eitaa logo
زندگی شیرین🌱
51.2هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
8.9هزار ویدیو
0 فایل
کپی بدون لینک ممنوع اینجا کانالی است سرشار از مهر و محبت 😊🥰 به کانال زندگی شیرین خوش آمدید.🌹 پست های تبلیغاتی از نظر ما ن تایید و ن رد می‌شود🔴 https://eitaa.com/joinchat/1558708876Ccdcc3a597e رزرو تبلیغات👆 تبادل انجام نمیدم
مشاهده در ایتا
دانلود
سرگذشت پدر سیمین سوار ماشینش شد و رفت و سیمین نفس راحتی کشید و در حیاط رو بست و اومد داخل اتاق و بالافاصله گفت: حسین اقا!!باید یه فکر دیگه ایی بکنیم اینجوری نمیشه….امروز شانس اوردم و بابا نیومد داخل ….چه تضمینی هست که دفعه ی بعد نیاد داخل؟؟؟؟تا کی پشتمون بلرزه؟؟؟اصلا شاید یه روز صبح با مامان اینا اومد….بعد تورو ببینند نمیگند این اقا کیه؟؟؟؟ گفتم:حق با توعه……همین روزا یه فکر اساسی میکنم خانم!!!تو نگران نباش….. سیمین سرشو انداخت پایین و پکر نشست…..رفتم کنارش و گفتم:نگران نباش….اگه پاش بیفته به عالم و ادم اعلام میکنم که تو زن شرعی و قانونیه منی……………. سیمین با این حرفهام یه کم اروم شد….. اون روز موقع خداحافظی به سیمین گفتم:فعلا ۲-۳روز نمیام پیشت تا هم تو خیالت راحت باشه و هم یه فکر اساسی کنم………… اینجوری شد که ۲-۳روز نرفتم و خوب فکر کردم و در نهایت تصمیم گرفتم یه خونه اجاره کنم و دیدار منو سیمین توی اون خونه باشه تا مشکل رفت و امد نداشته باشیم…….. روز چهارم برای سیمین یه کادو خریدم و رفتم اونجا تا از تصمیمم مطلعش کنم….. سیمین مثل همیشه با روی خوش و لبخند در رو باز کرد و ازم استقبال کرد،….تا وارد اتاق شدم پیشنهادمو بهش گفتم…… سیمین گفت:صبر کن چایی بیارم بعد درموردش حرف بزنیم…… وقتی سینی چای رو گذاشت زمین دیدم گوشه ی سینی یه کاغذ هست……با تعجب کاغذ رو برداشتم و‌دیدم آزمایش بارداریه و جوابش هم مثبته……………. درست یکماه و ده روز بعداز ازدواجمون سیمین باردار شده بود…..از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم……زبونم بند اومده بود…. گفتم:وای سیمین!!!!یعنی من پدر میشم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ سیمین با لبخند گفت:یه فرشته ی کوچولو که بهت بابا میگه….. از خوشحالی میخواستم فریاد بکشم…..دیگه مشخص شد که من مشکلی ندارم …… با خوشحالی به سیمین گفتم:حاضر شو باید بریم جایی….. سیمین گفت:وای حسین!!!یه وقت کسی مارو میبینه….. مغرورانه گفتم:ببینه….ما زن و شوهریم ،،،تازه چند وقت دیگه بچه بدنیا بیاد اصلا نمیشه پنهانکاری کرد…..تا من ماشین رو استارت میزنم بیا بیرون………. سیمین رو بردم طلافروشی و چند تا از گرونترین سرویسها رو گذاشتم جلوی سیمین و گفتم:یکیشو انتخاب کن…… اما سیمین بقدری متین و سنگین بود که سرشو انداخت پایین و انتخاب رو بعهده ی من گذاشت و من هم سنگین ترین رو انتخاب کردم و براش خریدم و همونجا تقدیمش کردم…… بعد رفتم گلفروشی و شیرینی فروشی …..اونارو خریدم و بسمت خونه ی بابا اینا حرکت کردم……….. سیمین گفت:چیکار میکنی؟؟؟ گفتم:کاریت نباش و بیا…. رسیدیم و زنگ زدم…..صدای بابا اومد که گفت:کیه؟؟؟؟ گفتم:باز کن بابا….حسینم….. بابا که فکر میکرد منو معصومه پشت دریم با لبخند در رو باز کرد اما با دیدن یه خانم دیگه کنارم لبخند روی لباش خشکید و گفت:بیا تو بابا جان!!!!مهمون داری؟؟؟؟ گفتم:بریم داخل پیش مامان همه چی رو تعریف میکنم…… تا رسیدیم کنار حوض مامان هم اومد و اول گفت:پس معصومه کو؟؟؟؟ گفتم:سلام مامان….میگم….بشینید تا تعریف کنم….. مامان با سیمین سلام و احوالپرسی کرد و به من گفت:صبر کن برای مهمونت چایی بیارم بعد…………. خلاصه مشغول خوردن چایی شدیم و شروع کردم به حرف زدن….. ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
سرگذشت عمو شروع کرد خوردن ما هم کنارش نشستیم.خاله هی خودشو جلو میکشید و نگاه میکرد عمو لبخند زد:اگه سرک کشیدنت تموم بیا جلوتر ،خوشمزه است بیا که می‌دونم هیچی نخوردی.... خاله به پلک زدنی سینی رو خالی کرد که همه با هم خندیدیم.... صبح زود همه بیرون زدن حتی خاله....یکی از همسایه ها اومده بود دختر جوونی بود شاید سه چهار سالی از من بزرگتر.... طشت لباس رو نشونم داد:سلام شنیدم شما چاه دارین میتونم لباس هامو اینجا بشورم؟؟خاله نبود ومیدونستم حالا حالا ها هم نمیاد....در رو باز کردم:بفرمایید خونه خودتونه....