eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ «دلت را خانه‌ی ما کن مصفّا کردنش با من به ما درد دل افشا کن، مداوا کردنش با من» 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌿 مراقب باش وقتی سوار بر تاب زندگی شدی دست روزگار هُلَت می دهد! ولی قرار نیست تو بیفتی! اگر بی تاب نباشی وخودت رابه آسمان گره زده باشی اوج می گیری به همین سادگی! «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ خود را با جمله‌ی «تا قسمت چه باشد» ، گول نزنیم. بخش مهمی از قسمت، اراده‌ی من و توست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۳۹: هواپیماها که رفتند، مردم دوباره کنار چشمه جمع شدند. هواپیماها دو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۰: بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی ام حشمت که توی مردها نشسته بود. صدایش زدم. پا شد آمد و پرسید: «فرنگیس، چه شده؟» سرم را پایین انداختم و گفتم: «پس ابراهیم و رحیم و بقیه کجا هستند؟ خالو! به نظرت کشته شده‌اند که خبری ازشان نیست؟» سرش را پایین انداخت و آرام گفت: «معلوم نیست، مگر خدا کمک کند و برگردند، نیروهای ایرانی همه عقب نشسته اند.» نگاهش کردم و حرفم را زدم: «خالو، به نظرت برویم دنبالشان؟» کمی نگاهم کرد و گفت: «فرنگ، داغم را تازه نکن. وضع را بدتر نکن... اصلاً نمی‌دانیم الآن آن‌ها کجا هستند. بگذار، چند ساعت دیگر می‌روم سپاه، ببینم خبری از آن ها دارند یا نه.» جماعتی که برای خاکسپاری آمده بودند، پراکنده شدند. تا غروب آوه‌زین ماندم و همراه با علیمردان برگشتم گور سفید. باید خودمان را برای مراسم روز بعد آماده می‌کردیم. دیگ‌های غذا را آماده کرده بودیم تا برای کسانی که برای فاتحه خوانی می‌آمدند، غذا حاضر کنیم. ضبط صوتی آوردند و نوار قرآن گذاشتند. توی خانه مشغول عزاداری بودیم که یکی از همسایه‌ها سراسیمه وارد شد و گفت: «چه نشسته‌اید؟ دارید عزاداری می‌کنید؟! عزاداری ما آن جاست که دشمن توی خانه‌مان است. خانه‌تان خراب شود، بیایید ببینید عراقی‌ها دارند وارد گور سفید می‌شوند. خوش به حال آن ها که مردند و این روز را ندیدند!» با عجله دویدم و رفتم بیرون. چه می‌دیدم! توی روستا، همهمه بود. تمام دشت، پر از تانک و ماشین عراقی بود. داشتند جلو می‌آمدند. قلبم تند می‌زد. کمی جلوتر، سربازهایشان را دیدم که از جاده سرازیر شده بودند و داشتند وارد روستا می‌شدند. با زبان عربی و بعضی‌هایشان به زبان کردی حرف می‌زدند. به سینه زدم و به آن ها نگاه کردم. ای دل غافل، غافلگیر شده بودیم. عزیزانمان کشته شده بودند، آن ها را با دست خودمان توی خاک کرده بودیم و حالا همان قاتل‌ها آمده بودند توی روستای ما. دلم می‌خواست همه‌شان را خفه کنم. مردها فریاد می‌زدند و به زن‌ها می‌گفتند فرار کنید. من جوان بودم. فقط نوزده سالم بود. دستمالم را دور صورتم بستم. هراسان وارد شدنشان را به روستا نگاه می‌کردم. بعضی از عراقی‌ها، به کُردی می‌گفتند با شما کاری نداریم، فقط بروید توی خانه‌هایتان. مردم را به طرف خانه‌هایشان هل می‌دادند و جلو می‌آمدند. تانک‌ها هم از جاده ی اصلی پیچیدند سمت گور سفید و وارد روستا شدند. صدای زنجیر تانک‌ها، لرزه توی دلمان می‌انداخت. پیاده و سواره می‌آمدند؛ سوار بر تانک و جیب و ماشین‌های مختلف. روی جاده هم پر از ماشین بود. پرچم عراق روی ماشین‌ها و تانک‌هایشان بود. پرچمشان چند تا ستاره داشت. انگار با تانک‌هایشان داشتند از روی قلبمان عبور می‌کردند. از خودم