eitaa logo
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
4.4هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
141 فایل
بسم‌ ِاللّٰھ نزدیك‌ترین‌حال ِ‌بنده‌به‌خداوند‌،حالت ِ‌سجود‌ست 🤍. - — - رفیق؛ اگه نمازت رو محافظت نکنی، حتی میلیاردها قطره‌ اشك هم برای اهل‌بیت بریزی؛ درآخرت نجاتت نمیده . -[ اولویتت #خدا باشه . - — - - تبلیغات ِچنل: @tabsajed⤷ *کپی‌مجاز‌ه‌به‌جزمحفل‌ها.
مشاهده در ایتا
دانلود
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
اگه آدم یِ رفیقی پیدا کنه، شبیه رفاقتای بعضیا ها👀، مثل ...حاج قاسم و ابومهدی! دنیا به کامش شیرین میشه🌿 به قول پروف خیلیا، تنها تا خدا نمی شود رفت:) همسفر باید داشت🤝 خلاصه رفیق! بگرد دنبالِ رفیقی که دلش گیرِ دنیا نباشه ، بویِ دنیا نده :) • ،،
وَ إِذَا سَئَلَکَ عِبَادِی عَنیّ‌ِ فَإِنیّ‌ِ قَرِیبٌ... و هرگاه بندگان من از تو درباره من پرسیدند، بگو همانا من نزدیکم :)!🌱 - بقره - ۱۸۶ -
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😅استند‌آپ کمدی یک رزمنده در جبهه 😂 توی جبهه، خنده هاشون هم حلال بود☺️ پنجاه و چهل سال داره😁 یه ماه و شصت روزه تو جبهه است😅 صدا سازی این رزمنده عالیه 👌🏻😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_سوم حسابی کلافه شده بودم به خاطر کاراش.... عصبی بلند شدم و رفتم
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 من حتی خوابم نبودم....!!! ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند دقیقه ی پیش بوده.... اصلا اتفاقی بوده یا.... شاید همش یه فکر یا یه خیال بوده.... نه... اون دختر کجا غیبش زد؟؟؟!!! با عجله بلند شدم و رفتم سمت در.... قفل نبود...!!! توی حیاط سرک کشیدم... نه خبری از دختر بود و نه حتی رد پاش که قدم برداشته توی برف....!!! این غیر ممکنه... برگشتم توی خونه، فکر میکردم دیوونه شدم.... با دیدن گیره ی سرش، مطمئن شدم فکر نبوده و من تا همین چند دقیقه ی پیش.... خدای من.... اون از ته دلش از حسین کمک خواست... ینی واقعا کمکش کرد؟؟؟؟ حسین میدیدش؟ صدای زجه هاشو می شنید؟؟؟ نه... چطوری ممکنه.... یعنی... یعنی توی خونه ی من معجزه شده بود؟؟؟ معجزه ای که حتی قادر نبودم ببینمش.... و حالا فقط با جای خالی اون دختر روبه رو بودم... اشکام بی اختیار خودم روی گونه هام میریختن... یعنی این آدمایی که ازشون کمک خواست، انقدر هوای عاشقاشونو دارن؟؟؟؟ انقدر حالم عجیب و غریب بود که بی توجه به لباس قرمزم و اون هوای سرد، واز خونه بیرون زدم... شاید پیداش میکردم... چشمام موشکافانه تمام زن ها و دختر های چادری رو زیر نظر گرفته بودن، اما خبری از اون نبود.... نمیدونم چی شد، وقتی به خودم اومدم که کفش های مارک دار و گرون قیمتمو توی کیسه گذاشته بودم و سر به زیر قصد داشتم برم داخل مجلس امام حسین....!!! کسی که اصلا نمیشناختمش اما..... با اسمش یه معجزه اتفاق افتاده بود... با صدای پسر جوونی به خودم اومدم.... پسر: حداقل به حرمت امشب مشکی میپوشیدی برادر من.... سرمو بالا بردم و نگاهش کردم.... هر وقت دیگه ای بود حتما جوابی توی آستینم داشتم... اما اون موقع حتی حوصله ی حرف زدن نداشتم... با صدای مرد مسنی که بغلش ایستاده بود، جهت نگاهمو تغییر دادم.... مرد: عههه مصطفی، مگه عشق امام حسین به رنگ لباسه؟؟؟؟ دستشو با محبت پشت کمرم زد و گفت: مرد: خوش اومدی جوون، التماس دعا.... خیره به شال سیاهی که دور گردنش بود گفتم: من: میشه قرضش بدین به من؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: مرد: چی رو؟؟؟ گوشه ی شالشو توی دستم گرفتم، با لبخند شالو از دور گردنش باز کرد و گفت: مرد: بفرما نا قابله، تبرکه به ضریح آقا، تازه از سفر برگشته، هنوز عطر حرم داره... زیر لب تشکری کردم و انداختمش روی شونه هام... عطر خاصشو به راحتی حس کردم.... اون شال کمک کرد تا توی تاریکی لباسم کم تر به چشم بیاد.... بر عکس همه که ایستاده بودن و سینه می زدن، یه گوشه نشستم و زانو هامو کشیدم توی شکمم.... مدام به اون دختر و اتفاقاتی که خیلی ازشون نگذشته بود فکر میکردم.... به اون دختر فکر میکردم و گوشم میشنید چیزهای معمولی که همه بلدن، در مورد امام حسین و عاشورا.... چیزهایی که برای من تازگی داشت و حتی یه بار به گوشم نخورده بود....!! اون شب فهمیدم ابوالفضل با لب تشنه چیکار کرده..... و داستانش فقط یه امر عجیب و غریب بود برام، همین.... انقدر عجیب که بغض توی گلوم بنشونه و توی اون تاریکی اشکمو در بیاره.... انقدر عجیب که نذاره تا روز بعد خواب به چشمم بیاد... وقت برگشتن، غذای نذری توی ظرف یبار مصرف نصیب من هم شد... برنجی که قیمه هاش روش بودن، چیزی که من ازش متنفر بودم...!!! هم قیمه و هم خورشت قاطی شده با برنج....!!!مثل تمام اتفاقات عجیب اون شب، نذری رو خوردم و به نظرم خوشمزه اومد....!!! خییلی خوشمزه ...
امشب تبادل شبانه انجام میدم با همه ی کانال ها امارتون فرقی نداره چه ۱ ممبر داشته باشین چه ۱۰۰۰ ممبرر آیدی برای تبادل @Motaharreee
"بعدقدقامتمہد؎چہنماز؎بشود،آننماز.. :)" [ ساجده]
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
چشم نیم بست به بینید 🌿🌹🌹
بهش گفتم: دایی جون! چرا همش میگی می‌خوام شهید شم تو هم مثل بقیه جوون‌ها تشکیل خانواده بده حتما پدر خوبی میشی و بچه‌های خوبی تربیت می‌کنی،مثلِ خودت! بهم گفت: می‌دونی چیه دایی شهدا چراغ‌اند! چراغِ راه در تاریکیِ امروز دایی من می‌خواهم چراغ باشم! <ساجده>
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت:یک آرزو دارم. از خدا خواستم تا سنم و گناهم از این بیشتر نشده شــ❤️هید‌ بشم.