این خونه خودتونه رو با ترس گفتم،خاله اگه میفهمید.... کنار چاه نشست من هم آب گذاشتم دم دستش که گفت:خدا خیرت بده،تو باید مریم عروس ننه عوض باشی.. با لبخند حرفشو تأیید کردم که ادامه داد:من هم مثل تو غریبم،اسمم سکینه وعروس ننه حدادم،پایین تر شما خونمونه،ماهانه شدم دل درد دارم نتونستم تا رودخونه برم.... نمی‌دونستم ماهانه چیه که خودش گفت:انگار خودت هم ماهانه ای.... با تعجب نگاهش کردم که ادامه داد:پشت دامنت کثیف شده،باید مواظب باشی که کثیف نشی.... بدتر گیج شدم که خنده شیرینی کرد:حتما تو هم بار اولته،من بار اولم بود یه شب تا صبح گریه کردم چون دختر بودم فکر میکردم حامله شدم اما بعد ها که همه رو دیدم فهمیدم این اتفاق برا همه دخترها می افته یه چیز طبیعیه،این همه مدت به خاطر چیزی که توی خلقت ما بوده میترسیدم البته بیشتر به خاطر نادونی خودم بود که برای همه دختر ها هم هست کی برامون توضیح دادن،من همین الان هم خجالت میکشم جلوی کسی بگم وتو هم مثل خودمی که واست گفتم... سکینه سرخ وسفید میشد موقع حرف زدن،اونقدر شیرین بود صحبت کردنش که زمان از دستمون رفت ولباسهاشم شسته بود....تشکر کرد بابت آب وگفت:هر وقت ماهانت تموم شد غسل کن.... رفت وقبل رفتنش چیزهایی یادم داد که نمی‌دونستم .... بزرگ شدم دختر نه ساله چشم و گوش بسته داشت چیزهای جدیدی یاد می‌گرفت..... چیزهایی که نه توی خونه پدرم یاد گرفتم ونه مدرسه.... به عوض احساسی نداشتم اما باید از جایی شروع میکردم من هم مثل خیلیای دیگه توی زندگی افتاده بودم که خودم درش دخالتی نداشتم اما باید بهش خو می‌گرفتم....پس بزرگ شدم باید بزرگ میشدم..... شب هاو روزها جاشونو به هم میدادن ومن شدم سیزده ساله.... اما بچه نداشتم خیلی دارو خورده بودم اما بی‌جواب موند....ننه عوض هم دیر بچه دار شده بود برای همین کمتر اذیت میکرد از این بابت..... از صبح اونقدر کار کرده بودم که ظهر از خستگی خوابم برده بود برای همین هرکاری کردم شب خوابم نبرد.عوض خواب بود نمیتونستم حتی تکون بخورم چون بدخواب میشد..... چشمامو روی هم گذاشتم که عوض آروم وبیصدا بلند شد از اتاق بیرون رفت....این کار هر شبش بود اما مدتها بود که بی‌توجه بودم به شب بیرون زدن هاش....از پنجره نگاه کردم که بیصدا از خونه بیرون زد.... چهارقدمو محکم بستم دویدم سمت در حیاط اما تا پامو توی کوچه گذاشتم ترسیدم.تاریک بود و هیچ رهگذری هم نبود....هرکاری کردم نتونستم به ترسم غلبه کنم برای همین برگشتم،تا صبح کنار در اتاق منتظر موندم....دم صبح بود هوا روشن نشده برگشت.. ..نگاهش کردم:کجا رفته بودی؟؟.... بی توجه بهم زیر لحاف رفت وگفت:رفته بودم دست به اب،نمیشد بیدارت کنم با خودم ببرمت.... عصبی تکونش دادم:سرشب رفتی،از اون موقع جلوی در به انتظارت بودم بگو‌کجا رفتی.... اما صدایی ازش بلند نشد جز خروپف.... صبح از خاله پرسیدم اون هم شونه بالا انداخت و گفت:این همه سوال جوابش نکن که میونتون خراب میشه.... اما این سوال مثل خوره افتاده بود به جونم که چرا مدام بیرون می‌ره و دم صبح برمیگرده هر بار هم برای کارش بهونه ای میآورد اول ها گول می‌خوردم اما حالا دیگه مطمئن بودم چیزی هست...... دو سه شب بیدار موندم که ناباور دیدم تا صبح خوابیده یه بار هم که بیرون زد رفته بود برای دست به آب....دیگه پی کارهاشون نگرفتم اما به سه هفته نکشید که باز هم متوجه شدم شبها غیبش میزنن ولی خاله هم میدونست از کارهاش،یکی دوبار دیدمش قبل رفتن تا کنار در باهم صحبت میکنن.... عجیب همه چیز گره خورده بود به هم ومن بی اطلاع از همه چیز..... با خودم گفتم به وقتش حتما به من هم میگن چون هربار سوال میکردم سرمو باحرفی میبستن..... گذشت تا اون شب که باصدایی بیدار شدم.عوض نبود ترسیده سمت پنجره رفتم که عوض رو دیدم با دو مرد،ده پانزده گوسفند شاید هم بیشتر دستشون بود می‌بردن طرف طویله،اونقدر بیصدا قدم برمیداشتن که کسی نشنوه..... خاله وعمو هم رفتن طرفشون،خاله در طویله رو بست وعمو‌با مردها صحبت میکرد تعارفشون کرد.....وبا هم وارد اتاق شدن.... این وقت شب...دو مرد با گله....سری تکون دادم با خودم گفتم حتما گله دارهای کوچ ان، 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 فرداش سرویس طلایی که آرمین واسه عروسی خریده بود رو با قیمت خوب فروختم که کلی هم پول دستمو گرفت.افتادم دنبال وسایل آشپزخونه، وقتی تکمیل شد خیالم کمی راحت شد، تازه یه مقدار پولم اضافه آورده بودم که نگه داشتم برای خرید یه چیز واجب.تو این چند روز که درگیر خرید وسایل خونه بودم حسابی از درسم جامونده بودم، حتی دو سه تا از کلاسامم نرفته بودم.. شب آرمین اومد خونه و خیلی تحویلم میگرفت ، اما من ازش تنفر داشتم وحالم ازش بهم میخورد اما مجبور بودم فعلا برا رسیدن به خواستم تحمل کنم .