eitaa logo
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
1.9هزار دنبال‌کننده
12.7هزار عکس
3.3هزار ویدیو
141 فایل
•|به‌نامِ‌‌او|• «به فکرِ مثلِ شهدا مُردن نباش به فکرِ مثلِ شهدا زندگی کردن باش.» شهید‌ابراهیم‌هادی کپی❗️حلالت رفیق ولی برای شهادتمون دعا کن😊 شروع‌ما←¹⁰مهر¹⁴۰¹🍃 شروط🌸↓ @sabke_shohadaa_short کانال‌محفل‌هامون🌱↓ @mahfe_l کانال‌خدمات🌿↓ @ww0403
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️ 🌱درآمدش که بهتر شد، همیشه پی این بود که دستی به بار دیگران بزند. چند بار ازش قرض گرفتم؛ صد تومان، دویست تومان. نزدیک پیروزی انقلاب، کارگرهای شرکت نفت اعتصاب کرده بودند. برای پیر مرد، پیرزن های محله نفت تهیه می کرد و می برد در خانه شان. گاهی برنج، روغن، گوشت و از این جور چیز ها می خرید و می فرستاد برای کم درآمد های محل. ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~• براۍ شدن، هنر لازم است! هنرِ رد شدن از سیم‌ خاردار نفس، هنرِ تهذیب، هنرِ بہ خدا رسیدن... تا هنرمند نشـے، نمۍشـے :)! ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
⛔️هر روز شالهایتان عقب ‌تر ⛔️مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔️ ساپورتتان تنگ‌ تر ⛔️رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند و و همسر را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکرانداخته‌اید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴 ❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥بازهم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندند نگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم،شما نفس نکشید؟ ⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… ...اللہم عجل لولیڪ الفرج... 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~• گفت : میدونۍ چࢪا میگیم ‌ࢪفیق ‌ خیلے کمڪت‌ میکنہ؟! -بࢪا؎ اینڪھ ‌ࢪفیق‌ ࢪوی ‌ࢪفیق‌ اثࢪ میزاࢪھツ♥️✨ معࢪفت ‌بھ‌ خࢪج‌ میدھ‌ و یھ ‌ࢪوز بھ ‌ࢪسم‌ ࢪفاقت‌ میبࢪتت پیش ‌خودش... ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌˼‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
شدن دل مۍخواهد دلـے ڪہ آنقــدر قوۍ باشد و بتواند بریده شود از همۀ تعلقات... دلـے ڪہ آرام ، لہ شود زیر پایت بہ وقت بریدن و رفتن... و شهدا "دلدار بـے دل" بودند...! اللّهُمَّ الرزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک ـ ـ ـ ـــــ❀ـــــ ـ
