eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۰: بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی ام حشمت که توی مردها نشسته بود.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۱: فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواده‌ام در آوه‌زین می‌رساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم بنا کردم به دویدن. تا می‌توانستم به سرعت دویدم سمت آوه‌زین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم می‌پیچید و نمی‌گذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری می‌خوردم، اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علف‌ها میان بر زدم. صدای زنجیر تانک‌ها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم می‌رسیدم. توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیاده‌‌هایشان می‌آمدند و از پشت سر سواره‌ها. مراتع آتش گرفته بودند. آتش توی مزارع زبانه می‌کشید. به مزرعه ای که کنارم بود نگاه کردم قسمتی از محصول آتش گرفته بود و می‌سوخت. دود و آتش دلم را سوزاند. صدای نفس نفس‌هایم، ترس به دلم انداخته بود. همه‌اش فکر می‌کردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم می‌کند. قدم به قدم برمی‌گشتم و پشت سر را نگاه می‌کردم. راهی که همیشه در ده دقیقه می‌رفتم انگار پایانی نداشت. جاده‌ی خاکی، طولانی و طولانی‌تر شده بود. توی راه به سیما و لیلا فکر می‌کردم. وای اگر سربازهای دشمن به آن ها دست درازی می‌کردند... باید می‌رسیدم و نجاتشان می‌دادم. به خانه ی پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه، باید فرار کنیم عراقی‌ها توی ده هستند.» پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟ کجا؟ کی؟» گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوه‌زین می‌رسند. سربازهایشان توی گور سفید هستند. باید فرار کنیم.» مادرم این دست و آن دست می‌کرد گفت: «شما بروید. بچه‌ها را بردار و برو. من نمی‌آیم.» فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی ما هم نمی‌رویم.» وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود و ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانه‌ی ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه ای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین جور یک بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم. با کمک مادرم، همه ی آن ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🐜🍃🌲 مورچه‌ی عسل نوعی مورچه کارگر است که توسط مورچه های دیگر آن قدر غذا داده می شود که شكمش باد می کند. این عمل برای ذخیره سازی غذا انجام می شود! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 کاری که به زندگی ما می‌آورد 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🥭 برداشت میوه‌ی استوایی پاپایا (خربزه‌ی درختی) در گلخانه‌های شهرستان رامهرمز خوزستان یکی از مزیت‌های جلگه‌های کشاورزی این منطقه است. 💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌊 وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت 🍀 «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چه قدر ضعیف و کوچک اند آن هایی که وقتی اشتباه می کنند، توانایی اقرار به اشتباه و قدرت عذرخواهی ندارند! نامش را هم می گذارند غرور و به آن افتخار می کنند! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): «خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ام، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری!» 📜 [خطبه ی ۲۱۵] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۱: فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۲: علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر، دایی احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون این که چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه‌ و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار، پنج ساله و ستار، ده ساله بودند. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن ها را می‌شد دید که این طرف آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان جا فریاد زدم: «بیایید.» آن ها هم از همان جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت، پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه (دخترم)! چه قدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چه قدر نزدیکند، از ترس، زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن ها این قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitta.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⛰ تکیه گاه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر مرد رهی، میان خون باید رفت وز پای فتاده، سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت «عطار» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌿 مهربانی، صفت بارز عشاق خداست يادمان باشد از اين كار ابايی نكنيم 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۲: علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر، دایی احمد و بچه‌ها، با عجله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۳: شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «دست کم شما بمانید. ما این جا تنها هستیم. اگر یک هو عراقی‌ها تا این جا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گور سفید توپ و بمب، پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گور سفید شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز شویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلویشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌‌شان ناامید و ناراحتند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدم و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چندتایشان داد و بیداد کردند و گفتند: «نروید شما بروید، ما چه کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین. تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گور سفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب بشوند. عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مُرده باشیم. فعلاً که توی گور سفید فلج شده‌اند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 پیام حضرت آیت‌ الله امام خامنه‌ای رهبر والای انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت حجت‌ الاسلام سید حسن نصرالله دبیر کل شهید حزب‌ الله لبنان ◼️ @sad_dar_aad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.» «از مؤمنان، مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و به هیچ وجه، پيمان خود را دگرگون نكرده‌اند.» 📖 [سوره‌ی احزاب، آیه ‌ی ۲۳] 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید سید حسن نصر الله: من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر امام خامنه‌ای اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر مرا بگیر و به عمر ایشان اضافه کن. چرا که او عمود بلند خیمه است! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
جمله‌ای با دستخط سید الشهدای مقاومت حجت الاسلام شهید سید حسن نصرالله: ✍🏼 «قطعاً به زودی پیروز خواهیم شد!» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۳: شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۴: یکی با تعجب پرسید: «چه طور؟ چه طوری عراقی ها را عقب زدند؟» دایی با حوصله ی تمام نشست روی یک تخته سنگ و انگار که بخواهد حرفش را تمام و کمال بفهمیم، کمی طول داد و بعد گفت: «با ماشته (پارچه ی دست بافته ی پشمين و نقش دار) و دستمال!» همه به هم نگاه کردیم. با تعجب پرسیدم: «با ماشته؟!» اصرار کردیم تعریف کند که چه شده. گفت: «جایتان خالی، مردم گیلان غرب، زن و مرد کنار رودخانه گور سفید جمع شدند و عراقی‌ها را زن‌ها با روسری هایشان عقب راندند.» با تعجب پرسیدم: «با روسری؟! چه طور می‌شود؟» دایی پایش را روی پایش گذاشت و ادامه داد: «اول گونی‌هایی را که داشتند، پر از خاک کردند و جلوی رودخانه گذاشتند. بعد زن‌ها رفتند و از خانه‌هایشان هر چی روسری داشتند، آوردند و پر از خاک کردند و جلوی آب رودخانه گذاشتند. به خاطر روسری‌های پر از خاک، مسیر رودخانه عوض شد و آب به طرف عراقی‌ها برگشت. تمام زمین‌های کشاورزی، پر شد از آب! همه جا گِل شد. تانک‌ها و ماشین‌هایشان که می‌آمدند از زمین‌های کشاورزی رد شوند، در گِل می ماندند. کاش بودید و می‌دیدید وقتی توی گل گیر می‌کردند، چه قدر بدبخت بودند. بی چاره‌ها نمی‌دانستند چه کار کنند. ما از دور تماشایشان می‌کردیم.» بعد با یک دنیا غرور ادامه داد: «امشب مردم روستاهای گیلان غرب سرفراز شدند. بنازم به غیرت مردانمان. مردم همه تفنگ دستشان گرفته اند و دارند می‌جنگند.» پرسیدم: «تفنگ‌ها را از کجا آورده‌اند؟» دایی ام پا شد و تفنگش را دست گرفت و گفت: «مردم دار و ندارشان را آورده اند وسط. سپاه هم در اسلحه خانه‌اش را باز کرده و به همه ی نیروهای مردمی تفنگ و مهمات داده‌ است. به امید خدا، همه ی سربازهایشان را عقب می‌رانیم.» وقتی راه افتاد برود، گفت: «عراقی‌ها نزدیک روستا سنگر گرفته اند. مواظب خودتان باشید و سعی کنید آن طرف‌ها نروید. ما به شما سر می‌زنیم و خبرتان می‌کنیم.» همگی پشت سر دایی ام آیت الکرسی خوندیم و مادرم با صدای بلند گفت: «براگم، در امان خدا. همه‌تان به امان خدا.» همه ی مردم توی کوه پخش بودند. هر کس که موقع فرار چیزی برداشته بود، با بقیه تقسیم کرد. ظهر روز بعد، همه چیز تمام شد. منتظر ماندیم تا خبری برسد یا یکی بیاید کمک. همه گرسنه بودند. پدرم مرتب سرش را تکان می‌داد و اشک چشمش را پاک می‌کرد. آفتاب داغ به سرمان می‌تابید و خسته‌تر و تشنه‌ترمان می‌کرد. باید صبر می‌کردیم. چاره دیگری نداشتیم. نیمه شب بود که از دور سایه ی مردی را دیدم که به طرفمان می آید. به مادرم گفتم: «نگاه کن، یکی دارد این طرفی می‌آید. تفنگ هم دارد.» مادرم توی تاریکی چشم‌هایش را ریز کرد و با یک دنیا دلهره گفت: «به نظرت ایرانی است یا عراقی؟» رو به زن ها، آرام و یواشکی گفتم: «همه بروید کنار صخره‌ها.» یک سنگ تیز دست گرفتم و پشت سنگ‌ها قایم شدم. همه سنگر گرفتند. یک دفعه آن کسی که می‌آمد بلند گفت: «آهای نترسید. منم ابراهیم.» صدای ابراهیم را شناختم از خوشحالی داشتم پر در می‌آوردم. برادرم بود که به طرف ما می‌آمد. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌅 غروب ستارگان، نشانه‌ی آن است که طلوع خورشید، نزدیک است ان شاء الله! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ❇️ راه پیروزی 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۴: یکی با تعجب پرسید: «چه طور؟ چه طوری عراقی ها را عقب زدند؟» دایی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۵: مادرم بلند شد و توی تاریکی دستش را رو به آسمان گرفت و فریاد زد: «خدایا شکرت، خدایا شکرت، پسرم برگشته.» زن‌ها با شادی به مادرم می‌گفتند: «چشمت روشن.» نفس راحتی کشیدم. ابراهیم برگشته بود! وقتی نزدیک رسید، دیدم توی دستش نان و قابلمه ی غذاست. در حالی که می‌خندید، فریاد زد: «عدسی می‌خورید؟!» می‌خندید و می‌آمد. قابلمه ی غذایی را که مادرم جا گذاشته بود، با خودش آورده بود. همه دورش را گرفتیم و بر سرش ریختیم. قابلمه را از دستش گرفتند و زمین گذاشتند. مادرم، ابراهیم را می‌بوسید و گریه می‌کرد. بعد من بغلش کردم. فقط می‌گفتم: «براگم... براگم ابراهیم.» بعد نوبت پدرم بود که دو تا چشم‌های ابراهیم را ببوسد و اشک بریزد. ابراهیم می‌خندید. مادرم او را ول نمی‌کرد. فقط می‌بوسیدش و قربان صدقه‌اش می‌رفت. آخرش ابراهیم مادرم را روی زمین نشاند، کنار او نشست و گفت: «مرا کشتی، دالگه! بس است... بیا، حالا کنارت هستم.» بعد هم او شروع کرد به بوسیدن مادر! می‌بوسید و می‌گفت: «دالگه، حلالم کن. ببخش که نگران شدی.» پرسیدم: «ابراهیم، تا حالا کجا بودی؟ به خدا همه نگران بودند. دلمان هزار راه رفت. پس رحیم کجاست؟» اسم رحیم که آمد، ابراهیم گفت: «وقتی عراقی‌ها حمله کردند. همه از هم جدا شدیم و به سمت عقب برگشتیم. حالش خوب است. خبرش را دارم. بقیه او را دیده‌اند.» مادرم نفس راحتی کشید و دو تا دست‌ها را بالا برد و از ته دل گفت: «خدایا، همه ی جوان‌ها را به خانواده‌هایشان برگردان.» ابراهیم دستش را روی شکمش گذاشت و گفت: «چند روز است چیزی نخورده ام. مثلاً قابلمه ی غذا را آوردم تا دلی از عزا در بیاوریم! بیاوریدش، با هم چیزی بخوریم.» تازه آن وقت بود که همه خندیدیم. قابلمه را وسط گذاشتیم و نانی را که آورده بود، تقسیم کردیم. ابراهیم با خنده گفت: «چرا غذایتان را جا گذاشتید؟!» بعد نفسی کشید و با شوخی گفت: «ترسوها، چه بر سرتان آمده؟! حالا از ترس غذایتان را هم جا می‌گذارید؟» با اخم گفتم: «بس کن، ابراهیم. تو هم اگر جای ما بودی، همین کار را می‌کردی.» ابراهیم گفت: «وقتی به آوه‌زین رسیدم، دیدم کسی توی خانه نیست. رفتم تو. دیدم قابلمه ی غذا یه گوشه است و نان‌ها هم همان وسط بود. قابلمه و نان‌ها را برداشتم و راه افتادم. سر و رویش خاکی بود. ریشش دراز شده بود. لباس‌هایش کثیف و پاره بودند. همگی با هم، شروع کردیم به خوردن. بچه‌ها نان را توی قابلمه فرومی‌بردند و آب عدسی چکه چکه از نان‌هایشان می‌چکید. همه دست‌ توی  یک قابلمه می‌کردند و فقط نان و آب عدس می‌خوردند. بقیه زن‌ها و بچه‌ها هم با ما سهیم شده بودند. همان طور که داشتیم نان و عدسی می‌خوردیم ابراهیم بنا کرد به تعریف آن چه دیده بود: «الآن نیروهای خودی و سپاه جلوی سربازهای عراقی ایستاده‌اند. همه نیروها توی گور سفید دارند می‌جنگند. مردم گیلان غرب همه تفنگ دست گرفته‌اند و دارند می‌جنگند. راستی فرنگ، «عسکر بهبود» را می‌شناسی؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌‌‍‌‌‎‎「🍃「🌹」🍃」 زندگی عمر کردن نیست، بلکه «رشد کردن» است. عمر کردن چیزی است که از حیوانات هم برمی‌آید. اما رشد کردن، هدف والای انسانی است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍇 خشک کردن انگور مــــلایر / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌳🍃🐢🍃🌲 هنرنمایی خدا در رنگ‌آمیزی لاکِ لاک‌پشت ها 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺  ‎‎‌‎
سهل باشد که بُرونم کنی از محفلِ خویش گَر توانی به در انداز مَرا از دلِ خویش ‌‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‎‎‎‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‌‌‎‎‎‎‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‌‌‎ ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 گمان کرده‌اید میدان را خالی می‌کنیم؟ ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🔸 گونه‌ای از نادانی 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🇮🇷 این جا جمهوری اسلامی 🇮🇷 معنای مردمسالاری دینی /روشن‌بینی و روشنگری 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─