وقتی آرمین خونه بود آرامش نداشتم و نمیتونستم درسمو بخونم، چون اون نمیدونست که من قراره کنکور بدم.. میدونستم اگه میفهمید هم کلی استقبال میکرد ولی میخواستم همه چیو یهو باهم رو کنم.. الان زود بود بفهمه قراره باهاش رقابت کنم..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پنجشنبه شده بود و با استاد صالحی کلاس شیمی داشتم، تو این چند وقت که درگیر مبله کردن و چیدن وسایل خونه بودم اصلا به درس شیمی نرسیده بودم و نخونده بودم، میدونستم امروز حتما دعوام میکنه.. با ترس و لرز رفتم سرکلاس، استاد حسابی به خودش رسیده بود و یه تیپ مشکی زده بود موهاشم با یه مدل خاص ژل زده بود، خلاصه با همیشه خیلی فرق داشت! قبل از اینکه درس و شروع کنه گفتم استاد راستش من وقت نکردم این هفته کتاب و نگاه کنم، میشه یه مروری رو مطالب قبلی بکنیم؟استاد با خوش رویی گفت چشم.. و شروع کرد به توضیح دادن، تو تمام طول درس دادن با لبخند نگاهم میکرد و من مدام حواسم پرت میشد.آخرای کلاس بود که پرسید خانم سلطانی میشه یه سوال شخصی ازتون بپرسم؟ منم گفتم بله استاد بفرمایید!! گفت شما مجردین درسته؟ از سوالش یکم جا خوردم و گفتم من دارم جدا میشم چهره استاد تو هم رفت و گفت متاسفم.. بعدش نموندم که سوال دیگه ای بپرسه و زود اومدم بیرون، با خودم درگیر بودم نمیدونم چرا اون جواب رو به استاد دادم ولی هرچی بود دیگه نمیخواستم کسی منو متاهل فرض کنه چون واقعا مردی تو زندگیم نبود.. ولی معنی این سوال استاد چی بود؟ اصلا وضعیت مجرد یا متاهل بودن من به اون چه ربطی داره؟؟ خیلی وقت بود که حلقه نمینداختم دستم، از وقتی آرمین بهم خیانت کرد حلقمو دراوردم و هرکی از همکلاسیام میپرسیدن ازم میگفتم مجردم. بعد کلاس رفتم خونه بابام که بهشون سر بزنم، هرچی در زدم کسی درو باز نکرد، زنگ زدم گوشی مامان که گفت رفتن خرید با الهه و سعید، به منم گفت برم منم که حوصله خونه رو نداشتم آدرس گرفتم، وقتی رسیدم به سیسمونی فروشی دیدم سعید و الهه دست در دست هم دارن وسایل انتخاب میکنن تو دلم به عشقشون غبطه خوردم و از خدا خواستم یه روز منم به این خوشبختی برسم.. الهه منو که دید دستمو کشید و گفت بیا عمه جون لباسارو ببین.. با خنده و شوخی کلی لباس و کریر و کیف خریدیم، وقتی خرید تموم شد رفتیم خونه، مامان گفت از اون نامرد از خدا بی خبر چه خبر؟ خرجیتو که میده؟ گفتم آره مامان از اون لحاظ تامینم.. نمیخواستم فعلا خانوادم از هدیه آرمین با خبر بشن چون دلشون خوش میشد و باز نظرشون راجع به آرمین عوض میشد و باز براشون عزیز میشد، چون خانوادم عقلشون به پول طرف بود...من و الهه لباسای نوزادو تو کمد که تازه براش خریده بودیم چیدیم، مشغول کار بودم که موبایلم زنگ خورد دیدم آرمینه با اکراه جوابشو دادم که گفت امشب یه غذای توپی براش آماده کنم که میخواد بیاد خونه بی حوصله باشه ای گفتم و قطع کردم. بعد از اینکه وسایلا رو چیدیم گفتم من باید برم خونه کار دارم و هرچی مامان اصرار کرد نموندم پیششون. تو فکر این بودم که شام چی براش درست کنم، بعد کلی فکر کردن به ذهنم رسید ماکارونی درست کنم، بعد از اینکه شامو درست کردم، خونه رو مرتب کردم و خودمم یه آرایش نیمه غلیظی کردم و منتظرش شدم بیاد ساعت از ده گذشته بود اما آرمین هنوز نیومده بود، منم حسابی گشنم بود، وقتی به گوشیش زنگ زدم خاموش بود. اصلا نگرانش نبودم فقط میخواستم بدونم میخواد بیاد یا نه که زودتر شاممو بخورم، دو ساعت دیگم منتظرش موندم و نیومد، ساعت دوازده بود که شاممو خوردم و صورتمو شستم و رفتم خوابیدم. صبح با صدای در که یکی داشت از جاش میکند از خواب بلند شدم، وقتی درو باز کردم زن عقدی آرمین با شکم تقریبا برآمده دیدم با پوزخندی نگاهش کردم و گفتم اینجا چه غلطی میکنی؟با دستش هولم داد و اومد داخل و گفت چرا پاتو از زندگیمون نمیکشی بیرون؟ چرا باز اومدی آرمینو هوایی کردی؟ آخه نفهم آرمین اگه تو رو میخواست که منو نمیگرفت.. چرا خودتو کوچیک کردی باز اومدی؟ اگه برای پولشه که نقشه کشیدی باید بهت بگم کور خوندی.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸
🌺 لاغر شده بود معلوم بود در نبود محمد باقر به اونا هم سخت گذشته. اخمی بین پیشونیش انداخت و جلو اومد اقام نزدیک شد و تسلیت گفت مادرمم همین طور.اما خسروی جای این که جوابشون رو بده رو به من گفت خودسر شدی دختر مگه نگفتم نیا تا خودم بگم برای چی لشکر کشی کردی اومدی اینجا. از بغض و ناراحتی نمیتونستم حرفی بزنم یعنی عادت نداشتم دوسالی که گذشت من جز چشم حرف دیگه ای از دهانم خارج نشده بود.اقام پیش دستی کرد و گفت عفو کنید اقا بالاخره زن شوهر مرده خوبیت نداره تو مراسم شوهر مرحومش نباشه خیلی بیتابه با خودم گفتم حتما شما سرتون شلوغه خودم اوردمش دست بوسی.خسروی با تندی گفت تو خیلی غلط اضافه کردی برای من تصمیم گرفتی. اقام سریع خودشو جم و جور کرد و گفت این چه حرفیه اقا شما بزرگ مایی کی باشیم که براتون تصمیم بگیریم فقط... خسروی بین حرفای اقام پرید و گفت پس دیگه بیشتر از این اعصاب منو خراب نکن دست زنو دخترتو بگیر و برگرد همون جایی که اومدی. یه قدم جلو رفتم و به خودم جرات دادمو گفتم اقا خواهش میکنم اگه شما بگید پدرمادرمو میفرستم برن ولی من کجا برم اینجا خونمه میخوام تو مراسمه شوهرم باشم ..، که خسروی با پشت دستی ای که به دهانم زد طعم شور خون رو تو دهنم احساس کردم.گفت از کی تا حالا اونقدر آدم شدی که رو حرف من حرف میاری.وقتی گفتم نمیشه یعنی نمیشه.اقام مداخله کرد و لباسمو کشید و گفت بله اقا درست میگن باشه اقا ما میریم.منتظرتون میمونیم خدا بهتون صبر بده.خسروی پشتشو کرد و سمت در حیاط رفت و ماهم ناچاری دست از پا دراز تر برگشتیم شهرمون‌ .قبلش هر چی از اقام خواهش کردم منو ببره سر خاک محمد قبول نکرد و تا خود خونه غر غر کرد که معلوم نیست چکار کردی که عین سگ انداختنت بیرون نمیخان حتی ببیننت. انگار یادش رفته بود من بخاطر دزدی ای که اون کرده بود اینطور خار و خفیف شدم اون میگفت و من اروم اروم گریه میکردم. هرچی ام مادرم میگفت چرا انقدر دلت از سنگه مرد بسه دیگه ولش کن بچم دلش خون هست تو دیگه هی داغ دلشو تازه نکن.اون موقع که گفتم نذار دخترت بدبخت بشه نذار زنه یه ادم فلج و بیمار بشه گوش ندادی چقدر گفتم دست از سر این بچه بردار.هی این گفت و اون جواب داد تا اخر سر وقتی رسیدیم خونه یه کتک حسابی اقام بهش زد.تقریبا مطمئن بودم که باردارم اما هنوز روم نمیشد به کسی حرفی بزنم.اما یکماه که گذشت یه روز مادرم گفت حوریه تو اون مدت که زن محمد بودی کاش یه بچه میاوردی اینطوری دیگه بخاطر نوه شونم که شده بود نمیتونستن باهات اینطوری رفتار کنن. بعد نگام کرد و گفت البته اون بدبخت مریض بوده شاید بچش نمیشده. همین حرف مادرم باعث شد بهش بگم که احتمالا الان باردارم. مادرم تا شنید محکم به صورتش زد و گفت چرا الان میگی.تا حالا لال بودی دختر و جواب من فقط سکوت بود و گریه و خجالتی بی انتها.فردا صبح مادرم منو برد پیش یه طبیب اونم چند تا سوال پرسید و معاینم کرد تایید کرد که باردارم. و تقریبی هم گفت باید نزدیک ۳ تا ۳ونیم ماهم باشه.مادرم بنده خدا نمیدونست خوشحال باشه یا ناراحت ولی متوجه بودم با گوشه روسری چشمای نمدارشو پاک کرد و باهم رفتیم خونه. ازاون روز نمیذاشت زیاد کار کنم میگفت این نوه خاندان خسرویه باید مراقب باشی این بچه میتونه پشت و پناهت باشه الان بار شیشه داری و..... ازاین حرفای مثلا دلگرم کننده.بعدم گفت تا اخر این ماه اگه اومدن دنبالت که هیچ اگه نیومدن باید به اقات بگیم دوباره برت گردونه چشم روشنی بگیره از خسرویا. یادم رفت بگم تو اون دوسالی که من ازدواج کرده بودم کوکب و آقام چند بار بحثشون میشه و کوکب برمیگرده ده میگه شهر نمیتونه بمونه با دخترش میره ده اقام اونجا براش خونه میگیره و هر چند وقت یبارم میرفت و بهش سر میزد. اینجام مادرم باز میرفت کلفتی و اقامم عملگی میکرد و خرجشونو در میاوردن. برادرمم بزرگتر شده بود و اونم کار میکرد اما خب اخلاق اقام هنوز بد بود. اخر ماه شد و خبری نشدانگار نه انگار من روزی زن پسرشون بودم. مادرم جریان بارداریمو که اقام گفت اولش خیلی عصبانی شد و گفت اگه میدونستم شکمت قراره بیاد بالا عمرا راهت نمیدادم. اما یکم که با خودش فکر کرد انگار مزه پولدارشدن به واسطه بچه من زیر زبونش مزه کرد و گفت حاضر باش تو این هفته میبرمت خونت اگه از روز اول لال مونی نگرفته بودی اجازه نمیدادم اونطوری بندازنت بیرون. مگه الکیه این بچه ارث میبره از خسرویا حق ندارن راهت ندن. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 حشمت با عصبانیت می اومد به سمتم من انقدر میترسیدم که با هر قدمی که به سمتم بر می داشت امکان سکته کردنم افزایش پیدا می کرد...خلاصه حشمت اومد به سراغم کمربندشو در آورد گفت تو چه غلطی کردی فکر کردی از شهر اومدی و میتونی با من روستایی بازی کنی یطوری میزنمت که سگ بیابون هم به حالت گریه کنه...دوتاجاریم  تو حیاط ما روتماشا می کردند هیچ کس به جز سلطان خودشو به آب و آتیشن نزد.. تمام تلاششوکرد که منو از دست حشمت جدا بکنه حشمت با هر ضربه ای که با کمربندش به بدنم می زد روحمو از تنم جدا می‌کرد اونقدر درد می کشیدم که فقط جیغ میزدم سلطان تو دست و پای حشمت بود تا کمربندرو ازش بگیره..