#قسمت_دوم
خسته می شود.
مقابل موکبی برای استراحت می ایستد.
چایی شیرین را با #اندیشه در #حق_امام نوش می کند.
می خواهد به راهش ادامه دهد که کاغذی روی زمین توجه اش را جلب می کند.
خم می شود. #کاغذ را بر می دارد. می خواند.
لبخند بر لبانش نقش می بندد. کوله اش را زمین می گذارد. کاغذ را به پشتش سنجاق می کند.
کوله را بر پشتش سوار می کند. سبک بار به سوی #امام پر می کشد.
روی کاغذ نوشته است:
عن امیر المؤمنین علیه السلام: إِنَّ اللَّهَ بَعَثَ رَسُولًا هَادِياً بِكِتَابٍ نَاطِقٍ وَ أَمْرٍ قَائِمٍ لَا يَهْلِكُ عَنْهُ إِلَّا هَالِكٌ، وَ إِنَّ الْمُبْتَدَعَاتِ الْمُشَبَّهَاتِ هُنَّ الْمُهْلِكَاتُ إِلَّا مَا حَفِظَ اللَّهُ مِنْهَا، وَ إِنَّ فِي سُلْطَانِ اللَّهِ عِصْمَةً لِأَمْرِكُمْ فَأَعْطُوهُ طَاعَتَكُمْ غَيْرَ مُلَوَّمَةٍ وَ لَا مُسْتَكْرَهٍ بِهَا؛ وَ اللَّهِ لَتَفْعَلُنَّ أَوْ لَيَنْقُلَنَّ اللَّهُ عَنْكُمْ سُلْطَانَ الْإِسْلَامِ ثُمَّ لَا يَنْقُلُهُ إِلَيْكُمْ أَبَداً حَتَّى يَأْرِزَ الْأَمْرُ إِلَى غَيْرِكُمْ.
همانا خداوند پيامبرى راهنما را با كتابى گويا، و دستورى استوار بر انگيخت. هلاك نشود جز كسى كه تبهكار است و بدانيد كه بدعت ها به رنگ حق در آمده و هلاك كننده اند، مگر خداوند ما را از آنها حفظ فرمايد.
و همانا حكومت الهى حافظ امور شماست، بنابر اين زمام امور خود را بى آن كه نفاق ورزيد يا كراهتى داشته باشيد به دست امام خود سپاريد.
به خدا سوگند اگر در پيروى از حكومت و امام، اخلاص نداشته باشيد، خدا دولت اسلام را از شما خواهد گرفت كه هرگز به شما باز نخواهد گردانيد و در دست ديگران قرار خواهد داد.
نهج البلاغه، خطبه 169
او می فهمد اطاعت بی چون و چرا حق امام است و اگر امام را اطاعت نکند گرفتار #ظلم_ستمگران خواهد شد.
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#اربعین
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_چهارم
🌸 اسم و فامیلم را روی ساکم نوشتم و گوشه اتاق انداختم. وسایل بقیه رزمنده ها هم آنجا بود. سریع سلاحم را تحویل گرفتم. با دو نفر از دوستان از خانه خارج شدیم و به طرف صدا جلو رفتیم. بوی باروت، خاک و خون گلو را می سوزاند. چند صدمتر جلوتر مردی ایستاده بود و بی مهابا شلیک می کرد. دوستانم او را شناختند. فرمانده مقر بود. با دست به ما اشاره کرد و چند محل را برای پناه گرفتن نشان داد. هر کداممان با هزار زحمت و پشتیبانی همدیگر به محل های مورد نظر رسیدیم. تیرهای رسام بی وقفه به طرفمان سرازیر بودند. صدای تیرهایی که سوت کشان از کنار گوشمان می گذشت را می شنیدیم. باید جلو پیش رویشان را هر طور شده می گرفتیم. سلاحم را روی وضعیت رگبار گذاشتم و ممتد شلیک کردم. فرمانده کمی جلوتر از بقیه بود. نمی دانم با چه شلیک می کرد. اما حسابی از آنها تلفات می گرفت. هر چه آنها را می زدیم مثل مور و ملخ از زمین می جوشیدند. تمامی نداشتند، نه خودشان نه فشنگهایشان.
