🌺 لاغر شده بود معلوم بود در نبود محمد باقر به اونا هم سخت گذشته. اخمی بین پیشونیش انداخت و جلو اومد اقام نزدیک شد و تسلیت گفت مادرمم همین طور.اما خسروی جای این که جوابشون رو بده رو به من گفت خودسر شدی دختر مگه نگفتم نیا تا خودم بگم برای چی لشکر کشی کردی اومدی اینجا. از بغض و ناراحتی نمیتونستم حرفی بزنم یعنی عادت نداشتم دوسالی که گذشت من جز چشم حرف دیگه ای از دهانم خارج نشده بود.اقام پیش دستی کرد و گفت عفو کنید اقا بالاخره زن شوهر مرده خوبیت نداره تو مراسم شوهر مرحومش نباشه خیلی بیتابه با خودم گفتم حتما شما سرتون شلوغه خودم اوردمش دست بوسی.خسروی با تندی گفت تو خیلی غلط اضافه کردی برای من تصمیم گرفتی. اقام سریع خودشو جم و جور کرد و گفت این چه حرفیه اقا شما بزرگ مایی کی باشیم که براتون تصمیم بگیریم فقط... خسروی بین حرفای اقام پرید و گفت پس دیگه بیشتر از این اعصاب منو خراب نکن دست زنو دخترتو بگیر و برگرد همون جایی که اومدی. یه قدم جلو رفتم و به خودم جرات دادمو گفتم اقا خواهش میکنم اگه شما بگید پدرمادرمو میفرستم برن ولی من کجا برم اینجا خونمه میخوام تو مراسمه شوهرم باشم ..، که خسروی با پشت دستی ای که به دهانم زد طعم شور خون رو تو دهنم احساس کردم.گفت از کی تا حالا اونقدر آدم شدی که رو حرف من حرف میاری.وقتی گفتم نمیشه یعنی نمیشه.اقام مداخله کرد و لباسمو کشید و گفت بله اقا درست میگن باشه اقا ما میریم.منتظرتون میمونیم خدا بهتون صبر بده.خسروی پشتشو کرد و سمت در حیاط رفت و ماهم ناچاری دست از پا دراز تر برگشتیم شهرمون‌ .قبلش هر چی از اقام خواهش کردم منو ببره سر خاک محمد قبول نکرد و تا خود خونه غر غر کرد که معلوم نیست چکار کردی که عین سگ انداختنت بیرون نمیخان حتی ببیننت. انگار یادش رفته بود من بخاطر دزدی ای که اون کرده بود اینطور خار و خفیف شدم اون میگفت و من اروم اروم گریه میکردم. هرچی ام مادرم میگفت چرا انقدر دلت از سنگه مرد بسه دیگه ولش کن بچم دلش خون هست تو دیگه هی داغ دلشو تازه نکن.اون موقع که گفتم نذار دخترت بدبخت بشه نذار زنه یه ادم فلج و بیمار بشه گوش ندادی چقدر گفتم دست از سر این بچه بردار.هی این گفت و اون جواب داد تا اخر سر وقتی رسیدیم خونه یه کتک حسابی اقام بهش زد.تقریبا مطمئن بودم که باردارم اما هنوز روم نمیشد به کسی حرفی بزنم.اما یکماه که گذشت یه روز مادرم گفت حوریه تو اون مدت که زن محمد بودی کاش یه بچه میاوردی اینطوری دیگه بخاطر نوه شونم که شده بود نمیتونستن باهات اینطوری رفتار کنن. بعد نگام کرد و گفت البته اون بدبخت مریض بوده شاید بچش نمیشده. همین حرف مادرم باعث شد بهش بگم که احتمالا الان باردارم. مادرم تا شنید محکم به صورتش زد و گفت چرا الان میگی.تا حالا لال بودی دختر و جواب من فقط سکوت بود و گریه و خجالتی بی انتها.فردا صبح مادرم منو برد پیش یه طبیب اونم چند تا سوال پرسید و معاینم کرد تایید کرد که باردارم. و تقریبی هم گفت باید نزدیک ۳ تا ۳ونیم ماهم باشه.مادرم بنده خدا نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ولی متوجه بودم با گوشه روسری چشمای نمدارشو پاک کرد و باهم رفتیم خونه. ازاون روز نمیذاشت زیاد کار کنم میگفت این نوه خاندان خسرویه باید مراقب باشی این بچه میتونه پشت و پناهت باشه الان بار شیشه داری و..... ازاین حرفای مثلا دلگرم کننده.بعدم گفت تا اخر این ماه اگه اومدن دنبالت که هیچ اگه نیومدن باید به اقات بگیم دوباره برت گردونه چشم روشنی بگیره از خسرویا. یادم رفت بگم تو اون دوسالی که من ازدواج کرده بودم کوکب و آقام چند بار بحثشون میشه و کوکب برمیگرده ده میگه شهر نمیتونه بمونه با دخترش میره ده اقام اونجا براش خونه میگیره و هر چند وقت یبارم میرفت و بهش سر میزد. اینجام مادرم باز میرفت کلفتی و اقامم عملگی میکرد و خرجشونو در میاوردن. برادرمم بزرگتر شده بود و اونم کار میکرد اما خب اخلاق اقام هنوز بد بود. اخر ماه شد و خبری نشدانگار نه انگار من روزی زن پسرشون بودم. مادرم جریان بارداریمو که اقام گفت اولش خیلی عصبانی شد و گفت اگه میدونستم شکمت قراره بیاد بالا عمرا راهت نمیدادم. اما یکم که با خودش فکر کرد انگار مزه پولدارشدن به واسطه بچه من زیر زبونش مزه کرد و گفت حاضر باش تو این هفته میبرمت خونت اگه از روز اول لال مونی نگرفته بودی اجازه نمیدادم اونطوری بندازنت بیرون. مگه الکیه این بچه ارث میبره از خسرویا حق ندارن راهت ندن. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---