پرسیدم: «پس نیروهای ما کجاست؟» لباس‌هایشان شبیه لباس ارتشی‌های خودمان بود. فقط رنگش کمی فرق داشت. قیافه‌های سیاهشان و لبخندهایی با معنیشان، دلم را به درد آورده بود. اگر اسلحه داشتم، همه‌شان را به رگبار می‌بستم. بچه‌ها خودشان را پشت دامن مادرهایشان قایم کرده بودند و یواشکی سربازها را تماشا می‌کردند. یکی از سربازها نزدیک آمد. خودم را جمع و جور کردم و آماده ی فرار شدم. به کُردی پرسید: «از این جا تا کرمانشاه چه قدر راه است؟» حرفی که زد از مُردن برایم سخت‌تر بود. انگار مطمئن بود به زودی به کرمانشاه می‌رسد. اشک توی چشمم جمع شد. داشتم از غصه خفه می‌شدم. جوابی ندادم. نظامی خندید و با زبان کردی گفت: «ان شاء الله زود به کرمانشاه می‌رسیم!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🕰 برای خودت وقت بگذار! 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
از هر جهتی تو را بلا داد تا باز کشد به بی جهاتت‌ «مولوی» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
پیرمردی تلفن همراهش برد تعمیر کنه، تعمیرکار گفت: گوشیت سالمه پدرجان، چیزیش نیست. پیرمرد با صدای غمگین گفت: «پس چرا بچه هام زنگ نمی‌زنند!» 🔹 مراقب سرمایه های زندگیمان باشیم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ اگر می خواهی‌ خوشبخت باشی، برای خوشبختی دیگران بکوش. زیرا آن شادی که ما به دیگران می بخشیم، به دل خودمان باز می‌گردد. خدا بخشنده است و بخشندگان را دوست دارد. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔑 ❇️ راهکار تداوم امنیت و پیشرفت چیست؟ تنش زدایی یا تهدیدزدایی؟ 🎤 «دکتر سعید جلیلی» 🔑 /راه این جاست 👉 ……………………………………… 🌾 @sad_dar_sad_ziba 🍃
شخصی از خدا دو چیز خواست: یک گل و یک پروانه! اما چیزی که به دست آورد یک کاکتوس پر از خار و یک کرم بود! غمگین شد. با خود اندیشید شاید خدا مرا دوست ندارد! شاید حرف های مرا نمی‌شنود و به من توجهی ندارد! چند روز گذشت. از آن کاکتوس پر از خار گلی زیبا رویید و آن کرم تبدیل به پروانه ای زیبا شد! اگر چیزی از خدا خواستید و چیز دیگری دریافت کردید به او اعتماد کنید. خارهای امروز گل های فردایند. 💐 «همه چیز برای یک زندگی زیبا» 🍀«زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۰: بی‌قرار بودم. آرام رفتم طرف دایی ام حشمت که توی مردها نشسته بود.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۱: فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواده‌ام در آوه‌زین می‌رساندم. نایستادم. اول آرام رفتم و یک کم که دور شدم بنا کردم به دویدن. تا می‌توانستم به سرعت دویدم سمت آوه‌زین. تمام راه را دویدم. دامن بلندم دور پایم می‌پیچید و نمی‌گذاشت سریع بدوم. بعضی جاها سکندری می‌خوردم، اما نایستادم. دامنم را جمع کردم و توی علف‌ها میان بر زدم. صدای زنجیر تانک‌ها توی گوشم بود. باید زودتر به مادرم و خواهرها و برادرهایم می‌رسیدم. توپ پشت توپ و گلوله پشت گلوله باریدن گرفت. از جلو پیاده‌‌هایشان می‌آمدند و از پشت سر سواره‌ها. مراتع آتش گرفته بودند. آتش توی مزارع زبانه می‌کشید. به مزرعه ای که کنارم بود نگاه کردم قسمتی از محصول آتش گرفته بود و می‌سوخت. دود و آتش دلم را سوزاند. صدای نفس نفس‌هایم، ترس به دلم انداخته بود. همه‌اش فکر می‌کردم یک سرباز عراقی پشت سرم است و دارد دنبالم می‌کند. قدم به قدم برمی‌گشتم و پشت سر را نگاه می‌کردم. راهی که همیشه در ده دقیقه می‌رفتم انگار پایانی نداشت. جاده‌ی خاکی، طولانی و طولانی‌تر شده بود. توی راه به سیما و لیلا فکر می‌کردم. وای اگر سربازهای دشمن به آن ها دست درازی می‌کردند... باید می‌رسیدم و نجاتشان می‌دادم. به خانه ی پدرم که رسیدم، دیدم مادرم مشغول نان پختن است. توی خانه پر بود از بوی عدسی. فریاد کشیدم: «دالگه، باید فرار کنیم عراقی‌ها توی ده هستند.» پدرم از توی اتاق بیرون آمد و با تعجب به من خیره شد. مادرم بلند شد و با ناباوری پرسید: «راست می‌گویی؟ کجا؟ کی؟» گفتم: «عجله کن، زود باشید. باید برویم سمت کوه. الآن به آوه‌زین می‌رسند. سربازهایشان توی گور سفید هستند. باید فرار کنیم.» مادرم این دست و آن دست می‌کرد گفت: «شما بروید. بچه‌ها را بردار و برو. من نمی‌آیم.» فریاد زدم: «اگر بمانی، کشته می‌شوی. تو نیایی ما هم نمی‌رویم.» وقتی دید حسابی عصبانی هستم و چاره‌ای ندارد، پا شد. کمی به دور و برش نگاه کرد. بعد ظرف غذایش را از روی آتش برداشت و گوشه‌ای گذاشت. دست بچه‌ها را گرفت و راه افتاد: «برویم فرنگ، اما با دست خالی؟ چیزی برنداریم؟» جای ماندن نبود. گفتم: «برمی‌گردیم. ارتش ما آن ها را عقب می‌زند. نگران نباش.» از در خانه بیرون می‌آمدیم که یک دفعه دایی بزرگم احمد حیدرپور را دیدم. با ماشین، تازه رسیده بود و ماشینش، پر بود از وسایل و خوراکی که برای مراسم فاتحه‌خوانی دایی ام آورده بود. قرار بود توی آوه‌زین فاتحه بگیریم. هراسان گفتم: «خالو، باید فرار کنیم. دشمن توی خانه‌ی ماست. خانه خراب شدیم. چه فاتحه ای؟ چه مراسمی؟ دشمن خانه‌مان را گرفت. باید برای خودمان مراسم بگیریم!» همین جور یک بند حرف می‌زدم و می‌نالیدم. خالویم توی راه عراقی‌ها را دیده بود و خبر داشت. چشم‌هایش سرخ شده بود. به وسایل اشاره کرد و گفت اول این‌ها را قایم کنیم، بعد برویم. با کمک مادرم، همه ی آن ها را توی خانه قایم کردیم و رویشان را با چوب و پارچه پوشاندیم که به غارت نرود. بچه‌ها که نگرانی ما را می‌دیدند، گریه می‌کردند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🐜🍃🌲 مورچه‌ی عسل نوعی مورچه کارگر است که توسط مورچه های دیگر آن قدر غذا داده می شود که شكمش باد می کند. این عمل برای ذخیره سازی غذا انجام می شود! 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‎‌‎
هدایت شده از ارج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 کاری که به زندگی ما می‌آورد 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🥭 برداشت میوه‌ی استوایی پاپایا (خربزه‌ی درختی) در گلخانه‌های شهرستان رامهرمز خوزستان یکی از مزیت‌های جلگه‌های کشاورزی این منطقه است. 💠 سال «جهش تولید با مشارکت مردم» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌊 وسیع باش و تنها و سربه‌زیر و سخت 🍀 «زندگی زیباست»@sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ چه قدر ضعیف و کوچک اند آن هایی که وقتی اشتباه می کنند، توانایی اقرار به اشتباه و قدرت عذرخواهی ندارند! نامش را هم می گذارند غرور و به آن افتخار می کنند! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ 🌴 امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او): «خدایا چنان کن که از چیزهای ارزشمند زندگی ام، جانم اولین چیزی باشد که از من می گیری!» 