دیدم پیرزنی داره آش درست میکنه
سوال کردم :
مادر...آش چی می پزی؟
گفت:
آش پشت پا ...
گفتم :
کسی قصد سفر داره؟
گفت:حسین (ع) امشب از مدینه به سمت مکه راه می افته😔
گفتم:
چرا تو؟
گفت: آخه حسین (ع) مادر نداره...
امروز ميخوایم تا آخر شب حداقل 2 میلیون نفر به امام حسين سلام بدن ...
خودم شروع ميکنم:
السلامُ عَلَیکَ یا اباعَبْدِاللّه وَ عًلی الاَرواح الّتی حَلَت بِفنائک عَلَیکَ مّنی سلامُ اللّه ابداً"
ما بَقیتُ وَ بَقیَ اَلیلِ وَ النهاروَ لا جَعَلَ اللّهَ آخِرَ اَلعَهدِ منی لزیارَتکُم
اَلسلامُ عَلی الحُسین و َعَلی علی بن الحُسین و َعَلی اُولاد الـحسین و عَلی اَصحاب الحُسین.
به اندازه ارادتت ارسال کن
اصلا هم خبر خوش و اینا قرار نیس بهت برسه
👈هر کس یشتر ارادت ب امام حسین (ع) داره بیشتر به دوستانش بفرسته
من به تمام دوستانم میفرستم
#الـٰلّهُمَ_عجــِّلِ_لوَلــیِّڪَ_اَلْفــَرَجْ♡
روزینیمسـاعت
درشبانہروزبراۍ
خودتـانساڪتباشید..!
-لذتسڪوت:)
-آیتاللهکشمیری
#تلنگرانه
سلام🌱🤍
هرکدوم از اعضای گل ویراستی داشتین خوشحال میشم افتخار بدین دنبالم کنین❤️❤️
https://virasty.com/Reyyhann
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
سلام🌱🤍 هرکدوم از اعضای گل ویراستی داشتین خوشحال میشم افتخار بدین دنبالم کنین❤️❤️ https://virasty.com
بچها صفحمون توی ویراستی هست خوشحال میشیم بیاین
اينو بخونین و اگه لبخندی زدین این لبخندو به دیگرون هم هدیه کنین :
بی سر و صدا وسايلتونو جمع کنيد، با صف بريد توو حياط، امروز معلم نداريد
یادش بخیر ...😌
✅یادتونه
توو نیمکت ها باید سه نفری می نشستیم بعد موقع امتحان باید نفر وسطی میرفت زیر میز 😐
✅یادتونه
نوک مداد قرمزای سوسمار که زبون میزدی خوشرنگ تر میشد😌
✅یادتونه
موقع امتحان باید کیف میذاشتیم بینمون که تقلب نکنیم😁
✅یادتونه
یه مدت از این مداد تراشای رومیزی مد شده بود هر کی از اونا داشت خیلی با کلاس بود😀
✅یادتونه
پاک کن های جوهری ک یه طرفش قرمز بود و یه طرفش آبی بعد با طرف آبیش میخواستیم خودکار رو پاک کنیم همیشه آخرش یا کاغذ رو پاره میکردیم یا سیاه و کثیف می شد😣
✅یادتونه
گوشه پایین ورقه های دفتر مشقمون نقاشی میکشیدیم بعد تند برگ میزدیم می شد انیمیشن😌
✅یادتونه
زنگ تفریح ک تموم می شد مامورای آبخوری دیگه نمیذاشتن آب بخوریم😣
✅یادتونه
تو راه مدرسه اگه یه قوطی پیدا میکردیم تا خود مدرسه شوتش میکردیم.😌
✅یادتونه
وقتی معلم می گفت برو گچ بیار انگار مشعل المپیک دستمون میدادن 😁
❤❤یادش ب خیر❤❤
یادت میاد؟؟؟
? وقتی کوچیک بودیم...
? تلویزیون...
? با شام سبک...
? با پنکه شماره 5...
مشقاتو مینوشتی خط خط از بالا به پایین
//////// \\\\\\\\\
? اون وقتا زندگی شیرین بود و طعم دیگه ای داشت.
? یادت میاد؟؟؟
وقتی ک صدای هواپیما رو میشندیم...
می پریدیم تو حیات براش دست تکون میدادیم✈...
می نشستیم به انتظارکلاس چهارم تا با خودکار بنویسیم✏...
? یادت میاد؟؟؟
? وقتی مامان می پرسید ساعت چنده میگفتیم بزرگه رو6 و کوچکه رو4
? یادت میاد؟؟؟
😍😍
وقتی نقاشی میکردی خورشیدو رو زاویه برگه میکشیدی... ✏??
