🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت191
#چندروزبعد
شماره ی علی رو گرفتم و کنار گوشم گذاشتم، بالاخره جواب داد
- سلام خوبی کجایی؟
- تو راهم دارم میام. تو کجایی؟
- با داداش اومدم خونه!
- باشه، همه ی روسایل رو چک کن چیزی جانمونه، منم خودمو میرسونم
باشه ای گفتم و با عجله اخرین لباس رو داخل ساک گذاشتم تا زیپش رو بکشم، تا وسطا کشیدم، انکار گیر کرده هر چی تلاش کردم نشد. کلافه نگاهی به ساعت کردم، واااای خدا کنه به پرواز برسیم.
لباس های علی رو که اتو کرده بودم اماده روی تخت گذاشتم.
با کتلت هایی که مامان برای علی داده بود پنج تا لقمه با خیارشور درست کردم، بیچاره علی نهار هم نخورده، حداقل اینارو میخوره ضعف نمیکنه.
دوباره به اتاق برگشتم و یکی از وسایل ساک رو برداشتم تا زیپشو بکشم، همزمان با بسته شدن در بیرون، صدای علی رو شنیدم.
- زهرا....زهرا کجایی ؟
- بیا اینجا تو اتاقم
وارد اتاق شد و با دیدن من که هنوز اماده نشده بودم گفت
- زهرا دیر شده به پرواز نمیرسیما بدو اماده شو
کلافه گفتم
- تو بیا زیپ ساک رو ببند، هرکاری کردم گیر کرده نمیشه. انگار همه چی باهام لج میکنه
خندید و نزدیکم نشست
- باشه تو برو اماده شو اینهمه حرص نخور...لباسام اماده ست؟
- اره روی تخت گذاشتم.
سریع تونیکی که تا زانو میومد رو پوشیدم و روسریم رو بستم. چادر ساده ی مشکیم رو سر کردم و رو به علی گفتم
- به اقا سید زنگ زدی؟
همونطور که لباساش رو میپوشید جواب داد
- اره گفت منتظرتونیم.
سریع ساک رو برداشت و بیرون که رفتیم با دیدن اقامحسن و خانمش سلام دادم.
تا علی ساک رو صندوق عقب بذاره، مریم خانم در رو برام باز کرد و سوار شدم. ظهری از همه خداحافظی کردم، فقط چون مامان گفته بود موقع حرکت بهش اطلاع بدم، براش پیام زدم و به سمت تهران حرکت کردیم.
در طول مسیر چندباری علی با مادرش حرف زد و گفت که کجاییم، تو این چند رو که از عروسیمون میگذره چند باری دلتنگ خونه مون شدم اما هربار خودم رو با پختن غذا و گوش دادن به سخنرانیا مشغول کردم، با این حال خداروشکر میکنم که الان زیر یه سقف هستیم و هر کار کوچکی که انجام میدم برام جهاد نوشته میشه.
علی به عقب برگشت و گفت
- زهرا چیزی آوردی من بخورم معده م اذیت میکنه
- اره، مامان سهم نهارتو داده بود صبر کن الان میدم
از داخل کیف دوتا لقمه دستش دادم که یکیش رو به اقا محسن داد، یه دونه هم به مریم دادم و خودم چون میل نداشتم نخوردم. تسبیحم رو بیرون اوردم و مشغول ذکر گفتن شدم، خیلی خوشحالم که مشهدمون جور شد، اون طور که علی بهم می گفت، چند روز قبل عروسی با اقامحسن حرف میزده و گفته که به خاطر خرید خونه ی پدرش تمام پس اندازهامون رو دادیم و دست و بالش تنگه، اقا محسن هم به خاطر سورپرایز کردن ما دوتا بلیط سه روزه برا مشهد گرفته، قربون خدا بشم وقتی به خاطر خدا یه کاری رو بکنی بهتر از کار خودمون جبران میکنه. حواسم به علی بود تا اگه لقمه ش رو خورده یکی دیگه بدم که گفت
- کاش چایی هم داشتیم.
اقا محسن گفت
- دعات مستجاب شد، مریم خانم اورده!
بعد رو به مریم خانم گفت
- خانم برامون چایی میریزی!
مریم خانم باشه ای گفت و برا همه چایی ریخت و یکیش رو به علی دادم. خداروشکر به موقع رسیدیم، سریع ساک رو برداشتیم و بعد از خداحافظی از اقامحسن و خانمش، کارهای مراحل پرواز رو انجام دادیم و بعد از گذشتن از گیت، سوار اتوبوس شدیم و به سمت هواپیما رفتیم.
♥️قسمتاولرماننذرعشق(فصلدوم)
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/54106
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