📜 [خطبه ی ۲۱۵] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۱: فهمیدم دیگر جای ماندن نیست. باید فرار می‌کردم و خبر را به خانواد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۲: علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر، دایی احمد و بچه‌ها، با عجله و بدون این که چیزی برداریم، به طرف کوه آوه‌زین و چغالوند فرار کردیم. هر طرف سر می‌چرخاندی، زن و بچه‌ و پیر و جوان را می‌دیدی که به سمت کوه فرار می‌کنند. اولین تپه را که پشت سر گذاشتیم، کمی خیالم راحت شد. اما باید چند تپه دورتر می‌رفتیم. فریاد زدم: «خدایا، حق ما را بگیر!» خواهرهای کوچکم لیلا و سیما، گریه می‌کردند. سرشان داد زدم و گفتم: «آرام باشید. هیچ اتفاقی نمی‌افتد. نترسید، من همراهتان هستم.» بعد دست خواهر و برادرهایم جبار و ستار و سیما و لیلا را گرفتم و با هم شروع کردیم به دویدن. لیلا دوازده ساله بود؛ جمعه سیزده ساله، سیما و جبار، پنج ساله و ستار، ده ساله بودند. جوان‌های روستا توی آوه‌زین مانده بودند. از دور آن ها را می‌شد دید که این طرف آن طرف می‌دوند و مردم را با زور به سمت کوه‌ها می‌فرستند. از همان جا فریاد زدم: «بیایید.» آن ها هم از همان جا فریاد می‌کشیدند و اشاره می‌کردند که فرار کنیم. می‌خواستند ماها زودتر دور شویم. تانک‌ها داشتند از سمت دشت به روستا نزدیک می‌شدند. ده ها سرباز، کنار تانک‌ها حرکت می‌کردند. دشت، پر از نظامی‌های صدام شده بود. صدای تانک و توپ و خمپاره، گوش را کر می‌کرد. تنها چیزی که با خودم برداشته بودم، چاقو بود. یک لحظه که ماندیم تا نفس چاق کنیم، از همان راه، سربازها را دیدم که وارد آوه‌زین شدند. با زور وارد خانه‌ها می‌شدند و سر کسانی که مانده بودند، فریاد می‌کشیدند. سعی داشتند مردم را توی خانه‌ها حبس کنند. نمی‌گذاشتند کسی بیرون بیاید. مرتب به مردم توپ و تشر می‌زدند. مادرم از روی تپه، با وحشت به سربازها نگاه می‌کرد. بعد رو برگرداند طرفم و با لرزشی که توی صدایش بود، گفت: «دالگه (دخترم)! چه قدر نزدیک بودند!» با ناراحتی گفتم: «وقتی می‌گویم فرار کنیم، فکر می‌کنی دروغ می‌گویم؟» وقتی فهمید عراقی‌ها چه قدر نزدیکند، از ترس، زبانش به لکنت افتاده بود. تا آن وقت باور نکرده بود که آن ها این قدر نزدیک شده باشند. مردم آوه‌زین گروه گروه به طرف کوه‌ها می‌دویدند. بعضی‌ها حتی کفش به پا نداشتند. به راهمان ادامه دادیم. تا کوه، یک نفس دویدیم و وقتی رسیدیم، پشت سنگ‌ها نشستیم تا نفس تازه کنیم. از دور به ده نگاه کردم. نظامی‌ها، مثل مور و ملخ به دشت مقابل و روستا حمله کرده بودند. همه جا دود بود و آتش. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitta.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ ⛰ تکیه گاه 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گر مرد رهی، میان خون باید رفت وز پای فتاده، سرنگون باید رفت تو پای به راه در نه و هیچ مپرس خود راه بگویدت که چون باید رفت «عطار» ☘ «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ╔🌸🍃═══════╗
🌿 مهربانی، صفت بارز عشاق خداست يادمان باشد از اين كار ابايی نكنيم 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۲: علیمردان هم سر رسید و با پدر و مادر، دایی احمد و بچه‌ها، با عجله