•~🌸🌿~• شدن دل مۍخواهد دلـے ڪہ آنقــدر قوۍ باشد و بتواند بریده شود از همۀ تعلقات... دلـے ڪہ آرام ، لہ شود زیر پایت بہ وقت بریدن و رفتن... و شهدا "دلدار بـے دل" بودند...! اللّهُمَّ الرزُقنا توُفیق الشَّهادة في سَبيلک ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~• پسراول‌گفٺ : مادر، اجازه‌هست‌‌برم‌جبهه !؟ گفت‌: بروعزیزم رفٺ‌ووالفجرمقدماتےشهیدشد! 🌿 احمد تلخابی🕊 پسردوم‌گفٺ : مادرداداش‌ڪه‌رفٺ‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم رفٺ‌وعملیات‌خیبرشهید‌شد! 🌿 ابوالقاسم‌ تلخابی🕊 همسرش‌گفت‌ : حاج‌خانم‌بچه‌هارفتند،ماهم‌بریم‌تفنگ بچه‌هاروی‌زمین‌نمونھ . . رفٺ‌وعملیات‌والفجر۸شهیدشد! 🌿 علی‌ تلخابی🕊 مادربه‌خداگفٺ : همه‌دنیام‌روقبول‌کردی،خودم‌روهم قبول‌کن رفٺ‌ودرحج‌خونین‌شهید‌شد! کبری‌ تلخابی🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
⛔️هر روز شالهایتان عقب ‌تر ⛔️مانتوهایتان چسبان ‌تر ⛔️ ساپورتتان تنگ‌ تر ⛔️رژ لبتان پررنگ‌تر میشود ❓بنده‌ی کدام خداییید؟🔴 ❓دل چند نفر را لرزانده‌اید؟🔴 ❓کدام مرد را از همسر خود دلسرد کرده‌اید؟🔴 ❓اشک چند و و همسر را درآوردید؟🔴 ❓چند دختر بچه را تشویق کرده‌اید که بعدها بی حجابی را انتخاب کند؟🔴 ❓چند زن را به فکرانداخته‌اید که از قافله مد عقب نمانند؟🔴 ❓آه حسرت چند کارگر دور از خانواده را بلند کرده‌اید؟🔴 ❓پا روی خون کدام شهید گذاشتید؟🔴 ❓باعث دعوای چند زن و شوهر، بخاطر مدل تیپ زدن و آرایش کردن شدید؟🔴 ❓چند زوج را بهم بی اعتماد کرده‌اید؟🔴 ❓ نگاه‌های یواشکی چند مردی که همسرش دارد کنارش راه میرود، به تیپ و هیکلت افتاد؟🔴 ⛔️نگاه های هوس آلود چند رهگذر و... 🔥 🔥 🔥 🚫چطور؟ 🔥بازهم میگویی، دلم پاک است! 🚫چادری ها بروند خودشان را اصلاح کنند؟ 😑بازهم میگویی، مردها چشمشان را ببندند نگاه نکنند؟ 🚫جامعه چاردیواری اختیاری تو نیست❗️ 🔻 من اگر گوشه ای از این کشتی را سوراخ کنم، همه غرق میشوند. 🔥میتوانم گاز سمی اسپری کنم و بعد بگویم،شما نفس نکشید؟ ⛔️چرا انقدر در حق خودت و دیگران ظلم میکنی؟⛔️ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﻋﻠــﻲ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﻗﺘﻲ ﮐﻪ ﻣﻲ ﮔﻮﻳﻨﺪ "ﺣﺴﻴـــﻦ(ﻉ)" ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ ، ﻟﻌﻨﺖ ﻣﻲ ﮐﻨﻴﻢ ﻣﺮﺩﻣﺎﻥ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ؛ ﻭﺍﻱ ﺑﻪ ﺭﻭﺯﻱ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﻳﻨﺪ ﻣﻬـــﺪﻱ(ﻋﺞ) ﻏﺮﻳﺐ ﺑﻮﺩ، ﻟﻌﻨﺘﻤﺎﻥ ﻣیکنند… ...اللہم عجل لولیڪ الفرج... 💥 ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@mazhabijdn🍂⃟💕❫
•~🌿🌸~• پسراول‌گفٺ : مادر، اجازه‌هست‌‌برم‌جبهه !؟ گفت‌: بروعزیزم رفٺ‌ووالفجرمقدماتےشهیدشد! 🌿 احمد تلخابی🕊 پسردوم‌گفٺ : مادرداداش‌ڪه‌رفٺ‌من‌هم‌برم!؟ گفت‌:بروعزیزم رفٺ‌وعملیات‌خیبرشهید‌شد! 🌿 ابوالقاسم‌ تلخابی🕊 همسرش‌گفت‌ : حاج‌خانم‌بچه‌هارفتند،ماهم‌بریم‌تفنگ بچه‌هاروی‌زمین‌نمونھ . . رفٺ‌وعملیات‌والفجر۸شهیدشد! 🌿 علی‌ تلخابی🕊 مادربه‌خداگفٺ : همه‌دنیام‌روقبول‌کردی،خودم‌روهم قبول‌کن رفٺ‌ودرحج‌خونین‌شهید‌شد! کبری‌ تلخابی🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @mazhabijdn🍂⃟💕