🍀 صدای اذان گنگی از دور دستها به گوش می رسید. برای چند لحظه ای آتش خوابید. فورا با خاک کف کوچه تیمم کردم. با کمک ستاره ها قبله را تشخیص دادم. اولین نماز خوف عمرم را قامت بستم. در پناه دیوار خانه ای نماز خواندم. سرم را به دو طرف چرخاندم. هر دو دوست همرزمم شهید شده بودند. می-خواستم به طرف فرمانده بروم تا از حالش جویا شوم که یک موشک تاو درست همانجا که فرمانده پناه گرفته بود منفجر شد. در روشنی سپیده صبح تکه های بدن فرمانده را دیدم که هر کدام به طرفی پرت شد.
🌸 خشاب اسلحه ام را عوض کردم. دوباره شلیک از زاویه مقابل و گاه چپ و راست شروع شد.آنها را بی هدف به رگبار بستم. خشاب خالی شد. خواستم عوضش کنم. هر چه دور و برم و زیر کمربندم را گشتم چیزی پیدا نکردم. به طرف دوستان همرزم شهیدم برگشتم. به چهره معصومشان خیره شدم. مثل اینکه به خوابی عمیق رفته بودند. حمید به من نزدیک تر بود. نیم خیز شدم تا به طرف او بروم که فشار جسم تیزی را روی پشتم حس کردم.خورشید کامل بالا آمده بود. خواستم برگردم و پشت سرم را نگاه کنم، فشار شعله پوش سر اسلحه را روی کمرم حس کردم. صدای خشن و نخراشیده ای بلند داد زد:«انهض يا حثاله،تحرّک.»
🍀 معنای حرفش را متوجه نشدم. فقط از روی فشار خردکننده ای که با نوک اسلحه به کمرم وارد می آورد و به جلو پرتم می کرد، متوجه شدم باید راه بیفتم؛ به سوی مقصدی نامعلوم.
🌸 بلند شدم. با خشونت دستهایم را از پشت گرفت. طوری که صدای در رفتن استخوان کتفم را حس کردم. صدای آخی ناخودآگاه از عمق وجودم بیرون جهید. چشمانم سیاهی رفت. ضربه سنگین لگدی روی شکمم باعث شد خم شوم. خون از دهانم به بیرون ریخت. ضعف و درد امانم را بریده بود. با طنابی محکم دستهایم را از پشت بستند.
🍀 دور گردنم طنابی انداختند و گره محکمی در انتهایش زدند. سر طناب دور گردنم را یکیشان گرفت و دنبال خود می کشید. اندامی ورزیده، سبیل های تیغ زده و ریش بلندداشت. سر طناب را دور مچش پیچید و محکم آن را کشید. اگر لحظه ای دیر راه افتاده بودم، گردنم شکسته بود. صورتش آفتاب سوخته شده بود. ابروهای پر پشتش، چشمهای قهوه ای دریده اش را پوشش می داد. سفیدی چشمهایش، سرخ می نمود. روی بینی اش برآمده بود و سر آن به پایین تمایل داشت. لبانش نازک، باریک و گشاد بود. مدام داد می زد و به جسد هر شهیدی می رسید آب دهان می انداخت. موهای مشکی بلندش را پشت سر بسته بود. کم کم از محدوده ساختمانها خارج شدیم. چشمانم را بستند. پشت ماشینی سوارم کردند. بوی خون و خاک مشامم را می آزرد. لبانم خشک شده و خون رویش دلمه بسته بود. با افتادن در هر دست انداز کتفم بی اراده تکان می خورد و بر دردهایم افزوده می شد؛ امّا از آنجا که با دیدن زجر کشیدنم لذت می بردند. سعی می کردم رفتاری نشان ندهم که متوجه دردم شوند.
