eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
2.1هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.4هزار ویدیو
159 فایل
•|به‌نام خدا|• 《به فکر مثل شهدا مردن نباش به فکر مثل شهدا زندگی کردن باش》 شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون و فرج آقا دعا کن شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت هفتم》 راننده که بار دیگر اسباب و اثاثیه ها را🕊 .... 🇮🇷 در قسمت بار اتوبوس جا داده بود، گفت: "از وسط برین تا به نماز برسین، چون اگه از این خیابونی که درش هستیم برین، دیر می شه."🦋 راه افتادیم. هر کس را می دیدی دوان دوان می رفت تا به برسد،🧎 🇮🇷 اما من مانده بودم و دو پیرزنی که لنگان لنگان می آمدند و من هم از سر اجبار پا به پایشان. به خودم هم لعنت می فرستادم که ، برای چی خودت رو گرفتار کردی؟ 😔 ببین همه رفتن و تو موندی با این دو تا !👵 جلوی صحن که رسیدم دو تا به دست جلو آمدند: "مادرها بنشینند تا شما را به صف نماز برسونیم."🧍🦽🧍‍♂🦽 🇮🇷 آن ها نشستند و ویلچرها به‌سرعت حرکت کردند. من هم پا به پایشان می دویدم تا آنکه به صف رسیدیم و در صف جا گرفتم: سمیه خانم ببین چقدر هوات را داشت! دیدی تو هم به نماز صبح رسیدی! 😊 آره ، به نماز صبح رسیدم و بعدها . ❤️ آن روز در آن پگاه آبی طلایی، نمی دانستم که تو در راهی و نمی دانستم یک قدم مانده به . همان روز زنگ زدم به خانم نظری: "سلام خانم نظری ما رسیدیم‌." 🌸 🇮🇷 _ سلام به رو ماهت. کجا؟ _ مشهد دیگه! _ مشهد؟اونجا چی کار می کنید؟😳 _ اومدیم . الان رو به روی حرمم. گوشی را گرفتم رو به حرم و گفتم به امام سلام بدین.🌱 _ روبه روی حرم؟ با کی؟ _ خودمون دیگه! من و چند تا از بچه ها. _ مردتون کیه؟ _ آقای راننده.🧔‍♂ 🇮🇷 _ راننده بخوره توی سر من! واقعا روتون می شه این رو به کسی بگین. چهار تا آستین سر خود راه افتادین بدون مرد رفتین مشهد؟😡 آن قدر سر وصدا کرد که بدون گوشی را قطع کردم. هفته ای که مشهد بودیم جدا از زیارت، در جوار حرم بودن حال خوشی برای ما ساخته بود،💚 🇮🇷 اما وقتی بود که یکی سر گیجه می گرفت، یکی دل درد و یکی سُرُم لازم می شد. خلاصه یک پایمان مسافر خانه بود، یک پایمان حضرت. بعد هم فکر تهیهٔ صبحانه و ناهار و شام. آنجا هتل که نبود آقا مصطفی! بود.😔 🇮🇷 پیر زن ها هم تمناهایشان تمامی نداشت: ما را ببر بازار، مارا ببرفلان گردشگاه، فلان امامزاده حاجت می دهد برویم آنجا. و خلاصه، هفته این طوری گذشت.☺️ فقط آخر شب ها مال بود که می رفتیم زیارت، صورتمان را می چسباندم به قبّه های و التماس دعا و خواستن و بچهٔ هایی .❤️ 🇮🇷 سفر که تمام شد با یک بغل خاطره طلایی بر گشتیم که از همه مهم تر، بود.🤲 از مشهد که آمدیم🕊.... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                          🕊 قسمت یازدهم          《فاطمه ناکام برونسی و راز آن شب(۱)》 🌷من حامله شده بودم و هم آمده بودند شهر، برای زندگی. یک روز خانهٔ پدرم بودم که درد زایمان آمد سراغم. ماه مبارک رمضان بود و دم غروب. عبدالحسین سریع رفت یک ماشین گرفت. مادرم بهش گفت: می خوای چه کار کنی؟ گفت: میخوام بچم خونهٔ خودمون به دنیا بیاد، شما برین اونجا، منم میرم . 🏠 🌷یکی از زنهای روستا هم پیشمان بود. سه تایی سوار ماشین شدیم و راه افتادیم. خودش هم که یک موتور گازی داشت، رفت دنبال قابله. رسیدیم . من همین طور درد می کشیدم و "خدا خدا" می کردم قابله زودتر بیاید. تو نگاه مادرم نگرانی موج می زد. یک آن آرام نمی گرفت. وقتی صدای در را شنید، انگار می خواست بال در بیاورد. رفت که در را باز کند.🥺🍃 🌷کمی بعد با بر گشت. گفت: خانم قابله اومدن. بود. به قول خودمان دست سبکی هم داشت. بچه، راحت تر از آن که فکرش را می کردم به دنیا آمد، یک دختر قشنگ و چشم پر کن. قیافه و قد و قواره اش  برای خودم هم عجیب بود. چشم از صورتش نمی گرفتم. لبخندی زد و پرسید:اسم بچه را چی می خواین بگذارین؟ 