eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🙄 تو به چی می‌نازی؟ 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
از بزرگی پرسیدند: سخت می گذرد، چه باید کرد؟ گفت: خودت که می گویی سخت «می گذرد» سخت که «نمی ماند»! امروزت خوب یا بد، سهل یا سخت، «گذشت» و فردا روز دیگری است. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۸: وقتی به کرمانشاه رسیدیم، به بیمارستان طالقانی رفتیم. هراسان از م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۹: بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به جبار رسید، من بودم. انگشت‌هایش روی زمین افتاده بود. انگشت‌های جبار را یکی یکی جمع کردم. بعد انگشت‌ها را به پدرم نشان دادم. گفت باید بروی و انگشت‌ها را خاک کنی.» خواهرم لیلا رفته بود توی گورستان ده. گریه کرده بود و دانه دانه انگشت‌های برادرمان جبار را خاک کرده بود. وقتی لیلا این چیزها را تعریف می‌کرد، او را به سینه‌ام می‌چسباندم و سعی می‌کردم آرامَش کنم. اشک‌های خودم هم از صورتم پایین می‌ریخت. گفتم: «لیلا جان جنگ این سختی‌ها را هم دارد.» از ناراحتی، شب‌ها دیگر خوابم نمی‌برد. جبار و لیلا هر دو کوچک بودند و برایشان سخت بود این دردها را کشیدن. آن ها چیزهایی را دیده بودند که حتی آدم بزرگ‌ها هم تاب و تحملش را ندارند. حال جبار که بهتر شد، کنار تختش نشستم. با لحن بچگانه‌اش پرسید: «کی از بیمارستان می‌رویم؟» سعی کردم زورکی لبخند بزنم. گفتم: «زودی خوب می‌شوی و به ده خودمان برمی‌گردیم.» پرسیدم: «چرا مین را برداشتی؟ چرا دقت نکردی، جبار؟» اخمی‌ کرد و گفت: «فرنگیس، باور کن خودکار بود. من فکر کردم خودکار است. آن را برداشتم و نگاه کردم.» به روستا که برگشتیم، ابراهیم و رحیم و نیروهای رزمنده، بسیج شدند برای جمع کردن مین‌ها. نیروهای بازسازی هم که برای بازسازی خانه‌ها مستقر بودند، به کمک رزمنده‌ها آمدند. تصمیم گرفتند به مردم کمک کنند تا زودتر مین‌ها جمع شوند. اطراف آبادی و تپه‌ها را گشتند و مین‌ها را پیدا کردند. برادرم رحیم پیشرو بود. قسم خورده بودند تا جان در بدن دارند، مین جمع کنند؛ حتی اگر کشته شوند. هر روز با ماشین تویوتا و فلاکس آب به کوه‌های آوه‌زین و دشت‌های اطراف می‌رفتند و با کوهی از مین برمی‌گشتند. مین‌ها را کومه می‌کردند وسط ده یا کنار روستا روی هم می‌چیدند. آخر سر مین‌ها را بار ماشین می‌کردند و به پادگان می‌بردند و تحویل می‌دادند. اما هر قدر مین جمع می‌کردند، باز هم مینی بود که باقی مانده باشد. انگار صدام توی دشت، تخم مین کاشته بود که تمامی نداشت. دفعه ی بعد پسر دایی‌ام «علی‌شیر گله‌داری» روی مین رفت. توی ده نشسته بودیم که فریاد مردم بلند شد: «علی‌شیر رفت روی مین.» رحیم که مثل همیشه آماده بود، دوید و رفت. وقتی برگشت نفس نفس می‌زد. علی‌شیر روی کولش بود. مسافت زیادی او را با خودش آورده بود. همه ی مردم ده بالا سر علی‌شیر شیون و واویلا به راه انداخته بودند. علی‌شیر را همه دوست داشتند و حالا شهید شده بود. جلوی چشم همه پرپر شد. هر دو پایش قطع شده بود و گوشت بدنش تکه تکه بود. رحیم در حالی که گریه می‌کرد، گفت وقتی به علی شیر رسیده، دیده که خون زیادی از او رفته. او را کول کرده تا بیاورد. وسط راه، علی‌شیر گفته: «رحیم، کمی آب به من بده. تشنه ام.» برادرم گفته آب برایت ضرر دارد، باید تحمل کنی. علی شیر التماس کرده و گفته من دارم می‌میرم. برادرم او را روی زمین گذاشته. اول خواسته به او آب ندهد، اما وقتی نگاه او را دیده، کمی آب توی دهانش ریخته و بعد پسر دایی‌ام نفسی کشیده و... تمام. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 همچنان زندگی... نجات پسر بچه‌ی فلسطینی از زیر آوار، هفت ساعت بعد جنایت اسرائیل 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
برای یادگیری، با افرادی که از خودتان آگاه‌تر و موفق‌تر هستند، معاشرت کنید! هر نشستی، تأثیری دارد.  این افراد، ناخودآگاه، جوانه‌ی رشد و پیشرفت را در وجودتان بارور می‌کنند. 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺 💓 ساخت دریچه‌ی قلب از بافت بدن بیمار / شیراز 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
ای در میان جانم و جان از تو بی خبر از تو جهان پر است و جهان از تو بی خبر 💠 هنرڪده‌ی «رو به راه» https://eitaa.com/rooberaah ┄┄┅┅┅❅🪴❅┅┅┅┄┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 حال‌وهوای پاییزی جاده‌ی املش به هالیدشت /گیلان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
ما در هیاهوی روزگار، آرامیم چون دلمان به خــدا گرم است. 🌷 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️ دهه‌ی سوم آبان‌ماه امسال، چهارمین سالگشت کوچ پدر ماست؛ پدری جهادگر، مؤمن و مردم‌دار. 🔲 امسال به دلیل شرایط ویژه‌ی مردم مظلوم فلسطین و لبنان تصمیم گرفتیم هزینه‌های چند میلیونی برگزاری آیین سالگشت کوچیدن پدر را به این برادران و خواهران ستمدیده هدیه کنیم. از شما همراهان گرامی خواهشمندم در صورت امکان برای پدر این‌جانب و همه‌ی درگذشتگان، «صلوات و فاتحه‌ای» بفرستید. با سپاس از شما داغدار ابدی پدر «صابر دیانت» ⬛️◼️◾️▪️◾️◼️⬛️
🌸 زندگی زیباست 🌸
▪️◾️◼️⬛️◼️◾️▪️ دهه‌ی سوم آبان‌ماه امسال، چهارمین سالگشت کوچ پدر ماست؛ پدری جهادگر، مؤمن و مردم‌دار.
🌿 در خیالات خودم در زیر بارانی که نیست می‌رسم با تو به خانه از خیابانی که نیست می‌نشینی روبه‌رویم خستگی در می‌کنی چای می‌ریزم برایت توی فنجانی که نیست باز می‌خندی و می‌پرسی که حالت بهتر است؟ باز می‌خندم که خیلی! گرچه می‌دانی که نیست شعر می‌خوانم برایت واژه‌ها گل می‌کنند یاس و مریم می‌گذارم توی گلدانی که نیست چشم می‌دوزم به چشمت، می‌شود آیا کمی دست‌هایم را بگیری بین دستانی که نیست؟ وقت رفتن می شود با بغض، می‌گویم: نرو! پشت پایت اشک می‌ریزم در ایوانی که نیست می‌روی و خانه لبریز از نبودت می‌شود باز تنها می‌شوم با یاد مهمانی که نیست رفته ای و بعد تو این کار هر روز من است باور این که نباشی کار آسانی که نیست 🍃🍃🥀🍃🍃
「📿」 🪴 خدایا به یادم بیاور... 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
Pouya Bayati - Ba Man Che Kardi (128).mp3
4.27M
🌿 🎶 «با من چه کردی؟» 🎙 پویا بیاتی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۸۹: بعدها خواهرم لیلا با گریه ماجرا را تعریف کرد: «اولین نفری که به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۰: یک روز بعد از ظهر هواپیماهای عراقی روی آسمان دور می‌زدند. چهار بچه به نام‌های اکبر فتاحی، جهانگیر فریدونی، سلمان فریدونی، صیاد فریدونی و یک نفر دیگر که نامش مجتبی بود، رفته بودند کنار روستا برای بازی. یک دفعه صدای انفجار بلند شد. همه سراسیمه از خانه‌هایشان بیرون آمدند. اصلاً نمی‌دانستیم انفجار از چیست. دویدیم جلو. همه‌شان افتاده بودند روی هم. مردی بود به اسم حسین فتاحی؛ پدر اکبر فتاحی بود. دلش نیامد برود بچه‌اش را ببیند. می‌ترسید. به من گفت: «فرنگیس! برو ببین اکبرم چه شده؟» کمی جلوتر رفتم و دیدم همه ی این بچه‌ها شهید شده‌اند. بی‌اختیار شروع کردم به شیون. با دست صورتم را می‌خراشیدم. پدرش فهمید پسرش شهید شده است او هم شروع کرد به شیون و گریه و زاری. منظره‌ی وحشتناکی بود. بچه‌ها روی زمین افتاده بودند و تکان نمی‌خوردند. سرتاپا خونی بودند و تکه تکه. رحیم و ابراهیم و دایی‌ام حشمت هم زود رسیدند. هیچ کس جرأت نداشت جلو برود. همه همان و دور و بر ایستاده بودیم. می‌دانستیم آن جا خطرناک است. برادرم رحیم آماده شد جلو