ولی نه تنها نمی تونست کاری بکنه بلکه اونم کتک می‌خورد و بعضی وقتا ضربه ها به بدنش وارد می شد ولی سلطان داد می زد و گریه میکرد میگفت حشمت تو رو خدا دست از سرش بردار.. انقدر منو زد که از تمام صورتم خون میچکید نشستم زمین و گریه میکردم حتی نمی تونستم بدنمو تکون بدم اونقدر درد داشتم که احساس می کردم تمام استخوان هام دارن می شکنن .. سلطان زود رفت برام آب آورد حشمت آب و گرفت انداخت زمین گفت حق نداری به این کمک کنی الان هم میبرم میندازمش توی طویله سلطان شروع کرد به گریه کردن و گفت تو رو خدا این کارو نکن حشمت گفت سلطان با اعصاب من بازی نکن، سلطان داد میزد تو حق نداری همچین کاری بکنی،من از تو ده سال بزرگترم باید به حرفم گوش بدی حشمت داد میزد چی داری میگی این با آبروی من بازی کرده وقتی موندتوطویله از گرسنگی مرد میفهمه که کسی حق نداره با آبروی من بازی کنه.. سلطان گفت اصلا میدونی موضوع چیه ندانسته چرا داری اینطوری کتکش می زنی می دونی اگه به ناحق کتکش بزنی آهش دامن تو و اون زن رو میگیره اون وقت می خوای چیکار کنی بدبخت تر از این که هستین زندگی کنید سماور اومد بیرون و گفت فکر کنم سلطان تو هم دوست داری امشب و تو طویله بخوابی.. سلطان داد زد آره تو طویله خوابیدن بهتر از اینه که تو این خونه ی ذلیل شده بخوابم  سلطان داد میزدنمیذارم بلاهایی که سر من آوردی رو سر این بچه هم بیاری سماور خانم..گفت چی داری میگی اگه فکر کردی پدرش پولداره و یه چیزی به تو میرسه سخت اشتباه کردی میبینی که حتی براش جهازم نداده اگر من فرش و لحاف تشک بهش نمی دادم،الان داشت روزمین خدا  می خوابید سلطان داد زد فکر کردی همه مثل خودت دنبال پولن.. نه من دوست ندارم این دختر زندگیش مثل من سیاه بشه البته که وقتی اومد اینجا زندگی کنه زندگیش  سیاه شد..سماور گفت انگار خیلی زیادی حرف میزنی وسایلتو جمع کن برو خونه ی پدرت سلطان گفت من میرم خونه پدرم ... سماور خانم دادزد نخیر لازم نکرده پروین و ببری..در همین حین بود که برادر شوهر بزرگم که خیلی آقا و زحمتکش بود و آنقدر از صبح کار می‌کرد که بیچاره نای حرف زدن هم نداشت وارد خونه شد گفت سلطان چیه دوباره چی شده همه ی همسایه ها اومدن بیرون با صدای شما چرا دعوا میکنید؟سلطان گفت از مادرت بپرس معلوم نیست به حشمت چی گفته که حشمت اومده با کمربند افتاده به جون پروین.. درسته من تو این خونه زجر کشیدم ولی باز خوب بود که تو دست بزن نداشتی ولی حشمت خجالت نمیکشه با کمربند میوفته به جون زنش.. برادر شوهرم که اسمش ‌‌‌ولی بود به شدت عصبانی شد گفت حشمت خجالت نمی کشی اگه یه بار دیگه دستت رو پروین بلندبشه دیگه برادر من نیستی..حشمت داد زد چی میگی  تو که تا حالا زنت بی‌ناموسی نکرده که جای من باشی و ببینی چی میکشم .. برادر شوهرم گفت سلطان چیشده سلطان تمام ماجرا رو براش تعریف کرد برادر شوهرم گفت تو چرا بچه شدی مگه نمیدونی اون پسر دیوونه ست مزاحم همه میشه حشمت گفت چرا باید غذاشو می داد تا اون بخوره..برادر شوهرم اومد جلو و گفت پروین چی شده و تمام ماجرا رو برام تعریف کن ..من اونقدر بدنم درد میکرد و زخمی بود که حتی نمی تونستم دهنمو باز کنم و صحبت کنم ولی دست و پا شکسته یه چیزهایی برای برادر شوهرم تعریف کردم..گفت چرا اینا رو به مادرم نگفتی گفتم مادرتون اجازه نداد.. ولی به شدت عصبانی شد و رفت خونه ی مادرش از داخل خونه صدای دعوااومد .. سلطان دست منو گرفت و برد اتاق خودشون‌گفت حق نداری از این اتاق بیای بیرون  بعد اومد زخم‌هایی که ازشون خون میومد را تمیز کرد و باندپیچی کرد ..من آرام آرام اشک می ریختم ولی چون صورتم زخمی شده بود با هر قطره اشک صورتم می سوخت امشب تو اتاق سلطان خوابیدم،چون سلطان خودش دوتا پسر داشت و جاش تو اتاق تنگ بود ولی اجازه نمی داد من از اتاق بیام بیرون...چهار روز تو خونه ی سلطان بودم اصلا اجازه نمی داد پامو بذارم توی حیاط... سماور خانم به شدت عصبانی بود میگفت دختر و آوردیم این جا بگیره و بخوابه ادامه دارد... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 با عصبانیت داد زدم یعنی چی عوض اینکه به خاطر رفتار و کاری که کردی عذرخواهی کنی ،حالا طلبکارانه جلوم ایستادی و میگی نمیتونم زندگی کنم، واقعا پر رویی و وقاحت هم حدی داره، هاله گفت احتیاج به این همه داد و بیداد نیست، یه روز تصمیم گرفتم باهات ازدواج کنم ،امروزم دلم نمیخواد آدم متعصب و کوته فکری مثل تو همسرم باشه و دلم میخواد جدا زندگی کنم. گفتم ‌تو که همه جوره آزادی داشتی ،هر کاری دلت خواست انجام دادی، هر جا دلت خواست رفتی. دیگه کاری مونده که نکرده باشی،در جوابم خیلی راحت گفت اصلا دلم نمیخواد آقا بالاسر داشته باشم. تصمیم خودمو گرفتم کلا نمیتونم و نمیخوام با تو باشم، الانم انقدر جلوی در واینستا چون بی فایده اس و من تصمیم خودمو گرفتم. گفتم این حرف آخرته، در جوابم محکم و قاطع گفت آره و تلفن رو قطع کرد هاله خیلی راحتتر از چیزی که تصور میکردم پا رو همه چیز گذاشت و کلا رنگ عوض کرد ،کسی شده بود که اصلا دیگه نمیشناختمش و انگار کاملا با من غریبه بود.نمیدونستم اون وقته شب چکار کنم و کجا برم. خواستم به عباس زنگ بزنم اما پشیمون شدم ،دلم نمیخواست شیوا و مامان به این زودی از اختلاف ما با خبر بشن یاد آرش افتادم هر چند خیلی وقت بود باهاش به غیر از کارهای شرکت در ارتباط نبودم اما با خجالت بهش زنگ زدم و گفتم کجایی میخوام بیام پیشت، با تعجب از زنگ بی موقعم، با خنده و شوخی گفت خودتو زود برسون که تازه سفره شام رو پهن کردم. رفتم پیش آرش، آرش انگار مهمون داشت که به خاطر من ردش کرده بود، چون‌ میزی که چیده شده بود برای دونفر بود و کاملا مشخص بود که اون غذای خوشرنگ و لعاب کار آرش نیست، آرش گفت خدایی چقدر زنگت به موقع بود، گفتم ولی فکر نکنم ،انگار مهمون داشتی، آرش خندید و گفت امان از دست این دخترا ول کنم نیستن، تو که زنگ زدی منو از دست یه سریش که خیال رفتن نداشت راحت کردی ،بعد به بشقاب اشاره کرد و گفت بشین ببینم دستپختش چطوره.هر چند میلی به غذا نداشتم ولی نشستم و با آرش همراهی کردم بعد از شام ارش گفت خوب حالا بگو ببینم چه عجب از این ورا ، انقدر خودتو سرگرم زندگی کردی که کلا دوستاتو فراموش کردی،لبخند تلخی زدمو و گفتم انقدر سرگرم شدم که زندگی کردنو یادم رفته.آرش با دوتا لیوان چایی اومد کنار دستمو و گفت غمگین نبینمت مَردچند روزی میبینم تو لاک خودتی و زیاد حوصله نداری چند باری خواستم بیام ازت بپرسم ولی گفتم اگه مشکلی باشه و کمک بخوایو خودت صلاح بدونی حتما حرف میزنی. گفتم بخدا انقدر درمونده شدم و کلافه ام که نمیدونم باید چی بگم. فقط اینو میدونم که زندگی منو هاله به بن بست رسیده و نمیتونیم باهم زندگی کنیم، آرش انگار تعجب نکرد و انتظار شنیدن همچین حرفی رو داشت، یه کم مکث کرد و بعد پرسید چرا تو و هاله که باهم خوب بودید ،یهو چی شد که همه چی بهم ریخت. حرفهای هاله رو خلاصه وار براش گفتم و ازش خواستم فعلا به کسی چیزی نگه، آرش گفت تا کی میخوای از خانواده ات پنهون کنی ، اون تو رو ساده گیر آورده و از سادگیت سو استفاده میکنه. هر بلائی دلش میخواد داره سرت در میاره، بخدا من اگه جای تو بودم میدونستم چطور باید باهاش برخوردم کنم که حتی اسم خودشم یادش بره ، روز اولی که اومده بود تو شرکت رو یادش رفته چطور خودش رو به موش مردگی زده بود، حالا زبون در آورده، من از اول نه به خودش نه به اون پسر خاله اش حس خوبی نداشتم و دلم میخواست بیشتر فکر کنی و تحقیق کنی تا بهتر تصمیم بگیری. گفتم خوب حالا میگی چکار کنم ، هاله فکر همه جا رو کرده ، خونه که به اسمش،اگه مهریه هم بخواد باید تا آخر عمر هر چقدر کار میکنم دو دستی تقدیم خانم کنم، آرش گفت میگم ساده ای بگو نه،مگه شهر هرتِ اون تو رو از خونه بیرون کرده ،قفل درو عوض کرده ، بعد هم اونه که طلاق میخواد، بزار بره شکایت کنه اون‌ موقع هیچی بهش تعلق نمیگیره!اگه واقعا قصدت جدا شدنه من‌میتونم کاری کنم بی درد سر از شرش راحت بشی، یه وکیل خوب هم سراغ دارم که همه جوره میتونه کمکت کنه. تو سکوت به حرفهای آرش گوش میکردم، برای جدایی و طلاق دو دل بودم ، نمیدونم چرا هنوز امید داشتم هاله پی به اشتباهش ببره و از خر شیطون بیاد پایین. آرش که تردیدمو دید گفت بهنام خوب فکراتو کن و اگه دوسش داری برای حفظ زندگیت تلاش کن ولی اگه به آخر خط رسیدی من همه جوره باهاتم و نگران نباش.اونشب تا صبح فکر کردمو از این پهلو به اون پهلو شدم. بعد از نماز صبح کم کم چشمام گرم شد و خوابم برد ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 فرداش اماده شدم و يه تيپ درست و حسابى زدم و به خودم طلا اويزون كردم و ساعت گرون قيمتم رو زدم، نخواستم جلوش بدبخت و محتاج جلوه بدم كه از همون اول ،حساب كار بياد دستش كه شروع نكنه.وارد شركت شدم و منشى گفت خوش اومدين خانم شاهوردى، بفرمايين تو اتاقتون،اقاى عسكرى هنوز نيومدن .بفرماييد داخل اتاقشون تشريف ميارن. چاى يا قهوه ميل دارين؟ گفتم ممنون قهوه مى خورم.گفت قهوه رو من ميارم ولى تو اتاقتون وسيله ى پذيرايى همه چيز هست،گفتم ممنونم عزيزم.رفتم داخل،روى ميز كنار مبل انواع شكلات ها و شيرينى جات و حتى ميوه بود، چيزى كه ديروز نديدم، شايدم متوجه نشدم.صبحانه نخورده بودم،يه دونه كيت كت ورداشتم و رفتم سر ميزم.يك دفعه چشمم به گل هاى رز توى گلدون افتاد كه خيلى قشنگ و با سليقه چيده بودن،و پايينش يك كارت كه نوشته بود خانم شاهوردى خوش امديد.همون موقع منشى با سينى قهوه وارد شد و گفت بفرماييد.قهوه رو از دستش گرفتم و تشكر كردم.داشتم به گل ها و كارت روى ميز فكر مى كردم كه اقاى مهندس وارد شد.گفت سلام به به چقدر سر وقت تشريف اوردين، خوشحالم از اين بابت.گفتم اصولاً ادم سحر خيزى هستم.خوب كارم رو از كجا مى تونم شروع كنم؟ گفت قهوتونو ميل كنين اول سرد نشه.گفتم چشم.ببخشيد اين كامپيوتره روى ميز من، روش برنامه ى خاصى نصب هست يا نه خودم بايد برنامه ريزى كنم؟گفت توضيح مى دم براتون.عجله نكنين.داشتم كلافه مى شدم،قهوه و شكلاتم رو خوردم و گفت من امادم.گفت از گلها خوشتون اومد؟منتظر جوابم نشدو گفت،به خاطره تبريك و خوش امد گويى از شماست ،قابلتون رو نداره.گفتم نيازى نبود،مى شه وظايف كارى من رو بهم اطلاع بدين؟گفت ببين اول از همه اين رو بدونيد كه من شمارو استخدام كردم نه پدرم،اين يعنى اينكه هر كارى كه در اين اتاق بين من و شما اتفاق مى يوفته بين خودمون مى مونه،من حتى راضى نيستم شما در مورد كارهاى ما،حتى با همسرتون در منزل صحبت كنيد،هر چى بود بين خودمون بايد بمونه و حل بشه.گفتم باشه ولى زياد متوجه منظورتون نمى شم.بيشتر در مورد اينكه چه كسانى اينجا رفتو امد مى كنن و راجع به حساب كتاب هاى شركت و حالا شگرده كار كه حالا كم كم باهاش اشنا مى شين!متوجه شدين كه چى مى گم ؟گفتم:بله تاحدودى گفت:قبلا خانمى كه جاى شما بودن به من خيانت كردن.گفتم همسرتون بودن؟خنديد و گفت نه كارمندم،گفتم چون مى گين خيانت.گفت نه ديگه زياد باهام راه نمى يومد، راستى شما مى تونيد مسافرت كنيد؟ ماموريتى؟ چون من هفته ى اينده بايد به گرجستان برم گفتم خوبه اونجا با هم باشيم تا بيشتر با كارها اشنا بشين!گفتم خير اقا، بنده متاهل هستم و يك دختره هفت ساله دارم.يه دفعه قيافش و جدى كرد و گفت شما چرا منظوره من رو بد برداشت مى كنيد؟ بنده از اول مى دونستم كه شما متاهل و داراى فرزندين.بعد تو دلم به خودم فوحش دادم كه ياسمن درست صحبت كن، منظورى نداشت.گفتم ببخشيد اقاى مهندس چون لحن شما كمى دوستانه شد، به همين منظور به دل گرفتم.گفت موردى نداره،شما من رو ياد عزيزى مى ندازين كه ديگه باهام نيست، ولم كرد و رفت،از ديروز كه ديدمتون تو فكرشم.در ضمن روسرى ابى برازندتونه بهتون مياد، گفتم ممنونم.بعد گفت خوب حالا كارو شروع كنيم. و صندليش رو اورد و نشست بغل دست من و گفت لپ تاپ رو روشن كنيد و بريد تو برنامه ى اكسل.گفتم باشه، هر كارى كه گفت جلوتر انجام مى دادم و گفت به به خوشم اومد.دختره باهوشى هستى، مطمعنى قبلا سابقه كار نداشتى؟ گفتم نه ولى شاگرد اول دانشگاه بودم.گفت خيلى عاليه.اومد موس لپ تاپ رو ازم بگيره و چشمش به ساعتم افتاد و گفت ساعتت اصله؟ گفتم بله چطور؟گفت هيچى اصولا تيپتم شبيه كارمندها نيست،ولى خوبه از اول بچه هاى شركت ببينن كه فكر نكنن من براى اين و اون هديه مى خرم.داشتم شاخ در مى يوردم. و نمى گرفتم منظورش چيه؟بعد از دوساعت گفت ياسمن ناهار خوردى؟از اينكه اسم كوچيكم رو صدا زد عصبى شدم، از صبح هم از اتاق بيرون نرفته بودم،مى دونست ناهار نخوردم و با قيافه ى جدى ولى مسخره گفتم بله ناهار خوردم شما بفرماييد.گفت:اى شيطون، كى ناهار خوردى و من نديدم؟پاشو بريم پايين ناهار بخوريم يه رستوران خوب هست.گفتم:ببخشيد من رژيمم ناهار نمى خورم.گفت:اتفاقا بايد ناهارو بخورى شام نخورى.گفتم حتما با دكترم مشورت مى كنم. من تا ساعت دو بيشتر نيستم ترجيح مى دم برم منزل با دخترم و همسرم ناهار بخورم.گفت بله متوجه شدم.پس من مى رم پايين، شما هم چيزهايى رو كه گفتم تمرين كنيد و براى هر كدوم از مشترى ها فايل جداگانه درست كنيد و هر چيزى كه خواستين از خانم احمدى منشى بيرون تهيه كنيد. ادامه دارد.. 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---