? یاد ت میاد؟؟؟
فکرمیکردی قلب انسان این شکلیه♡
? یادت میاد؟؟؟
😍😍😍
در یخچالو کم کم میبستی تا ببینی لامپش چه جور خاموش میشه... ☺?
? یادت میاد؟؟؟
اگه کسی بهت میگفت برو آب برام بیار اول خودت از سر لیوان میخوردی و دهنتو با دستت پاک میکردی... ☺???
? بگذارش به اشتراک تا لبخند رولب همه جاری کنی.
اين متن آرامش خوبی به آدم میده.،
ای کاش هیچ وقت بزرگ نمیشدیم?
هر کجا خندیدی، هر کجا خنداندی
خوشبختی همانجاست ...
🌴🌴🌴
👒⃞⃞⃞⃞⃝⃝⃝⃝🦋#انگیزشی
-زِندگیمثلِپیانومیمونِه
هَمروزایِسِفیددارِه
هَمروزایِسیاه
فَقطوَقتیباهَمباشَنمیشِه
موسیقیدِلنشینشِنید🌚🌱🎶
⤹⋅ ––––– ⊰ 𖧷 ⊱ –––––⋅⤾
-والعُسر مهما قسَى فاليِسر يتبعهُ وعد
من الله وهذا الوعد يكفَينا..
و سختی هر چقدر هم که سخت باشد
آسانیِ وعده ای از جانب خداوند را
به دنبال دارد،
و همین وعده ما را بس است..♥️
-خدایمن-
اگرمُحبـتیمیکنیبهدیگـران
بهخُـدابگواینکارمواسـهتوبود
اینجـوریهمدلمیبـریازخُـداو
همدیگهتوقعینداریازدیگران🪔!'
«اللّهُمَّیَسِّرلَنابٌلوغَمانَتَمَنّی»
خدایاآسانکنبرایمارسیدنبهآنچه
آرزومندیم!💕
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
- #آقاۍابـٰاعبداللّٰھ 🤍 .
-
«و أنَا أبحَثُ عنِّي؛ وَجَدْتُكَ یٰا حُسین..!»
و هنگامیکهدرپیِخودمبودمتــورایافتم، یا حسـین؛))♥️
- ️
˒ سـٰاجدھ ִֶָ 🇵🇸 ˓
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝ ﷽؛ #سه_دقیقه_در_قیامت #قسمتـ_پنجمـ #گذر_ایام راننده پیڪان داد زد آهای، م
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_ششمـ
#گذر_ایام
در مانورهای عملیاتے و اردوهای آموزشے،
صدای خنده همیشه از چادر ما به گوش مےرسید. مدتے بعد ازدواج ڪردمـ 💍
و مشغول فعالیتــ روزمره شدمـ . خلاصه اینڪه روزگار ما، مثل خیلے از مردمـ دچار روزمرگے شد و طے شد.
روزها محل ڪار بودمـ و معمولا شبـ ها با خانواده. برخے شبها نیز در مسجد و یا هیئتــ محل حضور داشتیمـ.🕌
سالہا از حضور من در میان اعضای سپاه گذشتــ. یڪ روز اعلامـ شد ڪه برای یڪ مأموریتــ جنگے آماده شوید.
🗓 سال ۱۳۹۰ بود و مزدوران و تروریستـ های وابسته به آمریکا در شمال غربـ ڪشور و در حوالے پیرانشہر، مردمـ مظلومـ منطقه را به خاڪ و خون ڪشیده بودند. آنہا چند ارتفاع مہـم منطقه را تصرفـ ڪرده و از آنجا به خودروهای عبوری و نظامے حمله مےڪردند. هر بار ڪه سپاه و نیروهای نظامی برای مقابله آماده مےشدند نیروهای این گروهڪ تروریستے به شمال عراق فرار مےڪردند.
شهریور همان سال و به دنبال شہادت سردار جاننثاری و جمعی از پرسنل توپخانه سپاه، نیروهای ویژه به منطقه آمده و عملیاتــ بزرگی را برای پاڪسازی ڪل منطقه تدارڪ دیدند.
#مجروح_عملیاتــ
عملیاتـ به خوبے انجامـ شد و با شہادت چندتن از نیروهای پاسدار، ارتفاعاتــ و کل منطقه مرزی از وجود عناصر گروهک تروریستی پژاک پاڪسازی شد .💪🇮🇷🇮🇷
من در آن عملیات حضور داشتمــ. یڪ نبرد واقعی نظامے را از نزدیڪ تجربه کردمـ، حس خیلے خوبے بود.😇
آرزوی شهادت نیز مانند دیگر رفقایمــ داشتمــ ، اما با خود میگفتمـ :" ما کجا و توفیق شہادت؟؟" دیگر آن روحیات جوانی و عشق به شهادت در وجود ما ڪمرنگ شده بود.
