فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ماواسهامامحسینجونمونممیدیم❤️🩹!'
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
-ذڪرروزسہشنبھ.
•❥{یااَرحَمَالرّاحِمین}
•❥{ایمهربانترینمهربانان}
꒱تَوَکُلبَرخُدایَتکُن..
کَفایَتمیکُنَدحَتما؛
اَگَرخالِصشَویبااو،
صِدایَتمیکُنَدحَتما؛
اَگَربیهودِهرَنجیدیاَزایندُنیایِبیرَحمی؛
بِهدَرگاهَشقِناعَتکُن،
عِنایَتمیکُنَدحَتما؛☁️👌🏻💚☘꒰
#خداۍخوبم
Sajede|ساجده
🌿هـࢪ کـس کہ شیفتہ یک شهیـد است،
رسـالتی داࢪد شبیـہ رسـالت تڪمیل نشده آن شهید . .🕊
🌹گویی خـود شهیـد مُکـمل هاے ࢪسـالتش ࢪا مبعـوث میکند..!
⊱ #شهیدانه 🍃˓
.
.
.ࢪمان شماره:۱۴
نام .ࢪمان:بهار هامون
نام نویسنده:
تعداد قسمت ها:۱۸
Sajede|ساجده
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_اول
روپوش سفیدمو توی کمدم گذاشتم و کیفمو برداشتم... از در اتاق بیرون زدم.
برای سرپرستار که بهم خسته نباشید میگفت سری تکون دادم و از بیمارستان بیرون اومدم....
نفس عمیقی از هوای سرد بهمن ماه کشیدمو سوار ماشین شدم...
خوشحال بودم از اینکه امروز هم مثل هر روز بابت داشتن علمم چند نفر رو به زندگی
برگردوندم... یه عمل قلب باز، چند تا آنژیو و بالن...
اینم از کار امروزم...
بی توجه به هیاهو و شوری که توی خیابون ها بود، راه خودمو پیش گرفته بودم...
لباس قرمز رنگم تضاد داشت با تمام پارچه سیاه هایی که سطح شهر رو پوشونده بودن....
صدای آهنگ مورد علاقم، گم شده بود توی صدای دسته های سینه زنی که راهو بند آورده
بودن...
حسابی کفری شده بودم از دست تکیه های بیخودی که مردمو دور خودشون جمع کرده بودن
و از هر کدومشون صدایی بلند بود...
بوی تند اسپندی که به توی ماشین هم سرایت کرده بود، حالمو بهم میزد...
پسر جوونی با سینی چای یکبار مصرفش کنار ماشینم اومد و تعارف زد....
پسر: بفرمایین...
با بد خُلقی اخم هامو توی هم کشیدم و شیشه رو بالا دادم، با خودم غر زدم...
مسخرشو درآوردن.... دیوونن اینا....!!!
چایی داره میده، انگار فقط آبه زرده....
چای باید شرابی باشه، اونم توی فنجون کریستالی پایه دار....
از سر موندن توی ترافیک و بیکاری شروع کردم خوندن روی پارچه سیاه ها....
کاری جز این نبود انگار....
با چشم میخوندم.....
" باز این چه شورش است که در خلق عالم است...
باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است...
حور و ملک بر آدمیان ندبه می کنند....
گویا عزای اشرف اوالد آدم است....
این کشته ی فتاده به هامون حسین توست...
این صید دست و پا زده در خون حسین توست..
به دسته ی سینه زنی خیره شدم...
چقدر با شور زنجیر به سینه هاشون میزدن...."
با چه زحمتی عَلَم بزرگی رو به دوش میکشیدن....
شونه بالا انداختم و برای دیوونگیشون دعا کردم....!!!!!
متنی که پشت شیشه ی ماشین جلوییم بود، مطمئنم کرد این آدما دیوونن....
"دیوونه ی اربابم حسینم...."