‌+شما‌یک‌تماس‌ازکربلـادارید!!📞‌ ‌-جـــــانم‌حسین‌جــان؟🙂🌱‌ ‌+هل‌من‌ناصرِینصـرونے..‌ ‌-اگردرکربلـابودم‌ تاپایِ‌جان‌برایِ‌حسین"ع"تلـاش‌میـکردم💔‌ ‌گفت.. ‌+یک،حسینِ‌زنده‌داریم؛نامش‌مهدی"عج"است! ‌تاحالـابرایش‌چہ‌کرده‌ای؟!! _عجیب‌سکوت‌کردم:)! 🌱 S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله الرحمن الرحیم #رمان_سرباز_اقا #پارت_7 رسول: سلام بر خا
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله رحمان رحیم "رسول" ماشینو او پارکینگ پارک کردنمو وارد اسانسور شدم دستام روتوی جیبم کردمو دوتا باددم هندی درودم وگذاشتم دهنم.خیلی گرسنه بودم اعزام به سوریه برام خخخخیلی مهم بود برا همین صبحونرو پیچوندم ولی هیچ جوره نمیشد از اجیل مامانم بگذرم باللخره اسانسر واستاد پاتند کردم سمت محلی که قرار بود اعزامی هارو بگن .یهو دیدم پای تبلو اعلانات قل قلس چه خبره رفتم جولو که دیدم اسامی زدن به تابلو علانات جلو رفتم به زور میشد هون خیلی شلوغ بود ولی به زور دو بار اسم هارو زیر رو کردم نبود بازم جاموندم بازم ... .....یهو مهدی امد طرفم _داداش راهی شدم _مبارک باشه _رسول خوبی سرم گیج رفت یهو ولوشدم روزمین دیگه هیچی نفهمیدم "داوود " بعد این همه تلاش بالاخره قبول شدم یهو صدای امد برگستم سمت صدا دیدم رسول افتاده رو زمین یاحسینی زمزمه کردم و باسرعت جت خودمو به رسول رسوندم رسول از حال رفته بود این دفعه سوم بود که اسمش از تو لیست عزام خط میخورد بریمش نماز خونه و خابودمش براش سرم وصل کردیم که بعد دو ساعت به هوش امد _دیدی باز جاموندم _بابا تو که بچه پول دارمونی دفعه دیگه نهایتا نشد با فاطمیون میری _داوود حالم از این کلمه بچه پولدار به هم میخوره بابا من چه گناهی کردم بابام وکیله _بابا نا شکری نکن اقدر اصلا ببین باید زن بگیری که ببرنت بیبین من زن دارم بردنم _برو بابا توهم دلت خوشه _حالا جدا از شوخی من نیستم حواست به خودت باشه مراظب مامانم اینا هم باش _این چه حرفیه مامان مثل خاله خودم میمونه داوود گوشیه توعه _اره خدا به خیر کنه _بیچاره دیل این که زن نمیگیرم اینه _بده خانم زنگ زده از حالم باخبر شه _زن ذلیل بدبخت _عمته سلام جانم ....... _به به ریحون بابا ....... _چطوری تو خوبی حنا خوبه مامان خوبه .......... _ممنون منم خوبم جانم بابا ........ _بله کارم درس شد ........ _قول میدم زود بیام ........ _یعنی 30شب ........ _نه بابا کجا خیله چش روهم بزاری تمومه ....... _باشه چشم بابامن برم کار دارم به مامان به اگه کاری داش اس ام اس بده باشه ...... _قربونت خدا حافظ بابا _بیا اقا رسول که از مزایای زندگی مشترک ی گوگولی داری هی نگرانته _ای بابا بابا خانم که خوب باشه نیست _قول میدی اگه بود دیگه شبه دخترا ناز نکنی _باش تو پیدا کن من حرفی ندارم ادامه دارد...🌷✨ کپی از رمان ممنوع🚫 پن: بابا اقا رسول که حرفی نداره زن میخواد 😁😂😂
🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 بسم الله رحمان رحیم "رسول" بعد تموم شدن سرم مهراد امدو انو از دستم درو اوردو راحتم کرد بخیال راحت رفتم سر میزمو مشغول برسی تماس های عروجی و فلاحتی مقدم شدم ی دو ماهی بود که روی پروندشپن بودیم از ی بوتیک لباس شروع و تا الان به سفارت انگلیس رسیده بود سرم تو سیستم بود که گوشیم زنگ خورد تماس از طرف مامان بود که بعد سه ساعت احوال پرسیدن لپ کلوم گفت امشب زود تر بیا میخوایم بریم خاستگاری چشام از حدقه بیرون زد بود.جواب مامانو با ببینم چی میشه دادم ولی مگه ول کن بود پوستمو کند منم گفت ساعت 6میام اونم قبول کرد بعد قطعکردن دستا داوودروی روشم حس کردم برگشتم ریدم قش قش داره میخنده :ای کوفت ای حلاهل _با این قیافه زارت حتما مامانت بوده گفته میخوایم بیرم خاستگاری نه :درد خوبه؟ _گزارش عملیاتو بنویس محمد منتظر :برو مصدق دنیا باشه _😂😂 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ساعت 6 رسیدم خونه درو واکردم که دیدم همه نشستن منتظر من شروع کردم به غر زدن: سلام خوبین اخه مادر من شما نباید به من یخبر بدی مخوایم بریم خاستگاری بدونم _خوب گفتم حتما میخوای مثل قبل بپیچونی این دختر نفر اخریه که میریم خاسگاریش و اخری خاسته گاری که برات میرم تمام _ان وقط اگه این خانم مناسب من نبود چی _مناسبه قبلاً تو روضه خونه مامان بزرگش دیدمش ®عه رسول تو الان الان باید اماده شی زود باش دیگه _رضوان چقدر حولی ول بابا _برو بچه یدوش بگیر کت شلوارتو بپوش سریع گل و شیرینی هم مونده _چشم رفتم ی دوش اب سرد گرفتم که کمی از گرمی بدنم کم کنه وقتی امده بیرون باسشوار مو هام رو حالت دادام وکتم رو پوشیدم شدم ی پا داماد واقعی سمت میز ارایش رفتم و اسپریم خالی کردم رو خودم وقتی امدم به بابا سلام کردم و راه افتادیم توراه کلی مامان قربون صدقم رفت تو راه زدیم کنار ی دسته گل و ی جعبه شیرینی گرفتیم راه افتادیم ادامه دارد...🌷✨ پ ن: بادا بدا مبارک بدا ایشالله مبارک بادا 😂👏🏻👏🏻🤵👰‍♀ کپی از رمان ممنوع🚫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مومن بسیار توبه مےکند و خدا به همین خاطر او را دوست دارد؛ "إنَّ اللهَ یُحِبُّ التَّوّابین" هرچه اتاق تمیزتر شود، آشغال‌های ریزتر به چشم می‌آیند. دل مومن با استغفار پاڪ می‌شود. آن‌گاه گناه‌های ظریف‌تردیده می‌شود و لذا مجدداً استغفار می‌کند. 🍀☘🍀 S A J E D E H _ 3 1 3
درس‌خواندن‌وتهذیب‌اخــلاق‌وهوشیاریِ سیاسی‌همراه‌باتلاش‌های‌انقلابی،وظایفی هستندکه‌دختران‌وپسرانِ‌این‌نسل‌بایدآنها راهرگزفراموش‌نکنند..! _مقام‌معظم‌رهبـری🌱 S A J E D E H _ 3 1 3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
˒‌ سـٰاجدھ‌ ִֶָ 🇵🇸 ˓
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #بهار_هامون #قسمت_چهارم من حتی خوابم نبودم....!!! ساعت نشون میداد اتفاقات مال چند