🌺 .امشب بابا میخواد تو رو ببرم سر سفره پیش همه نمیدونم چی قراره بشه...مکثی کرد و ادامه داد:خاله ام میاد مش حسینم میاد پدر من با همه دنیا فرق داره تو دل این مرد چیزی به اسم خشم و خشونت جایی نداره..به این خیاله که تو رو تو دل مادرم جا بده..سرمو پایین انداختم و گفتم:تو دل شما چی جایی دارم؟؟؟سکوت کرد و چیزی نگفت و رفت تو چهارچوب در بود که گفت:لباستو عوض کن خیلی تو تنت تنگه شب اون تنت نباشه...رفت و دل منم از جا کند از اینکه حواسش بهم بود ذوق کردم چندبار دور خودم چرخیدم و دامن پیراهنم باز شده بود و میچرخید با من، دستهامو رو دهنم گذاشتم تا صدای خندهامو نشنون.نیم ساعتی گذشته بود که معصومه اومد داخل خسته بود خیلی کار رو سرشون ریخته بود تو حیاط مرغ میشستن و پر میکندن برای فردا ناهار میوه میشستن ظرف اماده میکردن...خرما گردو میزدن،مژگان گوشه اتاق ما خواب بود مریم رو به کولش بسته بود و اومد داخل تو اون روزهای بیحالی رباب خانم تمام مسئولیت هارو محمود به اون داده بود..نشست و مریم بیچاره رو که خوابیده بود بهم داد کنار خواهرش خوابوندم هوا رو به سرما بود و اولین ماه پاییز بود..یکی از خدمه برامون چایی آورد و رفت..معصومه از قوری چایی ریخت تو استکان و تو نعلبکی هم ریخت و گفت:چایی میچسبه خیلی خسته ام،پاهاشو میمالیدم و گفتم:خسته نباشی.بازومو نیشگون گرفت و گفت:بگو ببینم چی بینتون گذشت که محمود از اتاق زد بیرون داشت میخندید تا من رو دید خودشو جمع و جور کرد.. وای اون حرف معصومه دنیا رو به پام ریختن بغلش کردم و گفتم:قراره شب منو بیارن برای شام سر سفره چشم هاش گرد شد و گفت:مطمئنی؟یعنی خاله رباب داد و بیداد راه نمیندازه؟ -خدا به دلش رحم بندازه... -الهی آمین...گوهر حواست پی شوهرت باشه یچیزایی هست که فقط من ازش خبر دارم حالا که میتونم بهت اعتماد کنم بهت میگم..صداشو پایین آورد و گفت:قبلا تو دها دختر بیوه یا طلاق گرفته اومدن اینجا یعنی خاله صـ..ـیغه میخوند میفرستاد پیش محمود ناراحت نشو خب اونم مرده دیگه نیازایی داره نمیشه که به گناه بیوفته...قرار بود سارا رو برای محمود خان بگیرن و سینی و طلا فرستادن برای خواستگاری..خان داداش زن نمیخواست ولی اونبارم مش حسین مجبورش کرد محمود خان هیچ وقت رو حرف عموش حرفی نمیزنه وقتی رفتن خواستگاری محمود گفته بود اگه نپسندم نمیگیرم همونم شد و گفت نمیخوام که نمیخوام..خاله رباب گفت آبرومون میره بی آبرو میشیم ولی محمود خان مرغش یه پا داشت..محمد هم باهاشون رفته بود همه جا با محمود خان بود انگار دوقلو بودن..محمود کلا خیلی با محبته با ما وبا بچه هامم خیلی خوبه..وقتی محمد گفت از سارا خوشش اومده و بخاطر برادرش سکوت کرده انگار دنیارو به خان داداش دادن و بساط عروسیشون رو راه انداخت هنوز یکسالم نشده..بارها و بارها دیدم سارا حواسش به شوهرش نبود ولی چشمش دنبال محمود خان بود..الانم میشنوم که داره تو گوش خاله رباب میخونه که پسرم وارثتون هیچ ارثی نداره و بی پدر بزرگ میشه قصدش دلسوزی مادرونه اش نیست اون چشمش دنبال محموده..وقتی محمود رو میبینه عمدا چادرشو باز میکنه یا الکی خودشو میبره سمتش من میدونم چی تو سرشه..دلم لرزید من رو عشقم مرد زندگیم و محمودم حساس بودم و نمیتونستم از دستش بدم حالت بدی گرفتم و به فکر رفتم خداروشکر که معصومه بود و تو اون روزهای سخت همدمم بود.حال خوشم خراب شد و حس زنانه و رقابت و رقیبی که از هم متنفر بودیم..و دستهای کوتاه من و قدرت و نفوذ اون رو خاله رباب!چهارستون بدنم میلرزید هشدار معصومه منو وادار کرد که زن قوی و قدرتمندی بشم زنی که عشقشو از دهن گرگ بیرون میکشه...مهمونا اومده بودن و من تو اتاق منتظر بودم که بیان دنبالم بخاطر دل خاله رباب پیراهن رنگ تیره پوشیدم و روسری سرمه ای به سر کردم...سینی های غذا رو میبردن که محمود اومد داخل...سلام دادم و آروم جواب داد عادت نداشت با لباس بیرون تو خونه بگرده و رفت سمت کمد و دوباره بلوز و شلوار سیاه رو تنش کرد.داشتم از درون خودمو میخوردم اگه سارا دلشو بدست میاورد من حتما میمردم..به طرفم چرخید و گفت:آماده ای؟! با سر گفتم آره..چادر گل دار رو روی سرم انداختم دستهام میلرزید و بدنم یخ کرده بود..روبروم ایستاد، درست تا شونه هاش بودم، نگاهی به صورت رنگ پریده ام انداخت و گفت:چرا رنگت پریده؟؟ -خیلی استرس دارم میترسم..سری تکون داد و گفت:تو جایی که من هستم نترس هیچ کسی جرئت نمیکنه تو حضور من نگاهت کنه بیا بریم..دلم قرص شد پشت سرش راه افتادم... زانوهام یاری نمیکرد که بالا برم و پله ها انگار کوهی بود که تمام انرژیمو گرفت جلوی در اتاق که رسیدیم صدای صحبت کردناشون میومد قلبم مثل قلب گنجشک تو چنگال گربه میزد...محمود در رو باز کرد و همه نگاه ها به طرفمون چرخید. ادامه... 🖌 _زندگی شیرین 💞 @maryam_sfri 💫@zendegiishirinn💫 ‌ ‌ ‌---✿❀🍃🌸🌼🌸🍃❀✿---