🌸 بالاخره ماشین ایستاد. یک نفر از پشت به زمینم کوبید. از صورت به زمین خوردم. ناخودآگاه بلند گفتم:«یا ابوالفضل العباس(ع)»لگدی روانه دهانم شد. آه از نهادم برآمد. چند دندانم شکست و داخل دهانم ریخت. دندانها را همراه خون داخل دهانم روی زمین تف کردم. صداهای درهم و برهم حرف زدن چند نفر می آمد. عربی و خشن حرف می زدند. دستی جلو آمد. سرم را بالا گرفت. روی صورتم آب دهان انداخت. انگشتانش را بین موهایم گیر داد و روی زمین کشیدم. سرم از درد رو به متلاشی شدن می رفت. مقداری جلو رفت. ایستاد. رهایم کرد. حرفی پراند. دور شد.
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
و چه عجیب است وقتی #آیت_الکرسی را می خوانی، سه بار.. و حتی بیشتر
آنوقت #حضور #خدا را در #قلب و #روح ات #احساس می کنی
و #جاری شدنش را در رفتاری که با #دیگران داری
و رفتاری که دیگران با تو دارند
و فضایی که بین تو و #دیگران ایجاد می شود
اینگونه است که با وصل کردن خودت به #خدا، #خدا را در خود و دیگران جاری می سازی#
#الحمدلله #خدایا، از داشتنت، از اجازه ای که به ما برای #ارتباط با خود داده ای، از جاری شدنت در لحظاتمان، از #لطف بی حد و اندازه ات
الحمدلله رب العالمین
#مناجات
#آرامش
#به_قلم_سیاه_مشق
#اربعین
@sahel_aramesh
دوست داشت نظر #امام را بداند.
می خواست بداند #حکم شرکت در مجالس #موسیقی و #غناء چیست.
نزد امام رفت. سؤالش را پرسید.
امام صادق علیه السلام پاسخ داد:
لاَ تَدْخُلُوا بُيُوتاً اَللَّهُ مُعْرِضٌ عَنْ أَهْلِهَا.
داخل خانه هائی که خداوند نظر رحمتش را از اهل آن برداشته نشوید.
الکافي , جلد 6 , صفحه 434
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_پنجم
🌸 صدای پای دیگری را شنیدم. جلو آمد. زیر کتفم را گرفت و گوشه دیواری نشاندم. چشمانم را باز کرد. کلماتی عربی را می جوید و بیرون می ریخت. با قنداق سلاحش به هر جایی از جسم ناتوانم می کوبید. آنقدر زد تا خسته شد. از نفس افتاد. اتاق را ترک کرد. خوب اطرافم را نگاه کردم شاید راه فراری باشد؛ امّا مگر اینجا کشور خودمان بود که راه را از چاه بشناسم و بتوانم فرار کنم. وسط بیابان داخل اتاقکی گلی گرفتار شده بودم.
🍀 سقف اتاق ریخته بود. به نظر می رسید سال هاست آنجا متروکه بوده است. از سوراخ های روی دیوار، نور خورشید به داخل اتاق می تابید. شدت گرمای هوا لحظه به لحظه بیشتر می شد. مثل سیل عرق از سر و رویم جاری بود. تمام لباسهایم خیس شده بود. حتی باد نمی آمد که قدری از گرمی هوا بکاهد.
🌸 خورشید درست بالای سرم قرار گرفت. چند اسیر عراقی آوردند و کنار من روی زمین پرتشان کردند. حال و روزشان بهتر از من نبود؛ اما قیافه هایی با صلابت داشتند. هیچ ضعفی از خود نشان نمی دادند. جوانکی را محافظ ما قرار دادند. هنوز مو به صورتش نروئیده بود. با ایما و اشاره به یکی از اسرا فهماندم که می خواهم نماز بخوانم، از او بخواهد دستانم را باز کند. نمی دانم به جوانک چه گفت که با صورتی برافروخته به سمتم آمد. لگدی نثارم کرد و با قنداق تفنگش طوری به پهلویم زد که صدای شکستن استخوانهایم را شنیدم. چند جمله گفت که فقط کلمه رافضی اش را فهمیدم. بقیه اسرا را نیز با لگد و اسلحه نوازش کرد. کمی عقب رفت. روی تل خاکی که از ریزش سقف آنجا ایجاد شده بود، نشست و چهار چشمی ما را می پایید. چند بار چشمهایش روی هم رفت. سرش را تکان شدیدی داد. بلند شد مقداری راه رفت و دوباره سر جایش نشست. بالاخره خواب او را برد.