•~🌼🍃🌼~• شهید محمدرضا تورجی زاده: مردم هر وقت کارتون جایی گیر کرد، امام زمانتون رو صدا کنید یا خودش میاد، یا یکی رو میفرسته که کارتون رو راه بندازه... کـلام‌ ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@sabkeshohadaa🍂
•°🌷 •رفتم سرِ مزارِ رفقاے 🌿 فاتحہ خوندم ، اومدم خونہ. شب تو خواب 🌸 رو ديدم.. رفقام بهم گفتند:💕 فلانے ، خيلے دلمون برات سوخت گفتم: چرا🙂 گفتند: وقتے اومدے سر مزار ما فاتحہ خوندے ما 🦋 آماده بوديم هر چے از خدا مےخواے برات واسطہ بشيم...🥺 ولے تو هيچے طلب نڪردے و رفتے💞 خيلے دلمون برات سوخت💔 🙂سر مزار شهدا حاجاتتون رو بخواهید برآورده میشہ.✨️ 🍀🦋 همین الان یه صلوات هدیه کن به رفیق شهیدت: [اللهم صل علی محمدوآل محمدو عجل فرجهم]🌿 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪ @sabkeshohadaa🍂⃟💕
•°🌷 {{{♥️صبحتون شهدایی♥️}}} 🔸در عشق... 🔁اگرچه منزل آخر است... تکلیف اول است شهیدانه زیستن... ‌ 💢حاج‌قاسم: شرط شدن، شهید بودن است... ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@sabkeshohadaa🍂
•°🎋🌹 ••خدا ، بہ صاحب الزمان صبر دهد زیرا او منتظر ماست نہ اینڪہ ما منتظر او باشیم هـنگامی میشـود گفت منتظریم ڪہ خود را اصلاح ڪنیم...💔•• احمد محمد مشلب🕊 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@sabkeshohadaa🍂
°•🌷 رو سینه و جیب پیراهنش نوشته بود: آنقدر غمت به جان پذیرم تا عاقبت قبر تو را به بر بگیرم حسین... بهش گفتند: محمد چرا این شعر رو روی سینه ات نوشتی..؟‌! گفت: میخوام اگه که قراره بشم تیر دشمن درست بیاد بخوره وسط این شعر وسط سینه و قلبم... بعد از عملیات والفجر هشت بچه ها دنبال می گشتند تا اینکه خبر اومد محمد به شهادت رسیده و درست تیر خورده بود وسط این شعر... شهید محمد مصطفی پور🕊🌹 ♥️ ♥️⸾•𝐉𝐨𝐢𝐧❁•↷ ❪@sabkeshohadaa🍂
•°🌷 °• ‌اگہ کسےدرجنگ بشہ یڪبارشهـیدشده اماکسے اگہ باهواےِ نفـس خودش بجنگه •° ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیٺ الله جـاودان ⚡️ ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️‍🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ راه های ارتباطی👇🤍 ایتا👇 https://eitaa.com/sabkeshohadaa اینستاگرام👇 https://instagram.com/sabke_shohsda_99
•°•🕊 💚شهید‌ابراهیم‌همت: کار خاصی نیاز نیست بکنیم کافیه کارهای روزمره مون رو به خاطر انجام بدیم اگه تو این کار زرنگ باشی شک نکن بعدی تویی ... ♥️ ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️‍🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ راه های ارتباطی👇🤍 ایتا👇 https://eitaa.com/sabkeshohadaa اینستاگرام👇 https://instagram.com/sabke_shohsda_99
