تا خرج زندگیشو دربیاره
- بهش گفتم خودم میام ازت میگیرم پولشم نقد حساب میکنم، نهایتش به دوست و اشنا میفروشیم دیگه!
- خب چرا ماهیانه مبلغی رو کمک نمیکنی؟
- ببین زهرا من که قراره اون پولو بدم، ولی مهم اینه شخصیتشون خرد نشه و عزت نفسشون حفظ بشه، مگر اینکه طرف هیچ راهی برای درامد نداشته باشه!
فکری به ذهنم رسید با خوشحالی گفتم
- میگم علی یه فکر عالی به ذهنم رسیده، چطوره برای خیریه یه بازارچه بزنین، اونایی که عضو خیریه هستن کاراشونو برای فروش بذارن. اونروز رفته بودیم خونه اصغراقا، تو اشپزخونه شون یه سری اویزای چهل تیکه زده بود ازش پرسیدم اولش خجالت کشید ولی بعدش گفت خودم میدوزم
- فکر خوبیه، با بچه ها مشورت کنیم ببینیم چیکار میشه کرد.
ان شاءالله که جور بشه! امشب خیلی حس سبکی دارم. خداروشکر تونستیم به یه نفر کمک کنیم. بالاخره به خونه رسیدیم و ماشین رو جلوی در نگه داشت
- برو به سلامت، این وسایلارم ببر
باشه ای گفتم و بعد از خداحافظی در رو باز کردم و وارد شدم. چادر رو از سرم باز کردم و روی مبل گذاشتم و پیش مامان رفتم.
وسایلهای حاج خانم رو مقابلش گذاشتم و گفتم
- مامان ببین چقدر خوشگلن، اگه چیزی لازم داری ازشون بردار
مامان نگاهی کرد و دوتا دستگیره که با پارچه گلدار دوخته شده بود برداشت و دوتا هم اسکاچ، لبخندم عمیقتر شد، پاپوشهارو نشونش دادم
- اینارو برای بچه ی سحرینا انتخاب کردم یه پسرونه یه دخترونه، به نظرتون قشنگن یا یکی دیگه بردارم؟
مامان هم انتخابمو تایید کرد، خداروشکر وسایلش ازبس تمیز و خوشگله اول بسم الله مشتری جور شد. اگه بتونیم بازارچه رو بزنیم عالی میشه! بقیه ی وسایل رو جمع کردم و به اتاق بردم.
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