🍀 درد داشتم. همانطور که دستانم را از پشت بسته بودند نیت کردم و تیمم کردم. صورتم را به خاک دیوار کشیدم. با خدا راز و نیاز کردم. گفتم:«خدایا مرا ببخش که نمی توانم تیمم را درست انجام دهم. خدایا قبول کن.»
🌸 نمازم را نشسته و با اشاره چشم و سر خواندم. وقتی لب هایم را بهم میزدم. احساس می کردم دو تکه چوب را به هم می کوبند. گاهی هم تراشه هایشان بهم گیر می کند.
🍀 چرت جوانک را صدای تعال تعالی از بیرون اتاق پاره کرد. وحشت زده چشمانش را باز کرد و اطراف را نگاه کرد. این دفعه با صدای تعال تعال ابو مریم از جا پرید. بلند شد و با سرعت به طرف ورودی اتاق رفت. ما بین چهارچوب ایستاد و حرفهای دیگری را تأیید می کرد. به چهره اسرای عراقی نگاه کردم. صورتهایشان برافروخته تر و نورانی تر شده بود. نمی دانم چه می شنیدند و درونشان چه می گذشت؛ امّا قیافه هایشان شبیه شهدا شده بود. شبیه کسی که آماده روی باند پرواز نشسته و منتظر دستور فرمانده است تا بپرد. تا به فرمانده اثبات کند می تواند و از عهده پرواز بر می آید.
🌸 صدای آسیه درون گوشم پیچید:«نمی گویم نرو. برو. اما الان نرو. صبر کن بچه هایمان به دنیا بیایند بعد برو.» آه، آسیه، آسیه، آسیه، چطور می توانم نروم؟ من تو را دوست دارم. بچه هایم را هم دوست دارم. اما من دیگر محمد تو نیستم. من عاشق شده ام. معشوقم صدایم می زند. چطور می توانم جوابش را ندهم؟ تو خود می دانی ما برای زندگی ابدالدهر در دنیا ساخته نشده ایم. بالاخره روزی باید به آغوش معشوقمان برگردیم. پس چه دلیلی دارد به دنیا بچسبم و به معشوقم پشت کنم. نه آسیه، من نمی توانم. باید بروم. نگران نباش. برای دفاع از ناموس خدا و ناموس خودم می روم. برای اینکه تو در امنیت به سر ببری. نترس آسیه، تنهایت نمی گذارم. کمکت می کنم تا تو هم به من بپیوندی. آسیه نگران نباش. رهایت نمی کنم. فقط تو هم مرا رها نکن. خواستم از فکر آسیه بیرون بیایم. اعوذ بالله من الشیطان الرجیم گفتم. دهانم را با ذکر «لااله الا الله» معطر کردم.
🍀 دهانم خشک بود. شر شر عرق می ریختم. اما دیگر احساس تشنگی نمی کردم. دیگر نسبت به مگس هایی که دور و برم پرواز می کردند بی توجه شدم.
🌸 همان مرد میانسالی که موهایش را پشت سرش بسته بود، داخل اتاق شد. چفیه قرمز، سفیدی روی سرش انداخته و چند گونی پارچه ای دستش بود. گونی ها را روی سر هر کس می کشید، لگد محکمی هم نثارش می کرد. گونی را روی سرم کشید و درست لگدش را نثار استخوانهای شکسته پهلویم کرد. درد داشتم، خیلی زیاد. اما دیگر برایم مهم نبود. گونی بوی مرگ می داد، بوی کینه، بوی تجاوز.