°•🪴 چند‌‌شب‌پیش یه‌چی‌یه‌جا‌خوندم ... هنوزم‌پریشونم🚶🏻‍♂️- نوشته‌بود روح‌ الله‌ ! یه‌شب‌خواب‌شهیدرومیبینھ🌱 بهش‌میگه: +روح‌الله‌ازاونورچه‌خبر !؟ شهید‌میگھ _خبرای‌خوب... تاسال‌ ۱۴۰۰ انقدر‌نزدیک‌میشه‌کھ دیگه‌نمیگین‌آقا‌کدوم‌ میاد ؟! میگین‌آقا‌چند‌ساعت‌دیگه‌میاد (:🖐🏽 ! خلاصه‌کھ اگه‌مجازی‌نمیذاره‌خودسازی‌کنی ؛ یه‌مدت‌نباش‌اصلا ... هرچیزی‌که‌تورو‌از‌مولات‌دور‌میکنه‌، بریز‌دور ؛ واݪسلام ↻ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ♥️ ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️‍🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ راه های ارتباطی👇🤍 ایتا👇 https://eitaa.com/sabkeshohadaa اینستاگرام👇 https://instagram.com/sabke_shohsda_99
°•°🕊 بوی عطر عجیبی داشت! نام عطر رو که می‌پرسیدم، جواب سر بالا می‌داد. شهید که شد تو وصیت‌نامه اش نوشته بود: «به خدا قسم هیچ وقت به خودم عطر نزدم؛ هر وقت خواستم معطر بشم از ته دل گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» حسینعلی اکبری..🕊🌹 ♥️ ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️‍🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ راه های ارتباطی👇🤍 ایتا👇 https://eitaa.com/sabkeshohadaa اینستاگرام👇 https://instagram.com/sabke_shohsda_99
خب‌‌اولین‌مورد✨ دوستے‌با‌یـہ‌ یعنے‌چے؟! خب‌ببینید‌ما‌بچه‌مذهبیا‌هرکدوم‌یـہ‌ رفیق‌ داریم‌ڪہ‌ازشون‌الگو‌بردارے میکنیم‌و‌میخوایم‌ببینیم‌ چیکار‌کرده‌که‌خدا‌خریدتشون😊🌿 (پ.ن:نه‌فقط‌ما‌بچه‌مذهبیا‌ بلکه‌باهر‌تیپ‌مدل‌اعتقادی‌هم‌باشی‌ میتونی‌رفیق‌شهید داشته‌باشی‌اما‌باید‌یه‌چیزایی‌رو‌رعایت‌کنی‌ جلوتر‌بهت‌میگم.😉)
خب‌یه‌سوال‌دیگـہ☺️🌿 رفیق‌شهـید‌داشتـہ‌باشیم‌که‌چے‌بشه؟ رفیق‌روے‌رفیق‌تاثیر‌میزاره‌ و‌تورو‌به‌ نزدیڪ‌تر‌مےکنه‌ تازه‌یـہ‌چیز‌دیگـہ‌رفیق معرفت‌بـہ خرج‌میده‌و‌تورو‌هم‌مثل‌خودش‌با‌ میبره‌‌اون‌بالا‌ها‌😉🍃
سوره احزاب آیه ۳۳ گفته (حرف خدا را زمین نزنید) "تبرج نکنید"❌ بچه ها تزویر همانند یه سکه دو رو هست که بر یک رویش نام خدا و روی دیگرش نقش و نام ابلیسه شیطانیه عوام خدایش را می‌بینید و اهل معرفت ابلیسش . مثالش همون مذهبی نماها و حجاب استایل ها پسرای مذهبی نما هست مردم‌ کوفه نامه دادن به امام حسین گفتن بیا کنیم اما بیعت شکستن و رو کردن "چه‌خون دل ها خورد علی از دست این جماعت سر به سجود و آیه خوان و به ظاهر متدین....‼️🚶‍♂
💚شهید‌ابراهیم‌همت: کار خاصی نیاز نیست بکنیم کافیه کارهای روزمره مون رو به خاطر انجام بدیم اگه تو این کار زرنگ باشی شک نکن بعدی تویی ... 💔 ᚐᚑᚒᚓᚔ﴾❤️‍🩹﴿ᚔᚓᚒᚑᚐ راه های ارتباطی👇🤍 ایتا👇 https://eitaa.com/sabkeshohadaa اینستاگرام👇 https://instagram.com/sabke_shohsda_99
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
هۍ میگیم میشیم شهید بشیم ؛ به این فکر کردیم آخه ما چیمون شبیه شهداست ڪھ بخرنمون؟! آرزویی که براش نجنگۍ همون آرزو میمونهـ .. هیچوقت‌به‌واقعیت‌تبدیل‌نمیشه ! 🕊
