eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
683 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
برای یادگیری، با افرادی که از خودتان آگاه‌تر و موفق‌تر هستند، معاشرت کنید! هر نشستی، تأثیری دارد.  این افراد، ناخودآگاه، جوانه‌ی رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور می‌کنند. 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 💓 ساخت دریچه‌ی قلب از بافت بدن بیمار / شیراز 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر 💠 هنرڪده‌ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 حال‌وهوای پاییزی جاده‌ی املش به هالیدشت /گیلان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ما در هیاهوی روزگار، آرامیم چون دلمان به خــدا گرم است. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️ دهه‌ی سوم آبان‌ماه امسال، چهارمین سالگشت کوچ پدر ماست؛ پدری جهادگر، مؤمن و مردم‌دار. 🔲 امسال به دلیل شرایط ویژه‌ی مردم مظلوم فلسطین و لبنان تصمیم گرفتیم هزینه‌های چند میلیونی برگزاری آیین سالگشت کوچیدن پدر را به این برادران و خواهران ستمدیده هدیه کنیم. از شما همراهان گرامی خواهشمندم در صورت امکان برای پدر این‌جانب و همه‌ی درگذشتگان، «صلوات و فاتحه‌ای» بفرستید. با سپاس از شما داغدار ابدی پدر «صابر دیانت» ⬛️◼️◾️▪️◾️◼️⬛️
🌸 زندگی زیباست 🌸
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️ دهه‌ی سوم آبان‌ماه امسال، چهارمین سالگشت کوچ پدر ماست؛ پدری جهادگر، مؤمن و مردم‌دار.
🌿 در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست می‌نشینی روبه‌رویم خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟ باز می‌خندم که خیلی! گرچه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن می شود با بغض، می‌گویم: نرو! پشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است باور این که نباشی کار آسانی که نیست 🍃🍃🥀🍃🍃
「📿」 🪴 خدایا به یادم بیاور... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
Pouya Bayati - Ba Man Che Kardi (128).mp3
4.27M
🌿 🎶 «با من چه کردی؟» 🎙 پویا بیاتی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۹: بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۰: یک روز بعد از ظهر هواپیماهای عراقی روی آسمان دور می‌زدند. چهار بچه به نام‌های اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یک نفر دیگر که نامش مجتبی بود، رفته بودند کنار روستا برای بازی. یک دفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانه‌هایشان بیرون آمدند. اصلاً نمی‌دانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همه‌شان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچه‌اش را ببیند. می‌ترسید. به من گفت: «فرنگیس! برو ببین اکبرم چه شده؟» کمی جلوتر رفتم و دیدم همه ی این بچه‌ها شهید شده‌اند. بی‌اختیار شروع کردم به شیون. با دست صورتم را می‌خراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده است او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری. منظره‌ی وحشتناکی بود. بچه‌ها روی زمین افتاده بودند و تکان نمی‌خوردند. سرتاپا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و دایی‌ام حشمت هم زود رسیدند. هیچ کس جرأت نداشت جلو برود. همه همان و دور و بر ایستاده بودیم. می‌دانستیم آن جا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود. بعضی زن‌ها با نگرانی می‌گفتند: «حواست باشد. معلوم است آن جا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.» رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچه‌ها که عزیزتر نیستم.» آرام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا می‌کردیم. همه ساکت بودیم. بچه‌ها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمی‌داشت، ما می‌مردیم و زنده می‌شدیم. اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچه‌ها را یکی یکی آورد. هیچ کس جرأت نمی‌کرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانواده ی فریدونی ناله و فریاد می‌کردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید. بچه‌هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند. پسر دایی و پسر عمو و پسر عمه. مادرشان می‌گفت رفته‌اند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بود زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند. آمبولانس‌ها آمدند. بچه‌ها را توی آمبولانس‌ها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه، گریه و ناله می کردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گور سفید خاک کردند. همه‌شان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسر عمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود. بعد از چند سال که برگشت، روله، روله (عزیزم) می‌کرد و احوال پسرش را می‌پرسید. وقتی فهمید پسرش شهید شده، تمام خاک روستا را روی سرش کرد. داغ پشت داغ. شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباس‌هایمان شده بود. وقتی صدای انفجار می‌آمد، یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفت. دلمان با صدای انفجار می‌ترکید و نمی‌دانستیم که این بار نوبت چه کسی است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