💞﷽💞 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 در و برای شیما باز کردم و بیخیال نشستم روی کاناپه و مشغول دیدن فیلمم شدم... با صدای شادش به سمتش برگشتم... مثل همیشه پر هیجان ... جعبه ی پیتزا رو گذاشت روی اپن آشپزخونه و اومد سمتم... شیما: سلاااام هامون.... ته سیگارمو توی جا سیگاری فشار دادم و بلند شدم... من: سلام... همینطور که دکمه های پالتوشو باز میکرد گفت: شیما: وای هامون یخ زدم.... اگه بدونی چقدر سردهههههه... دستی به موهای بابلیس شدش کشید و با ناز گفت: شیما: چطوره؟؟؟ خوب شده؟؟؟ نگاهش کردم... هر روز رنگ و مدل موهاشو عوض می کرد که به قول خودش دلمو نزنه... موهای مشکیشو حالا بلوند کرده بود و پیچیده بود... بهش میومد .... من: خوبه... نشستم روی کاناپه و اونم نشست کنارم می کرد گفت: شیما: اگه بدونی چقدر سخت بود تا انقدر روشن بشه... کلی معطلی و هزینه داشت، خواهشا این بار دیرتر واست طبیعی بشه... خندیدم و گفتم: هر کار بکنی باز دل منو زود میزنه... پرید وسط حرفم و گفت: شیما: بله میدونم، البته با اقتدار فعلا دو ماهه در خدمت شمام... من: خب پس بیخودی تلاش نکن... سیگاری که برای خودش روشن کرده بود رو به من داد و گفت: شیما: من تلاشمو میکنم، میدونم که نتیجه میده.... سیگارو از گوشه ی لبم برداشتم و دودشو فوت کردم توی صورتش من: حالا تو فعلا ادامه بده تا ببینیم چی میشه... شیما: چشم باز میکنی میبینی زنت شدم... قهقه ای زدم و گفتم: من: زنم؟؟؟؟ باشه حتما، تو همین خیال باش... گفت: شیما: هستم... چشمکی زدم و گفتم: من: هستی؟؟؟ و گفت: شیما: اینجام که باشم....!!! اهمین طور که جعبه پیتزا ها رو می آورد گفت: شیما: هستم ولی اول اینو بخوریم... پیشونیمو مالوندم و گفتم: من: آخخخخخ..... با نگرانی کنارم نشست و گفت شیما: چی شدی هامون؟ چشامو محکم روی هم فشار دادم و گفتم: من: چیزی نیست... فکر میکنم چشمام ضعیف شده همش سر درد میشم و چشمام درد میگیره... شیما: ای وااای خدا نکنه.... حتما باید به دکتر نشونشون بدی... یه برش پیتزا برداشتم و گفتم من: چیه میترسی عینکی بشم؟؟؟ اخم کرد و گفت من: منو از چی میترسونی؟ تو همه جوره عشق منی، عاشق هامون عینکی هم هستم... بی توجه بهش گفتم: من: یه مسکن بده به من... دستمو گرفت و همینطور که بلندم میکرد گفت شیما: انقدر سر هرچیزی خود درمانی نکن عزیز دلم خوب نیست... چشمکی زد و گفت: شیما: به من اعتماد کن، خودم مسکنت میشم... * * * همینطور که پیشونیمو ماساژ میدادم و سعی میکردم به ذهنم فشار بیارم گفتم:به جا نیاوردم...!!!
نحوه‌‌یِ‌زندگی‌هَـرانسان نشانه‌مُرده‌یازنده‌بودن‌اوست ازاین‌لحاظ‌می‌تَـوانیم‌ببینیم چگونه‌شَهـیدزنده‌است پس‌هرچه‌به‌شُهدادراندیشه‌وعمل‌نزدیڪتر باشیم‌زنده‌ایم‌وگرنه‌مُرده‌ای‌هستیم ڪه‌دُچارتَوهُم‌زنده‌بودن‌شُده!🌿 S A J E D E H _ 3 1 3
شب خوش🌿
بِـسّم‌ِاللـھِالْـرَحمن‌ِاَلـرَّحیم⊰♥️🌿⊱•
±میگن‌رفیق‌اونه‌ که‌تورومی‌خندونه‌امارفیق‌تر‌اونه‌ که‌پای‌گریه‌هات‌میشینه ما‌پیش‌توخیلی‌گریه‌کردیم‌حسین‌جان(:♥️' S A J E D E H _ 3 1 3
+تادلارچندتومنی‌پای‌انقلاب‌میمونید؟ -ماتاجرنیستیم؛مجاهدیم!🔗🇮🇷 S A J E D E H _ 3 1 3
. . حُسین گونھ زندگـے کنید ڪھ تمام عاقبت بخیرۍها در همین راه است . . !🌱 ♥️! 'S A J E D E H _ 3 1 3