📝شهید در راه مقامش از شهید درجنگ بیشتراستــ. اگرشمامردمیدان‌هستید، باهواوهوس‌خودبجنگید. ["اگرڪسۍدرجنگ شود یڪ مرتبه‌شهیدشده‌است؛ امااگرڪسی‌با خودبجنگد، هر روز خواهدشد."] آیت‌الله‌جاودان
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
سلام خدمت تک تک اعضای کانال سبک شهدا ادمین جدید هستم ... دوتا نکته بگم‼️ از فرداشب انشاءلله پست نم
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت اول》 🇮🇷 یک آفتاب اُفتاده داخل چشمانت و اخم هایت را در هم کرده ای، اما من خنده ات را دوست دارم، آن صاف و زلال بچه گانه را.❤️🌸 آن اوایل که با تو آشنا شده بودم با خودم می گفتم: چقدر و سرزنده وچقدر هم پررو! 💚 🇮🇷 اما حالا دیگر نه! بعد از هشت سال که از آشنایی مان می گذرد، دوست دارم هم لبت بخندد و هم چشم هایت. به تو اخم کردن نمی آید ! ❤️🌷 اینجا بر لبه سنگ سرد نشسته ام و زیر ، تیک تیک میلرزم. آن گل آفتابی که در چشمان تو اُفتاده، یک ذره هم گرما به تن من نمی بخشد، انگار با موذی گری می خواهد دو خط ابروی تو را به هم نزدیک تر کند و مرا بیشتر بلرزاند.🇮🇷 🇮🇷 می دانی که همیشه در برابر اخمت پای دلم لرزیده. تا اینجا پای آمدم. از خانه مان تا بهشت رضوان شهریار ده دقیقه راه است، اما برای همین کوتاه هم رو به باد ایستادم و داد زدم: "آقا مصطفی!" نه یک بار که سه بار.🥺 دیدم که از میان باد آمدی، با چشم هایی سرخ و موهایی آشفته. با همان پیراهنی که جای جایش لکه های بود و شلوار سبز لجنی شش جیبه. آمدی و گفتی: "جانم !"❤️ 🇮🇷 گفتم: "مگه نه اینکه هر وقت می خواستم جایی برم، همراهیم می کردی؟ حالا میخوام بیام سر ، با من بیا!" شانه به شانه ام آمدی.🌸❤️ به مامان که گفتم و پیش شما باشند تا برم بهشت رضوان و بر گردم، با نگرانی پرسید: "تنها؟!"🤔 _ چرا فکر می کنی تنها؟ _ پس با کی؟ _ آقا مصطفی! 🇮🇷 پلک چپش پرید: "بسم الله الرحمن الرحیم. " چشم هایش پر از شد. زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد.🥺 لابد خیال کرد مُخَم تاب بر داشته. در را که خواستم ببندم، گفت: "حداقل با برو، خیالم راحت تره!" اما من پیاده آمدم. به خصوص که هوا بارانی بود و تو همراهم. صدایت زدم و تو آمدی، شانه به شانه ام. حالا هم نشسته ام اینجا روی این سنگ سفید مقابل . ⛈ 🇮🇷آن وقت ها هیچ موقع تنهایم نمی گذاشتی. آن وقت هایی که بودی و می توانستی باشی اگر می گفتم مرا برسان، از اینجا تا آن سر دنیا هم که بودی می آمدی، مگر اوقاتی که به قول خودت احساس می کردی تکلیفی به گردنت هست و غیب می شدی.💞 حالا هم دستم را محکم بگیر و رهایم نکن آقا مصطفی! حالا هم می خواهم مرا برسانی. مخصوصاً که این رسیدن با خیلی از رسیدن ها دارد.🥺 🇮🇷 این بار میخواهم برسم به آن بالا، به آن بالا بالا ها تا بفهمم آنجا چه خبر است. هر چند "آن را که خبر شد باز نیامد"💚 هوا نمور است،اما..... ...‼️ ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