😊🌺 یک آن ماندم چه بگویم. خودش گفت: اسمش رو بگذارین ، اسم خیلی خوبیه. قابله، به آن خوش بر خوردی و با ادبی ندیده بودم.  مادرم از اتاق رفته بود بیرون. با سینی چای و ظرف میوه بر گشت. گذاشت جلو او و کرد. نخورد. گفت: بفرمایین، اگه نخوردین که نمی شه. گفت: خیلی ممنون، نمی خورم.🦋💚 🌷مادرم چیزهای دیگر هم آورد. هرچه اصرار کردیم، لب به هیچی نزد، کمی بعد کرد و رفت. شب از نیمه گذشته بود، عقربه های ساعت رسید نزدیک سه. همه مان نگران بودیم، مادرم هی می گفت: آخه آدم این قدر بی خیال! من ولی حرص و جوش این را می زدم که؛ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. بالأخره ساعت سه، صدای در بلند شد. زود گفتم: حتماً خودشه.💚❤️ 🌷مادرم رفت توی حیاط، مهلت آمدن بهش ندتد، شروع کرد به . صداش را می شنیدم: خاله جان! شما قابله رو می فرستی و خودت می ری؟! آخه نمی گی خدای نکرده یک اتفاقی میفته. تا بیاید تو، مادرم یکریز پر خاش کد. بالأخره توی اتاق، بهش گفت: قابله که دیگه اومد خاله، ب من چه کار داشتین؟😔🍃 🌷دیگر امان حرف زدن نداد به . زود آمد کنار رختخواب بچه‌، قنداق اش را گرفت و بلند کرد. یکهو زد زیر گریه! مثل باران از ابر بهاری اشک می ریخت. بچه را از بغلش جدا نمی کرد. همین طور خیرهٔ او شده بود و می کرد. 🕊😭 حیرت زده پرسیدم:🕊 ... ...🔰
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه #شهیدعبدالحسین_برو
.                   🇮🇷《هو الله العلیّ الاعلی》      خاکهای نرم کوشک💦 🌷زندگینامه 🌷                        🕊 قسمت پانزدهم                               《سفر به زاهدان 》 🌷سید کاظم حسینی از می گوید: سالهای پنجاه و سه یا چهار بود، آن روزها تازه با عبدالحسین آشنا شده بودم. اول دوستی مان، فهمیدم تو است. کم کم دست مرا هم گرفت و کشید به کار. مدتی بعد با چهره های سر شناس آشنا شدم. زیاد می رفتیم پای صحبت شان.🇮🇷 🌷گاهی تو برنامه های هم روی من حساب باز می کرد. یک روز آمد پیشم. گفت: می خوام برم مسافرت، می آی؟ پرسیدم کجا؟ گفت:زاهدان. یقین داشتم منظورش از مسافرت، تفریح وگردش نیست، می دانستم باز هم کاری پیش آمده، پرسیدم: ان شاء الله دیگه؟🤔 🌷خونسرد گفت: نه، همین جوری یک دوستانه می خوایم بریم، برای گردش. توی لو ندادن اسرار، حسابی قرص و محکم بود. این طور وقتها زیاد پیله اش نمی شدم که ته و توی کار را در بیاورم. گفتم: بریم، حرفی نیست. نگاه دقیقی به صورتم کرد، لبخندی زد و گفت: ریشت رو خوب کوتاه کن و رو هم بگذار بلند باشه.☺️🌸 🌷گفت: آماده شو و خداحافظی کرد و چند ساعت بعد با یک برگشت. پرسیدم اینو میخوای چه کار؟ گفت شاید لازم بشه. با هم رفتیم خانهٔ یکی از روحانیون که آن زمان نمایندهٔ دریافت وجوهات بود توی استان خراسان، من بیرون خانه منتظرش ایستادم. خودش رفت تو و چند دقیقه بعد آمد گفت بریم.🚶🚶‍♂ 🌷رفتیم ترمینال، وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین اتاق گرفتیم. هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم که دبهٔ روغن را برداشت و گفت کار نداری؟ با تعجب پرسیدم کجا؟ گفت: می رم جایی زود بر می گردم. اگر دیر هم شد دلواپس نشی ها. دم در اتاق بر گشت طرفم، گفت یادت باشه سید جان؛ هر چی هم که دیر کردم، دلواپس نشی، و یه وقت یا جای دیگه ای نری ها.🍃 🌷 کرد و رفت، و درست دو روز بعد برگشت! دبهٔ روغن هم همراهش نبود، توی این مدت چی کشیدم، بماند. هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت بار و بندیل رو ببند که بریم. به کنایه گفتم: عجب گردشی کردیم! می دانستم کاسه ای زیر نیم کاسه است، گفتم موضوع چی بود ؟ به منم بگو. نگفت، هرچه بیشتر اصرار کردم، چیزی نگفت. گفتم: یعنی دیگه به ما اطمینان نداری. گفت اگه اطمینان نداشتم نمی آوردمت. ولی فعلأ نیست.😔🇮🇷