❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
.
🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲
اسم تو مصطفاست🥺
🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
《قسمت نهم 》
اسمش مصطفی صدرزاده س🕊....
🇮🇷میره حوزهٔ #بسیج_برادران. بگو این رو بگذاره توی ماشین."
نگاه کردم. کنار پیاده رو زیر درخت #بید_مجنون ایستاده بودی. آمدم جلو و گفتم:" آقای صدرزاده، میشه این در رو بگذارین داخل وانت؟" 🚪
بی هیچ حرفی به کمک #دوستانت در را بلند کردید و گذاشتید داخل وانت. یادم نیست #تشکر کردم یا نه. وانت راه افتاد و من هم. بعدها بود که فهمیدم عادت مرا تو هم داری: اینکه در کوچه و خیابان یا هنگام صحبت با جنس مخالف به #زمین نگاه میکنی یا به #آسمان!💜💙
🇮🇷مثل آن روزی که #فاطمهٔ دو ساله بغلم بود. از پارک برمیگشتم. گوشیام زنگ زد:" کجایی عزیز؟"📱
_ پارک بودم، دارم میام.
_ من جلوی در #خونهم، صبر کن بیام با هم برگردیم.
فاطمه بغل میآمدم و #نگاهم به زیر بود. کفشهای آشنایی دیدم که از جلویم گذشتند. #کفشها مردانه بودند با نوک گرد معمولی. از همان مدلی که تو میپوشیدی. تا به خودم بیایم از من دور شده بودی. به #عقب برگشتم و صدایت زدم:" آقا مصطفی کجا؟"🌺
_ اِ تویی عزیز!
_ من نگاه نمیکنم، شما هم؟
🇮🇷هوا #سرد است، اما هنوز دوست دارم بنشینم و به عکست نگاه کنم. هنوز چهل روز هم نشده که #شهید شدهای و مرا ترک کردهای. به تو نگاه میکنم و #خاطراتمان را مرور میکنم. مرور میکنم و از دل آنها چيزهايی را بیرون میکشم و به زبان میآورم که به سرعت نور از #مغزم میگذرند. آیا در مقابل چشمان تو در حال جان کندنم؟ 🥺❤️
فروردین ۱۳۸۶ بود. #ایام_عید بود و رفته بودیم شمال، خانهٔ #مادربزرگه. باز همان حیاط کوچک باصفا با گلهای ناز و اطلسی و یاس و بهِ ژاپنی. باز هوای حریر مانند #شمال و بوی گل و طعم دریا.🏡🌸🌳🌊
🇮🇷حس میکردم همه یک جور دیگر #نگاهم میکنند انگار رازی در هوا میچرخید. تعطیلات که تمام شد برگشتیم #خانه. چهارده فروردین که از حوزه آمدم، باز همان رفتارهای #مشکوک را دیدم.😳
مامان با بابا #پچپچ میکرد، صحابه با سبحان و سجاد با مامان. در حال رفتن به #پایگاه بودم که که صحابه مرا کشید گوشهای:" آبجی خانم یه خبر!"☺️
_ بفرما!
_ بگو به کسی نمیگم!
_ قول نمیدم میخوای بگو میخوای نه!
_ ولی خیلی #مهمه!
_ پس بگو.
_قراره فردا برات #خواستگار بیاد!🤗
نمیدونم چطور نگاهش کردم که گفت:" به خدا راست میگم #آبجی!"
_ خوب حالا کی هست این آقای #خوشبخت؟ 😎
_ #مصطفی_صدرزاده، مامانش به مامان زنگ زده و گفته میخوان بیان خواستگاری!
_ مصطفی صدرزاده!
_ اونم به بابا گفته و موافقتش را گرفته!
سکوتم را که دید، #دستهایش را به هم مالید و گفت:" آخ جون، بالاخره یه عروسی افتادیم!"🤗🌺
دوید از اتاق رفت بیرون....
#ادامه_دارد...
┄═❁🍃🪴🍃❁═┄
«سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》 خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
. 🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》
خاکهای نرم کوشک💦
🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برونسی🌷
🕊 قسمت یازدهم
《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》
🌷من حامله شده بودم و #پدر_مادرم هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟
گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم #دنبال_قابله. 🏠
🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله.
رسیدیم #خانه. من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. #سریع رفت که در را باز کند.🥺🍃
🌷کمی بعد با #خوشحالی بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن.
#خانم_سنگین_و_موقّری بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن.
قیافه و قد و قواره اش برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. #خانم_قابله لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺
یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین #فاطمه، اسم خیلی خوبیه.
قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم. مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و #تعارف کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚
🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد #خداحافظی کرد و رفت.
شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران #عبدالحسین بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال!
من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد.
بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️
🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به #سرزنش.
صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، #عبدالحسین بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃
🌷دیگر امان حرف زدن نداد به #مادرم. زود آمد کنار رختخواب بچه، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و #گریه می کرد. 🕊😭
حیرت زده پرسیدم:🕊 ...
#ادامه_دارد...🔰