❣🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》💞🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی صدرزاده🌷
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت دوم》 هوا نمور است، اما🕊..... 🇮🇷 اما گُل آفتاب با سماجت میان دو خط ابرویت جا کرده. می‌گفتی:" تو بچهٔ شمالِ بارون دیده کجا سمیه خانم و من و بچهٔ جنوب دیده کجا؟🌨🌕 قلیه ماهی و خورشت بامیه و ماهی هَشوُ و فلافل کجا، و فسنجون ترش و کاله کباب و ماهی شکم پر کجا‌؟ 🌭🍛🐟 ولی قدرت خدا رو ببین! تو با چه لذتی قلیه ماهی و هشو می‌خوری و من میرزاقاسمی و فسنجون ترش! این نشونهٔ این نیست که از روز اول ما رو به نام هم بریدن؟"❤️ 🇮🇷 درست می‌گفتی آقا مصطفی. راست و درست. قسمت و در این بود که ما مال هم باشیم. مایی که در ایمان به با هم یکی بودیم، هر چند یکی از ما شمالی بود و یکی جنوبی. من متولد مرداد ۱۳۶۵ در رشت و تو متولد شهریور ۱۳۶۵ در شوشتر.💚💚 تو یک ماه از من بودی و این آزارم می‌داد، طوری که همان جلسهٔ اول خواستگاری از پس چادری که جلوی دهنم گرفته بودم، به مامانم گفتم:" بگو که من یه ماه ."مادرت شنید و گفت:" اینکه چیز مهمی نیست!"😊 🇮🇷 راست می‌گفت، چیز مهمی نبود، چون تو روز به روز از من بزرگ تر شدی. آن‌قدر که دیگر در پوست خودت . پوست ترکاندی و شدی یک پارچه ماه، . حالا هم آمده‌ام اینجا در محضر خودت. پیش خود خودت تا زندگی هشت سال و نیمهٔ مان را دوره کنم.🥺🌺 می‌خواهم تا جایی که می‌شود بخشی از آن روزها و لحظه‌ها را در این ضبط کوچک جا بدهم.📼 همهٔ آنچه یادم می‌آید. این را به درخواست نویسنده‌ای انجام می‌دهم که باور دارد اگر تو را بنویسد، خیلی از تاریکی‌ها می‌شود.📃 🔸🔹🔸🔹 🇮🇷 چه کسی می‌توانست پیش بینی کند من که زادهٔ رشت و بزرگ شدهٔ ، من که چند سال هوای شرجی شمال را به سینه کشیده‌ام، به دلیل شغل پدر که سپاهی بود، مهاجرت کنیم به تهران.🦋 و از قضای روزگار، تو هم از جایی که هوای شرجی داشت، به همراه خانواده کوچ کنی به ، یکی از مناطق نزدیک بابلسر در استان مازندران. و بعدها هم بیایید نزدیک تهران، درست همان محله‌ای که ما هم بعد از چندی به آنجا آمدیم.☺️ 🇮🇷 دریای شمال و دریای جنوب هر دو دریایند و گرچه هر کدام رنگ و بو و عطر و صدای خود را دارند. اگر راهی باز شود، هر دو دریا همدیگر را در می‌کشند. 🌊🌊 همان طور که روح من و تو همدیگر را پیدا کردند و مثل گیاه دور هم پیچیدند.💞 ما خانوادهٔ هفت نفره بودیم: پدر و مادرم، سجاد برادر بزرگ ترم با یک سال سنی با من، سبحان برادر دومی ام، صحابه خواهرم و آقا محمد ته تغاری خانواده.☺️ 🇮🇷 رابطهٔ من با سجاد که به قول مامان شیر به شیر بودیم، یک جور دیگر بود. پدرم اجاره نشین بود و به قول خودش . 💜 مادرم هم عاشق... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