و باز پرده ی سیاهی که چشم هام بی اراده میخوندنش....
«این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست این چه شمعی است که جان ها همه پروانه ی اوست...»
»
همینطور که از فرصت استفاده میکردمو از راهی که موقتا باز شده بود با سرعت عبور میکردم
با خودم فکر کردم..
واقعا کیه این حسین که مردم اینجوری واسش به سر و سینشون می زنن؟؟!!!
ینی انقدر مهمه واقعا..... !!!!!
جلوی پاتوق همیشگیمون پارک کردم و پیاده شدم...
دیر کرده بودم انگار که همه با دیدنم خوشحال شدن....
توی پاتوقی که همه مثل خودم بودن، هوای سنگین بیرون کمتر خودشو نشون میداد...
به سمت میز بچه ها رفتم و نشستم...
چشم چرخوندم و نگاهمو روی بچه های که برای بودن با من، برای یه ساعت دعواشون شده
بود و باهم کل کل و شرط بندی میکردن نگاه کردم... !!!
یکی از یکی عجیب تر بود و بیشتر تلاش کرده بود برای جلب کردن نظرم...
همشون بی برو برگرد این جمله رو می گفتن...
امشب دیگه نوبت منه دکتر هامون....
بی حرف قهومو سر کشیدم و پا روی پا انداختم....
دلم هیچ کدومشونو نمیخواست....!!!
حال من بد بود و دلم بیخودی بیقراری میکرد....
اون شب انگار یه چیزیم شده بود....گوشیمو از روی میز برداشتم و با کلافگی بلند شدم....
همینطور که پالتو چرممو روی دستم جابجا میکردم گفتم:
- بیخودی دعوا نکنین، امشب حوصله ی هیچکدومتونو ندارم....!!! میخوام تنها باشم...
خیلی زود برگشتم توی ماشین و سرمو گذاشتم روی فرمون....
خودمم تعجب میکردم از حالم، منی که همیشه با شوق برای گزینه های هرشبم لباس
میپوشیدمو میاومدم...
پس حالا چرا بیخیال همشون میخواستم تنها باشم؟؟؟!!!!
بی هدف به سمت خیابون اصلی رفتم...
دوباره تکیه و نذری و دسته ها و مداحی ها....
دوباره موندن توی ترافیک و دوباره....
برای اولین بار از پوشیدن لباس قرمزم خجالت کشیدم، وقتی دیدم همه مشکی پوشیدن و شال
عزا به سینه دارن...
شاید اگه زودتر میفهمیدم شب تاسوعاست یه رنگ دیگه میپوشیدم....!!!!
شاید زیاد تفاوت نداشت، مثلا سفید یا صورتی اما دیگه قرمز نبود...!!!!
ناخودآگاه دستم به سمت ضبط رفت و صدای آهنگ کم شد...
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_دوم
منکر این قضیه نمیشم که محیط سنگین اون شب حالمو بد کرده بود و روم تأثیر گذاشته
بود.... و تأثیرش اونقدر بود که من بیخیال اون همه حوریه بشم...!!!
از دست خودم حرص خوردم، چرا باید امشبمو خراب میکردم؟؟؟
با دیدن دختری که چادر مشکی پوشیده بود و توی اون سرما به خودش میلرزید وسوسه
شدم.......
تجربه ی یه دختر چادری، میتونه جالب باشه....!
تجربه ای که تا حالا نداشتم و حتی بهش فکر هم نکرده بودم...
اصلا زیر چادرش چه شکلیه؟؟؟
یعنی به اندازه ی بقیهی دخترا جذابیت داره؟؟؟؟
اصلا اینام ناز و کرشمه بلدن؟؟؟؟
یا فقط بلدن یه پارچه سیاه بندازن روی سرشون و باهاش صورتشونو بپوشونن؟؟؟
اصلا اینا واسه ظاهرشون خرجی هم میکنن؟؟؟
مثلا لوازم آرایش و لاک میدونن چیه؟؟؟؟
اپیالسیون و مانکیو چطور؟؟؟
اینام کیف و کفش مارک دستشون میگیرن یا از دیوار مهربانی لباس بر میدارن؟؟؟!!!!
