🔘 دلگرمی دلهای یخزده
#رشوه ‼️
📌آدینهبخیر، داستان به اینجا رسید که حاجیِ کارخانهدار میخواست سیهزارتومان به آقارضا رشوه بدهد تا پسرکی شانزده ساله که کارگر کارخانهاش بود را به جای پسر چاقوکش او جا بزند که گرفتار شد،
#باهم بخوانیم ادامهی ماجرا را...
▫️کوچهها ماشینرو نبود. لااقل باید سیصدمتر حاجیآقا را پیاده میبردند تا به خیابان برسند.
#حاجی میگفت: "من در این شهر ۴۵۰ نفر کارگر دارم! آبرو دارم. قول میدهم هر چه جریمه است بدهم. زندان بروم. مرا با دستبند توی کوچه نبرید!"
#حاجی به اولادِ بد نفرین میکرد. مردِ همراه حاجی را هم گرفته بودند، ولی به او دستبند نزده بودند. او به آقای قاضی گفت: "به من دستبند بزنید! دستهای حاجیآقا را باز کنید!"
حاجی آنقدر عزّ و التماس کرد که
#قاضی به پاسبانها دستور داد دستبندش را باز کنند.
▪️
#قاضی به حاجی گفت: " فرزندِ ناخلفِ شما نتیجهی پولداری بیحسابِ شماست. شما بچه را لوس و بیمسئولیت بار آوردهاید. آقای حسنآقا... کارخانهدار و ملّاک. هرگز فکر کردهاید پسرتان در این
#شهر چه مشکلی ایجاد میکند؟ چرا اجازه نمیدهید پسرتان زندان برود؟ شاید زندان او را ادب کند! هر بار که خلافی میکند او را نجات میدهید. حالا خودتان هم گرفتار شدهاید."
▫️
#قاضی ادامه داد: "در
#یزد هر ده سال یکبار چاقوکشی و لاتبازی نبوده است. فکر میکنید چرا پسرتان و دوستانش دست به این اقدامات میزنند؟ من فکر میکنم کارخانه و املاک، درآمد بیحساب برای شما آورده است. درآمد بیحساب، اخلاقِ شما را تغییر داده است. شما به خاطر پول و نفوذی که دارید، اخلاقِ پسرتان را
#خراب کردهاید. فرزندِ ناخلف و بد همیشه بوده است.
#اما_این_طوریاش_در_یزد_نوبر_است". (ما هم در اردکان چیزهایی را میبینیم؛ و وقتی از جانبداریهای بو دار مطلع میشویم؛ با خود میگوییم: این طوریاش در
#اردکان به والله نوبر است.!!!!!!!)
▪️
#قاضی گفت: "اما پدر رشوه دِه هم باید مجازات شود!" همه از خانه بیرون رفتند.
#آقارضا هم با آنها رفت. فرصت نشد مهری از آقارضا پرس و سئوال کند.
▫️کاخ رؤياهای
#مهری ویران شد. ماشین، زیارت و روضهخوانی خیالی بیش نبود. امیدی در ذهنِ مهری جرقه زد: "حتماً حالا دولت به آقارضا پاداش میدهد! حتماً دولت صدهزار تومان نه، سی هزارتومان نه، ده هزارتومان به آقارضا پاداش میدهد!"
#مهری نفس راحتی کشید. فکر کرد جایزهی دولت پولِ حلال است. پس او حالا با وجدانِ راحت میتواند به زیارتِ امامرضا علیهالسلام برود. اولین خواستهاش از خدا، رفتن به مشهد بود. از کنارِ دریا رفتن بدش میآمد.
▪️
#مهری با خودش فکر کرد چون میخواسته با پولِ حرام، کارِ حرام انجام دهد، اینطور شده است. پس با پول حلال باید به زیارت رفت. یادش آمد که همیشه
#مادربزرگش حرف از رزقِ حلال میزد. آنروز آقارضا کشیک بود. شب به خانه برگشت. خستهتر از روزهای دیگر بود. مهری ماجرا را پرسید.
👇👇👇👇