💌 ما را آفریدند برای رفتن در مسیرِ سخت! خالص‌شوی، منقطع‌شوی، خواهی‌شد؛ این راه و این تو .. 🥀 ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت سوم》 مادرم هم عاشق🕊... 🇮🇷مرغ و خروس و غاز و اردک. به ما بچه‌ها با این پرندگان خیلی خوش می‌گذشت وقتی از صبح تا شب وسط سراغی هم از آن‌ها می‌گرفتیم و باهاشان بازی می‌کردیم. 🐔🦆🐓 البته نه مثل آن بار که سبحان با چوب دنبالشان کرد و زبان بسته عصبانی شدند و دنبال من کردند و افتادم و شکست.🤕🥺 🇮🇷زمان جنگ بود. پدر به رفته بود و مادر بر سرزنان هر جور بود مرا رساند .🏥 باد خبر را به گوش مادربزرگ و پدربزرگم رساند. آن‌ها که خانه‌شان چند کوچه آن‌طرف تر بود، خود را رساندند درمانگاه و در میان و ناله و آه، پیشانی‌ام بخیه خورد.🪡😔🥺 چند سال بعد که پدر از جبهه آمد به دلایل شغلی منتقل شد . آمدند خیابان آزادی، خیابان استاد معین.🏠 🇮🇷اما من نیامدم، ماندم خانهٔ که صدایش می‌کردم عزیز. پیرزنی دوست داشتنی با صورتی گرد، قدی متوسط و کمی تُپل که من و سجاد، اولش بودیم و عزیز دُردانه.☺️💚 مادربزرگ آن‌قدر داشت و دوستش داشتم که وقتی خانواده‌ام به تهران کوچ کردند، پیش او ماندم. 🦋 🇮🇷خانه‌اش کوچک بود و جمع و جور، اما پر از . شب‌ها کنارش می‌خوابیدم و بوی حنای موهایش را به سینه می‌کشیدم. دست‌هایم را حلقه می‌کردم دور گردنش تا برایم بگوید:قصهٔ چهل گیس، ماه پیشونی، ملک خورشید و ملک جمشید.📚💜 تا پیش دبستانی پیش او بودم. هر روز صبح زود برای بیدار می‌شد. از لانهٔ مرغ‌ها تخم‌مرغ برمی‌داشت، آب‌پز می‌کرد و همراه نانی که خودش پخته بود، می‌کرد و با مشتی نخودچی و کشمش یا چهارمغز، در کیسه‌ای می‌بست و کیسه را در کیفم می‌گذاشت و راهی‌ام می‌کرد.🥚🫔 ظهر که زنگ می‌خورد می‌آمد دنبالم، از سرایدار تحویلم می‌گرفت و به پدربزرگ می‌برد. 👨‍🦳 🇮🇷داخل قهوه‌خانه میز و صندلی‌های چوبی سبز رنگ بود و چهار موج قدیمی که همیشۀ خدا روشن بود 📻 و پدربزرگ در آنجا چای، کباب، لوبیا، زیتون پرورده و ماست چکیده می‌فروخت. ☕️🍢 بعد که می‌خواستم بروم کلاس اول دبستان، مرا به تهران آوردند. را همان جا گذاشتم، مخصوصاً ، خانم گلی، را تا هر وقت برگشتم بتوانم با آن بازی کنم.🪆🧸 🇮🇷سال اولی که به مدرسه رفتم، مدرسه‌ام در خیابان دامپزشکی بود. ما بودیم. تهران را دوست نداشتم. دلم و آن باران‌های ریزریز را داشت. 🌧🌧 صدای دریا در گوشم بود و هوس گوش ماهی‌هایی را داشتم که وقتی به گوش می‌چسباندی، صدای را می‌شنیدی. بابا خانه را عوض کرد و رفتیم . چهار سال آنجا ماندیم.🏠 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم..... .... ┄═❁🍃🪴🍃❁═┄ «سبک شهدا»♥️•𝑱𝒐𝒊𝒏⤹
هرکس به طریقی به نیزه می‌زند! یکی ناطق را یکی راه حق را یکی فاطمه (س) را... ولی در نهایت، همه ادامه دهنده راه هستند!!!
