eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت نهم 》 اسمش مصطفی صدرزاده س🕊.... 🇮🇷می‌ره حوزهٔ . بگو این رو بگذاره توی ماشین." نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:" آقای صدرزاده، می‌شه این در رو بگذارین داخل وانت‌؟" 🚪 بی هیچ حرفی به کمک در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به نگاه می‌کنی یا به !💜💙 🇮🇷مثل آن روزی که دو ساله بغلم بود. از پارک برمی‌گشتم. گوشی‌ام زنگ زد:" کجایی عزیز؟"📱 _ پارک بودم، دارم میام. _ من جلوی در ، صبر کن بیام با هم برگردیم. فاطمه بغل می‌آمدم و به زیر بود. کفش‌های آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو می‌پوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به برگشتم و صدایت زدم:" آقا مصطفی کجا؟"🌺 _ اِ تویی عزیز! _ من نگاه نمی‌کنم، شما هم؟ 🇮🇷هوا است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که شده‌ای و مرا ترک کرده‌ای. به تو نگاه می‌کنم و را مرور می‌کنم. مرور می‌کنم و از دل آن‌ها چيزهايی را بیرون می‌کشم و به زبان می‌آورم که به سرعت نور از می‌گذرند. آیا در مقابل چشمان تو در حال جان کندنم؟ 🥺❤️ فروردین ۱۳۸۶ بود. بود و رفته بودیم شمال، خانهٔ . باز همان حیاط کوچک باصفا با گل‌های ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند و بوی گل و طعم دریا.🏡🌸🌳🌊 🇮🇷حس می‌کردم همه یک جور دیگر می‌کنند انگار رازی در هوا می‌چرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم . چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای را دیدم.😳 مامان با بابا می‌کرد، صحابه با‌ سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به بودم که که صحابه مرا کشید گوشه‌ای:" آبجی خانم یه خبر!"☺️ _ بفرما! _ بگو به کسی نمی‌گم! _ قول نمی‌دم می‌خوای بگو می‌خوای نه! _ ولی خیلی ! _ پس بگو. _قراره فردا برات بیاد!🤗 نمیدونم چطور نگاهش کردم که گفت:" به خدا راست می‌گم !" _ خوب حالا کی هست این آقای ؟ 😎 _ ، مامانش به مامان زنگ زده و گفته می‌خوان بیان خواستگاری! _ مصطفی صدرزاده! _ اونم به بابا گفته و موافقتش را گرفته! سکوتم را که دید، را به هم مالید و گفت:" آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم!"🤗🌺 دوید از اتاق رفت بیرون.... ... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.           🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت هفتم  《نارضایتی در تقسیم اراضی و شروع مبارزات(۲)》 🌷خانه ها را یک به یک می رفتند و را می خواستند. نه اینکه به زور ببرند،دعوت می کردند بروند مسجد. توی همین وضع و اوضاع یکدفعه سر و کلهٔ پیدا شد. نگاهش،هیجان زده بود. سریع رفت تو صندوقخانه. دنبالش رفتم. تازه فهمیدم می خواهد قایم شود. جا خوردم. رفت توی یک پستو و گفت: اگه اینا اومدن، بگو من نیستم. چشمهام گرد شده بود. گفتم: بگم نیستی؟! گفت: آره، بگو نیستم.اگر هم پرسیدن کجاست، بگو نمی دونم.😳🦋 🌷این چند روزه، بفهمی _ نفهمی ناراحت بودم. آن جا دیگر درست و حسابی جوش آوردم. به پرخاش گفتم: آخه این چه ؟! همه می خوان ملک بگیرن، آب و زمین‌ بگیرن، شما قایم می شی؟! جوابم را نداد. تو تاریکی پستو چهره اش را نمی دیدم. ولی می دانستم است. آمدم بیرون. چند لحظه ای نگذشته بود در زدند. زود رفتم دم در . آمده بودند پی او. گفتم: نیست. رفتند. چند دقیقه بعد، بزرگترهای ده آمدند دنبالش. آنها را هم رد کردم. آن روز راحتمان نگذاشتند. سه، چهار بار دیگر هم از آمدند، گفتم،: نیست. هر چه می پرسیدند کجاست، می گفتم نمی دونم.🍃😔 🌷تا کار آنها تمام نشد، خودش را توی روستا آفتابی نکرد. بالأخره هم تمام ملکها را تقسیم کردند. خوب یادم هست حتی و برادرش آمدند پیش او، بزرگترهای روستا هم آمدند که: دو ساعت ملک به اسمت در اومده، بیا برو بگیر. گفت: نمی خوام. گفتند: اگه نگیری، تا عمر داری باید باشی ها. گفت: هیچ عیبی نداره. هرچی دلیل و استدلال آوردند، راضی نشد. حتی آنها را تشویق می کرد که از زمین‌ها نگیرند. می گفتند: شما چه کار داری به ما؟ شما اختیار خودت را داری. 🤨 🌷آخرین نفری که اومد پیش عبدالحسین صاحب زمین بود؛ همان زمینی که می خو استند بدهند به ما. گفت: عبدالحسین برو زمین را بگیر، حالا که از ما به زور گرفتن، من راضی ام که مال شما باشه، از برات حلال تر. تو جوابش گفت: شما خودت خبر داری که چقدر از اون آب و ملکها مال چند تا بچه یتیم بی سرپرست بوده، اینا همه را با هم قاطی کردن، اگه شما هم راضی باشی، حق یتیم رو نمی شه کاری کرد. 🥺🌺 🌷کم کم می فهمیدم چرا را قبول نکرده. بالأخره هم یک روز آب پاکی ریخت به دست همه و گفت: چیزی را که بده، نجس در نجسه، من هم همچین چیزی را نمی خوام، اونا یک سر سوزن هم به فکر خیر و صلاح ما نیستن.😔 ...🔰