برود. بعضی زن‌ها با نگرانی می‌گفتند: «حواست باشد. معلوم است آن جا مین زیاد است. خودت هم روی مین نروی.» رحیم که عصبانی شده بود، با ناراحتی گفت: «از این بچه‌ها که عزیزتر نیستم.» آرام پا در میدان مین گذاشت. ما همه دور ایستاده بودیم و دعا می‌کردیم. همه ساکت بودیم. بچه‌ها افتاده بودند روی زمین. رحیم هر قدم که برمی‌داشت، ما می‌مردیم و زنده می‌شدیم. اولین بچه را که روی کول گرفت، صدای جیغ و فریاد مردم بلند شد. بچه‌ها را یکی یکی آورد. هیچ کس جرأت نمی‌کرد به میدان مین پا بگذارد، اما برادرم جلو رفت. خانواده ی فریدونی ناله و فریاد می‌کردند. وقتی همه را آورد و روی زمین گذاشت، نفسی کشید. بچه‌هایی که روی مین رفته بودند، همه فامیل بودند. پسر دایی و پسر عمو و پسر عمه. مادرشان می‌گفت رفته‌اند چیلی و انجیر بیاورند. قرار بود زود برگردند... ولی هرگز برنگشتند. آمبولانس‌ها آمدند. بچه‌ها را توی آمبولانس‌ها گذاشتیم و حرکت کردند به سمت بیمارستان. هر پنج تا را بردند. آن شب تا صبح تمام مردم آبادی از غصه، گریه و ناله می کردند. صبح روز بعد، هر پنج تا بچه را در روستای گور سفید خاک کردند. همه‌شان کلاس نهم بودند و نوجوان. سه تا از پسرها فامیل بودند. پسر عمو بودند. پدر سلمان فریدونی اسیر بود. بعد از چند سال که برگشت، روله، روله (عزیزم) می‌کرد و احوال پسرش را می‌پرسید. وقتی فهمید پسرش شهید شده، تمام خاک روستا را روی سرش کرد. داغ پشت داغ. شیون پشت شیون. لباس سیاه تنها رنگ لباس‌هایمان شده بود. وقتی صدای انفجار می‌آمد، یعنی یک نفر دیگر هم روی مین رفت. دلمان با صدای انفجار می‌ترکید و نمی‌دانستیم که این بار نوبت چه کسی است. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔹 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ او را توصیف کن! 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌗 تفاوت 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔭 دوراندیش 🌿 «زندگی زیباست» 🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه سواری خوب تو دوره‌ای که قیمت خودرو بالا و بالاتر می‌ره! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀 می‌نشینی شعر می‌خوانی و من محو صدایت می‌نشینم دست زیر چانه پای حرف‌هایت شوق داری از غزل‌های قدیمی هم بخوانی دوست دارم بشنوم تا صبح از حال و هوایت می‌برد هر واژه ما را تا خیال دوردستی شعر می‌خوانی برایم اشک می‌ریزم برایت از چه می‌ترسانی‌ام ای عشق! از اندوه فردا؟ هرچه باداباد می‌دانی که می‌مانم به پایت «عطیه‌سادات حجتی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁 پاییز هزاررنگ چالوس / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از ارج
❇️ خداحافظی شرافتمندانه‌ی مهندس ایرانی با گوگل 🔹 علیرضا ذاکری، مهندس ایرانی شاغل در گوگل به‌علت همکاری گسترده‌ی این شرکت آمریکایی با رژیم صهیونیستی، همکاری با آن را متوقف کرد و نوشت: خوشحالم که اعلام کنم گوگل را ترک کرده‌ام؛ زیرا این تصمیم نشان‌دهنده‌ی ارزش‌های من است. ذاکری در این مورد نوشته: پس‌از اطلاع از مشارکت گوگل در طرح «نیمباس» نگرانی‌های خود را برای چندین ماه بیان کردم. متأسفانه با وجود تلاش بسیاری از کارکنان، مدیریت این شرکت تصمیم گرفت موضع خود را حفظ کند و نگرانی‌های جمعیِ ما را نادیده بگیرد. زندگی به‌گونه‌ای که با ارزش‌های اصلی شما در تضاد باشد، بسیار چالش‌برانگیز است. انتخاب گزینه‌ی خروج از گوگل آسان نبود، اما لازم بود. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
وقتی شروع به شمردن نعــــــمت‌های زندگی‌ام کردم، زندگی‌ام تغیـــیر کرد. 🌿 «زندگی زیباست» 🌾 @sad_dar_sad_ziba
می پرسید این چیه؟ ☺️ یهویی آفرینش یک اثر هنری در حال شستن موکت‌های آشپزخونه 〰 🪠 〰