❀' سَبڪ‌ِشُھَכآ '❀
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه #شهید مصطفی
. 🇮🇷《به نام او که یادش آرامش دلهاست》🤲 اسم تو مصطفاست🥺 🇮🇷زندگینامه مصطفی صدرزاده🌷 《قسمت چهارم》 باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪 🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این را حفظ کنم.😊🌸 مادربزرگ برای صبح که بیدار می‌شد دیگر نمی‌خوابید. حیاط را آب و جارو می‌کرد، سفرهٔ صبحانه را می‌انداخت و با و نان و پنیر خانگی و گردو و حلوا اردهٔ مغزدار، از همه پذیرایی می‌کرد. 🧀🍞☕️ 🇮🇷بعد موهایم را آب و شانه می‌زد. انگار با بافتنشان آرام و قرار می‌گرفت. این بود. مادربزرگ سفره باز بود و . روزی نبود که خانهٔ کوچکش رنگ مهمان را نبیند. شاید هم برای اخلاق و رفتار پدربزرگ بود. هر که از برای کار و خرید می‌آمد، خانهٔ سید ابراهیم می‌شد. 💚☺️ پدربزرگ اهل هم بود و مادربزرگ هم دل و دماغ شنیدن داشت. بعدها هم که تو او را شناختی، بابابزرگم را می‌گویم، مریدش شدی. می‌رفتی شمال تا از او برنج بخری و برای فروش بیاوری تهران. 🇮🇷به قول خودت شده بود ﷼مرادت. چقدر از رفتار و کردارش تعریف می‌کردی! از اینکه چطور کباب چنجه درست می‌کند، چطور گوشت‌ها را در اناردان می خوابانَد، چقدر ضرب‌المثل بلد است و چه دود و دمی دارد!💙💜 🇮🇷آن‌قدر مریدش شدی که بعدها اسم جهادی ات را گذاشتی . اولین بار که از زبانت شنیدم وقتی بود که از آمده بودی. گفتم:" تو که اسم بابابزرگ من رو روی خودت گذاشتی، حداقل فامیلی ش رو هم می‌گذاشتی! چرا گذاشتی سید ابراهیم احمدی؟ خب می‌گذاشتی سید ابراهیم !" 😊💚 خندیدی، از همان خنده‌های.... باز هم من وسجاد هوای شمال را داشتیم🕊..... 🇮🇷تا پایان دبستان، هنوز ثلث سوم تمام نشده می‌رفتیم مخابرات و به عزیز خبر می‌دادیم که بیشتر از یکی دو امتحانمان نمانده و را بفرست دنبالمان.😍 عزیز هم از پشت قربان صدقه مان می‌رفت و چَشم چَشمی می‌گفت و می‌داد بابابزرگ را راهی کند. ☎️ بابابزرگ می‌آمد، یکی دو شب می‌ماند، بعد من و سجاد را برمی‌داشت و با خودش می‌برد .😊 🇮🇷باز خانهٔ مادربزرگ بود و مرغ و خروس و اردک و دوزرده و نان‌های داغ تنور و بازی با غازها و اردک‌ها و خواندن و نشستن کنار درگاهیِ پنجره و تماشای بارانی که گرده افشانی می‌کرد و غریب به سینه مان می‌پاشید.🌧🌺 " خونهٔ مادربزگه،‌ هزار تا قصه داره!" خانه‌ای که فوقش هفتاد متر بود و به زور دوازده متر، اما برای ما بود.🏡 🇮🇷تابی فلزی گوشهٔ حیاط بود که وقتی سوارش می‌شدیم، ما را با خود تا دل می‌برد. ☁️🌥 بازی ما بچه‌ها، هفت سنگ و قایم باشک و گرگم به هوا بود. زن‌ها روی ایوان خانه‌ها می‌نشستند و بساط چای به پا می‌کردند. ☕️🫖 مادربزرگ هم گاه خانهٔ یکی از آن‌ها می‌رفت یا دعوتشان می‌کرد که بیایند. در این دورهمی های زنانه روی خوراک پزی، گوش فیل و خاتون پنجره و نان نخودچی می‌پختند.🍪 🇮🇷خانهٔ مادربزرگ همیشه از تمیزی برق می‌زد. این تمیزی از او به مادرم هم رسیده و حالا من هم سعی می‌کنم این را حفظ کنم.😊🌸