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh
#خدایا
از وقتی #چشم باز کردم، در کنارم بودی بدون آنکه شناختی از سر #اندیشه به تو داشته باشم
نهالم را #رشد دادی،
نه از سر #عادت بگویم نهالی بودم و رشدم دادی ، نه
واقعا فهمانیده ای به من که
با ایجاد موقعیت های مختلف، #نهال وجودی ام را #رشد دادی
رشدی که فقط مختص من است
و با #مهر او آمیخته شده
#الحمدلله که مربی ای چنین #مهربان دارد
ممنونم که مرا #خلق کردی #خدایا
#الحمدلله از داشتنت
#مناجات
#آرامش
#به_قلم_سیاه_مشق
#اربعین
@sahel_aramesh
#خدا_یا_خرما
#مادر چند عدد خرما داخل زیر دستی گذاشته و برایش آورد.
جلو او نشست. خرماها را به او تعارف کرد.
خرمایی برداشت. در دهان گذاشت.
شیرین و لذیذ بود.
مادر نوش جانی گفت. تبسمی کرد و پرسید:«خرما را بیشتر دوست داری یا خدای آفریننده خرما را؟»
شیرینی خرما هنوز به کامش بود. در فکر افتاد. گفت:«چه سؤال سختی. خب هر دو.»
مادر لبخندی زد. گفت:«نمی شود. یا #خدا یا #خرما. دوستی خدا و دنیا هرگز در یک قلب جمع نمی شود.»
سرش را بالا گرفت. گفت:«خدا.»
مادر پرسید:«چرا خرما نه؟»
جواب داد:«مگر خدا، خرما را نیافریده؟» مادر برای تأیید، سری تکان داد.
فرزند خرمایی برداشت. به آن نگاه کرد. ادامه داد:« ارزش آفریننده بیش از مخلوقش است. چون اوست که اگر بخواهد، می آفریند و اگر نخواهد، نه. اگر بخواهد، این را قسمت و روزیم می کند و اگر نخواهد، نه. پس تنها او شایسته #دوستی است.»
رسول اللّه صلى الله عليه وآله : حُبُّ الدُّنيا وحُبُّ اللّهِ لا يَجتَمِعانِ في قَلبٍ أبَدا .
تنبيه الخواطر : 2 / 122
#از_معصوم_بیاموزیم
#آرامش
#صدف
@sahel_aramesh
#داستان
#بهای_عشق
#قسمت_ششم
🌸سوار ماشینمان کردند. ماشین با سرعت می رفت و از هیچ چاله و گودالی فروگذار نبود. سعی می کرد حداقل یک چرخش داخل ناهمواریهای جاده بیفتد. ماشین ایستاد. ما را پیاده کردند. گونی ها را از روی سرمان برداشتند. وسط میدانی ایستاده بودیم. دورمان خانه بود. خانه هایی روستایی که جا به جا سوراخ شده بودند، سوراخ هایی با اندازه های متفاوت. کمتر خانه ای سالم به نظر می آمد.
🍀مردی با قد بلند، ریش های کوتاه، سبیل از ته تراشیده و موهای وز قهوه ای از ماشین پیاده شد. بلندگویی دستش بود. با اشاره بلندگو ما را در یک ردیف، وسط میدان نشاند. به زبان عربی بلند پشت بلندگو جار زد. در مدت کوتاهی مردم دور ما را گرفتند. شبیه فیلم های قدیمی که حکم مجرمان را وسط میدان اجرا می کردند و جار می زدند تا مردم جمع شوند و ببینند تا درس عبرت برای دیگران باشد.
🌸آرام و زیر لب ذکر می گفتم. زبانم به سختی حرکت می کرد. دختر بچه ای از میان جمعیت جلو آمد. لباس کهنه ای بر تن داشت. خاک روی موهایش نشسته و رنگشان را کدر کرده بود. رد پای اشک مثل جاده ای دو طرفه روی صورتش به چشم می خورد. بطری آبی را محکم بدست گرفته و نزدیک شد. آن را به طرفم گرفت. درش را باز کرد. نزدیک دهانم آورد. جارچی با بلندگویش زیر دست او زد. سیلی محکمش روی صورت کوچک دخترک نشست. صورت دختر قرمز شد. دستش را روی گونه اش گرفت. گریه کنان به وسط جمعیت پناه برد.