در آن عملیاتــ، به خاطر گرد و غبار و آلودگی خاڪ منطقه و .... چشمان من عفونتــ ڪرد . آلودگی باعث سوزش چشمانمــ شده بود. این سوزش حالت عادی نداشتــ.🤒🤕
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
.
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتـ_هفتم
#مجروح_عملیاتــ
پزشڪ واحد امداد قطرهای را در چشمان من ریخت و گفتـ: تا یڪ ساعت دیگر خوب میشوی.👌
ساعتی دیگر گذشت اما همین طور درد چشمـ مرا اذیت میڪرد.😢
چند ماه از آن ماجرا گذشتــ ، عملیاتــ مؤفق رزمندگان مدافع وطن باعثــ شد که ارتفاعاتــ شمال غربے به ڪلی پاکسازی شود. نیروها به واحدهای خود برگشتند اما من هنوز درگیر چشمهایمــ بودم.
بیشتر، چشمـ چپ من اذیت مےڪرد. حدود سه سال با سختے روزگار گذراندمـ.
در این مدت صدها بار به دڪترهای مختلف مراجعه ڪردمـ اما جواب درستی نگرفتمـ.
تا اینڪه یڪروز صبح احساس ڪردمـ که انگار چشمـ چپ من از حدقه بیرون زده است! 😳
درست بود! 😱
در مقابل آینه ڪه قرار گرفتمـ، دیدم چشم من از مڪان خودش خارج شده! حالت عجیبی بود. از طرفی درد شدید داشتمــ.
همان روز به بیمارستان مراجعه ڪردمـ و التماس مےکردمـ که مرا عمل ڪنید. دیگر قابل تحمل نیست. کمیسیون پزشڪی تشڪیل شد. عکسها و آزمایشهای متعدد از من گرفتند . در نهایت تیمـ پزشکی که متشڪل از یک جراح مغز، و یڪ جراح چشمـ و چند متخصص بود اعلام ڪردند: یک غده نسبتاً بزرگ در پشت چشمـ تو ایجاد شده فشار این غده باعث جلو آمدن چشمــ گردیده استــ .🙄
به علتــ چسبیدگے این غده به مغز، کار جداسازی آن بسیار است و اگر عمل صورت بگیرد یا چشمـ بیمار از بین میرود یا مغز او آسیب خواهد دید. 🤕🤒
ڪمیسیون پزشڪی خطر عمل را بالای ۶۰درصد مےدانستــ و مؤافق عمل نبود.......
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ
⇜[ #به_وقت_رمان😍📚 ]⇝
﷽؛
#سه_دقیقه_در_قیامت
#قسمتــ_هشتمــ
#مجروح_عملیاتـ
.... اما با اصرار من و حضور یڪ جراح از تہران، کمیسیون پزشڪی بار دیگر تشڪیل و تصمیمـ بر این شد ڪه قسمتی از ابروی من شڪافته و با برداشتن استخوان بالای چشمـ، به سراغ غده در پشتـ چشمـ بروند . 🛌
عمل جراحی من در اوایل اردیبهشتــ ماه ۱۳۹۴ در یڪی از بیمارستانهای اصفہان انجامــ شد . عملی که ۶ساعت به طول انجامید.🕕
تیمـ پزشڪی قبل از عمل، بار دیگر به من و همراهان اعلامـ ڪرد: به علّت نزدیڪی محل عمل به مغز و چشمـ، احتمال نابینایی و یا احتمال آسیب به مغز و مرگ وجود دارد.🧐
برای همین احتمال مؤفقیت عمل ڪم استــ. و فقط با اصرار بیمار عمل انجامــ مےشود.
با همه دوستان و آشنایان خداحافظے ڪردمـ. با همسرمـ ڪه باردار بود و همه این سالها سختے های بسیار ڪشیده بود وداع ڪردمـ.😢
از همه حلالیتــ طلبیدمـ و با توڪل به خدا راهے بیمارستان شدم.
وارد اتاق عمل شدمـ. حس خاصّے داشتمـ
احساس مےڪردم از این اتاق عمل دیگر بر نمےگردمـ . تیمـ پزشڪی با دقت بسیاری ڪار خودش را شروع ڪرد. من همان اول ڪار بیهوش شدم........
#ادامه_دارد
┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
😌👌.•░از ڪسےڪه ڪتاب نمےخونه بترس
از اونےڪه فڪر میڪنه
خیلے ڪتاب خونده بیشتـــــر ヅ