پوزخند زدم....
همینطور که انگشت اشارمو روی لب هام میکشیدم با خودم فکر کردم
امشب یه تجربه ی متفاوت.....!!!!
بستن دکمه های پالتوی مشکی رنگم حتما قرمزی لباسمو میپوشوند....
انگارخدا باهام یار بود که اون شب ماشینم خراب بود و با پارس سفیدم راهی خیابون شدم.....!!!!
این روزا با پارس هم مسافر کشی میکنن اما با یه مرسدس بنز آخرین مدل، محاله....
اون دیگه تاکسی مرسی میشه که دختر چادری هام حاضر نیستن سوارش بشن، البته دختر
چادری های حقیقی....!!!!
بوق زدم و جلوی پاش ایستادم، چند لحظه با تردید نگاهم کرد...
اما بعد از چند ثانیه انگار باور کرد که مسافر کشم....!!!!!!!
در عقبو باز کرد و نشست....
دونه های سفید رنگ برف چادر مشکیشو خیس و سفید کرده بودن...
شاید به خاطر همین سرما و نبودن تاکسی بود که نشست توی ماشین من...
همینطور که چادرشو محکم تر از قبل میگرفت با صدای ظریفش گفت:
- ایستگاه مترو پیاده میشم....
از توی آیینه نگاه گذرایی به صورت سفید و گل انداخته از سرماش انداختم....
بی حرف سیگارمو گوشهی لبم گذاشتم و حرکت کردم....
سیگاری که همه رو برای نکشیدنش نصیحت میکردم اما...
میدونستم چه ضرری داره و چه بلایی سر قلب و ریم میاره اما آرزویی نداشتم...
اصلا کسی رو نداشتم که به خوام به خاطر ش دست ازش بردارم و طولانی تر عمر کنم...!!
توی فکر بودم...هیچ وقت آزاری نرسونده بودن بهم این مردم با عقاید خاصشون، درست همون طور که من
کاری بهشون نداشتم...!!!
شاید بزرگترین اذیتشون برای من، همین ترافیک و شلوغی و تکیه ها بود، همین....!!!!
حالا درست بود آزار رسوندن به این دختر به خاطر اینکه حرصم از خراب شدن شبم دراومده؟؟
درست و غلطیشو نمیدونستم اما میدونستم مسیر من با اون، جایی جز خونه ی آماده ی مهمونم
نیست....!!!
با دیدن ایستگاه مترو فهمیدم که خودشو برای پیاده شدن آماده میکنه....
با تغییر مسیر ناگهانی و سرعت زیادم که توی فرعی انداخته بودم صدای لرزونشو شنیدم....
دختر: پیاده میشم....
دنده رو عوض کردم و تند تر از قبل روندم....بیخیال پاک کردن دونه ی اشکش گفت
دختر: آقا نگه دار.... نگه دار.... توروخدا.... نگه دار....
خوشحال بودم که تا رسیدن به خونه راه زیادی نبود، ریموت درو زدم و رفتم داخل حیاط.....
به هق هق افتاده بود، حتی وقتی پیاده شدم صدای التماس کردنشو میشنیدم...
بی توجه بهش در ماشینو باز کردم و کشیدمش پایین....
انگار پاهاش از ترس سست شده بودن که تکیه به ماشین زد و روی زمین سفید شده از برف
دست نخورده نشست....
فکر میکرد التماس کردن گره از کارش باز میکنه، اما من بی توجه پشت خودم
میکشوندمش....
روی کاناپه ی خونه انداختمش و رفتم توی آشپزخونه....
حوصله ی گریه و زاریشو نداشتم، آخه
سابقه نداشت کسی واسم ناز بیاره چه برسه به زجه و التماس که ولش کنم.....!!!!!
حتی حوصله ی یه کلمه حرف زدن نداشتم، انگاری خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده.....
دست زیر چونه گذاشتم و به صورت رنگ پریدش نگاه کردم...
مثل دونه های برفی همون شب میبارید و میبارید....
دختر: به حرمت شب تاسوعا، به حرمت امام حسین بذار برم....
به خاطر آقا بذار برم....
مدام قسمم میداد به آقا....!!!!!
پوزخند زدم و با خودم فکر کردم، آقا کیه که بخوام به خاطرش از خواستم بگذرم؟؟!!!
از این به بعد روز های زوج رمان سرباز آقا رو میزاریم و روز های فرد رمان بهار هامون
May 11
میگفت..
ایخواهران!جهادِ شماحجابشماست..
واثریکهحجابشمامیتواندبررویِ
مردمبگذارد،
خونِمانمیتواندبگذارد!'
[شهیدمحمدرضاشیخی🌹🕊]
Sajede|ساجده
یه سلام بدیم به آقاجانمون
حضرت صاحبالزمان "عج" :)🌱
- السلام علیک یا صاحب العصر و الزمان
السلام علیک یا امام الانس و الجان
السلام علیک یا سیدی و مولای
آقا جان الامان الامان . . .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥اینو دهبار باید دید و زار زد از اینخندههای گریهدار...
💥 پدر برای آرامش دختربچهش، بهش گفته این یهبازیه و هر وقت صدای بمب شنیدی باید بخندی!
💥۷۵ ساله که وضع #فلسطین اینه و خونهشون اشغال شده؛
💥بعد یه عده ..... برای اشغالگرای کودککش و جلّاد، ترحم میخرند
#فلسطین
#طوفان_الاقصی
@sajad110j
?🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله رحمان رحیم
#پارت_4
#رمان_سرباز_اقا
#داوود♡
صدیقه: پسرم خوبی
♡مان من به خدا خوبم اینا شلوغ ش کردن خبر نی
مرضیه: داداش تو رو خدا مراقب خودت باش
♡چشم
ریحانه: بابایی؟
♡جانم
ریحانه: چی شدی؟
♡هیچی بابا یتصادف کوچیک کردم
حنانه: بابایی میشه بیشتر مراقب خودت باشی
♡چرا اون وقت؟
حنانه: اخه هفته ای یبار داری تصادف میکنی
بااین جمله همه زدن زی خنده. لی یکتا همچنان جدی بود
♡چشم مراقبم
صدیقه: خب مابریم شما استراحت کن رفتن طرفدر وبعد مراقب خودت باش از در خارج شدن یکتا داش میرفت که
♡میشه یلحظه صبر کنی باید باهم حرف بزنیم؟
ــ من حرفی ندارم
♡خواهش میکنم جان داوود
برگشت داخل رفت سمت پنجره و بازش کرد.
♡ازم بدت میاد که نگاهم نمی کنی
_ازت بدم نمیاد ازت دلگیرم.
♡اها پس باید ناز بخرم
_داوود به خدا خستم
♡خسته نباشید
_باشه خدا حافظ
♡نه نه غلط کردم وایسا چی شده
_هیچی فقط بچه ها به پدر نیاز دارن بفهم
♡عزیزم من قول میدم این یک روز که......
حرفم رو قطع کرد
_یروز نه خیر میای خونه تا سه روز
♡چشم غلط کردم
♡یکی من ببخشید غلط کردم.....ببینمت گریه میکنی اخه واسه چی 😳 ببین خوب خوبم سالم سالم
_داوود تو رو خدا خودتو ازم نگیر من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
♡بیا انگار چند روز نبودم دوتایی دیونه شدیم نه
کنار تخت نشست مشغول پاک کردن اشکش شد دستم رو روی اون یکی دستش گذاشتم واون رو به طرف خودم کشیدم چقدر توی این چند روز بیقرار ش شده بودم انو به آغوش خودم کشیدم وفشرم چقدر بهم ارامش میداد
زیر گوشش زمزمه کردم تو یکتای خودمی وبیشتر فشارش دادم
#یکتا
خودمو از توی اغوشش بیرون دادم بادست اشکمو پاکرد
من: داوود
داوود: جانم
من: قول بده تنهام نزاری من نمی تونم
داوود: قول میدم اما تا وقتی زندم
من: داوود
داوود: تسلیم
من: ممنونم که هستی که کنارمی بدون عاشقتم ❤️😍
داوود: من بیشتر ❤️😘
ادامه دارد...🌷✨
پ. ن: بدون عاشقتم 😢❤️
کپی از رمان ممنوع🚫
#بانوی_نویسنده
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_سرباز_اقا
#پارت 5
داوود. بعد کلی رایزنی بالاخره مرخص شدم و برگشتم خونه داشتم والان دارم با فرشته کوچولو ها ی خودم بازیمیکنم_ریحانه بگیر _حنانه بپا نخوری _بگیر بینم _حنانه گل بگیر
صدای یکتا از اشپز خونه امد بچها بروین میزو بچینین بعد خوردن شما جمع کردن ظرفا مشغول خوردن کیکی شدیم که مرضیه پخته بود با 2انگشت شستم خامه برداشتمو زدم بین دو ابرو ریحانه وحنانه گذاشتم __عه بابا یکتا: ایولا داود خوبشون کردی این چنروز پوست منو کندن ایندو نیم وجبی نگاه طلبکارانه اینداختم بهشون _مامان راس میگه
: نه خیر: نه بابا ما بچها ی خوبی بودی _بله.... تا اومدم حرفم رو ادامه بدم کل صورتم با خامه یکی شد. تا اخر شب فقط خندیدمو خوش گذروندیم ساعت حوالی 12بود که به زور مامان اینا رو راضی کردم که بمونن وفرستا دیمشون تو اتاق مهمون یکتا داش کتاب میخوند: میگم یکی
_جانم
_بریم بیرون
_الان؟
_نه فردا الان دیگه بریم!
_بچه ها چی
_نه دوتایی به یاد دوران نامزدی
_چی بگم والا
_هیچی بپوش بریم 😁
_خیلی خوب الان حاضر میشم
پارک🌳🌲
یکتا: خیلی وقت بود دوتایی نیومده بودیم بیدون نه!
داوود: اره از وقتی که این دو تا وروجک اومدن میگم برم بستنی بگیرم
یکتا: خوب اره ولی اسکوپی
داوود: چشم بانو جان
بستنی فروشی 🍧
«~داوود
_فروشنده»
~سلام اقا دو تا اسکپی بزن
_چه طعمی
~شکلات تلخ -شاه توت-وانیل
_چشم بفرمایید
~
ادامه دارد...🌷✨
کپی از رمان ممنوع🚫
#فاطمه_زینب
May 11
https://eitaa.com/joinchat/1526268320C4647fef38b
به گروه شهید گمنام خوش آمدید 🌿
یه گروه داریم میتونید اونجا با میز گرد و محفل هایی که میزاریم به پاسخ سوالات تون برسین
#فور_دلی
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
https://eitaa.com/joinchat/1526268320C4647fef38b به گروه شهید گمنام خوش آمدید 🌿 یه گروه داریم میتونی
هر کس فور کرد لینک کانالش رو به آیدی زیر بفرسته ممنونم 🌿
@gomnaaamm_313
-میگفت..
خدااهلرفاقتاست!
خدارفیقداریوجوانمردیرادوست دارد،خودشبیشازهمهاهلرفاقت
ومروتاست،
وقتیباهمهضعفتبهیاداوباشی؛
باهمهقدرتشبهیادتخواهدبود.
#استادپناهیان🌱
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•