🍀از دور دست صدای ماشینی آمد. گرد و خاک به آسمان بلند بود. جمعیت برای تویوتای ارتشی جاده باز کردند. تویوتا کنار ما نگه داشت. مردی که رویش را کامل با سربندی مشکی پوشانده بود از ماشین پیاده شد. پوتین های ساقه بلند و نویی به پا داشت. به زحمت دو چشمش دیده می شد. کاغذی درون دستش گرفت. دو نفر، کمی کوتاهتر از او و با صورتهای پوشیده دو طرفش ایستادند. لباسهایشان سرتا پا مشکی بود. جارچی بلندگویش را به مرد وسط داد و گوشی دوربینش را روشن کرد. مرد کاغذ را بالا گرفت و شروع به صحبت کرد. آخر صحبتش به زبان فارسی گفت:«ای ایرانی های رافضی کافر، منتظر ما باشید به زودی به ایران خواهیم آمد و بلایی را که اینجا بر سر مردم می آوریم بر شما نازل خواهیم کرد و مثل این کفار شما را به قتل خواهیم رساند.»
🌸دوستان شهیدم و فرمانده مقابلم ایستاده بودند. می گفتند:«محمد زود باش. قفس بشکن.» سخنران کلتش را از دور کمرش بیرون آورد. من سر صف بودم. از انتهای ردیف شروع کرد. برای هر نفر یک تیر مایه می¬گذاشت. سر را هدف می گرفت. هر کس شهید می شد با صدای گروپی زمین می خورد. خونش زمین را سرخ می کرد. در آخرین لحظات حیاطم فقط ذکر می گفتم. یاران شهیدم را می دیدم که به استقبالم آمده اند. کلت را روی سرم گرفت. شلیک کرد.
🍀 برای ثانیه ای فکر کردم شهید شدم.اما فشنگش تمام شد. عصبانی شد. کلتش را به سرم کوبید. خون از سرم روی صورتم جاری شد. صدای امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) زدم. اشک از گوشه چشمانم جاری شد. گفتم:«آقا جان یعنی من را نمی پذیرید؟ هنوز لایق وصال نشده ام؟» زیر لب زمزمه داشتم. چشمانم را به زمین دوخته بودم که صدای رگبار تفنگی به گوشم رسید. روی زمین افتادم.
🌸آقای بلند بالا و زیبا رویی کنارم نشست. گفت:«عزیزم درد داری؟» چشمانم را بهم زدم. تبسمی کرد و گفت:«چیزی نیست الان خوب می شوی.» و شروع کرد به دست کشیدن روی بدنم از سر انگشتان پایم شروع کرد. همانطور که دستش را جلو می آورد. دردم کم می شد. تمام بدنم را دست کشید. از درد خلاصی یافتم. دوستانم دورم را گرفتند. نگاهی به خودم کردم و نگاهی به جسد روی زمین. با تعجب رو به آن آقا و دوستانم پرسیدم:«اگر این من هستم پس این که روی زمین دراز کشیده و بدنش مثل آبکش، سوراخ شده کیست؟»
🍀دوستانم تبسمی کردند رو به آقا شدند. او گفت:«این مرکب دنیایت بود. بر آن سوار می شدی و هر جا در دنیا می خواستی می رفتی، هر کار می خواستی می کردی و هر چه می خواستی بر زبان می آوردی. تو امتحانت را خوب پس دادی. از مرکبت در راه خیر استفاده کردی و دیگر به آن نیازی نداری.»
🌸هنوز دهانم باز بود. پرسیدم:«جسارتاً شما که هستید؟»
🍀خنده ای کرد و گفت:«بنده ای از بندگان تحت امر الهی، عزرائیل هستم. مرا می بخشید باید از حضورتان مرخص شوم و به کارهایم رسیدگی بنمایم.»
🌸حضرت عزرائیل از جلو چشمانم غیب شد. دوستانم دوره ام کردند. همه یک صدا گفتند:«محمد بیا برویم. نمی خواهی خانه جدیدت را ببینی؟»
🍀هنوز نگران بودم. جواب دادم:«چرا. اما جسم خاکی ام چه می شود؟ یعنی این مرکب مهربانم را باید اینجا تنها رها کنم؟»
#آرامش
#به_قلم_صدف
@sahel_aramesh