🔘 دلگرمی دل‌های یخ‌زده 🍂 دکتر رفتنِ ▫️یک هفته بعد از مرگِ ، مادرِ آقارضا بحثِ بچه را با مهری پیش کشید. نزدیک سه سال بود مهری ازدواج کرده بود. او حدود بیست سال داشت و هنوز بچه‌دار نشده بود. یک ماه بعد آقارضا به مهری گفت: "بیا پیشِ آقای برویم." ▪️ خیلی کم پیش دکتر رفته بود. یک‌بار وقتی ۷_۶ ساله بود او را پیش دکتر برده بودند. دیگر هرگز پیش دکتر نرفته بود. او نمی‌دانست دکتر قرار است چکار کند. زن و شوهر به مطبّ رفتند. ▫️تعدادی زن آن‌جا بودند. در نوبت ورود به مطب بودند. مهری از زنی که پهلویش نشسته بود، پرسید: "دکتر چکار می‌کند؟" زن از مهری پرسید برای چه به دکتر آمده است. پاسخ داد سه سال است ازدواج کرده و هنوز باردار نشده است. ▪️آن زن به مهری گفت: "دکتر تو را معاینه می‌کند." مهری پرسید: "یعنی دکتر مرد دستش را به من می‌زند؟" آن زمان دکتر زن متخصص در نبود. فکر کنم در آن زمان هیچ دکتر زنی در یزد نبود. در هم متخصص زنان که خود "زن" باشد، خیلی کم بود. ▫️ به آقارضا گفت: "من پیش دکتر نمی‌آیم." آقارضا هر کار کرد مهری گفت: "من خجالت می‌کشم و پیش دکتر نمی‌آیم." که خیلی مرد مهربانی بود، گفت: "خوب تو نیا، من تنها می‌روم." ▪️آقارضا بدون همراهی مهری پیش آقای رفت. دکتر برایش آزمایش نوشت. چند روز بعد آقارضا نتیجه‌ی آزمایش را پیش دکتر برد. گفت: "عیب از توست، تو بچه دار نمی‌شوی." دکتر مجیبیان او را نا اُمید نکرد و گفت: "با علم‌ و روش‌های امروز نمی‌توانی بچه‌دار شوی، ولی علم در حال پیشرفت است. شاید تا چند سال دیگر روشی پیدا شود که برای مشکل تو کار ساز باشد، نا اُمید نباش!" ▫️مهری هیچ حرفی نزد. چند روز بعد به مهری گفت: "تو جوان هستی. حتماً بچه می‌خواهی. من تو را خیلی دوست دارم . اگر می‌خواهی، طلاقت می‌دهم. برو ازدواج کن!" گریه کرد و گفت: "من تو را دوست دارم. به‌علاوه از کجا معلوم؟ شاید من هم بچه‌دار نشوم." ▪️چند هفته بعد راضی شد پیش دکتر برود. دکتر او را معاینه کرد و آزمایش داد. بعد از آزمایش دکتر به مهری گفت: "تو مشکلی نداری. آقارضا مشکل دارد و بچه‌دار نمی‌شود." باز هم دکتر به آنها اُمید داد. ▫️دوبار چندین بار به مهری گفت: "اگر می‌خواهی، تو را طلاق می‌دهم." پیشنهاد کرد بروند یک بچه بردارند. مهری و آقارضا روز به روز همدیگر را بیشتر دوست می‌داشتند. ازدواج به بدل شده بود. ▪️ به مادر و خواهر و برادرش گفت تقصیر اوست که آن‌ها بچه‌دار نمی‌شوند. مادرش نذر و نیاز می‌کرد تا پسرش بچه‌دار شود. او دیگر به عروسش چیزی نگفت. سه سال و چند ماه بود با هم ازدواج کرده بودند. ▫️یک روز به آقارضا گفت: " پدرم می‌گفت پاسبان‌ها مداخل دارند. تو هم مداخل داری؟" گفت: "تعدادی از همکارانم از مردم تِلکه می‌کنند، ولی من ریالی از مردم نمی‌گیرم. من جز حقوقم درآمدی ندارم." ✅ پایانِ داستان دکتر رفتن مهری که کوتاه بود و پُرمغز، در ادامه بخوانیم پاورقی این داستان را که یکی از زیباترین پاورقی‌های کتاب "شازد‌ه‌ی حمام" است و سرشار از درس‌های بزرگی برای من و توی مخاطب... 👇👇👇👇