🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۷: از جا پریدم. یعنی سیما پشت سر من آمده بود؟ به سینه کوبیدم و دوید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۸:
وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از ماشین پیاده شدم. ابراهیم و رحیم را دیدم که جلوی بیمارستان ایستادهاند و گریه میکنند. حالشان خیلی بد بود. وقتی آنها را با آن حال دیدم، من هم شروع کردم به شیون. پاهایم بیحس شده بود و نمیتوانستم جلو بروم. از دور شیون کردم و فریاد زدم:
«براگم، براگم... » (برادرم)
برادرهایم که گریههای مرا دیدند، روی زمین نشستند و هایهای گریه کردند. بعد دوتایی جلو آمدند، دستم را گرفتند و دلداریام دادند. مرتب میگفتند: «چیزی نیست، نگران نباش.»
وقتی رفتم کنار تخت جبار و دستش را دیدم، فهمیدم دستش قطع شده است. دست چپش از آرنج قطع شده بود. دندانهایش شکسته بود. تمام بدنش پر از ترکش بود. ترکشهای سیاه توی بدنش، دلم را به درد میآورد.
جبار بیهوش بود. پرستارها مرتب میآمدند و میرفتند. پرستاری نزدیک آمد و با ناراحتی گفت:
«خواهرم ناراحت نباش. وقتی عمل بشود و خوب که شد، می شود برایش دست مصنوعی گذاشت.»
(اما جبار تا وقتی که زنده بود، دست مصنوعی نگذاشت. میگفت این یادگاری جنگ است، دلم میخواهد همین طوری بماند.)
پرستار که اینها را گفت، قلبم از جا کنده شد. کنار تخت جبار زانو زدم و دست دیگرش را که سالم بود، بوسیدم و گریه کردم. سرم را به تخت جبار چسباندم و دعا کردم:
«خدایا، جبار به هوش بیاید، خدایا کمکمان کن.»
سه شب و سه روز جبار به هوش نیامد. ناراحت بودم و با خودم میگفتم زنده ماندنش چه فایده دارد. بدون دست، بدون دندان، با این همه زخم در بدن...
پرستارها میآمدند و دلداریمان میدادند. مرتب ناله میکردم و میگفتم:
«درد انگشتان کوچکت به جانم. درد دستت به جانم. درد مظلومیتت به جانم. فدای تکه تکه گوشت تنت که زخمی شده است. فدای دندانهایت که سفیدیشان با سرخی خونت قاطی شده.»
وقتی برایش میخواندم و ناله میکردم، برادرهایم از خشم چشمهایشان کاسهی خون میشد. به آن ها میگفتم:
«اگر انتقام انگشتهای برادرتان را نگیرید، صدام به ما خواهد خندید.»
برادرهایم قول دادند به محض این که برگردند، سعی میکنند همهی مینها را جمع کنند. سه شب و سه روز جلوی بیمارستان طالقانی منتظر نشستم. نگهبانها بیرونم میکردند، میرفتم دم در، کنار دیوار مینشستم و به ماشینهایی که میآمدند و میرفتند، نگاه میکردم. بعد آن قدر به نگهبان التماس میکردم تا دوباره راهم دهد.
بالأخره دست برادرم را عمل کردند. دستش قطع شد. وقتی به هوش آمد و چشمهایش را باز کرد، اول به دستهایش نگاه انداخت. قربان صدقهاش رفتم و گفتم:
«خدا را شکر که زندهای!»
سعی کردم دلداریش بدم. با مظلومیت به زخمهای بدنش نگاه میکرد و چیزی نمیگفت.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
❇️ هنر آفرینش
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
از بزرگی پرسیدند:
سخت می گذرد،
چه باید کرد؟
گفت:
خودت که می گویی
سخت «می گذرد»
سخت که «نمی ماند»!
امروزت خوب یا بد، سهل یا سخت، «گذشت»
و فردا روز دیگری است.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۸: وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۸۹:
بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد:
«اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشتهایش روی زمین افتاده بود. انگشتهای جبار را یکی یکی جمع کردم. بعد انگشتها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشتها را خاک کنی.»
خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشتهای برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف میکرد، او را به سینهام میچسباندم و سعی میکردم آرامَش کنم. اشکهای خودم هم از صورتم پایین میریخت. گفتم:
«لیلا جان جنگ این سختیها را هم دارد.»
از ناراحتی، شبها دیگر خوابم نمیبرد. جبار و لیلا هر دو کوچک بودند و برایشان سخت بود این دردها را کشیدن. آن ها چیزهایی را دیده بودند که حتی آدم بزرگها هم تاب و تحملش را ندارند. حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانهاش پرسید:
«کی از بیمارستان میرویم؟»
سعی کردم زورکی لبخند بزنم. گفتم:
«زودی خوب میشوی و به ده خودمان برمیگردیم.»
پرسیدم:
«چرا مین را برداشتی؟ چرا دقت نکردی، جبار؟»
اخمی کرد و گفت:
«فرنگیس، باور کن خودکار بود. من فکر کردم خودکار است. آن را برداشتم و نگاه کردم.»
به روستا که برگشتیم، ابراهیم و رحیم و نیروهای رزمنده، بسیج شدند برای جمع کردن مینها. نیروهای بازسازی هم که برای بازسازی خانهها مستقر بودند، به کمک رزمندهها آمدند. تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند تا زودتر مینها جمع شوند. اطراف آبادی و تپهها را گشتند و مینها را پیدا کردند. برادرم رحیم پیشرو بود. قسم خورده بودند تا جان در بدن دارند، مین جمع کنند؛ حتی اگر کشته شوند. هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوههای آوهزین و دشتهای اطراف میرفتند و با کوهی از مین برمیگشتند. مینها را کومه میکردند وسط ده یا کنار روستا روی هم میچیدند. آخر سر مینها را بار ماشین میکردند و به پادگان میبردند و تحویل میدادند. اما هر قدر مین جمع میکردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت، تخم مین کاشته بود که تمامی نداشت.
دفعه ی بعد پسر داییام «علیشیر گلهداری» روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد:
«علیشیر رفت روی مین.»
رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت نفس نفس میزد. علیشیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود. همه ی مردم ده بالا سر علیشیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علیشیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکه تکه بود.
رحیم در حالی که گریه میکرد، گفت وقتی به علی شیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علیشیر گفته:
«رحیم، کمی آب به من بده. تشنه ام.»
برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علی شیر التماس کرده و گفته من دارم میمیرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاه او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسر داییام نفسی کشیده و... تمام.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
6.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 همچنان زندگی...
نجات پسر بچهی فلسطینی از زیر آوار، هفت ساعت بعد جنایت اسرائیل
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
برای یادگیری، با افرادی که از خودتان آگاهتر و موفقتر هستند، معاشرت کنید!
هر نشستی، تأثیری دارد.
این افراد، ناخودآگاه، جوانهی رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور میکنند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روانشناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺
💓 ساخت دریچهی قلب از بافت بدن بیمار
/ شیراز
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر
از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر
#نقاشی_خط
💠 هنرڪدهی «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🙄 تو به چی مینازی؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🙄 تو به چی مینازی؟
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 حالوهوای پاییزی جادهی املش به هالیدشت
/گیلان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ما در هیاهوی روزگار، آرامیم
چون دلمان به خــدا گرم است.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba