˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_دوم منکر این قضیه نمیشم که محیط سنگین اون شب حالمو بد کرده بود و
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_سوم
حسابی کلافه شده بودم به خاطر کاراش....
عصبی بلند شدم و رفتم سمتش، کنارش نشستم و دست بردم سمتش....
نمیدونم چجوری باید تلاشمو برای نگه داشتن چادر روی سرش، توصیفش کنم....!!!!!
شاید مثل مادری که از فرزندش در مقابل خطر محافظت میکنه و اونو به دندون میگیره.....!!!!!!
شاید تعبیرم درست نباشه، اما از مهر مادر و فرزندی عمیق تر سراغ ندارم....
چادرشو دو دستی گرفت و با ترس عقب رفت....
دست من همزمان به سمتش می رفت.....
یه جمله گفت:
- دختر: صاحب امشب بی دست کربلا، دستتو بگیره....
تورو خدا بهم دست نزن.....
برای ثانیه ای مو به تنم راست شد و دستم توی هوا خشک....
بی دست کربلا دستتو بگیره....
حرفش مدام توی ذهنم تکرار میشد و مثل پتک به سرم میخورد....
لب های خشکیدمو با زبونم خیس کردم و دستمو انداختم...
نفس عمیقی کشید و عقب تر رفت....
روسری ساتنی مشکی رنگشو مرتب کرد و سر به زیر گفت
دختر: میشه قفل درو باز کنین؟؟؟؟خواهش می کنم بذارین من برم...
برای اولین بار به حرف اومدم و طلبکارانه گفتم:
- نه....
فکر میکنم آب دهنش خشک شده بود که به سختی قورتش داد...
با بغض گفت:
- به خاطر امام حسین حداقل امشبو دست بردار از این کارا....
عصبی داد زدم:
- به تو ربطی نداره که مثل پیر زنا منو نصیحت میکنی و پررو بازی درآوردی..
هی هیچی نمیگم روت زیاد شده...
دختر: آخه این همه دختر که به درد تو میخورن، من...
بین حرفش رفتم و خیره تو چشمش گفتم:
من: همه ی اونایی که به دردم میخوردنو تست زدم، میخوام کسی که به دردم نمیخوره رو
امتحان کنم دختر خوب....
سرشو پایین انداخت و همینطور که بینیشو بالا میکشید گفت:
دختر: نمیدونم باید چی بگم تا بیخیال بشی، نمیدونم چی واست ارزش داره تا قسمت بدم...
التماست میکنم، به مقدس ترین چیزی که برات مهمه، بذار برم....
دستم بی اراداه به سمت زنجیر طلایی یادگاری که از مادرم توی گردنم بود، رفت و توی مشتم
فشارش دادم...
مهم ترین چیزی که توی زندگیمه همین زنجیره و صاحبش، اما... انقدرام مهم نبود...!!!
چونشو محکم توی دستم گرفتم و مجبورش کردم توی چشم هام نگاه کنه، اما بی فایده بود و
اون لجوجانه به گلهای فرش خیره شده بود، حاضر بود به زمین چشم بدوزه اما توی چشم های
من نگاه نکنه...
با عصبانیت گفتم:
من: مظلوم نمایی نکن، پس چرا سوار شدی ...
وسط حرفم پرید و گفت
دختر: به خدا فکر کردم...
پوزخندی زدم و گفتم
من: مسافرکشم آره؟؟؟؟
خیر خوشگل خانوم خیر اشتباه فکر کردی....
دختر: باشه من اشتباه فکر کردم، اصلا اشتباه من بود که سوار شدم، غلط کردم... تو آقایی کن
بذار من برم.... میخوام برم هیئت، دیرم میشه... خدا بی آبروت نکنه، نذار بی آبرو بشم...
دست های سفید و لرزونشو جلوی صورتش گرفت و زد زیر گریه...
بدنش میلرزید و بین گریه هاش مدام التماس میکرد...
زیادی معطلم کرده بود و به حرفاش گوش داده بودم....
تو یه حرکت چادر و روسریشو از سرش کشیدم....
گیره ای که به سرش زده بود با کشیدن روسریش باز شد و خرمن موهای مجعدش روی شونه
هاش ریخت...
دستاشو روی موهاش گذاشت تا مثال سرشو بپوشونه....
برای رها شدن از دست من هر کاری میکرد، اما تلاشش بی فایده بود...
با این کارم بیخیال من شد و به پای خداش افتاد...
دختر: خدایا..... تو که داری میبینی، زورم بهش نمیرسه.... یا حضرت زهرا، یا امام حسین
کمکم کنین.... کمک کنین تورو خدا خودتون کمک کنین....
پوزخند زدم و گفتم:
من: من اینجام و هرکاری بخوام میتونم بکنم، بدبخت از کی کمک میخوای؟؟؟ کسی که اینجا
نیست چجوری میخواد کمکت کنه؟؟
همینطور که تقلا میکرد فرار کنه با هق هق گفت:
دختر: خدایا کمک کن تا ببینه هستی...
یا حسین یا زهرا کمکم کنین تا ببینه هستین....
به حرف های مسخرش قهقه زدم و گفتم:
من: ببینم نکنه تو فکر کردی انقدر واسه خدات مهم هستی که معجزه کنه برات؟؟؟ سالم
موندن و فرار کردن از دست من، فقط یه معجزه میخواد، مهمی انقدر که معجزه کنه؟؟؟
سری تکون داد و گفت:
دختر: من نه انقدر مهم نیستم، ولی واسطه هام مهمن... خدایا به حرمت حضرت زهرا کمک
کن....
اگه تا قبل از این حرفش یه درصد به بیخیال شدنش فکر میکردم، حالا دیگه مطمئن بودم
زهرمو میریزم تا بیخودی حرف نزنه..
نمیخواستم خداش و امام حسین، حضرت زهراش قدرت نمایی کنن...!!!
میخواستم بهش بفهمونم هرکاری بخوام میکنم....
* * *
چشم باز کردم و هاج و واج به خودم و اطرافم نگاه کردم..
خبری از اون دختر نبود و منم سالم سالم بودم....
نه سرم ضربه خورده بود و نه بیهوش
شده بودم...
May 11
برای رسیدن به سعادت حقیقی
و اصلاح رفتار هایمـــــــــــــان
باید به دنبال اصلاح افکار
و روحیاتمان باشیم🚶🏻♀؛
خطاب همۀ باید های دینی و اخلاقی،
اول از همه، خودِ ما هستیم👀!
نفسِ خودِمان ...
آنچنان که مولا علی فرمود:
اولین و واجب ترین جهاد
{جهاد با نفس است}!
#دلانه🌱
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فازشون رو درک نمییکنم
@sajad110j
هدایت شده از گردان امر به معروف| GSS |
پخش زنده
فعلا قابلیت پخش زنده در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
https://eitaa.com/joinchat/1307836848Cc5f2563aee
محفل خداشناسی
حتما عضو بشید
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
«🌿🕊»
میگفت:اگرصراطمستقیممیجوییبیا
ازاینراهمستقیمتروجودندارد؛
وآنهمحبحسینعلیهالسلاماست..!
🌿¦↫#شهیدآوینـۍ
🕊¦↫#شــهـیدانه
برای منی که فرمانده اش بودم باور کردنی نبود!
اما عباس تا به حالا یک نامحرم ندیده بود.
اولین نامحرمی که حتی ایشان را هم درست ندید دختر عمویش بود که نامزدش شد😍
روزی که برای مراسم ازدواج رفته بود
پرسیدم: دختر عمویت رو دیدی؟😁
گفت: نه واقعا!!😶
چنین آدمی هست که شهید می شود شهید مراقب چشمش هست.☝️🏻
گفتم: تو از آنهایی هستی که خیلی عاشق پیشه میشوی❤️
چون اولین نامحرمی که دیدی همسرت است...
سردار اباذری فرمانده شهید
#شهید_عباس_دانشگر
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_سرباز_اقا #پارت 5 داوود. بعد کلی ر
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_سرباز_اقا
#پارت_6
داوود: بفرماید خانمی
یکتا: ممنون
داوود: یکتا بت گفتم بیایم بیرون که یسری حرفا رو بگم بیبن عزیزم من شرمندم شرمده شما بچها ولی از همه بشتر شرمده تو ام هرچی من بدی کردم دم به دقیقه ماموریت ام اما تو هیچی نمیگی حتی بهم غر هم نمیزنی .......
یکتا: بسه داوود کافیه نمیخام بشنوم من دوست دارم! تو وقتی اومدی خاستگاری گفتی تو سپاهی گفتی دم به دقیقه ماموریت ام گفتی نیستم منم گفتم تا جایی که میتونی کنارم باش ولی برای من فقط برای من تورو خدا انقدر اتیشم نزن داغونم نکن
داوود : هر وقت خستم ناراحتم تو ارومم میکنی تو عزیز ترین منی تو همه چیز منی
یکتا: نمیتونم چیزی بگم هیچی زبونم نمیچرخه
داوود: یکتا میگم یادته شب عروسیمون چه دعایی کردی
یکتا:کدومش
داوود:اولی
یکتا:مگه میشه یادم بره ولی اگه قولت یادت رفته باشه هااا
داوود:یادمه گفتی اگه شهید شم حوری موری ممنوع
یکتا: افرین
داوود: خدمت شما
یکتا: این چیه
داوود: سوغاتی
یکتا: نه خوشم امد خوش سلیقه ای
داوود توی ی حرکت یکتا رو به خودم چسبوندم واون رو توی آغو*ش خودم گذاشتم وبوس*ه ای به سرش زدم که موجب شد طلق روسریش عقب بره
_عه داوود زشته یکی ببینه
_چه زشتی داره ملکه من
_چی بگم عشقم ❤️
ادامه دارد...🌷✨
کپی از رمان ممنوع🚫
#فاطمه_زینب
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_سرباز_اقا
#پارت_7
رسول: سلام بر خانواده
عزیزم
راحیل: سلام عمرم خوش اومدی
رسول: سلام مامان جونم چطوری برو بچ کجان؟
راحیل: خوبم رضا اتاقشه رضوان اتاقشه داره با تلفن حرف میزنه
رسول: اها بابا کجاس
(صدای در تق تق)
راحیل: باباتم امد سلام کاظم جان
کاظم: سلام خانم جان به اقا رسول چه اجب چشم ما به جامالتون روشن شد
رسول: سلام اقاجون شرمنده یمتی است درگیرم
کاظم: بچها کجان
راحیل: بالان تا دست تو صورتو بشوری رسول صداشون میکنه بیان برا شام
رسول: چشم
از پله بالا رفتم ودر اتاق رضا رو باز کردم
رضا: مامان جان الان میام یروبع دیگه
رسول: بسه بچه انقدر که توخوندی من نخوندم
رضا: سلام داش رسول کجاییی توو
رسول: سلام حاجی سعادت نداری منو ببینی دیگه
رضا: هههه چه خبرا
رسول: سلامتی بیا شام
رضا: بله قربان
رسول از اتاق بیرون امدم ورفتم سمت اتاق رضوان با این که زورم میومد در زدم داش با تلفن حرف میزد از حرفاش فهمیدم حسنا خانم زن مهدی حرف میزنه صبر کردم خدا حافظی کنه و رفتم تو اتاق
رسول :سلام اجی
رضوان :سلام برادر بزرگوار
رسول :چه خبرا
رضوان :سلامتی شما چه خبرا
رسول :خبر خاصی نیس
رضوان :قرار نیس من زن داداش داشته باشم
رسول :بیا شام
رضوان :چرا خودتو گول میزنی سنت داره زیاد میشه پسرای هم سنو سال تو الان دارن بچه هاشونو جمع میکنن
رسول :اسیاب به نوبت بیاشا مامان منتظره
منتطر حرفی نشدمو رفتم پایین رضا هم پایین بود بعد شام بابا باز شروع به نصیحت کردن به ازدواج کرد
کاظم:اقا رسول کم کم داری پیر مرد میشیا بیا و دینتو کامل کن مرد مومن
رسول :چشم اول رسام بعد من
کاظم :رسام با شما فرق میکنه اون اینجانی اگه بود تا الان زنش داده بودیم
رسول :بابا الان خانمی که خوب باشه نیس
کاظم:عجب خدا دختر خوبه رو جمع کرده
رسول :هست من نمیبینم
کاظم :خدا چشاتو کور کرده چرا با بهاره ازدواج نمیکنی
رسول :دست شما درد نکنه اخه منو ایشون بهاره زمین تا اسمون با من فرقشه
کاظم :لاالاالله
ادامه دارد...🌷✨
کپی از رمان ممنوع🚫
#فاطمه_زینب
«💓🐰»
-
اگہڪسۍبھتگفت..
فِلانگنـٰاه رۅانجـٰامبده
عذابشبہعھدهمن..!🚶🏻♀
هَمتۅروبراۍانجـٰامدادنگنـٰاه
وَهماونوبہخـٰاطرفَریبدادَن
عذابمےڪنند..!
خیـٰالهَردۅتۅنراحٺ!!💔
-
« #تباهیات»|
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
•
اگه آدم یِ رفیقی پیدا کنه،
شبیه رفاقتای بعضیا ها👀،
مثل ...حاج قاسم و ابومهدی!
دنیا به کامش شیرین میشه🌿
به قول پروف خیلیا، تنها تا خدا نمی شود رفت:) همسفر باید داشت🤝
خلاصه رفیق!
بگرد دنبالِ رفیقی که
دلش گیرِ دنیا نباشه ، بویِ دنیا نده :)
•
#دلانه ،،
وَ إِذَا سَئَلَکَ عِبَادِی عَنیِّ فَإِنیِّ قَرِیبٌ...
و هرگاه بندگان من
از تو درباره من پرسیدند،
بگو همانا من نزدیکم :)!🌱
- بقره - ۱۸۶ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅استندآپ کمدی یک رزمنده در جبهه 😂
توی جبهه، خنده هاشون هم حلال بود☺️
پنجاه و چهل سال داره😁
یه ماه و شصت روزه تو جبهه است😅
صدا سازی این رزمنده عالیه 👌🏻😂
#بخندمومن
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سوم حسابی کلافه شده بودم به خاطر کاراش.... عصبی بلند شدم و رفتم
💞﷽💞
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#بهار_هامون
#قسمت_چهارم
من حتی خوابم نبودم....!!!
ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند دقیقه ی پیش بوده....
اصلا اتفاقی بوده یا....
شاید همش یه فکر یا یه خیال بوده....
نه...
اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!!
با عجله بلند شدم و رفتم سمت در.... قفل نبود...!!!
توی حیاط سرک کشیدم... نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی
برف....!!!
این غیر ممکنه...
برگشتم توی خونه، فکر میکردم دیوونه شدم....
با دیدن گیره ی سرش، مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه ی پیش....
خدای من....
اون از ته دلش از حسین کمک خواست...
ینی واقعا کمکش کرد؟؟؟؟
حسین میدیدش؟ صدای زجه هاشو می شنید؟؟؟
نه...
چطوری ممکنه....
یعنی...
یعنی توی خونه ی من معجزه شده بود؟؟؟
معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش....
و حالا فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم...
اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام میریختن...
یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست، انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟؟
انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد، واز خونه بیرون
زدم... شاید پیداش میکردم...
چشمام موشکافانه تمام زن ها و دختر های چادری رو زیر نظر گرفته بودن، اما خبری از اون
نبود....
نمیدونم چی شد، وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک دار و گرون قیمتمو توی کیسه
گذاشته بودم و سر به زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین....!!!
کسی که اصلا نمیشناختمش اما.....
با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده بود...
با صدای پسر جوونی به خودم اومدم....
پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی میپوشیدی برادر من....
سرمو بالا بردم و نگاهش کردم....
هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم...
اما اون موقع حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم...
با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم....
مرد: عههه مصطفی، مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟؟؟
دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت:
مرد: خوش اومدی جوون، التماس دعا....
خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود گفتم:
من: میشه قرضش بدین به من؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
مرد: چی رو؟؟؟
گوشه ی شالشو توی دستم گرفتم، با لبخند شالو از دور گردنش باز کرد و گفت:
مرد: بفرما نا قابله، تبرکه به ضریح آقا، تازه از سفر برگشته، هنوز عطر حرم داره...
زیر لب تشکری کردم و انداختمش روی شونه هام...
عطر خاصشو به راحتی حس کردم....
اون شال کمک کرد تا توی تاریکی لباسم کم تر به چشم بیاد....
بر عکس همه که ایستاده بودن و سینه می زدن، یه گوشه نشستم و زانو هامو کشیدم توی
شکمم....
مدام به اون دختر و اتفاقاتی که خیلی ازشون نگذشته بود فکر میکردم....
به اون دختر فکر میکردم و گوشم میشنید چیزهای معمولی که همه بلدن، در مورد امام
حسین و عاشورا....
چیزهایی که برای من تازگی داشت و حتی یه بار به گوشم نخورده بود....!!
اون شب فهمیدم ابوالفضل با لب تشنه چیکار کرده.....
و داستانش فقط یه امر عجیب و غریب بود برام، همین....
انقدر عجیب که بغض توی گلوم بنشونه و توی اون تاریکی اشکمو در بیاره....
انقدر عجیب که نذاره تا روز بعد خواب به چشمم بیاد...
وقت برگشتن، غذای نذری توی ظرف یبار مصرف نصیب من هم شد...
برنجی که قیمه هاش روش بودن، چیزی که من ازش متنفر بودم...!!!
هم قیمه و هم خورشت قاطی شده با برنج....!!!مثل تمام اتفاقات عجیب اون شب، نذری رو خوردم و به نظرم خوشمزه اومد....!!!
خییلی خوشمزه ...
امشب تبادل شبانه انجام میدم با همه ی کانال ها امارتون فرقی نداره چه ۱ ممبر داشته باشین چه ۱۰۰۰ ممبرر
آیدی برای تبادل
@Motaharreee
هدایت شده از ˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
•بِـسّمِاللـھِ الْـرَحمنِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
بهش گفتم: دایی جون!
چرا همش میگی میخوام شهید شم
تو هم مثل بقیه جوونها تشکیل خانواده بده
حتما پدر خوبی میشی و بچههای خوبی
تربیت میکنی،مثلِ خودت!
بهم گفت: میدونی چیه دایی
شهدا چراغاند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز
دایی من میخواهم چراغ باشم!
#شهيدحسينولایتیفر
<ساجده>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:یک آرزو دارم.
از خدا خواستم تا سنم و گناهم از این بیشتر نشده شــ❤️هید بشم.
#شهیدانه
#شهیدنوراللهاختری
+شمایکتماسازکربلـادارید!!📞
-جـــــانمحسینجــان؟🙂🌱
+هلمنناصرِینصـرونے..
-اگردرکربلـابودم
تاپایِجانبرایِحسین"ع"تلـاشمیـکردم💔
گفت..
+یک،حسینِزندهداریم؛نامشمهدی"عج"است!
تاحالـابرایشچہکردهای؟!!
_عجیبسکوتکردم:)!
#تلنگر🌱
S A J E D E H _ 3 1 3