#نماز_شهیدان
💠 شهید محمّد ابراهیم همّت 💠
☀️ سر تا پاش خاکی ، و از سوزِ سرما چشماش سرخ شده بود. از چهرهاش معلوم بود که خیلی حالش ناجوره؛ اما رفت وضوگرفت
☀️ تا نماز بخونه. گفتم: شما حالت خوب نیست، لااقل یه دوش بگیر، یه غذایی بخور، بعد نماز بخون. سرِ سجاده ایستاد، نگاهی بهم کرد و گفت: من خودم رو با عجله رسوندم خونه تا نماز اول وقت بخونم... کنارش ایستادم.
☀️ حس میکردم هر لحظه ممکنه بیفته زمین. برا همین تا آخر نماز کنارش ایستادم تا اگه خواست بیفته، بگیرمش. محمد ابراهیم حتی در اون شرایط سخت هم حاضر نشد نمازِ اول وقت رو از دست بده...
📚 یادگاران «کتاب همت» ، صفحه 56 به روایت همسر شهید.
#نماز_اول_وقت
#نماز_شهیدان
🌸 #شهيد #رضا_عامری 🌸
🌳 من نميدانستم هر وقت ميخواهد به مدرسه برود، با #وضو ميرود؛ تا اين که چند بار توي حياط وقتي داشت وضو ميگرفت، ديدمش.
🌳 بهش گفتم: مگر الآن وقت نمازه که داري وضو میگيري؟! ميگفت: «ميدوني مادر! مدرسه عبادتگاهه؛ بهتره انسان هر وقت ميخواد مدرسه بره، وضو داشته باشه».
📚 سفر بیست و پنجم ، ص 26.
#نماز_شهیدان
#شهید_یوسف_کلاهدوز
🦋 بدهکار به خدا 🦋
✅ چند شب قبل از عملیات ثامن الائمه از جایی برگشتیم و خوابیدیم. نیمه های شب متوجه شدم که برخاست و به #نماز_شب ایستاد. حالت روحانی او که در آن شب در مقابل خدا داشت و راز و نیازی که می کرد، برایم شگفت آور بود.
❇️ فردای آن شب پرسیدم: «چند وقت است نماز شب می خوانی؟»
جواب نداد ولی گفت: «ما خیلی به خدا بدهکاریم، مگر این نماز شب ها آنها را کم کند. تازه مگر ما چقدر زنده می مانیم که این مدت را هم در حال خواب باشیم؟»
📒 هاله ای از نور، ص 111.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#نماز_شهیدان
💠 کار تعطیل! 💠
💛 کار کردن در ذوب آهن کفاف خرج و برج نُه فرزند را نمی داد. همین هم باعث شده بود که نور محمد اداره حمام عمومی روستا را به عنوان شغل دوم قبول کند.
💛 اما آن شب انگار از دنده چپ بلند شده بود. حرفش یک کلام بود: «من دیگه نمیتونم حموم عمومی رو اداره کنم». اصرارهای "آقا اسماعیل" هم فایده نداشت.
💛 نور محمد حاضر شده بود شغل دوم را از دست بدهد، جریمه ی لغو قرارداد را هم گردن بگیرد ولی یک دقیقه هم به کارش ادامه ندهد.
💛 مدتی بعد که آقا اسماعیل با کلی اصرار دلیلش پرسید، #شهید #نور_محمد_عبداللهی به شرط اینکه تا زنده است به کسی چیزی نگوید، گفت: «از وقتی حمومی رو قبول کردم، نماز شبم قضا می شد. به همین خاطر قید شغل دوم رو زدم».
📚 خاطره ی اسماعیل شیخ، آرشیو هیئت محبین اهلبیت (علیهم السلام) روستای طزره
#نماز_شهیدان
💓 تجارت شبانه! 💓
🥀 همیشه دوست داشتم به او اقتدا کنم، امّا مصطفی دوست داشت تنها #نماز بخواند. می گفت: نمازتان خراب می شود.
🥀 نمی فهمیدم شوخی می کند یا جدّی می گوید. ولی باز بعضی نمازهای واجب را به او اقتدا می کردم. می دیدم مصطفی بعد از هر نماز به #سجده می رود، صورتش را به خاک می مالد و گریه می کند.
🥀 چقدر طول می کشید این سجده ها، وسط شب که برای نماز بیدار می شد، من طاقت نمی آوردم و می گفتم: بس است دیگر! استراحت کن، خسته نشدی؟
🥀 و #شهید مصطفی #چمران جواب می داد: تاجر اگر از سرمایه اش خرج کند، بالاخره ورشکست می شود. باید سود دربیاورد تا زندگی اش بگذرد. ما اگر قرار باشد نماز نخوانیم، ورشکست می شویم.
📒 کتاب یادگاران، خاطره همسر شهید چمران
#نماز_شهیدان
🥀 برگه جواب آزمایش [بارداری] را گرفتم ، جوابش مثبت بود. می دانستم چقدر منتظر است.
🥀 مأموریت بود. زنگ که زد بهش گفتم. ذوق کرد، می خندید. وسط صحبت قطع شد. فکر کردم آنتن رفته یا شارژ گوشی اش مشکل پیدا کرده.
🥀 دوباره زنگ زد، گفت: «قطع کردم برم #نماز_شکر بخونم!»
📚 قصه دلبری، خاطرات شهید محمدحسین محمدخانی به روایت همسر، صفحه ۷۹.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
#نماز_شهیدان
💓 از روی کاغذ 💓
#شهید #محمد_جهان_آرا
🦋 نصفه شب بیدار می شد، یک تکه کاغذ از زیر پتو بر می داشت می گذاشت جلویش، از رویش نماز می خواند.
🦋 نوشته بود #نماز_شب چند رکعت است و چه طور باید خواند.
📚 یادگاران، جلد 20 ، ص 18.
╰━━❀🍃❀🌼❀🕊❀━━╯
💟 خط شکن نماز 💟
#شهید چمران
🔹 یک اتاق را موکت کردند. اسمش شد نمازخانه.
🔹 ماه اول فقط خود مصطفی جرأت داشت آنجا نماز بخواند.
🔹 همه از کمونیست ها می ترسیدند.
📚 یادگاران، جلد یک، کتاب شهید چمران، ص 9.
#نماز_شهیدان
╰❀🌹❀🌼❀🌹❀╯
#نماز_شهیدان
✨ پایی که در مسجد جا ماند! ✨
💧 با اینکه چند سالی از پیروزی انقلاب می گذشت، هنوز مسجد محله ما از غربت بیرون نیامده بود. عده ای گمان می کردند نماز خواندن در مسجد مخصوص پیرمردها و پیرزنهاست.
🕯 برخی هم کارایی #مسجد را محدود به زمان مرگ و می ر افراد می دانستند.
حسن، بسیار باصفا و دوستداشتنی بود و با چهرة بشّاش و خنده هایش خود را در دل همه بچه های محل جا کرده بود.
💧 یک موتور گازی دست دوم داشت، و بچه ها دوست داشتند ترک آن سوار شوند و دوری بزنند و صفایی بکنند. حسن هم با استفاده از همین علاقه بچه ها نزدیک اذان مغرب موتورش را می آورد توی کوچه؛ یکی را پشت موتورش سوار می کرد و بقیه هم دنبالش می دویدند.
🕯 بچه ها بیآنکه به طور مستقیم متوجه چیزی بشوند، ناگهان خودشان را نزدیک مسجد می دیدند و چشمشان به مردمی می افتاد که درحال #وضو گرفتن و آماده شدن برای نماز بودند.
💧 حسن موتورش را گوشه ای می بست و خودش را به صفوف نماز می رساند. با این کار حسن کمکم رفت و آمد به مسجد برای بچه ها عادی شد، و مسجد از غربت درآمد و پاتوق بچه های محل شد.
🕯 #شهید_حسن_مهدیپور بعدها در عملیات خیبر در جزیره مجنون شهید شد؛ اما بچه هایی که ترک موتور گازی او سوار می شدند، امروز مردانی بزرگ و با ایماناند که نمی توانند از مسجد و #نماز_جماعت دل بکنند.
📚 قصه عاشقان؛ دعوت به نماز در سیره شهیدان؛ ص 72 ؛ براساس خاطره ای از شهید حسن مهدیپور.
📡حداقل برای☝️نفر ارسال کنید.
┗━━🌺🍃━━━━┛
💖 خجالت نکش، داد بزن 💖
🍏 #شهید سید مجتبی #نواب صفوی می گفت: «بچه مسلمان باید محکم باشد.» ایشان دستور داده بودند که وقت ظهر هر کجا بودند باید اذان بگویند.
🍎 یک روز رو به من کرد و گفت: «شما اذان می گویید؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم.»
ایشان گفت: «یک سؤال از تو دارم؛ شما چه می فروشید؟» گفتم: «خیار، بادمجان، کدو و... .»
🍏 آقا پرسید: «آیا داد هم می زنی؟» گفتم: «بله آقا».
گفت: «می شود یکی از آن فریادها را هم اینجا بزنی؟» گفتم: «نه آقا. خجالت می کشم؛ آخر آقا من که جنس ندارم.» حالا اگر سر کار بودم و مثلاً خیار داشتم می گفتم خیار یه قرون؛ امّا اینجا که چیزی ندارم.
🍎 گفت: «آهان بگو من دین ندارم! یک جوان با این هیبت و توانایی و قدرت، خجالت می کشد فریاد بزند «اللهُ اَکبر، أشهَدُ أن لا إله اِلّا الله» من شهادت می دهم که خدا از همه بالاتر است! خجالت می کشی این ها را بگویی؟! آن وقت خجالت نمی کشی با این همه عظمت، داد می زنی: «خیار یه قرون؟!»
📚 افلاکیان زمین، ص14
#داستان_نماز #نماز #اذان #نماز_شهیدان
#نماز_شهیدان
🌸 #شهید #عباس_بابایی میگوید: دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی ام درج شده بود، تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند.
🌼 سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده که یک ژنرال آمریکایی بود، احضار شدم. ژنرال، آخرین کسی بود که می بایست نسبت به قبول یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد.
🌸 او پرسش هایی کرد و من پاسخ اش را دادم. از سؤال های ژنرال معلوم بود که دنبال بهانه می گردد و نسبت به من نظر مساعدی ندارد.
🌼 آبروی من و حیثیت حرف هایم در گروی این مصاحبه بود. بعد از دو سال دست خالی برگشتن، برایم سخت بود.
🌸 در همین افکار درگیر بودم که شخصی داخل اتاق شد و ژنرال با او به بیرون رفت. با رفتن ژنرال، لحظاتی در اتاق تنها ماندم.
🌼 به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز ظهر شده بود. با خودم گفتم هیچ کاری مهم تر و بالاتر از نماز نیست.
🌸 با خودم فکر کردم کاش می توانستم نماز را اول وقت بخوانم.
وقتی انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد، تصمیم گرفتم همان جا نمازم را بخوانم.
🌼 به گوشه ای رفتم. روزنامه ای پهن کردم و مشغول #نماز خواندن شدم.
در همین لحظه ، ژنرال وارد اتاق شد. ولی من نمازم را ادامه دادم.
🌸 با خودم
گفتم: «هرچه می خواهد بشود. آن چه که خدا می خواهد، همان می شود.»
نمازم که تمام شد، از ژنرال عذرخواهی کردم.
🌼 او راجع به کاری که انجام میدادم، سوال کرد. من هم گفتم: «عبادت میکردم.» وقتی توضیح دادنم تمام شد، ژنرال سری تکان داد و گفت: «مثل این که همه ی این مطالبی که در پرونده ات هست مربوط به همین کارهاست.»
🌸 بعد هم لبخندی از رضایت زد و پرونده ام را امضا کرد. به احترامم برخاست و دستم را فشرد و پایان دوره خلبانی ام را تبریک گفت.
🌼 آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم، دو رکعت #نماز_شکر خواندم .
📖 کتاب لبیک در آسمان، خاطراتی از شهید عباس بابایی، صفحه ۱۸.
#نماز_شهدا؛ گذشت با دو رکعت نماز
🎙شهید حسن باقری
اگر از دست کسی ناراحت هستید؛ دو رکعت نماز بخوانید و بگید : خدایا این بنده ت حواسش نبود من ازش گذشتم تو هم بگذر🙏
🍀🍀🍀🍀🍀
#نماز
#بخشش
#گذشت
#نماز_شهیدان
#شهید_حسن_باقری
🌹🌹🌹🌹