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۳: شب آرام آرام از راه می‌رسید. همه کنار هم، پشت صخره‌ها کز کرده بودیم. کسی نای حرف زدن نداشت. نمی‌دانستیم قرار است چه بلایی سرمان بیاید. علیمردان، دایی ام، پدرم و تعدادی از مردها هنوز با ما بودند. آن ها هم آرام و قرار نداشتند. می‌خواستند برگردند ده. عده‌ای از زن‌ها نگذاشتند. با یک دنیا ترس می‌گفتند: «دست کم شما بمانید. ما این جا تنها هستیم. اگر یک هو عراقی‌ها تا این جا جلو بیایند، دست تنها چه کنیم؟» در دل شب، صدای زنجیر تانک‌ها و انفجار توپ و خمپاره لحظه ای قطع نمی‌شد. از سمت گیلان غرب هم نیروهای خودمان به طرف گور سفید توپ و بمب، پرتاب می‌کردند. آوه‌زین و گور سفید شده بود خط مقدم جبهه! توی تاریکی شب، بچه‌ها وحشت زده به آتش گلوله‌ها نگاه می‌کردند و می‌لرزیدند. زن‌های روستا، کم کم یک جا جمع شدیم. کنار هم نشسته بودیم که یکی از زن‌ها گریه کنان گفت: «این چه بلایی بود سرمان آمد؟ چه گناهی کرده‌ایم که باید تقاصش را پس بدهیم؟» با ناراحتی برگشتم طرفش و گفتم: «این حرف‌ها چیه؟ مگر قرار است گناهی کرده باشیم؟ یک خدانشناس به ما حمله کرده. جنگ است، جنگ. باید مقاومت کنیم تا پیروز شویم.» زن، با دستمال روی سرش، اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: «با دست خالی؟ با این همه توپ و تانک که دارند، کی می‌توانیم جلویشان را بگیریم؟» به زن‌ها که نگاه کردم، دیدم همه‌‌شان ناامید و ناراحتند. آخر شب، مردها طاقتشان تمام شد. بلند شدم و گفتند: «ما می‌رویم!» زن‌ها هول کردند. چندتایشان داد و بیداد کردند و گفتند: «نروید شما بروید، ما چه کار کنیم؟» مردها تصمیمشان را گرفته بودند. فقط پیرمردها ماندند و بقیه راه افتادند. وقت رفتن، دایی احمد دست روی شانه‌ام گذاشت و گفت: «فرنگیس، تو غیرت مردها را داری. حواست به بقیه باشد.» دلم لرزید. دایی احمد و علیمردان و بقیه، خداحافظی مختصری کردند و با هم رفتند پایین. تا نزدیک صبح، چشم روی چشم نگذاشتیم. نزدیک صبح، دیدم که تانک‌ها و سربازها رو به گور سفید برمی‌گردند. همه‌اش از خودمان می‌پرسیدیم چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟ خبری هم از نیروهای خودمان نبود. مدتی که گذشت، دایی حشمت را دیدم که از تپه‌های سمت گیلان غرب بالا می‌آید. وقتی رسید، در حالی که نفس نفس می‌زد، دستش را به زانویش گرفت و تفنگش را زمین گذاشت. همه دورش جمع شدیم و منتظر بودیم کلامی بگوید. دایی حشمت وقتی قیافه‌های منتظر ما را دید، خندید و گفت: «مردم جلوی ارتش عراق را گرفتند و نگذاشتند وارد گیلان غرب بشوند. عراق گفته بود می‌خواهد بیست روزه برسد تهران. ندانسته بودند با کی طرف هستند! مگر ما مُرده باشیم. فعلاً که توی گور سفید فلج شده‌اند.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 پیام حضرت آیت‌ الله امام خامنه‌ای رهبر والای انقلاب اسلامی به مناسبت شهادت حجت‌ الاسلام سید حسن نصرالله دبیر کل شهید حزب‌ الله لبنان ◼️ @sad_dar_aad_ziba
‌┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄ «مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا.» «از مؤمنان، مردانى هستند كه به پيمانى كه با خدا بسته بودند وفا كردند. بعضى بر سر پيمان خويش جان باختند و بعضى چشم به راهند و به هیچ وجه، پيمان خود را دگرگون نكرده‌اند.» 📖 [سوره‌ی احزاب، آیه ‌ی ۲۳] 💎 ……………………………………… 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 شهید سید حسن نصر الله: من دعا نمی‌کنم خدایا از عمر من کم کن و به عمر امام خامنه‌ای اضافه کن، نه! می‌گویم خدایا بقیه‌ی عمر مرا بگیر و به عمر ایشان اضافه کن. چرا که او عمود بلند خیمه است! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
جمله‌ای با دستخط سید الشهدای مقاومت حجت الاسلام شهید سید حسن نصرالله: ✍🏼 «قطعاً به زودی پیروز خواهیم شد!» 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba